اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت چهل و چهارم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۷

  • قهوه‌تُ نمی‌خوری؟
  • نه!

آریل همچنان دست به سینه، سرش را به چپ و راست خم کرد تا گردنش را ورزش دهد. لبخند زد:

  • شک ندارم که یه دختر لوسِ ننری!

آیسا دستش را زد زیر چانه اش و با دقت به او خیره شد. معلوم بود که حرف زدن با دست زیر چانه کار راحتی نیست:

  • با یه قهوه نخوردن این‌طوری قضاوت کردی؟ حالا من دارم از سر معده قضاوت میکنم یا خودت؟
  • خب چرا نخوردی؟ همیشه چشمت دنبال داشته های دیگرانه؟ الان من قهوه خواسته بودم میخواستی قهوه منُ بخوری؟
  • تو همیشه وقتی با کسی میای بیرون به جاش سفارش میدی؟ چرا ازم سوال نکردی؟ شاید میگفتم میلک شیک!

آریل خندید:

  • وحشیِ پاچه ­گیر!
  • میمونِ تکامل­ یافته!

هر دو خندیدند. آیسا به صندلی اش تکیه داد و دستهایش را به سینه اش زد. به چشم های آریل خیره شد. آریل خندید:

  • برق شیطنت داره از چشات میریزه بیرونا… معلومه که حالت داره خوب میشه …
  • یه سوال بپرسم مثه آدم جواب میدی یا باز عنبازی در میاری؟
  • به عن و مشتقاتش هم خیلی علاقه داری، نه؟
  • آره تو زندگی قبلیم مگس پوسیده خوار بودم… با بالای صورتی…
  • هه هه اصلا مگس بال صورتی نداریم بچه جون…

«بچه جون… بچه جون؟ کی به من می­گفت بچه جون؟»

آیسا یاد کتابی افتاد که آریل برایش خریده بود. پلاستیک را از کنار صندلی اش برداشت و بازش کرد. روی یکی از صفحه ها روی تصویر مگس میوه چشم قرمز دقیق شد و سر انگشت اشاره اش را روی چشمها و شاخکها و بالهای مگس کشید. انگار سعی میکرد چیزی را به خاطر بیاورد. آریل پرسید:

  • به نظرت چندشی زشت نیست؟
  • به قول یکی که نمیدونم کی، بگذار اهمیت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن مینگری…

دوباره تصویری از مگسی با بالهای صورتی و چشمهای دودی و تن مخملی خاکستری از ذهن آیسا رد شد. آریل گفت:

  • سوالتو بپرس حالا…
  • سوالمو بپرسم حالا؟ از خودم یادگرفتی سیستم سگ نخوره باهام حرف میزنی؟
  • چیزی که عوض داره گله نداره … داره؟
  • من بد کنم و تو بد مکافات دهی؟ پس فرق میان من و تو چیست بگو؟
  • اوه اوه … این دیگه واقعا به تو نمیخورد… از کجا تقلب کردی؟
  • بابام همیشه میگه…

«چقدر دلم برا بابام تنگ شده… انگار هزار ساله ندیدمش». آیسا سرش را از کتابش بیرون آورد و به چشمهای آریل خیره شد:

  • جدی جدی من برات آشنا نیستم؟ یعنی فقط من این حسو دارم که تو آشنایی؟
  • چرا همیشه به یه چیزایی گیر میدی که اصلا مهم نیست؟
  • همیشه ؟ تو یه ساعت هم نیست منو میشناسی… همیشه رو از کجات در آوردی؟
  • از سر معده ام…

آیسا خندید:

  • بیشعور…

آریل با خنده گفت:

  • خودتی…

و بعد با حالتی عالمانه پرسید:

  • تا حالا این حسو با هیچ آدمی تجربه نکرده بودی که نیم ساعت ببینیش، ولی انگار هزار ساله میشناسیش؟

آیسا سعی کرد به خاطر بیاورد که تا به حال این حس را داشته یا نه:

  • نه …

با تاکید روی دقیقا و حس گفت:

  • ولی الان دقیقا حسم همینطوریه….

بعد با اشتیاق ادامه داد:

  • تو چی؟ تو تجربه کرده بودی؟

آریل خیلی قاطع جواب داد:

  • نه …

آیسا وا رفت:

  • مرض! پس چرا گفتی؟

آریل فیلسوفانه گفت:

  • گفتم که قرار نیست همه چیو همیشه تجربه کنم … میتونم از تجربه بقیه استفاده کنم… نه؟ آدم که قرار نیست دوباره چرخ یا الکتریسته رو اختراع کنه…

آیسا دوباره دستهایش را زد زیر چانه اش و به او خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت:

  • خیلی خر خوبی هستی…

آریل با  افتخار گفت:

  • ما اینیم… حالت بهتره نه؟
  • اوهوممم… دوست دختر داری؟
  • هنوز از راه نرسیده دخترخاله شدی…
  • خب اگه داری گه خوردی الان رو به روی من نشستی…
  • چه مالکیت گرا! چه انحصار طلب!
  • چه اروپایی… چه اَنتِلِکتوئِل!
  • کم نمیاری نه؟

آیسا با لبخندی شیطنت آمیز گفت:

  • نه … هیچ وقت…

حالت چهره اش تغییر کرد. درخشش پوست و چشمهایش خوابید:

  • ضر اضافه زدم… فقط وانمود میکنم که کم نمیارم… همه زندگیم در حال کم آوردنم…

آریل دست آیسا را در دست گرفت.

«این صحنه برام تکرار شده». شستش را روی پشت دست آیسا میکشید، مثل دوستی قدیمی که آدم را دلداری میدهد گفت:

  • این یه قدرته که سعی کنی خوب باشی، وقتی نیستی…

آیسا همانطور که یک دستش زیر چانه اش بود، خیره به نوازش شست آریل روی پشت دستش گفت:

  • ولی من شنیدم دانش قدرته…
  • نحوه استفاده از دانش قدرته نه خود دانش… این همه روانشناس ندیدی زندگی شخصیشونو گه برداشته؟ این همه مدعی صلح ندیدی با دنیا سر جنگ دارند؟ این همه مدعی عدالت ندیدی ظلمشون همه رو خفه کرده؟
  • اوهوممم یه جایی شنیدم که اگه میخوای زندگی کسیو درست کنی، باید اولویت زندگی خودت باشه… باید یه جوری زندگی کنی که بقیه دلشون بخواد مثه تو زندگی کنن…

آریل با لبخند و تایید به آیسا نگاه میکرد.

  • چیه ؟ مثه استادی که داره به شاگرد کودنش نگا میکنه نیگام میکنی؟ فکر میکنی خیلی بیشتر از من میدونی؟
  • نه اصلا… دارم فکر میکنم ازت بپرسم دوست پسر داری یا نه؟ ولی چون قیافه ت میگه از این کلمه بدت میاد، به جاش میخوام ازت بپرسم عاشق کسی هستی؟ یا تا حالا عاشق شدی؟

«لعنتی جذاب». آیسا با افسردگی و کلافگی گفت:

  • راستشو بگم؟
  • میتونی اول دروغشو بگی…
  • حوصله ندارم دو تا ورژن تعریف کنم… ولی با یکی دوستم که قراره همین امشب باهاش به هم بزنم و برم خونه مامان-بابام…
  • مگه باهاش ازدواج کردی که میخوای بری خونه مامان-بابات؟
  • نه ولی باهم زندگی میکنیم دو ساله… بهش میگن ازدواج سفید… نشنیدی تا حالا؟
  • چرا شنیدم… خوبه … چه تقارن زمانی مبارکی!

آیسا دستش را از زیر چانه اش برداشت. با کمی امید گفت:

  • که من دارم کات میکنم؟
  • خودت چی فکر میکنی؟
  • فکرم میکنم از مدل حرف زدنمون با هم خوشم میاد… تو کجا زندگی میکنی؟
  • یه مدت کوتاهی تا دکترام تموم شه مشهد.
  • منظورم منطقه اش تو مشهد بود. ولی مهم نیست حالا، بعدش چی؟
  • نمیدونم. بستگی داره.
  • شاید یه مدت برگردم هرات.

آیسا با تعجب گفت:

  • هرات؟ مگه تو ایرانی نیستی؟
  • منظورت از ایرانی کدوم ایرانیه؟ ایرانی ای که تو پاسپورتمونه که مدام مرزش در حال تغییره؟ یا ایرانی ای که با ریشه های تاریخیمون ما رو به هم پیوند میده؟
  • اوووو چه پیچیده … منظورم همون پاسپورت بود… ولی چه اهمیتی داره … تازه من شنیدم که یه زمانی هرات مهمترین شهر خراسان بوده… پس دومی هم میشه که منظورم بوده باشه… فک کنم کمتر از صد ساله از ایران جدا شده نه؟

آریل با لبخند و چهره ای که از آن رضایت میبارید، گفت:

  • صد و شصت سال…

آیسا بینی اش را چین داد:

  • علاوه بر آنتومولوژیست و لغت شناس، تاریخدان هم هستی؟

آریل ادایش را درآورد. همچنان دست آیسا را توی دستش نگه داشته بود و آیسا هم مخالفتی نداشت:

  • مگه عجیبه؟
  • به نظرم آره.
  • به نظر من نه… تمام اون ثانیه هایی که حضرتعالی با دود و الکل رو فضا سیر میکنی یا در بهترین حالت کله ات توی فاضلاب شبکه های مجازی غیر اجتماعیه، به قول خودت من دمرم روی کتاب تاریخ و فرهنگ لغت…

آیسا با لبخندی سرخوشانه گفت:

  • به نظرم باید خسته کننده باشه…
  • ولی تو خوشت اومده… داری فک میکنی چه جذاب…

آسیا خندید:

  • لعنتی لج درآر… خداکنه قاتل سریالی نباشی…
  • قاتل سریالی رو از کجات در آوردی؟
  • نمیدونم… به نظرم نمیشه یکی این قدر جذاب باشه… باید یه ایرادی داشته باشی…
  • ایرادم اینه که نمیتونم بلاهتو تحمل کنم… اگه احمق باشی ازت دست میکشم… حوصله دخترای سطحی رو ندارم… اگه میخوای با هم رفیق شیم یا میخوای که من عاشقت بشم و عاشقت بمونم باید خیلی خاص باشی…
  • پوه … حالا خودمرکز بین منم یا تو؟ بچه پررو منم یا تو؟

آریل یک ابرویش را داد بالا، فخرفروشانه گفت :

  • ولی با این حال خوشت اومد.
  • از کجا مطمئنی که من دلم میخواد تو عاشقم شی؟
  • چون تو بدون یاری که عشقت باشه، رفیقت باشه، همه کست باشه نمیتونی زندگی کنی… صرف نظر از دیدگاه های فمینیستی…

آیسا خندید:

  • من میگم اداهای فمینیستی…
  • چون گاهی فمینیسمو با ضد مرد بودن اشتباه میگیری، اگه اونطوری باشه، اداست… ولی به نظر من تو و ادا خیلی با هم فاصله دارین …

«دلم میخواد بچلونمش لعنتی رو » آیسا دوباره بینی اش را چین داد:

  • تو ذهن خونی هم بلدی؟
  • شایدم چشم خونی بلدم…

آیسا با پوزخند پرسید:

  • الان همه اینا رو تو چشام نوشته بود؟

آریل مشکوک لبخند زد.

آیسا حالش کاملا عوض شده بود. «دلم میخواد تا خود صبح باهاش حرف بزنم. چرا فک میکنم قبلا تا خود صبح باهاش حرف زدم؟ احتمالا پی ام اس این دفعه زده به مخم». آریل با انگشت اشاره کف دست آیسا دایره میکشید. آیسا قلقلکش می آمد ولی دلش نمیخواست دستش را بکشد. وقتی آریل به او دست میزد موجی از انرژی خوب به وجودش تزریق میشد که همه غمهای دنیا را که همین چند ساعت پیش انگار روی دل او گذاشته بودند، از بین میبرد. آیسا به نقطه ای که آریل دایره میکشید خیره شد:

  • از خودت بگو.
  • چی میخوای بدونی؟
  • کی هستی؟ چی هستی؟ چی کارا میکنی؟

آریل با اخم گفت:

  • تو کودنی؟ الان این همه گفتم دیگه. آریلم. آنتومولوژیستم. متولد هراتم. اینجا درس میخونم، کیش هتل میسازم…
  • نخیر کودنم خودتی… بقیه چیزا منظورم بود. کلی چیزی هست که بگی. چند سالته؟
  • بیست و نه. تو چند سالته؟

آیسا سرش را کج کرد و با طلبکاری گفت:

  • از چشام بخون. تو که بلدی. خواهر برادرم داری؟
  • نه.
  • منم نه. چه بهتر! اصلا خواهر برادر عذاب الیم اند نه؟ هابیل با بیل زد قابیلو کشت.

آریل بلند بلند خندید:

  • قابیل هابیلو کشت کله پوک…

آیسا زبانش را در آورد، «چرا خوشم میاد بهم میگه کله پوک؟ گه» . آریل ادامه داد:

  • ولی موافقم باهات… برای برقراری تعادل، ورژن دخترونه ش هم حسودبازیهای ایشتار و ارشکیگال یا اینانا و …

آیسا با اعتراض گفت:

  • اوووو پیچیده بازی در نیار دیگه… من یه قابیل و هابیلو قاتی میکنم الان اینارو بشنوم، دیگه از این دوتام فقط بیلش یادم میمونه… مامان بابات خوبند؟ باهاشون رفیقی یا ازشون دوری؟

آریل با افسوس گفت:

  • ازشون دورم. خیلی دور.
  • چرا؟
  • چون مرده اند.

آیسا غمگین شد:

  • وای. کی؟
  • سال ۲۰۱۱٫ توی یه یکی از حمله های محبت آمیزی که به افغانستان شد. نه فقط مامان بابای من که هزاران غیرنظامی دیگه که واسه همه فقط یه خبره، مثلا

آریل ادای گوینده های اخبار را در آورد:

  • تعداد کشته شده های غیرنظامی افغانستان در سال جاری ۳۴۹۸ نفر بر آورد میشود، این در حالی است که سازمان ملل این تعداد را ۲۴۰۰ نفر برآورد کرده است…

بعد با افسوس ادامه داد:

  • … اون وسط تفاوت این دو تا عدد هم پشم!

آیسا از سوال احمقانه اش پشیمان بود. احساس میکرد گند زده و جو را خراب کرده. آریل یکهو از جایش بلند و شد گفت:

  • پاشو بریم.

آیسا همانطور که نشسته بود به آریل نگاه کرد و  با دلتنگی و غصه پرسید:

  • کجا؟

آریل همچنان که با دست اشاره میکرد که آیسا زودتر از جایش بلند شود گفت :

  • بذارمت خونتون زودتر با دوست پسرت به هم بزنی حوصله رقیب مقیب ندارم مثه دوموزی و انکیم…

آیسا خندید. از جایش بلند شد و کتابش را انداخت توی پاکت. آریل در کافی شاپ را برایش باز کرد و اشاره کرد اول شما. آیسا به آریل نگاه کرد:

  • میگم…
  • هوم؟
  • خدا کنه قاتل سریالی نباشی…

آریل غش غش خندید. «چقدر میگم خدا؟» صدایی در سرش پیچید: «من توی رویاهامم نمیدیدم که تو این طوری بر من نازل بشی… احساس میکنم، اگه خدایی وجود داشت میتونست بهشتو اینطوری بفرسته روی زمین». آیسا چشمهایش را تنگ کرد. « این صدای کی بود؟ واقعا رد دادم».

توی کوچه شان که رسیدند آیسا دلش گرفت. نمیخواست از آریل دل بکند. به چشمهای آریل خیره شد و با شیطنت گفت:

  • اگه راست میگی، بگو الان چشام چی میگن؟

آریل چشمهایش را جمع کرد. وانمود کرد دارد چیزی میخواند.

  • آریل خره گاو منه…

آیسا خندید و او را با بوسه ای ناگهانی غافلگیر کرد. چند ثانیه ای که نفس آریل را بند آورد. بعد مثل آدمی راضی سرش را عقب کشید و گفت:

  • نخیرم… داشتم فکر میکردم نکنه از این آدما باشی که از دور جذابن ولی مزه ماست میدن… باید قبل کات کردن با اطی مطمئن میشدم دارم چیز خوبیو جایگزینش میکنم…

آریل دستش را گذاشته بود روی دهانش. انگار میخواست مطمئن شود چیزی که حس کرده واقعی است. چشمهایش متعجب و خرسند بود، اخمهایش را با لذت در هم کشید:

  • منفعت طلبِ سودا گرا! خب حالا مزه چی میداد؟

آیسا با ذوق خندید. از ماشین پیاده شد. به آریل چشمک زد و با لبخندی که تمام صورتش را درخشان کرده بود گفت:

  • میلک شیک شکلاتی!

ادامه دارد…

قسمت چهل و پنجم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

10 پاسخ

  1. آخ جون خی خی شد آریل😻😻😻❤️❤️❤️❤️💃🏼💃🏼💃🏼💃🏼💃🏼خیلی خوب بود🤩🤩🤩چقدر آریل خوبههههه❤️❤️❤️❤️❤️

  2. خانوم دكتر🥺🥺🥺🥺🥺
    امروز اونقده حالم بد بود كه فقط با اين آريل و آيسا خوب شد حالم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
    دعوام مي كنين اگه بپرسم چرا آريلو افغاني كردين🙈🙈🙈🙈
    خب حالا ايراني ميشد چي ميشد؟ 🙈🙈🙈🙈🙈❤️❤️❤️❤️

    1. ای جان جان جان ….
      دختر خوشگلم ایرانی و افغانی و کانادایی و امریکایی و عراقی و افریقایی و هندی و … چه فرقی با هم دارند؟ واسه همین که بدونی ایرانی بودن لزوما ارزش نیست… همونطوری که هر جای دیگه ای بودن …. یک قصه بیش نیست غم عشق …. !😍😍😍❤❤❤❤

  3. وای آریل همون خی خی خودمونه کاملا از طرز حرف زدنش مشخصه😍😍😍😍بعضی جاها حرفهایی که قبلا به آیسا زده بود و الانم میگفت
    یادمه تو یک قسمت آیسا به خی خی می‌گفت کاش یکی سر راهش قرار بگیره و حالا خود خی خی😍😍😍🤩🤩🤩❤❤چه جذاب چه عالی چه لذت بخشششش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت یازدهم

  سامیار جواب نمی‌دهد؛ اما تردیدی ندارم مامان می‌تواند آنقدر احمق باشد که بترسد توی مراسم ساحل به دیگران بگویم خودش را کشته. هنوز هم

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۰

  قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی   یه جا عید توی روز اول “عید” جا افتاد. وقتی ادیت می‌کردم دیگه ساعت شیش و نیم

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ماه تا چاه

کتاب ماه تا چاه، نوشته حسین آتش پرور، نشر مهری. چاپ اول پاییز ۱۳۹۹٫ من عاشق کتاب شدم. اصلا آدمی نیستم که روی جبرهای زییستی

ادامه مطلب »