تا زمانی که از محدودهی بهشت رضا خارج شویم، هیچ حرفی با هم نمیزنیم. خوشم میآید. مثل عمو مجتبی به حرف زدن بیخود عادت ندارد. شاید برای اینکه یک رابطهی دو نفره بتواند پیش برود یکی باید حرف بزند و یکی گوش کند. به عوارضی که میرسیم تازه میپرسد:
- خب کجا بریم؟
به نیم رخش نگاه میکنم که شبیه الهههای رومی است. بینی خوش تراشی که طبیعی و وحشی است. پیشانی و لبهای برجسته و گردن بلند:
- کجا میتونیم بریم؟
- هم میتونیم از همین الان بریم خواجهربیع توی باغش یه کم قدم بزنیم … هم میتونیم بریم سجاد یه قهوهای چیزی بخوریم… خواجهربیع الان با این آسمون ابری و هوای سرد باید خیلی فضای دارک و باحالی داشته باشه …
خندهام میگیرد. ناخودآگاه تکرار میکنم:
- دارک و باحال؟
- آره … من عاشق قبرستونم…
نفسش را که انگار از هیجان توی سینه حبسش کرده باشد میدهد بیرون و میگوید:
- آره … هیچ جایی بهتر از قبرستون به آدم یادآوری نمیکنه که نباید دنیا رو جدی گرفت…چرا میخندی؟
- همینطوری…
- نه واقعا… چرا میخندی؟ با خودت فکر میکنی چه خل دیوونهایام؟
- نه … یاد یه موجود عزیز افتادم با نگرشی مشابه …
- چقدر قشنگ حرف میزنی… مجتبی همیشه میگفت خیلی خاص و دوست داشتنی هستی… خب کجا برم؟
خاص و دوست داشتنی! چقدر دلم برای النا ت نگ شده. حتی نتوانستم بهش بگویم خواهرم مرده. به دروغ گفتم حال مادر بزرگم بد شده باید برگردم ایران. چقدر شانس آوردم که ایران هم برای آنها ناز و ادای متقابل راه انداخته و قبلش باید بروند سفارت انگشت نگاری… وگرنه پیله میکرد او هم با من بیاید.
- بریم خواجهربیع قدم بزنیم تا اینا بیان…
باز سکوت برقرار میشود. شادی پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و ماشین دور میگیرد. سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و چشمهایم را بر هم میگذارم:
- هچی … دگه سایه خانم جان… خانومُم زن آقا حبیب شد و مایم رفتِم به یه خانهای دِ مشهد تو خیابون ارگ… خانومم مُخواست نزدیک خانه آبجیش بشه… بعد خان جان هیشکی دل ماندن تو او عمارت رِ نِداشت… وقتی سوری خانوم از روسیه برگشت شوهرش دادند به مشهد…
- خاله صولت چرا رفته بود روسیه؟
- همو اولی که خانومم و آقا سالار رفتن، سوری خانُم تب و لرز کِرد و از غصه آبجیش افتاد به بالین… خان جان هم با سوری خانم یک سفر رفتن پیش خانوم… بعد خان جان تنها برگشت… فک کنم شیش ماهی سوری خانم ماند به روسیه … بعدخان براش پیغوم فرستاد که برگرد… پیش خودما بمانه مترسید سوری خانم هم یک شوهری بکنه که باب میل خان نِبشه… خلاصه سوری خانوم که برگشت پسر یکی از رفقای خان به مشهد، امد خواستگاری و سوری خانم هم گفت بعله… دیگه بعد عروسی با جاهازش رفت به مشهد… وقتی خانومم برگشت سوری خانم یکی دو سالی بود مشهد زندگی مکرد… پشت سر دو خواهر حرف بود که هر دو نازاین… خانومم که آقا مصطفی را زایید دهنا بسته رفت… مِدِنی؟ بعدم که معلوم رفت ایراد از شوهر سوری خانومه… سوری خانوم رِ برداشت برد به خارج … اونجه دوا و درمون کردن و دو سال باز این دو خواهر از هم جدا بودن… تا سوری خانوم اونجه حامله بره و بزایه و برگرده … دگه بعد که آقا حبیب خدابیامرز بازنشست رفت و خانومم گفت دگه طاقت زندگی توی شلوغی شهرِ نِدِرم که ندرم. برا همیشه آمدیم د کنج همین باغ زندگی کنِیم . شوهر سوری خانم هم باغ بغل رِ خرید که بِنده خدا عمرش کِفاف نداد توش زندگی کنه…
- مامی سالارو خیلی دوست داشت؟
- ها که داشت… دختر خان رفت زن پسر پیشکار شد… یک ولایت خانم ر رو تخم چشمشا مبردن… تازه اویم چی؟ پسری که مگفتن ننه اش مسلمون نرفته … حالا بدش نبشه خدابیامرز خیلی قشنگ و خوش قد و بالا بود به چشم خواهری برادری… ولی مگفتن بچه مزلفه …
جانی لبهایش را گاز گرفت و زد روی لپش:
- خدا مرگوم بده الهی…اگه خانومم بفهمه این حرفو زدم… الهی دهنتِ گل بیگیرن جانی… خدا مورو مرگ بده … سایه خانم جان نگی به کسی اینی ر گوفتوم بهتا…
- سایه… رسیدیم…
چشمهایم را باز میکنم.
- خوابت برده بود؟
- نه …
- میخوای صندلی رو بدم عقب همینجا تو ماشین چشاتو هم بذاری؟
- نه میخوام قدم بزنم…
از ماشین پیاده میشوم و دنبال شادی راه میافتم.
- تلو تلو میخوری بچه …
- نه خوبم …
حلقهی بازویش را به طرفم میگیرد که خودم را به او تکیه بدهم. حس خوبی بهم دست میدهد. دویست سیصد متر که راه میرویم به یک ورودی بزرگ با آجرهای زرد میرسیم. دم در شلوغ است. زنی چادری که نصف صورتش را با دستش از زیر چادر پوشانده سر تاپای من و شادی را برانداز میکند. بی اختیار دستم را از بازوی شادی میکشم بیرون.
- چی شد؟ خوبی؟
- آره … احساس کردم بهمون بد نگاه کردند…
- چرا باید بد نگاه کنند؟
- نمیدونم… مگه اینجا … چیز… روابط زنا رو با هم بد نمیدونن؟
- متوجه منظورت نمیشم…
- هیچی …
چند قدم که راه میرویم یکهو میزند زیر خنده:
- آها … حالا فهمیدم… نه بابا این طفلیا اصلاً به ذهنشون خطور نمیکنه همچین چیزایی… اصلا بعید میدونم همچین گزینه ای رو بتونن تصور کنند… خیلی فرانسوی و à la mode فکر کردی با خودت…
دوباره دستم را میگیرد. احساس خوبی دارم.
- قیافه هامون واسشون عجیبه … موهای کوتاه تو و چتری های من… مانتوهای کوتاهمون… شالای پس سرمون… همین…
با دست آزادم شالم را میکشم جلو. شادی میخندد:
- حالا منظورم این نبود که زود حجابتو درست کنی… کلا گفتم که بدونی همچین فکری اونقدرا جلوی ذهن کسی نیست.. اصلا همچین گزینه ای فکر نمیکنم براشون وجود داشته باشه … پس نگران نباش… تازه مگه حالا ما همچین رابطهای داریم که بخوایم بترسیم؟
روی یکی از سنگ قبرها میایستد:
- ببین اسمش کاوه بوده… کاوه میرشاهی… آخی… فقط بیست و هشت سالش بوده که مرده …
روی پاشنهی پا میچرخد و رو به رویم میایستد. قدش یکی دو سانتیمتر از من بلند تر است. با آن مانتوی مشکی کمر تنگ، بلند تر هم به نظر میرسد. چشمهایش را میبندد و میگوید:
- میتونی داستان زندگیشو تصور کنی؟
مثل الناست. چشمهایش را باز میکند. آفتاب نیمه جان از لای درختهای بلند کاج روی نیمی از صورتش نور انداخته. دوباره تکرار میکند:
- به نظرت داستانش چیه؟
- نمیدونم… لابد اینم از دسته آدمهای الدنگ اطرافش خودشو کشته …
- نه دوست ندارم این طوری تصور کنم… دوست دارم فکر کنم زندگی خوبی داشته … ساز میزده … مثلا تنبور… نه نه سه تار … عاشق شده و کلی روزای خوب توی زندگیش داشته … دوست ندارم به تهش فکر کنم… تهش اینجاس دیگه … تو وقتی چشمت به یه سنگ قبر میافته اولین چیزی که به ذهنت میرسه چیه ؟ این که چطوری مرده؟ یا اینکه چطوری زندگی کرده؟
مثل دختر بچه های بیست و چند ساله پر انرژی به نظر میرسد. البته ورژن ساکتش را بیشتر دوست داشتم. در عین اینکه یاد شادابی النا می افتم به نظرم همهی این حرفها بی ربط و بیخود است. به طرف مسیری که نمیدانم کجاست راه میافتم تا بیخیال مطالعهی قبرها کند. سعی میکنم پایم را روی اسمهایشان نگذارم. حس خوبی ندارم. احساس میکنم دارم روی صورتشان راه میروم.
- راستش من فکر میکنم الان جسدش چه وضعیتی داره … باد کرده؟ پوسیده ؟ یا اسکلتش داره تجزیه میشه…
- اوه… چه دارک …
میفهمد حوصله حرف زدن ندارم. دستهایش را میکند توی جیبش و فقط قدم میزنیم. هر از گاهی روی یکی از قبرها میایستد و بی آنکه حرفی بزند سرش را خم میکند تا اطلاعات آن را بخواند. بعد آه میکشد و دوباره راه میافتد.
- هر وقت خسته شدی بگو یه جا بشینیم… میتونیم یه جا رو به آفتاب بشینیم تا مجتبی زنگ بزنه…
به جای حرفهای بیخود و تصور کردنهای الکی، دلم میخواهد قصه اش را با عمو مجتبی بدانم. دلم میخواهد بدانم بعد از آن مرد پیر کارخانه دار چطور شد که دوباره زن عمو مجتبی شد. اما خوشم نمی آید ازش سوال بپرسم. روی جدول بتنی سبز و سفید بلندی می نشینم. نور آفتاب مستقیم میخورد توی صورتم . پلکهایم را میبندم. نفس عمیقی میکشم و به رنگ نارنجی گرم روی پشت پلکهای بسته ام خیره میشوم.
- ساحل چطوری خودشو کشت؟
- با قرص…
- میدونی چرا؟
- افسرده بود… خیلی افسرده بود… مدتها بود به مامانت میگفتم ساحل حالش خوب نیست… اما خب میدونی که آدما زخمهای روحی رو اونقدر جدی نمیگیرند که یک خراش ساده رو روی دستتو… “زخمهایی که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد”…
چشمهایم را باز میکنم و به شادی نگاه میکنم که به رو به رو خیره شده. زنی خودش را روی سنگ قبری قدیمی انداخته و مظلومانه وبی پناه گریه میکند. بی آنکه خواسته باشم جمله صادق هدایت را ادامه میدهم:
- “این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات نادر بشمارند… اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری آن را …”””
هر دو با هم ادامه میدهیم:
- با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی میکنند…
شادی میگوید:
- اعتیاد ساحل این اواخر خیلی شدید شده بود… میدونی سایه به نظرم هدایت این بخششو که میگه شراب و افیون و مواد مخدر داروی موقت رنجهای آدمه و بعد یه مدت به جای تسکین بر شدت درد اضافه میکنه رو درست میگه… ولی با اون بخشش که میگه بشر چاره و دوایی برای این رنجها پیدا نکرده … با اون بخشش موافق نیستم…
هنوز هم باورم نمیشود همچنین آدمی بتواند با عمو مجتبای خل وچل من کنار بیاید. البته خود شادی هم نباید آدم عمیقی بوده باشد… دختری که میرود دنبال پول… نمیفهمم… همیشه فکر میکردم باید یکی شبیه ساحل باشد.
- خب به نظر شما این رنجها چارهای داره؟ یعنی بشر چاره شو پیدا کرده ؟ یعنی چاره ای جز کشتن خودش؟
چون ته دلم من هم با هدایت موافقم که چارهای برای این رنجها وجود ندارد. حتی نباید نوشتشان. حتی نباید بر زبان آوردشان.
- آره … عشق…
میخندم. ظاهرا یک گوشهی لبم بالاتر از آن یکی است. لب و لوچهام را جمع میکنم. نمیتوانم بین تصویری که بیست سال پیش از شادی دارم و این تصویر انطباقی پیدا کنم. صرف نظر از اینکه از آن موهای طلایی بلند و آرایش غلیظ خبری نیست.
- من و مجتبی از اولش خیلی با هم جور بودیم… اما من توان متلک و قلمبههای خونوادشو نداشتم… توان اینکه مدام بیپولی و بدبختیمو بزنند توی صورتم نداشتم… توان اینکه متهمم کنند واسه خاطر پول با مجتبی ازدواج کردم نداشتم…
با تعجب نگاهش میکنم. اصلا چنین چیزهایی یادم نمی آید.
- یعنی مامی اینا؟
حالا شادی لبخند کجی میزند:
- بگذریم… این بخشش مهم نیست… کم کم پول داشتن اونقدر واسم مهم شد که بقیه چیزا یادم رفت… از مجتبی طلاق گرفتم و با میرعماد ازدواج کردم… به خاطر پول… با تصور اینکه زود میمیره و منم برای همیشه پولدار میشم و داغ ننگی رو که در داشتنش نقشی نداشتم برای همیشه از روی پیشونیم پاک میکنم … اما ماجرا یه جور دیگه پیش رفت…
دوست ندارم سکوت کند. دلم میخواهد بشنوم. تا ده میشمارم اگر ادامه ئداد دیگر مجبورم سوال پیچش کنم.
- میرعماد مرد عمیقی بود… بر خلاف تصور خودمو بقیه یک پیرمرد هرزه گرد نبود که بعد مرگ زنش افتاده باشه به هوسبازی… از میزان عشقی که به زنش داشت شاخ در می آوردم… با چه احترامی ازش حرف میزد. اوایل فکر میکردم این کاراش اداس واسه اینه که منو خر کنه… اما بعدش هر چی بیشتر باهاش زندگی کردم بیشتر متوجه حماقت و بلاهت خودم شدم… یه بار ازش پرسیدم تو که این قدر زنتو دوست داشتی چرا زن به این جوونی گرفتی؟
باز سکوت میکند. دو دستش را به جدول تکیه میدهد و سرش را رو به آسمان میگیرد:
- گفت مگه این دو تا با هم تعارضی دارند؟ گفت اینکه من دست از زندگی کردن بردارم ارزش عشقمو به زنم بیشتر میکنه؟ بعد گفت ارزش عشق من به احترامی بود که تا وقتی زنم زنده بود بهش گذاشتم… به مهری بود که تا وقتی زنده بود بهش ورزیدم… میگفت آدم وقتی در زنده بودن کسی قدرش رو بدونه بعد مرگش اونقدرا نیازی به سوگواری نداره… چون خاطرات خوبش واسه ادامه زندگیش بسه … تا به خودم بیام دیدم عاشق میرعماد شدهام و دلم میخواد سالهای سال زنده بمونه… اونم شد معلمم… استادم… مرشدم… میدونی؟ اما همونطوری که اولش دلم خواسته بود خیلی زودتر ازمن مرد و موندم با عالمه پول و تنهایی و داغ عشق میرعماد… تا وقتی پول نداری فکر میکنی چاره تحمل رنج زندگی پوله… وقتی به دستش میآری فکر میکنی احترامه… وقتی احترامو به دست میاری فکر میکنی شهرته… وقتی شهرتو به دست می آری فکر میکنی آزادیه… وقتی به آزادی یا همه چیزهایی که آرزوشونو داشتی، باز احساس میکنی یه چیزی یه جای سینه ات خالیه … آخرش میرسی به یه همکلام… به کسی تو رو میپذیره … کسی که تمامتو میخواد… تمامتو باور داره … تمامتو میفهمه یا سعی میکنه بفهمه … شاید واسه همینه که میگن آدم بیش از اینکه به عشق نیاز داشته باشه به درک شدن نیاز داره… عشقی که در نتیجهی هم زبونی و هم کلامی بین دو تا آدم ایجاد میشه تاریخ انقضا نداره سایه…
ناخودآگاه از دهنم در میرود:
- بعد همچین آدمی چطور تونستید برگردید پیش عمو؟
شادی میخندد.
- بدجنس نباش سایه… اتفاقا مجتبی از معدود آدمهاییه که هر کسی رو با تمامیت وجودش میپذیره … تا حالا دقت نکردی مامی چقدر له و لورده اش میکنه؟ ولی حتی یه بارم از مامی نرنجیده… چون مامی رو همینطوری قبول کرده … ولی طرلانو ببین… یا مصطفی رو … یاحتی بابای خودتو…
دلم نمیخواهد راجع به مامی اینطور حرف بزند. حس خوبی ندارم. این دومین باری است که تلویحا از مامی بد میگوید. اما با این بخش که مامی همیشه عمو مجتبی را دعوا میکند و عمو هم به روی خودش نمی آورد موافقم… یعنی اصلا خم به ابرو نمی آورد چه برسد به این که بخواهد ناراحت شود و بعد به روی خودش نیاورد.
- من و مجتبی سعی کردیم همو درک کنیم… سعی کردیم تفاوتهای همو پذیریم… سعی کردیم باعث رشد هم بشیم… میدونی چی میگم؟
شانه بالا میاندازم. نمیفهمم چه میگوید. یعنی فکر میکنم دارد شعار میدهد.
- اصلا چرا بحث به اینجا رسید… نمیدونم من توی قبرستون پر حرف میشم… ببخشید سرتو خوردم…
- نه … دوست واقعا داشتم …
- مجتبی همیشه میگفت تو عاشق قصهای… میگفت اگه ایران بودی من و تو دوستای خوبی واسه هم میشدیم… میگفت عقلت از بچه های همسن و سال خودت حداقل ده سال بیشتر بوده…
تعجب میکنم. چرا عمو مجتبی راجع به من با شادی حرف میزده. من حتی به النا نگفتم عمو دارم. اصلا به او فکر هم نکردم. هفت هشت سال اولی که رفته بودم ، هر بار آمد اروپا از طریق مامی و کتی به من پیام داد که یک جایی هم را ببینیم؛ اما خودم را از دستش گم و گور کردم.
- یه سوالی ازت بپرسم؟
لبخند تلخی روی لبم نشسته. سرم را تکان میدهم. تکان دادنی که توام با کمی حسرت و افسوس:
- اون روزو یادت میاد که مجتبی فهمیده بود من واقعا با میرعماد ازدواج کردم؟
سرم را تکان میدهم.
- یادت میاد بهش چی گفتی؟
- اینکه راجع به سالار ازش پرسیدم و عمو بهم گفت خاله زنک؟ خیلی بهم بر خورد…
شادی جا میخورد. اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی را ندارد:
- اما خاطره ای که مجتبی از اون روز داره خیلی با خاطره تو فرق داره …
سعی میکنم آن روز را به یاد بیاورم:
- خب … من دیدم عمو داره گریه میکنه … بعد راجع به سالار… شوهر اول مامی سوال کردم… عمو هم بهم گفت با این سنت کمت چقدر خاله زنکی…
- ممم بیشتر منظورم این بخشش بود که … تو میبینی عموت داره گریه میکنه… به روی خودت نمیاری… یعنی سرتو عمداْ بند میکنی به این طرف اون طرف تا مجتبی خودشو جمع و جور کنه… بعد میگی سالارو میشناسه؟ مجتبی میگه چرا برات مهمه ؟ تو هم میگی قصه عشق آدما برات مهمه… میگی توی اون عکسی که از مامی و سالار دیدی انگار مامی یه آدم دیگه بوده… انگار انرژی عشقشون از توی عکس تو رو اسیر خودش کرده… گفتی میخوای بدونی قصهی عشق مامی و سالار به وصال و کمال رسیده یا نه. مجتبی میگفت با شنیدن این حرفا از دهن یک بچه دوازده سیزده ساله نزدیک بوده شاخ در بیاره… بعد باهات راجع به من حرف زده… اینا رو یادت نمیاد و بعدشو؟
تصاویر مبهمی توی ذهنم جان میگیرند. نمیتوانم دقیقاً بفهمم که این تصویرسازی های ذهنی تحت تاثیر حرفهای شادی است یا خاطراتی است که واقعا اتفاق افتاده. موبایل شادی زنگ میزند. از جایش بلند میشود و من به تصویر خاکستری اش که جلوی نور خورشید را گرفته خیره میشوم.
ادامه دارد…
پ ن: ادامهی آبرنگ-قهوهبازی…جان لنون یکی از محبوبترین خوانندههامه… به خصوص هیچ وقت از شنیدن همین آهنگ « تصور کن» خسته نمیشم… موهاش هنوز خیس بوده اینجا… فکر کنم بعدش یه کم دیگه سیخش زدم… 😅 ( از ترم دیگه به جای این مدلای لوس کلاس سیاه قلم رئالمون پرتره نویسنده ها و شخصیتهایی که دوست دارم میکشم… 🤩)
بچهها راستی از شنبه تا جمعه باز باید بشینم پای ترجمهی یک کتاب که البته کتاب کودکانه و احتمالا خیلی کیف میده ترجمهاش؛ فقط بیست هزار کلمه است… امیدوارم بتونم سایه رو هم مرتب بنویسم و آپلود کنم … گفتم پیشاپیش بگم که حالم خوبه و اگه کم پیدا بودم دلیل خوبی داره …
19 پاسخ
سلام سلام😍😍😍😍
چه صبح قشنگی❤️
شاید نتونین تصور کنین امروز با چه آرامش و فراغ بالی تونستم این قسمت رو بخونم و ازش لذت ببرم.
امیدوارم برای شما و همه دوستان خوبم امروز عالی باشه💓
_چقدر دلم برای النا «ت نگ» شده…. «تنگ»
_یک خراش ساده «رو» روی «دستتو»…. اگه اشتباه نکنم یا باید «رو» حذف بشه یا «دستتو» بشه «دستت»
_تکان دادنی «که» توام با کمی حسرت و افسوس…. «که» باید حذف بشه
_ سرتو «عمداْ» بند میکنی…. «عمداً»
ای جان جان… 😍👍👍درکت میکنم… عزیز دلم… آرزوی متقابل… آره دیروز برای منم روز بدون استرسی و البته خوبی بود… 😍😍😍
مرسی مرسی که وقت گذاشتی و غلطامو نوشتی 😍😍😍
تمام صبحهات به قشنگی صبح دیروز 😍😍😍آروم و بی دغدغه
خوشحال شدم که شما هم خوب هستین. مرسی مرسی😍😍😍
با تمام انرژی هفته جدید رو آغاز میکنیم💪💓
😍😍😍 قربونت بشم … امروز و تمام روزهات پر از انرژی ها و حس های خوب 😍😍😍
😘😘😘❤️❤️❤️
👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼Wow I love it
The drawing I mean❤️❤️❤️❤️
😍😍😍
چقدر خوب بود اين قسمت طولاني بود😍😍😍😍
نه ديگه خانوم دكتر🥺🥺🥺
تو رو خدا 🥺🥺🥺
به خدا اين دفعه من هيچي نگفتم چون فكر كردم هر بار كه برنامتون اكي ميشه من چشمتون ميزنم😉🤣😝😅🥺
جون من سايه رو بنويسين ديگه … اين هفته اونقد به من خوش گذشت… اصلا يه حال و هواي ديگه اي بود كه شما هر روز مطلب ميذاشتين😍😍😍❤️❤️👍🏼
ای جان بگردمت😅😍 دیشب این پیامتو روی ایمیلم خوندم، کلاسای فرانسه این هفته رو کنسل کردم که بتونم مرتب مطلب بذارم… اگه این اراجیف نویسی من حال یک نفرو خوب کنه، چرا که نه؟😍😍😍حتما انجامش میدم
چقدررررر خوب شدهههههههه نقاشییییی🤩🤩🤩🤩👌👌👌👏👏👏👏فکر نمیکردم با قهوه همچین نقاشی های قشنگی بشه کشیددد🤩🤩🤩🤩
😍😍😍 با قهوه بکشمت؟ عکس خوب بفرست😁😁😁
آخ جونننننن (وی از شنیدن این جمله در همه جایش عروسی میباشد😂😂😂😂💃💃💃💃)الان پیدا میکنمممم🤩🤩🤩🤩💖💖💖💖
😁😁😍😍😍🤣🤣
با نقاشی های شما در هر قسمت در حال سورپرایز شدن هسدم😱😱😱😻😻😻😻😻😻مگه داریم با قهوه اینقدر تمیز و قشنگ؟😱😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️ از خود جان لنون هم بهتر شده😻😻😻😻😍😍😍😍 فکر کنم استاد نقاشیتون از داشتن چنین هنرمندی به خودشون میبالن😻😻😻 ولی نمیدونن که اینا همه از استعداد خودتونه😝😍😍😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️ و دیگه وقتشه که خودتون استاد نقاشی بشید💃💃💃💃💃💃😻😻😻😻😻😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️
🙈🙈😁😁😍😍😍 بگردمت …. نه بابا استادم از این نقاشیم اونقدر ایراد گرفت🤣🤣 دعوامم کرد که چرا جلو جلو رفتم واسه خودم نقاشی میکنم 👀👀👀گفت کلی لک داره کارم… درست سایه ها رو محو نکردم و خلاصه یه ویس چهار پنج دقیقه ای : همه اش دعبا دعبا دعبا دعبا 🤣🙈🙈( البته استاد ایرانی ام- استاد خارجیه که مخالف تمیز کشیدن و با قواعد نقاشی کردنه … همه اش میگه برید کشف کنین… رنگا رو بپاشین .. با دستتون با دستمال کاغذی با ابر با هر چی دم دستتون میاد رنگو بذارین روی کاغذ… کشف کنین کشششششف😁😍 )
چقدر با استاد خارجیتون موافقم👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😻😻😻
خب شما اگه جلو جلو نقاشی نکشید و بخواید تو همون مرحلهای که همه هستن بمونید حوصلتون سر میره چون همه تکنیکاشو بلدید دیگه😍 اینم به استادتون بگید😻😻😻 تازشم جلوجلو پیش رفتن تشویق و تحسین داره😍😍😍 نه دعبا😬😬
راست میگم خب😝❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هر کدومشون یه خوبیهایی دارند.. یعنی از هر کدوم کلی چیزی یاد میگیرم… ولی کلا اتیتود ایرانی حماعیت توش دیکتاتوری و منم منم هست… توی تارو پودمونه میدونی؟ بالاتر ها به پایین ترها تا بچه چهارساله ای که با عروسک یا حیوون خونگیش قلدری میکنه …
اصلا باهاش بحث نمیکنم… هر چی میگه میگم چشم… مدتهاست حوصله ندارم با کسی بجث کنم راجع به چیزی… هر چی میگن میگم تو راست میگی! کم اند آدمایی که میدونم واقعا دلشون میخواد یه دیالوگ دو طرفه داشته باشیم و از تفاوتهامون چیزی یاد بگیریم… بقیه همه در مقام اثبات خودشون بر میان… در مقام دفاع… میدونی چی میگم؟
مرسی که مهربونی خب 😍😍😍😍😍😍😍
اگه ترجمه حال خوبی و تزریق میکنه که عالیه انجامش میدید، ولی اینجا هم بیاید کم پیدا نشید😢😢😢🥺
خوب شد گفتید وگرنه اگه نمیومدید و بیخبر میشدیم با رگباری از پیامهای من مواجه میشدید🙈🙈🙈🙈🙈😬😬🤣🤣🤣
راستش وقتی قبول میکنم حال خوبی بهم دست میده… ولی وقتی مبینم دد لاین داره حال بدی بهم دست میده 🤣🤣🤣استرسی میشم… منم استرسی که میشم تمام تواناییهایم نود درصد افت میکنه… شده که حرف زدن یادم بره و «از» رو نوشته باشم «عض» به جون هانی 😁😁🤣🤣 ای جان دلم … 😍😍بعله ساجده خانوم برام خط و نشون کشیدند که دیگه مرتکب چنین خبط و خطاهایی نشم 🤣😍😍😍مرسی که اهمیت میدید و مرسی که همراهمید🤩🤩