خی خی: فرشته آرزوها (قسمت آخر)
آیسا داشت توی فرودگاه قطر دنبال گیت شماره ۳۳ اِی میگشت. پیرهن نخی سبکی به رنگ سورمهای با گلهای آفتابگردان درشت به تن داشت و
آیسا داشت توی فرودگاه قطر دنبال گیت شماره ۳۳ اِی میگشت. پیرهن نخی سبکی به رنگ سورمهای با گلهای آفتابگردان درشت به تن داشت و
مدتی بود که خیخی علاوه بر سردرگمیهایش نسبت به احساسی که به آیسا داشت، رخدادهای تازهای را در ذهنش تجربه میکرد. گویی هر بار که
قهوهتُ نمیخوری؟ نه! آریل همچنان دست به سینه، سرش را به چپ و راست خم کرد تا گردنش را ورزش دهد. لبخند زد: شک ندارم
«همه چی از اون استخر لعنتی شروع شد… کاش هیچوقت نیومده بودیم لب استخر؛ یعنی خود خیخی میدونست که قراره لب استخر بمیره؟ کاش به
چهارشنبه صبح حمیدرضا آیسا را رساند سر کار. با خودش قهوه نیاورده بود. گفت که مادرش زینب را فرستاده مرخصی و مهمانی آخر هفته بههمخورده.
آیسا روی صندلی نشست. آرنجهایش را گذاشت روی میز و مثل ماتم گرفتهها به لیوان و کله گوزن روی شیشه نصفه ویسکی خیره شد. داشت
حمیدرضا از قطر میز خودش را خم کرد و دستش را دراز کرد تا موبایل را بدهد به مادرش. آرمان دستهای عطیه را دید که
وقتی عطیه رسید خانه عمید، همه داشتند توی استودیوی او روی دیوار خالی مخصوص پخش پروجکشن، مصاحبهای که آسیه در تهران با یک گروه راک
حمیدرضا داشت با مارال توی کوچه پشتی باغی که مراسم عروسی در آن برگزار میشد، حرف میزد. یک دستش به گوشی موبایل بود و با
آیسا اعتمادبهنفسش را کامل ازدستداده بود. آن دختر شرِ پر از هیجان که مثل فرفره از پلههای خانه عطیه بالا و پایین میدوید و شیشهها
عطیه با دستهای لرزان کلید انداخت و در آپارتمانشان را باز کرد. مانتو و شالش را توی راهپله درآورده بود. آنها را آویزان کرد توی
ساعت هفت و نیم صبح مائده داشت توی آشپزخانه صبحانه عطیه را آماده میکرد که زینب از راه رسید. چادرش را از سر برداشت و