English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت سی و شش

۱۴۰۰-۱۱-۲۸

 

هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد:

  • …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه یه جور پشیمونی هست… دفترای خاطراتش… بدون اونا نمی‌تونی نامه‌شو بفهمی مادر…
  • دفتر خاطراتش کجاس؟ مامی گفت نامه روی دفترای خاطراتشه…

سامیار به دری کوچک گوشه‌ی نشیمن اشاره می‌کند:

  • توی اون اتاقه… نامه‌شو برداشته بودم برات بیارم فرودگاه… مامان گفت ندم بهت تا خاکسپاری تموم شه…

منتظرم که برود توی آن اتاق. اما تردید می‌کند:

  • من دل رفتن به اون اتاقو ندارم…

مثل عمه طرلان بغلم می‌کند و می‌زند زیر گریه. باز قلبم تبدیل به یک تکه یخ شده. خاطره‌ی روز عروسی ساحل و آن همه احساس تنهایی و بی اهمیت بودن را سال‌ها بود که از یاد برده بودم. ساحل و بهراد واقعا زیبا بودند. عروسی شان رویایی بود. انگار مراسم ازدواج شاهزاده پریان باشد وسط بهشت. به عکس روی دیوار اتاق خواب خیره می‌شوم. عکس بزرگی از ساحل و رها و راز. رها دو سه ماهه است. پارچه‌ی لباس هر سه تایشان شبیه هم است. ساتن قرمز با چهارخانه‌های سیاه و سفید. عکس به طرز ناشیانه ای ادیت شده. پوست صورت ساحل آنقدر دستکاری شده که انگار صورت یک عروسک است نه آدم. مثل هاستل های ارزانقمیت دو تا تخت به فاصله کمی از هم در آن اتاق کوچک قرار دارد که حتی ده متر مربع هم نیست  . تختِ چسبیده به دیوار، دو طبقه است. باید تخت رها و راز باشد. روتختی بالایی خاکستری است و روتختی پایینی پر از اسب تک شاخ صورتی. روی دیوار تخت بالایی با پونزهای رنگی پوستر چند تا بند موسیقی  نصب شده که نمیشناسمشان. یکی از پوسترها ایرانی است. تصویر صورت پسری با موهای کوتاه شبیه زندانیها و ریش و سیبل بر فراز یک شهر خاکستری. روی آسمان شهر که صورت پسر وسط آن قرار دارد به نستعلیق نوشته هیچ کس. خیلی وقت بود فونت نستعلیق ندیده بودم. النا عاشق فونت فارسی و عربی است.  کنار دیوار روبه روی تخت یک میز آرایش کوچک با کلی لوازم آرایش قرار گرفته آینه باریک و بلندش تا نزدیک سقف کوتاه اتاق بالا رفته. روی همان دیوار پنجره کوچکی  رو به حیاط خانه پیرزن باز شده که پرده توری چرک مردش برایش بزرگ است. سامیار داد میزند:

  • همه‌ش توی همون کمد درازه است که کلیدش روشه…

در همان کمد را کنار میز آرایش را باز میکنم. شش تا طبقه دارد. پر از دفتر و تقویم و سر رسید و کتاب. یکی از دفترها را بدون فکر بر میدارم. شاید رنگ فیروزه‌ای اش توجهم را جلب می‌کند. از لای دفتر یک عکس می‌افتد روی موکت قهوه ای مندرس. ساحل و مردی که نمی‌شناسم. از ساحل بزگتر به نظر می‌رسد. عکس را از روی زمین برمی‌دارم و جمله دوست مامان توی گوشم زنگ می‌زند:

  • بعدش هم که اون طور زن افسری شد…

فامیل بهراد تقی‌زاده بود. کیفیت عکس خوب نیست. احتمالاْ با موبایل گرفته. مرد روی یک صندلی اداری نشسته .ساحل خودش را از پشت صندلی خم کرده و صورتش را گرفته کنار صورت مرد. شالش افتاده دور گردنش. یک دستش روی یک شانه مرد است و با دست دیگرش موبایل را با فاصله از خودشان گرفته تا بتواند عکس بگیرد. بعد از آن اتفاق ساحل صورتش را دو بار جراحی زیبایی کرد . پول هر دو عملش را هم عمو مجتبی داد. عمو خیلی خودش را سرزنش میکرد. هر کاری میکرد تا  بتواند کارش را جبران کند. بعد از جراحی دوم، با کمی کرم اصلا رد بخیه ها دیده نمیشد. اما ساحل از عمو مجتبی سواستفاده میکرد. مدام خرده فرمایش میداد و عمو هم اجرا میکرد. شاید همین کارها و باج دادنها ساحل را پر رو و پررو تر  کرد. دیگر از هیچ کس حساب نمیبرد. مامان هم حریفش نمیشد. مدام با هم جنگ و دعوا داشتند. ساحل از وضعیت صورتش سواستفاده میکرد. تا کاری میشد شروع میکرد به گریه و  به بخت بدش لعنت میفرستاد. مامان هم کوتاه می آمد. زن عمو مهوش که ماجرای حرفهای من و ساحل را پیش خواستگارهای ساحل و دوستان خودش جار زد، دیگر خبر رابطه اشکان و ساحل توی کل شهر پیچید. بهار و اشکان هم برای مدتی از ایران رفتند. سالی که برای کنکور درس میخواندم از همکلاسی هایم شنیدم که اشکان دوباره برگشته و آموزشگاه موسیقی زده. رئیس جمهور جدید مثل قبلیها با موسیقی سر دشمنی نداشت و بازار یادگرفتن ساز بین بچه های هم سن وسال من خیلی داغ شده بود. بر خلاف گذشته که ساز جزو آلات لهو و لعب محسوب میشد و مثل ویدیو استتار میشد تا از جایی به جایی دیگر برده شود، آن زمان دیگر برایمان عادی شده بود که روی شانه هر جوانی یک کاور مشکی بزرگ گیتار ببینی. اشکان هنوز هم دست از کارهایش بر نداشته بود و گاه گداری از بچه ها میشنیدم که چطوری برایشان دلبری میکند.  عکس را میگذارم روی میز آرایش و دفتر را باز میکنم.

آن روز زندگی ساحل برای همیشه عوض شد. پنج فروردین سال هفتاد و چار…

خط ساحل  است. یعنی خاطراتش با سوم شخص می‌نوشته؟ از همه جا هم چه دفتری را باز کردم!

…بعد از عروسی هزار تا خاستگار برای ساحل پیدا شد. هر روز چند نفر زنگ میزدن تا او را برای پسرشان خاستگاری کنن. اما ساحل قسد ازدواج نداشت. میخاست درسش را ادامه دهد. میخاست بعد از دیپلمش برود خارج درس بخاند. میخاست هم داروسازی بخاند هم موسیقی…

یعنی قصه است؟ تخیل؟ رمان؟

اما یکی از خاستگارها  که خودش هم دکتر بود، پاشنه در خانه شان را برداشته بود. ول نمیکرد. ساکن آمریکا بود و میخاست ساحل را با خودش ببرد آنجا. وقتی دید ساحل میگوید میخاهم درس بخانم، گفت که اجازه میدهد تا ساحل امریکا درس بخواند. ساحل هنوز یک سال دیگر باید درس میخاند تا دیپلمش را بگیرد. برای همین خاستگار که اسمش بهزاد نبی زاده بود گفت خرداد سال بعد بر میگردد تا ساحل را با خودش ببرد.

چقدر غلط املایی… عزیزم… بهراد تقی زاده رو کرده بهزاد نبی زاده؟ زندگی هردویمان بعد از آن روز عوض شد… آن روز جهنمی که اگر اتفاق نیفتاده بود، شاید الان همه چیز فرق میکرد. شاید ساحل زنده بود. پس ساحل هم تمام این سالها به آن روز فکر کرده؟ لابد برای همین مرا مقصر میداند. اما چرا میخواهد بچه هایش را من یا مامی بزرگ کنیم؟ تصویر ساحل سر خاک که میگفت «قبولشون میکنی؟» و صدای سامیار همین چند دقیقه پیش «قبولشون میکنی» مثل خط روی خط شدن تلفنهای قدیمی توی سرم زنگ میزند. حالا در خواست از مامی برایم قابل درک است. اما چرا من؟ ساحل که از من متنفر بود همیشه.

چند صفحه رد می‌کنم و حین ورق زن یکی دو خط میخوانم:

… ساحل زرنگترین دختر دانشگاه بود. لیسانسش را که گرفت …

قرار بود داروسازی بخونه که!

…شوهرش گفت بیا بچه دار شویم. اما ساحل گفت بچه نمیخاهم و میخاهد درسش را تا دکترا و فوق دکترا ادامه دهد…

یعنی ساحل از جزئیات زندگی من خبر داشته یا طفلی هیچ تصوری از زندگی دانشگاهی نداشته؟

… مادرش زنگ زد گفت باید بچه دار شوی وگرنه مردم چی میگن و ساحل نمیخاست مادرش را از خودش ناامید کند. پس گفت دو سال دیگر بچه دار میشوم و تمام درسهایش را فشرده و جهشی پاس کرد و دکترایش را دو ساله گرفت…

عزیز دلم… ساحل … مادرش زنگ زد… نمیخواست مادرش را ناامید کند… جهشی پاس کرد؟ اشک توی چشم‌هایم حلقه میزند. یکی قلبم را چنگ میزند. صفحات را بدون آنکه بخوانم رد می‌کنم و به آخر داستان میرسم:

… حالا ساحل در امریکا با دو دختر و خاهرش در امریکا زندگی میکند. خاهران دارو ساز. شوهرش یک شرکت معماری بزرگ دارد و ساحل هم معروفترین پیانیست زن ایران هست.

با خواهرش؟چند ورق برمی‌گردانم تا ببینم من کی وارد داستان شدم؟

  • سایه ؟ نمی‌شه دفترا رو برداری بریم یه جای دیگه بخونی؟ من اینجا نفسم داره بند میاد. حالم خوب نیست.

سامیار جمله آخر را که می‌گوید تقریبا زار میزند. دفتر را می‌گذارم روی تخت، سررسید سال ۹۲ را می‌کشم بیرون. هم‌زمان به سامیار می‌گویم:

  • الان…

چند ورق می‌زنم و در روز شنبه هفده فروردین جمله « امروز بالاخره شناسنامه رها را با اسم جمال گور به گور گرفتم»  توجهم را جلب می‌کند. سر رسید را می‌بندم میگذارم روی تخت. نمیتوانم همه دفترها را با خودم بردارم. با عجله سرسیدهای سال ۹۰ تا آخرین سررسیدش که مال همین سال ۹۵ است بر میدارم میگذارم روی آن دو تای دفتر دیگر. بعد بی هدف چند از دفترها را بر میدارم . میخواهم یکی را که جلد صورتی دارد باز کنم که سامیار با ناله می‌گوید:

  • من رفتم بیرون توی کوچه سایه… هنوز خیلی کار داری؟
  • جعبه نیست این ورا ؟
  • مگه می‌خوای همه رو برداری؟
  • آره … اشکالی داره؟
  • حالا الان چند تاشو که فرصت میکنی بخونی بردار. میگم مامی فردا احمدآقا رو بفرسته همه رو برات توی جعبه کنه بیاره . خوبه؟

دفتر را می‌بندم. همان شش هفت جلد را می‌گیرم توی بغلم و می‌خواهم از اتاق بروم بیرون؛ اما لحظه‌ی آخر عکس ساحل و آن مرد را هم می‌گذارم توی جیبم. احتمالا باید بابای رها باشد. جمال افسری.

ادامه دارد…

قسمت قبلی

نسخه‌ی صوتی

قسمت بعدی

 

پ ن: نقاشی بازی. هنوز کار داره تا پخته بشه… البته اگه بهش گند نزنم😁😁 (استاد مدرن آرتمون (خارجیگینه‌ی) اسم این تخته رو گذاشته: تخته‌ی خلاقیت 😝. می‌گه هر کسی که کار هنری می‌کنه باید یکی توی اتاقش داشته باشه.

 

تازه می‌گفت یک تخته‌ی نوشتنی هم باید داشته باشند که  هر بار ایده ای به ذهنشون میرسه، بنویسن و هر روز چشمشون بهش بیفته تا اجراییش کنن. حالا من که همیشه این عادت دومی رو داشتم. ولی اولی شده مایه کثافت کاری توی اتاقم 😁

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

9 پاسخ

  1. عالی بوووود👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️رسیدیم به مرحله‌ی دفترهای خاطرات و منم به اندازه‌ی سایه کنجکاوم که بخونمشون👌🏻از این قسمت به بعد ما هم با سایه میریم تو دل خاطرات ساحل و روزهایی که بهش گذشته💔💔💔❤️❤️❤️
    نقاشییییی واقعا حیرت انگیزه😍😍😍😍چه خوشگلههههههه😻😻😻😻😻😻😻بی‌نظیر خلقش کردید👏🏻👏🏻😍😍😍😍
    شما از اون دسته افرادی هستید که توی هرلحظه از زندگیتون در حال پیشرفت نسبت به لحظه‌ی قبل هستید چه برسه به امروز نسبت به دیروزتون😍😍😍😍واقعا تحسینتون می‌کنم هر چند که کار از تحسین گذشته😍😍😍😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
    راستی موزیک این قسمت رو هم عجیب غریب دوست داشتم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
    روزتون سرشار از حال خوش و سلامتی😘😘😘❤️❤️❤️

  2. «مثل هاستل‌های ارزانقمیت..» ارزان‌قیمت.
    «در همان کمد را کنار میز آرایش را بازمی‌کنم»را اول اضافه‌اس.
    «از ساحل بزگتر به نظر می‌رسد» بزرگتر.
    «یعنی خاطراتش باسوم شخص می‌نوشته» را بعد از خاطراتش جا افتاده.
    ❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و چهارم

    بعد با دایی رجی و سیمین و رها و راز می‌رود سوار ماشین دایی می‌شود. سامیار تو منو می‌بری خونه ساحل؟ الان؟ شادی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و هشتم

    آن‌قدر لای ورق‌های دیوان پروین اعتصامی گم شده بودم که پاک فراموش کرده بودم چرا یواشکی رفته‌ام سر صندوق مامی. آن را ورق

ادامه مطلب »
چاپ نشده‌ها

داستان تولد واژه‌ی نسل‌کشی

«نسل‌کشی واژه‌ای جدید است، اما شری که این واژه درصدد به تصویر کشیدنش برمی‌آید، قدمتی به‌اندازه‌ی تاریخ بشر دارد.» قدمت واژه‌ی نسل‌کشی به سال ۱۹۴۲

ادامه مطلب »
در باب نقد

نقاد از منظر چخوف

چخوف نویسنده روسی نقادان را چون خرمگس هایی می‌داند که روی پیکر اسب می نشینند و اورا نیش میزنند و از شخم کردن زمینی باز

ادامه مطلب »
در باب نقد

فواید نقد

نقد ادبی نه تنها برای کسانی که میخواهند اثری ادبی را مورد مطالعه قرار دهند و از آن تمتع برند و یا به درک لطایف

ادامه مطلب »