آنقدر لای ورقهای دیوان پروین اعتصامی گم شده بودم که پاک فراموش کرده بودم چرا یواشکی رفتهام سر صندوق مامی. آن را ورق میزدم و حضور مامی را آن دختر زیبای توی عکس را در خطهایی که زیر ابیات آن کشیده بود حس میکردم و دستخطش را در حاشیهی بعضی صفحهها میخواندم. گاهی دوباره با خط خودش همان بیتی را که زیرش خط کشیده بود نوشته بود:
- به که هر دختر بداند قدر علم آموختن تا نگوید کس پسر هوشیار و دختر کودن است …
گاهی کنار بیت، با فشار زیاد خودکار فحش و ناسزا نوشته بود:
- پستی نسوان ایران جمله از بیدانشی است مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است: کیه که بفهمه؟ زن جماعتی که دنبال زاییدن و مالیدنه!؟ خاک بر سر همهمون!
- زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری برنکرد از ما کسی زین خواب بیداری سری : خاک بر سر کسی و کشوری!
گاهی هم افسوسها و حسرتها و آرزوهایش را نوشته بود :
- ای مرغک خرد ز آشیانه پرواز کن و پریدن آموز : کو بال کو پر کو دل و دماغِ پریدن؟
- بنیان آفرینش ما مرد و زن یکی است در شاهراه علم چرا ما پیادهایم؟ چون لابد از پهلوی چپ مرد زادهایم!
- در عدالت خانهی انصاف زن شاهد نداشت در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود: بعله چون زن عروسک بود… بیچاره بود … زندانی دیوانه بود!
- سایه ؟
با صدای ساحل سه متر از جا پریدم و او در عوض غشغش خندید. ضربان قلبم آنقدر رفته بود بالا که احساس میکردم دارد توی گوشهایم میطپد. به کارم سرعت دادم. تند تند کتابها را زیر و رو کردم و سه تا دفتر پیدا کردم:
- دنبال چی میگردی دیوونه؟ شمش طلایی در کار نبود… بابا و عمو سرکارمون گذاشته بودن…
دلم برایش سوخت که دنیا را از دید خودش تماشا میکرد؛ اما وقتی دید دفترها را از توی صندوق بیرون کشیدم تازه شستش خبردار شد.
- پس فقط ادای با شخصیتا رو در میاری؟ دفترای منم خوندی؟
دفترها را از دستم چنگ زد. با ترس به در اتاق نگاه کردم. سعی کردم در بیصدا ترین حالت ممکن دنبالش بدوم. اما ساحل پرید روی تخت و شروع کرد بلند بلند خندیدن. دندانهایم را به هم فشردم و از میان آنها با صدایی بسیار آرام گفتم:
- هیسسسسس…. گه بازی در نیار دیگه ساحل …
- نمیذارم سرک بشکی توی دفتر خصوصی دیگران…
- عوضی نشو ساحل … تو به کار من چی کار داری؟
صدای در آمد. ساحل از روی تخت پرید طرف صندوق. لجم گرفته بود. دلم میخواست موهایش را آنقدر بکشم که تا خود صبح جیغ بزند. اما به جای آن از اتاق پریدم بیرون که دست کم حالا که عملیاتم ناموفق مانده بدنامیاش برای خود ساحل بماند. الوند و البرز بودند . با صورتهای سرخ و لبهای تشنه. نفس نفس میزدند. خواستم دوباره برگردم سراغ صندوق و کار ناتمامم را تمام کنم که در وردی دوباره باز شد و مامی و خاله سوری و مامان وارد خانه شدند. دلم میخواست مچ ساحل را دوباره سر صندوق بگیرند. بدجور از دستش عصبانی بودم. همیشه اذیتم میکرد.
- مادر تو چرا رنگت پریده؟
مامی وقتی این را گفت به مامان نگاه کرد. گویی همزمان از هردویمان این سوال را میپرسید . مامان زودتر از مامی خودش را به من رساند و دستش را گذاشت روی پیشانیام.
- داغه… تب داری؟ دهنتو باز کن آ کن ببینم…
انگار میترسیدم هر حرفی پته پوتهام را روی آب بریزد. مثل گوسفندی رام دهانم را باز کردم. مامی و خاله سوری و مامان هر سه تایی توی دهان من سرک کشیدند.
- گلوش که خوبه …
- رنگ به رخ نداره … آب بیار براش… چی شده سایه ؟
- سایه ؟ خوبی سایه؟
لبهایم مثل دو تا چوب خشک به هم چسبیده. الوند هم کنارم لب باغچه مینشیند و یک ورق قرص از جیبش در میآورد:
- چیزی خوردی سایه جون؟
سامیار به جای من جواب میدهد:
- آره خونه مامی صبونه خورده…
همزمان در بطری آب معدنی را باز میکند و میدهد دست من. الوند هم یک قرص می گذارد کف دستم:
- سابقه صرع و بیهوش شدنهای یکهویی نداری؟
سرم را به طرفین تکان میدهم.
- حساسیت به داروی خاصی؟
به سختی از میان لبهای چوب شدهام میگویم نه.
- پس بخور. آرومت میکنه. داشتی میلرزیدی…
پشت دستش را میگذارد روی پیشانی و گونهام . بعد با سر انگشتانش گرمش نبضم را میگیرد. سامیار سرش را تکان میدهد:
- این روز لعنتی بدون تلفات تموم شه…
نگاه من و راز در هم گره میخورد. انگار خود ساحل است. خود خود ساحل. با آن لباس نقره ای زیبا توی عروسی دایی رجی و سیمین جون تک بود. از دو حلقه فیلم سی و شش تایی دوربین نزدیک به بیست تا عکس تکی از ساحل گرفته بودم بس که آن شب قشنگ شده بود. خودش هم میدانست چقدر زیباست. چند نفر آن روز از مامان سن ساحل را پرسیدند و این که قصد ازدواج دارد یا نه. مامان هم توی دلش قند آب میشد تا اینکه زنی همسن و سال زن دایی هانیه آمد و سر میزمان نشست:
- فرنگیس جان، بهار جان خانوم آقا اشکان اند… معلم پیانوی ساحل جان.
رنگ از رخ ساحل پرید. هیچ کس جز من نفهمید درون ساحل چه غوغایی شده. مامان و مامی و خاله سوری و بقیه شروع کردند با زن اشکان به احوالپرسی کردن و مامان کلی از وقار و نجابت و سنگینی اشکان حرف زد؛ اما وقتی بهار رفت، یکی دوستان دیگر زن دایی هانیه گفت:
- ببخشید فرنگیس خانوم فضولی میکنم اشکان به کدوم دخترتون پیانو درس میده؟
مامان با افتخار به ساحل اشاره کرد و شاید کمی از یادآوری اینکه من هم دخترش هستم چهره اش در هم رفت. دوست زن دایی هانیه کمی این پا و آن پا کرد و بعد در گوش زن دایی چیزی گفت. زن دایی نتوانست خودش را کنترل کند با صدای بلند گفت:
- نه بابا خبر نداشتم…
بعد با صدایی آرامتر پرسید:
- مطمئنی یا در حد شایعه است؟
کمی دیگر با هم پچ پچ کردند و وقتی دوستش از ما عذرخواهی کرد و رفت سراغ یک میز دیگر، زن دایی از ساحل پرسید:
- ساحل جون، این اشکان کار خلاف قاعده تا حالا ازش سر نزده؟
حالت نگاه ساحل هنوز عادی نشده بود. با لبهای لرزان پرسید:
- چطور؟
همه کنجکاو شده بودیم و منتظر جواب زن دایی بودیم. زن دایی خودش را خم کرد طرف مامان و سعی کرد طوری حرف بزند که صدایش را میزهای دیگر نشوند:
- آیدا میگفت مثل اینکه این اشکان خیلی سروگوشش میجنبه… گفت چند وقت پیش یکی از دوستاش مچشو با دخترش گرفته؛ غوغا به پا کرده … دختره همسن و سال ساحل
مامان با ترس به ساحل نگاه کرد و پرسید:
- ساحل؟ آقا اشکان با تو که کاری نکرده؟
- نه بابا طفلک… حتی توی چشامم نگاه نمیکنه…
مامان حرف ساحل را تایید کرد:
- آره بابا… چند بار وقتی خونه بودم یواشکی نگاه کردم. حتی وقتی میخواد ساحل انگشتشو درست بذاره با سر مداد میزنه روی انگشتش… نه ساحل ؟
ساحل سرش راپایین انداخته بود و چیزی نمیگفت:
- حالا الان که آیدا میگفت میخواستن ازش شکایت کیفری کنند… به غلط کردن افتاده …
مامان که خیالیش از ساحل راحت بود گفت:
- به نظرم زنش ازش چند سال بزرگتر بود نه؟
- آره منم نمیدونستم… الان آیدا گفت شونزده سال با هم فاصله سنی دارند… آخه من تا حالا اشکانو ندیدم. مثل اینکه خیلی هم بی پول بوده… کسی هم اصلا توی مشهد نمیشناختش. بهار به فک و فامیلای پولدارش معرفیش کرده و انگار حالا که سری از تو سرا در اورده زده به در کثافتکاری…
- مردا همینطوریاند… بهار چرا بره با مردی که شونزده سال از خودش کوچیکتر ازدواج کنه؟
- بابا بهار همچی پیر و پاتال به نظر نمیرسه …. ساحل؟ الان به نظرت بهار خیلی بزرگتر از اشکان بود؟
مردمک چشمهای ساحل می لرزید و گوشهی لبهایش افتاده بود پایین. به سختی گفت:
- من نفهمیدم…
- خاک بر سر حمالش کنند… یعنی الان بهار خبر نداره؟
- چی بگم والا… لابد خبر نداره …
- بابا ما مشهدیا خیلی رسواییم… یکی یه چیزی رو بفهمه یعنی کل شهر فهمیدن… مگه میشه خبر نداشته باشه؟
- حالا طفلی باید چی کار کنه … باید بسوزه و بسازه دیگه …
- نه همچین خبرایی هم نیست… میتونه پسره رو با اردنگی پرت کنه از خونه بیرون… بهار و خونوادش خیلی پولدارند… اشاره کنه الان بهترین آدما خواهونش میشن….
- چی بگم والا … من که اینا رو شنیدم بیشتر نگران ساحل شدم که خوشبختانه با ساحل کاری نداشته… آیدا طفلی هم قسم خورد اگه اشکان معلم دختر کوچیکشون بود یه کلمه حرف نمیزدم… ولی با زیبایی ساحل واقعا احساس مسئولیت کرد…
مامی که تا آن لحظه ساکت بود پوزخند زد و با تمسخر گفت:
- احساس مسئولیت!
دلم برای ساحل کباب شده بود. از زیر میز دستش را گرفتم برای چند ثانیه احساس کردم انرژی عجیبی در لمس انگشتانمان وجود دارد. او هم دستم را فشار داد و بعد از جا بلند شد و به طرف دستشویی رفت.
- سایه بهتری؟
عمو مجتبی و مصطفی بازوهای مامی را گرفتهاند و به طرفم میآیند. مامی نگران است. از جا بلند میشوم تا نشان دهم خوبم. توی چشمهای عمو مصطفی خیره میشوم و دنبال سالار میگردم. لبخند کمرنگی بر لب میآورد. خم میشود و پیشانی ام را میبوسد:
- هر چی خاکه اون مرحومه عمر تو باشه عمو جان…
عمو مجتبی در گوش سامیار زمزمه میکند:
- بابات میاد؟
- نه عمو بیاد چی کار؟ طلبکاراش بو میکشند به خدا… حوصله داری این وسط بساط اونم جمع کنیم؟
- بابا دخترشه … کیسه سیب زمینی که زیر که خاک نمیکنه… تهش من و مصطفی یه گوهی میخوریم براش دیگه …
- حالا حرف میزنیم… سلام شادی جان… شما چرا اومدین؟ گفتم که فقط بیایین خواجه ربیع.
انگار برای اولین بار شادی را میبینم. قد بلند و زیباست. اگر نمیدانستم پنجاه و چند ساله است فکر میکردم همسن و سال ساحل و کتی است. عمو مجتبی برایش موچک میزند. مامی به عمو اخم میکند. عمو خجالت میکشد.
- اینم دختر فراریِ فامیل ما… سایه خانم معروف!
- سلام عزیزم تسلیت میگم .
به رویش لبخند میزنم. با همین یک نگاه مجذوب ظاهر و حرکاتش شدهام. ظاهرا سلیقهی دختر پسندیِ من و عمو به هم نزدیک است. اما خب کسی که بتواند عمو را تحمل کند، باید خیلی سطحی و ابله باشد. احتمالا چهار تا جمله از دهانش بیاید بیرون ظاهرش برایم رنگ میبازد.
- شادی تو با سایه برین. نیارش دور حرم. برید یه قهوه ای چیزی بخورید. ما خواستیم راه بیفتیم طرف خواجه ربیع زنگ میزنیم بهتون. این بچه جون نداره .
ته دلم استقبال میکنم. هر چند دلم پیش مامی است؛ اما تحمل مسخره بازی هایشان را ندارم.
- مامی شما هم با ما بیایین …
- نمیشه دخترم. تو برو
دو دل شده ام. اما گیر سلام و احوالپرسی با چند تا از دوستان مامان بابا می افتم و تا بخواهم پشیمانیام را اعلام کنم عمو مجتبی مامی را با خودش برده. سامیار رها را بغل کرده و منتظر است حرف زدن مامان با دوستانش تمام شود. از قیافهاش معلوم است دارد حرص میخورد. ترانه نیامده؟ شادی دارد با راز حرف میزند. باز دستی دلم را چنگ میزند. نمیدانم چرا. از اینکه شادی به آنها نزدیکتر است؟ از اینکه مادرشان را از دست دادهاند یا از اینکه مامی گفت شبیه بچگیهای من است. شادی میبیند دارم نگاهشان میکنم. اشاره میکند که بروم طرفش. برای سامیار دست تکان میدهم. لبهایش روی پیشانی رهاست.
- سایه یه چیزی قندی مندی بخوری… نگرانم واسه تو…
نفس عمیقی میکشم و پلکهایم را روی هم میگذارم که یعنی خب. چرا آن پنج سالی که مثل یک محکوم رسوا توی آن خانه زندگی میکردم کسی نگرانم نبود؟ چرا الان عزیز شدهام؟ شاید هم عزیز نشدهام. میخواهد به قول خودش از تعداد تلفات امروز کم کند. از راز میپرسم:
- تو هم با ما میای؟
راز به سامیار نگاه میکند. منتظر جواب اوست. نمیتوانم از توی چشمهایش بخوانم که دوست دارد با ما بیاید یا با آنها برود. سامیار با اشاره میگوید شما راحت باشید و از اینکه مامان بالاخره با دوستانش خداحافظی میکند نفس راحتی میکشد. گامهایم را با سرعت شادی هماهنگ میکنم. در سکوت به طرف ماشین میرویم.
ادامه دارد…
پ ن:بد جور گند زدهام… تمام حال و هوای نقاشی به این بود که صورت یارو ناراحت و در هم باشه… انگار من حتی اگه دلقک هم بشم با این نقاب همیشگی لبخندهای دروغی هیچ وقت دلقکِ تاثیرگذاری نخواهم بود … آه عمیق از ته دل… باز این روزا بعد ناراضی و سردرگمِ وجودم فرمونو دستش گرفته … میخوام بزنم توی دهنش و امیدوارم به زودی دست از سرم برداره …
18 پاسخ
شاید نقاشی اونی که میخواستین نشده باشه ولی به جاش دندان های زیبا و لب و دهان قشنگی نقاشی کردین👏👏👏👏👏
😍😍😁😁🙈🙈 امروز از روی دنده چپ پاشدم کلا 😁😁
آخ آخ کاش چند دقیقه زودتر اینو خونده بودم😅
چرا ؟😅
تلگرام پیام داده بودم، گفتم خدا کنه نگاه نکنین حوصله ندارین😅
من کلا وقتی سر کیف باشم تلگراممو چک میکنم نگران نباش پس هر وقت دوست داری پیام بده 😍منم هر وقت دوست دارم چک میکنم 😅😅
عالیه😃
I think it is great!
I love it😍😍😍😍 and will be more than happy to have it or a proper picture of it😍😍😍
I always love your smile… it is just so honest and so brilliant
😍😍🙈🙈نقاشی از خودم که خیلی لوسه بهت بدم… عکستو بفرست خودتو نقاشی کنم واست
نقاشی اتفاقا خیلی قشنگ شده 😻😻😻امیدوارم زودتر فرمونو به بعد دیگه پس بده این بعدی که الان فرمونو گرفته دستش🥺…
آره یه کم امروزمو به چیز داد… ولی از عصر دست از سرم برداشت … به خصوص با پیامهای خصوصی پر از مهر شماها … اعضای کلوب کامنت گذاران و ایمیل دهندگان .. 😅😅😍😍😍
چه خوشحال شدمممم الان که فهمیدم تاثیر داشتیم ما خب🤩🤩🤩🙈🙈🙈😻😻😻❤️❤️❤️
اول كه الهي قربون اون خنده قشنگت بشم من 😍😍😍😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿 تي جان خدا خيلي خوبه… اصلا باشه بد شده بدينش براي من🥺🥺🥺🥺🥺🥺 باشه؟
دوم اينكه انكار داستان داره به اوجش ميرسه😍😍😍😍 خانم دكتر سايه دفتر خاطرات ساحلو ميخونه؟ دفتر خاذرات مامي رو هم ميخونه؟
اين نقاشي زشته رو كي بيام ازتون بگيرم واستون اتاق نويي هم بيارم 🥺🥺😍😍🙈🙊
ای جان بگردمت …😍😍 چرا من کامنتا رو یک در میون میبینیم ؟ فدای تو بشم… دفتر خاطرات ساحلو میخونه … اما من هنوز نگفتم اون دفترایی که از توی صندوق پیدا کرده مال کی بوده؟ شاید مال مامی بوده یا مال سالار یا شایدم خان جان؟ بگردم تو رو…. اتاق من شیش هفت سالشه خوشگلم .. اتاق نویی چیه؟😁😁
ولي الان كه عكستونو ديدم فهميدم چقدرررر اين آواناري كه وتسه پستاتون ميذاريد شبيهتونه😍😍😍😍🤓🧿🧿🧿🧿🧿
مگه قبلش شبیه به نظر نمیرسید؟🙈🙈
الهی بگردم نقاشیای که شما کشیدید چشماشم میخنده حتی😻😻😻😍😍😍😍خیلیییی قشنگه که😍😻😻😻🤩🤩🤩شما بهتر کشیدید😍😍😍😊😊😋❤️❤️❤️
الان فرمون دست کیه؟🥺🥺🥺
من عاشق این موزیکم خیلی خوبه😍😍😍لینکشو میذارید🙈؟
😍😍😍 برات میفرستم روی تلگرام … خوبه؟ فرمون من؟ دست یه آدم تنبل که دلش میخواد لش کنه توی تخت سریال ببینه … مدتها بود دچار این حس نشده بودم…🤣🤣البته فکر کنم اثرات کار داشتن زیاد و تحویل ترجمه روز ۱۵ بهمنه 🤣🤣 این آهنگه رو اتفاقا داشتم واسه یه موجودی که بعدا فهمیدم چقدر بی لیافت و دو رو بوده تمرین میکردم و بعد ولش کردم … من متاسفانه آدم دلی و صفر و صدی ام… حتما بعد پونزده بهمن اینو تمرین میکنم دوباره واست میفرستم … 😍😍😍