English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت چهل و پنجم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۷

مدتی بود که خی‌خی علاوه بر سردرگمی‌هایش نسبت به احساسی که به آیسا داشت، رخدادهای تازه‌ای را در ذهنش تجربه می‌کرد. گویی هر بار که آیسا آرزویی می‌کرد، تکه‌ای از پازلی هزار قطعه از چهره مردی توی ذهنش تکمیل می‌شد که اصلاً او را نمی‌شناخت یا تابه‌حال ندیده بود؛ اما حسرتش را می‌خورد.

  • آخ اگه یه آرمان داشتم واسه خودم، چقدر باهم حال می‌کردیم… از چشاش فهمیده بودم هاته ها… ولی نه این‌قدر لعنتی…

هر بار که آیسا از این فکرها می‌کرد، انگار یکی کاغذ روح خی‌خی را چنگ می‌زد و مچاله می‌کرد:

  • خوشم اومد از عکساش. لعنتی این چقدر جذاب بود واسه من، اگه جوون بود که همین الآن مخشو زده بودم رفته بود پی کارش. اصلاً یه جور خوبی این آرمان خوبه ها … پسر این‌قدر خوب از کجا پیدا کنم من؟ اهل هنر و عکاسی و به‌به … حالا دوروبر ما؟ یه مشت خل مدنگ تعطیل! خی‌خی جان این غرغرامو بشنو واسه‌م یه گزینه خوب از رئیست تقاضا کن. بقیه‌اش با من… قول می‌دم روابطمو بسازم. اصلاً مگه می‌شه با یکی که این‌قدر باشعور باشه و متلک هم نگه البته، حرف نزد؟ خی‌خی جونم اگه صدامو می‌شنوی می‌خوام یه اعترافی بکنم… یه الاغی واسه‌م بفرست که وقتی سرمو می‌ذارم رو شونه‌ش همین‌قدر احساس آرامش و امنیت کنم… یکی که وقتی به چشاش نگاه می‌کنم، احساس کنم مثه براده آهن که می‌پره تو حلق آهنربا، هرلحظه دلم می‌خواد شیرجه بزنم توی عمق چشاش… می‌شه؟ پس بی‌زحمت اگه خواستی درخواست کنی با جزئیات و دقیق درخواستش کن… الآن اسب به درد من نمی‌خوره واقعاً… شاهزاده‌ها هم که … من یه پسر خوش‌تیپ، چشم قشنگ و پولدار می‌خوام که … بی‌زحمت شخصیتش هم جذاب باشه… تو اینا رو واسه من بفرست… بعد یه مدت بیا دیدنم … ببین ریدم یا نه… نظرت چیه؟

حالا تصویر پسر بلندقدی در ذهن خی‌خی جان می‌گرفت که تصور می‌کرد، آیسا عاشقش خواهد شد. پسری با چشم‌هایی آیساکُش. خی‌خی حسرت تصویر آدمی را می‌خورد که می‌توانست آیسا را شاد کند و تصور می‌کرد که با خشنودی کارهایی را انجام می‌دهد که روزگاری آدمیزاد را بابت هدر دادن وقتش به تمسخر می‌گرفت. کارهای ساده‌ای که فقط با بودن کنار آیسا تبدیل به مهم‌ترین کار جهان می‌شد. فکرهای آیسا او را مثل موج سینوسی میان مینیمم و ماکزیمم بالا و پایین می‌کرد.

  • چی می‌شد اگه یه آدم مثه خی‌خی توی زندگی‌م بود؟ می‌مردم همه اون روزایی که پشت پنجره واستاده بودم و دلم می‌خواست زندگی عطیه رو داشته باشم، یه آرزوی بهتر می‌کردم؟

اما تا خی‌خی از خوشحالی ذوق‌مرگ می‌شد، آیسا با خودش فکر می‌کرد:

  • آقا… نمی‌شه این آرمانو بیست سال واسه من جوون کنی خی‌خی جونم؟

یا خواب او را می‌دید و از تصور مگس شدنش احساس لذت می‌کرد، بعد بیست‌وچهارساعته در باب جذابیت آرمان حرف می‌زد.

  • خی‌خی جونم امروز دیدی تمام مدتی که این دو تا اون کارا رو می‌کرد به تو فکر می‌کردم؟
  • بعله …
  • میگم نمی‌خوای منو چک کنی ببینی توی زندگی قبلیم مگس نبودم؟
  • نه کله‌پوک… چک کردن نداره …
  • آخه چرا این‌قدر خودمو با بالای صورتی یا از وقتی این آرمانو دیدم، تو رو توی جسم اون تصور می‌کنم؟

خی‌خی از اینکه دل به تصورات ابلهانه خودش می‌بست، خسته شده بود. چند بار خواست حالا که مأموریتش تمام‌شده، خودش را بکشد و از این حس و حال تازه رها کند. شاید از شر فکر کردن به آیسا راحت می‌شد. از این خفتی که داشت دچارش می‌شد. این حال‌وروز زار. شیرجه زد توی مغازه‌ای که یکی داشت اسپری حشره‌کش می‌زد؛ اما بلافاصله پشیمان شد و پر زد بیرون. به بدبختی خودش را به اتاق عطیه رساند.

  • خی‌خی جونم مرُده یا خوابیده؟ از کجا بفهمم که مرده یا خوابیده؟ اگه مرده باشه چی؟ پیس پیس… خی‌خی؟ چه سخته کسی رو دوست داشته باشی و نتونی نوازشش کنی…

«خیلی سخته. خیلی آیسا… آیسا… آیسا».

به آیسا نگفت که خودش را به‌قصد نابود کردن انداخته توی اسپری حشره‌کش و بعد هم پشیمان شده، در عوض مظلوم‌نمایی کرد:

  • چی کارت کنم؟ نمی‌شه هم که ببرمت بیمارستانی جایی…

«چرا به من مثه یه آدم نگاه می‌کنه؟ چطور تو کل پونصد هزار سال حشرونشر با آدمیزاد هیچ کدوم تا حالا این‌طوری به من نگاه نکرده بودند؟»

  • واسه‌م یه چیز شیرین بیار…

آیسا این دختر شلوغ‌کار لوس که خی‌خی حتی او را لایق برآورده شدن آرزویش ندیده بود، حالا مثل مادر یا عاشقی نگران یک سینی جلوی خی‌خی گذاشته بود و نازش را می‌کشید:

  • شیرینی نخودی… قطاب… عسل… شربت سکنجبین… مربا… کدوموش دوس داری؟ انگشت بزنم بیارم دم دهنت؟

«وای آیسا … آیسا»

خی‌خی شش دست‌وپا با بال‌هایی که مثل شنل روی تخت کشیده می‌شد، خودش را به سینی رساند. قلبش داشت از جایش کنده می‌شد وقتی آیسا با خودش فکر می‌کرد:

  • خی‌خی جونم… کاریت نشه … من این دو ماهو نمی‌خوام دیگه … من می‌خوام تو بهترین دوستم باشی… منتورم باشی… خی‌خی جونم…
  • نوحه نخون بچه … نمی‌میرم… دست‌کم الآن نه…

«کاش می‌شد که هیچ‌وقت نمیرم. کاش می‌شد همیشه پیشت بمونم آیسا… چقدر خوشحالم که دپارتمان آرشیو اسنادِ کهکشانو تعطیل کرده‌ند، وگرنه مسخره خاص و عام می‌شدم… درست مثه یه پسربچه بیست‌ساله فکر می‌کنم.»

  • کدومشو دوس داری خی‌خی جونم؟
  • هیچ کدومشو…
  • چی می‌خواستی پس؟
  • میلک شیک شکلاتی…

از دل بستن آیسا به خودش بیشتر از علاقه خودش به او عذاب وجدان داشت. اگر آدمی که او حسرتش را می‌خورد روی زمین وجود نداشت، چطور باید به آیسا کمک می‌کرد؟ چطور باید زندگی را برای آیسا آسان می‌کرد. دیگر سعی می‌کرد برای بودن و ماندنش پیش آیسا بهانه‌ای مفید جور کند. کم‌کم کارش شد گشتن توی سر زینب، حمیدرضا، مریم، آرمان… بدون مجوز رفتن توی سر آدم‌هایی که ذهن باز و انعطاف‌پذیری داشتند برایش خیلی راحت‌تر بود تا آدم‌های دگم و احمق که تمام منافذ ذهنی‌شان را بسته بودند.

زینب نگران مادرش بود. شب‌ها گریه می‌کرد. او و خواهر و برادرهایش نگران هزینه‌های سرسام‌آور عمل مادرش بودند. حمیدرضا بدون مارال نمی‌توانست تصمیم‌های درست بگیرد و خی‌خی مدام به او ایده‌هایی می‌داد که حمیدرضا فکر می‌کرد خودش به آن نتیجه رسیده. گاهی هم وقتی می‌فهمید عطیه دارد توی جسم آیسا فکرهای احمقانه می‌کند، می‌رفت و به او تقلب می‌رساند. فکرهای آیسا را از این‌طرف می‌برد و آن‌طرف توی ذهن عطیه تزریق می‌کرد. عطیه را وسوسه می‌کرد که به تغییراتی فکر کند که می‌تواند انجام دهد. توی ذهن مریم می‌رفت تا به عطیه بگوید حمیدرضا می‌خواهد با مارال ازدواج کند. توی ذهن آرمان می‌رفت تا به عطیه بگوید که سه‌شنبه قرار است مهمانی داشته باشند. به حمیدرضا ایده داد که وقتی عطیه خانه نیست، مارال کویئن را بیاورد کنار استخر و ازش عکس بگیرد. صفیه و آسیه از همه کله‌شق‌تر بودند. خیلی سخت می‌شد توی مغزشان نفوذ کند. تمام تلاشش را می‌کرد تا کمک کند همه‌چیز درست و به بهترین نحو پیش برود؛ اما برای آیسا چه کاری می‌توانست بکند؟ همین‌که اینجا همه‌چیز به وفق مراد او پیش برود کافی بود؟ بعدش آیسا باید چه‌کار می‌کرد؟ آخر این تصویر که بود که هرروز واضح‌تر و واضح‌تر می‌شد؟

او که توی پرونده و گذشته آیسا دیده بود که در حال دچار شدن به اعتیاد به الکل است، دسترسی آیسا را به بعضی از اطلاعات ذهن عطیه مسدود کرده بود؛ اما وقتی استیصال آیسا را در شکست به‌اصطلاح عشقی‌اش نسبت به حمیدرضا دید، دلش به حال او سوخت. مثل پدری که در برابر دختر دردانه‌اش مقاومتی ندارد و تمام اصول تربیتی را از یاد می‌برد تا لبخندی روی لبش ببیند، او هم با خودش توجیه کرد: «همین امشبه… بعدش میرم روی مخش که دیگه نخوره». ولی آیسا کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بود. در این زمینه نمی‌توانست حریفش شود:

  • خب مستی رو لازم نیست فقط توی الکل پیدا کنی بچه جون… می‌تونی…

آیسا دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و گفت:

  • خی‌خی لطفاً اینو ازم نگیر… توی این زمینه اطلاعات من از تو بیشتره ها… واقعاً فکر کنم تنها کاری که توی زندگی‌م با در نظر گرفتن تمام جوانبش انجام می‌دم خوردن همینا باشه… توعَم زورت به من می‌رسه فقط…
  • زورم که اصلاً بهت نمی‌رسه بچه جون، مسئله اینه که دوست دارم … زیاد…

«دوسش دارم؟ این چه حال و هواییه؟» تازه می‌خواست خودش را سرزنش کند که واکنش آیسا مثل آب روی آتش تمام عذاب وجدانش را از بین برد:

  • تنها اتفاق خوب این آرزو تو بودی خی‌خی…

خی‌خی آنجا نشسته بود و به دست‌های قهوه‌ای و شکلاتی کثافت آیسا نگاه می‌کرد و دلش نمی‌خواست به چیز دیگری فکر کند، برای آیسا حرف می‌زد:

  • … به نظر من بدبخت‌ترین آدمای دنیا آدمای حسودند…

عمداً روی کلمه آدم تأکید می‌کرد. می‌خواست حسادت خودش را از آدم‌ها مستثنا کند. می‌خواست خودش را از آدم‌ها جدا کند؛ اما در همان حالت دلش می‌خواست آدم بود و الآن آیسا را توی بغلش می‌گرفت. در عوض دور سر آیسا پر می‌زد و برایش قصه می‌گفت تا آیسا خوابش ببرد و خیال بیشتر نوشیدن را از سرش بیندازد. می‌خواست از شر فکرهای سرزنشگر خودش رها شود؛ اما او تمام میکروثانیه‌های روزهای گذشته به هرکسی که آیسا به او فکر کرده بود، به‌خصوص حمیدرضا و آرمان حسادت کرده بود.

گویی آیسا هم به تمام فنون دلبری از خی‌خی مجهز بود. خی‌خی متعجب بود، انگار تمام الگوریتم احساساتش عوض شده بود. مدام تصور می‌کرد انسان مذکری است که از فکرها و کارهای آیسا لذت می‌برد. از اینکه لحظه‌به‌لحظه اطمینان توی ذهن آیسا کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد احساس خشنودی می‌کرد. از خجالت کشیدن‌های آیسا وقتی حواسش بود و جلوی او لباس عوض نمی‌کرد، دلش غنج می‌رفت. از سربه‌سر گذاشتن با او و از انجام تمام کارهای بیهوده با او لذت می‌برد:

  • راستی خی‌خی تو پسری یا دختر؟
  • دختر…
  • راست میگی؟ یعنی من دوباره شکست عشقی خوردم؟
  • نه بچه جون… شوخی کردم.
  • میمون! گفتم بهت نمیاد دختر باشیا… به خدا گرایش جنسیمو عوض می‌کردم اگه تو دختر بودی…

گاهی از اینکه نمی‌توانست آیسا را در آغوش بگیرد یا نوازش کند، از اینکه آیسا حتی نشستن او روی موهایش یا لباسش را درک نمی‌کرد، از این سبکی، از این کوچکی، از این بی‌اهمیتی زجر می‌کشید.

«چرا این‌طوری شدم؟ چطور می‌شه که دو میلیون سال زندگی کرده باشم و هیچ کدوم از این احساسات رو تجربه نکرده باشم؟ یه چیزی درست نیست… ولی خب من به این درست نبودنه بیشتر علاقه دارم تا درست بودنه».

  • حالا بعداً واسه‌م تعریف کن… من امشب چند تا کار دارم…
  • یعنی امشبم باید تنها بمونم؟

«آخ بچه جون… بچه جون».

  • بچه جون به من عادت نکن… من ته تهش ده روز دیگه زنده‌ام…

حالا از یادآوری این واقعیت روح چند میلیون ساله‌اش مچاله می‌شد.

  • از این حرفا نزن بدم میاد؟ کاش خی‌خی لجبازی نمی‌کرد می‌اومد تو کیف عطیه می‌شست باهم می‌رفتیم… من می‌تونم مثه خواب دیشبم مگس شم؟ یعنی عشقی وجود داره که تا آخر عمر تنورش داغ بمونه؟ خالی نبند دیگه… من که می‌دونم می‌تونی… تو همه کار می‌تونی بکنی … تو همه چیزو می‌دونی… تو باهوش‌ترین آدمی هستی که من دیدم تا حالا… آخه تو اصلاً جای آدما زندگی کردی؟ اصلاً می‌دونی آدم بودن یعنی چی؟ تو همیشه یه مگس دانا بودی که از یه زاویه بالا داشتی ما رو تماشا می‌کردی…

«چرا حسرت تبدیل شدن به موجودی رو می‌خورم که یک‌عمر بلاهتش رو به تمسخر گرفتم؟ موجودی که مسئول تمام بدبختی‌های روی زمین می‌دونم؟ یه چیزی این وسط درست نیست…یه چیزی که من از درست نبودنش خوشم میاد».

  • این چیزی که تو دچارش شدی بهش میگن سَپیوسکشوآل، یعنی جاذبه جنسی مبتنی بر هوش …

«آیسا سپیو سکشوآله… من چمه؟»

  • آخ جون پس لازم نیست عَنیسکشوآل باشم، دامیوسکشوآل هم باشم تو ازم خوشت میاد…

«شایدم جواب همینه … شایدم یه هم‌چین اتفاقی داره واسه‌م می‌افته ؟این پسره کیه که من تصورش می‌کنم. توهمه دیگه. توهم که شاخ و دم نداره. مثه همون مگس بال صورتی ذهن آیسا که فقط خودم می‌دونم که امکان نداره توی دنیا وجود داشته باشه».

یک‌بار دیگر تمام گونه‌های مگس موجود در دنیا را از انقراض یافته‌ها تا در حال انقراض‌ها و آن‌ها که گرفتار زادوولد افراطی شده بودند، ازنظر گذراند. شاید اگر مگسی که آیسا می‌گفت وجود داشته باشد، مردی که تصویرش توی ذهن خی‌خی جان گرفته بود هم واقعیت داشت. آن‌وقت می‌توانست برود توی ذهنش و او را با آیسا آشنا کند.

«چرا بهش امید الکی دادم گفتم شایدم با یکی آشنا شدی؟ سرنوشت این بچه بعدازاین آرزو چی می‌شه؟ خودشو خفه می‌کنه توی الکل و یه دائم‌الخمر ابله می‌شه؟»

  • مگه توعَم اشتباه قضاوت می‌کنی…
  • می‌تونم بگم دست‌کم یه چیزی در حدود بیست هزار سال تا امروز…
  • خی‌خی جونم؟ وقتی انگشتمو فشار بدم، یعنی کلاً تو از یادم میری؟

«آخ آیسا… تو منو فراموش می‌کنی، اما من باید چی کار کنم که همیشه قراره توی مرکز ذهن من باشی؟»

اما سه‌شنبه آن‌قدر از حسادت قرار آیسا و آرمان و لذتی که از بودن با آرمان می‌برد، دچار حسادت شده بود که فراموش کرد به آیسا یادآوری کند شیشه ویسکی را بگذارد توی گاوصندوق. آیسا جلوی او اشک می‌ریخت و خی‌خی بی‌سلاح و بی‌دفاع فقط به او نگاه می‌کرد. سعی می‌کرد متقاعدش کند که می‌تواند کاری کند. خی‌خی به آیسا می‌گفت تقلب نکن، اما خودش تمام تقلب‌های دنیا را برای او انجام داده بود. تمام‌کارهایی که هیچ‌وقت به آن‌ها حتی فکر هم نکرده بود.

او حالا با افسوس از آخرین حرفی که به آیسا زده بود، دالان‌های سیاه و پیچ‌درپیچ دپارتمان آرزو، الهام، شهود، جنون و مرگ را طی می‌کرد. آیسا تمام مغزش را پرکرده بود.

«یعنی الآن داره گریه می‌کنه؟ یا از هفت‌دولت آزاد داره خودشو با ویسکی خفه می‌کنه؟».

از آخرین جمله‌ای که به آیسا گفته بود بدجور عذاب می‌کشید. انگار هیچ‌چیز دیگری در زمینی که خی‌خی همیشه آرزوی اصلاح شدنش را داشت، مهم نبود.

«آخ جون یعنی توعم به من علاقه داری؟… به همون اندازه‌ای که یه پوسیده خوار به گه … این چه شوخی بی‌مزه‌ای بود واقعاً؟»

اول گزارش دخترک عروسک ساز را تنظیم کرد. صدا و صورت آیسا یک‌لحظه ذهن او را رها نمی‌کرد.

«چرا نشه؟ مگه خودت همه ش نمی‌خوای توی کله‌پوک من کنی که کار نشد نداره؟ نمی‌خوای بگی می‌تونم از آیسای شل‌وول دچار روزمرگی یه آیسا بسازم که راه و مسیر خودشو پیداکرده … خب خودتم می‌تونی دیگه … اصلاً جلوی رئیست واستا… بگو همینه که هست… من این دفعه از این دختره خوشم اومده … خوشت اومده دیگه نه؟ تو با همه که مثه من نبودی تا حالا بودی؟ … نه نبودم… چرا بعد این‌همه سال؟ چرا آیسا؟ وای آیسا آیسا آیسا…».

گزارشش را تنظیم کرد و درخواستی هم ضمیمه آن کرد. او نمی‌توانست آیسا را رها کند تا با استیصال بیشتری از قبل به زندگی‌اش بازگردد و خود را در الکل و دود غرق کند. خی‌خی نسبت به سرنوشت آیسا احساس مسئولیت می‌کرد. «یعنی این پسره کیه؟ این آدم قدبلند سی‌ساله مومشکی با چشم‌های درشت آیسا کُش؟»

ادامه دارد…

قسمت آخر

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

23 پاسخ

  1. Really??????
    We are not even sure yet that Ariel is XIXI???🤣🤣🤣

    Last chapter?🥺🥺🥺🥺

    Please XIXI S BOSS
    SEND ME AN EYESA
    👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼

  2. چييييييييي؟
    خي خي آريل نيست؟😨😨😨😨😰😰😰😰😰😰😰
    خانم دكتررررررررر
    من مريضم 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
    چي شد؟ من مريضم خنگم نميفهمم؟
    خي خي آريل ميشه يا نه بالاخره؟
    قسمت آخر شد 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
    ❤️❤️❤️❤️❤️❤️

    غصه دارم كردين🥺🥺🥺تنها اتفاق خوب من خي خي بود كه هم مرد هم قراره بياد هاشقي آيسا رو ببينه حسودي كنه تا ابد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    1. ای جان دلم…. خودمم دلم گرفته که قسمت آخر شده…. نمیدونم واقعا از فردا قراره چی کار کنم؟ از همه بیشترم دلم برای آرمان تنگ میشه … فردا صبح حوالی چهار و پنج صبح آپلود میکنم… میفهمی چرا فردا تموم میشه ….. مباظب خودت باش خوشگلم 😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤❤❤ضمننا خنگ نیستی من موذیانه با ذهنتون بازی کردم…ولی چه خوب که گرفتی … محمود نفهمید زد تو ذوقم از اینجهت… پس خوشحال باش…. باشه ؟😍😍😍😍😍😍

  3. Wish the next part wouldn’t be the last!
    Every day with first chance I was looking forward to read it! I exactly feel like Aysa right now! Confused and full of hope…
    Promise to start writing a new story! I really got use to reading it daily ♥️
    It’s more that a story for me, it’s like a lot of words in my mind that sometimes I tell other ppl and now I can see all of them in a great package
    Promise
    Promise
    Promise

    1. عزیز دلمممممممم که از صمیم قلب میگم عشق کردم با پیامت…. قول قول قول، یعنی همراهی تو، ملیحه، سارا، ساجده،امیرحسین ،ساناز و حدود شصت نفر آدمی که روزانه و پیگیر و ۵۰۰ نفر آدمی که هفتگی خی خی رو میخوندن انرژی و ذوقی در من ایجاد کرده بود که فکر نمیکردم خونده شدن به اندازه نوشتن لذت بخش باشه… یه بار فکر میکنم در جواب کامنت ملیحه یا سارا گفتم که دوباره احساس میکنم شونزده ساله شدم و توی برگه های بریده از دفترای نیمه تموم دارم داستان مینویسم و حالا امروز که احساس میکنم از یه سفر با حسرت اینکه کاش بیشتر بود رسیدم خونه، خوندن این پیام و قول دادن بهت اون حسرتو به شوق تبدیل کرده 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 مرسی مرسی مرسی که هستی و همراهیم میکنی شاید خودت و خودتون ندونین که چقدرررررر برام باارزشه …. یه قصه تازه همین الان داره درون من جوونه میزنه💚💚💚💚💚💚💚 مرسی که هوا و آب و نور این جوونه اید….

  4. الهی من فدای خی خی بشم که رفته بود خودشو تو مغازه پر از حشره کش انداخته بود خب🥺🥺🥺🥺چقدر خوب بود این قسمت🥺🥺❤️❤️😻😻کاش اون درخواسته این باشه که خی خی خواسته از رئیسش که تبدیلش کنه به یه پسر، رئیسشم تبدیلش کرده به پسری که الان آریل هست دیگه، خصوصیات آریل هم که خب همه چیزایی بوده که آیسا تا الان از پسر ایده آلش توصیف کرده و تصویرش تو ذهن خی خی شکل گرفته و آخرشم مثلا از رئیسش درخواست کرده که این بار که کشته شد تبدیل به آدم بشه که بتونه همیشه پیش آیسا باشه🥺🥺❤️❤️❤️❤️

    1. ای جان دلمممممم عزیزم دلممممم… عاشق این چونه زدنای تو ام ساناز… 😍😍😍😍😍😍 آخرشم مثلا از رئیسش درخواست کرده ات منو پاره پوره کرد از خنده … یاد چونه زدنای آیسا افتادم با خی خی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣😍😍😍😍😍😍 یه عالمه مرسی که هستی… تو که سالهاست که هستی و امیدوارم همیشه باشی…

      1. زیر پوستی و سوسکی گفتم مثلا از رئیسش فلان، که شایددددد اگه هنوز واسه قسمت آخر تصمیم قطعی نگرفتین یکم متمایل بشین به این سمت قشنگ چونه سوسکی و زیر پوستی بود😂😂😂😂😂ای جوننننن دل خب معلومههه که همیشه هستم و امیدوارم خسته نشین شما بودنم🐒🐒🐒🐒❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️😻😻😻😻😻😻

  5. آلردی چقدر دل تنگ همشونم که دیگه از پس فردا نیستن🥺🥺🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️چهل و شش قسمت کنارمون بودن… انگار آدم های زنده بودن… خیلی دلم گرفته که دیگه فردا آخرین روزی هست که کنارمون هستن…

    1. ای جان جان … خودم هم یه احساس خلائی میکنم که نگو…. بخصوص که این روزای آخر واسه اینکه برسونم به تولد محمود واقعا روزی دوازده سیزده ساعت پای کیبورد بودم و اصلا یه جورایی با اینا زندگی میکردم… روزای اول این طوری نبود تایم میذاشتم میگفتم دو ساعت نوشتن خی خی… ولی این ده دوازده روز گذشته دیدی که تعطیل کردم ترجمه و همه چی رو … حالا یه طوری ام… مثه همونایی که واسه غزال نوشتم… آدمی که با این حسرت از سفر به خونه اومده که کاش بیشتر بود ، اما میدونه که دیگه جا نداشت بیشتر باشه چون نه پولشو داشته، نه زمانشو ، نه توانشو.😍😍😍

      1. ای جونمممم آره کاملا میفهمم و نتیجه همه زحمت ها و وقت هایی که گذاشتین غیر قابل توصیف بوددددد، محشرررر بود، یه تجربه خاص و قشنگ و پر از نکته و درس بود واسه تک تک ما همونقدری که شما این مدت لذت بردین ما اگه بیشتر نبرده باشیم کمترم قطعااااا نبوده😻😻😻😻😻😻😻😻❤️❤️❤️❤️❤️این وسط فقط من اون سورپرایز میمونم نشد که هم زمان با آخرین قسمت بشه🐒 آخ آخ روزی که گفتین قراره به این دلیل فلان روز قسمت آخر باشه من یهو اون حالت آهنگ oh no oh no o no no no no شدم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂چون دیدم سورپرایزم نمیرسه به قبل پایان😂😂😂😂قشنگ فقط همون آهنگ تو مغزم پلی شد در اون لحظه😂😂😂😂😂😂

  6. قسمت آخر؟؟؟!!!!! حالا چکار کنم؟ من با خی خی و آیسا زندگی میکردم این مدت😔😔😔😔
    چرا آریل همه چیو راجع به آیسا میدونه؟ چرا مثه خی خی باهاش حرف میزنه؟ اگه آریل همون خی خی باشه یعنی رفته به رئیسش گفته من میخوام آدم بشم؟ اگه نیست یعنی خی خی این همه چیز راجع به آیسا به آریل یاد داده؟ پس خودش چی، فقط حسرت!!؟؟ 😥

    1. ای جان جان جان 😍😍😍😍😍😍واقعا این حرفاتون منو به شوق میاره … زنده ام میکنه …. به جلو هلم میده … گفتم که توان بد تموم شدن ندارم… الان توی این وضعیت به بیشترین چیزی که احتیاج دارم به لحاظ روحی همینه که وسط یه مشت خاک یه جوونه سبز هست که به رشد کردن امید داره و هنوز سرمای سوزان و آفتاب داغ و باد وحشی به صورتش سیلی نزده … پس بد تموم نمیشه … نگران نباش… یاد یه خاطره افتادم که چهارشنبه سوری پارسال همینجا نوشتم، بذار ببینم پیداش میکنم ؟ مرسی ملیحه جون که هستی و همراهی میکنی و کلی از همون حرفایی که به غزال و ساناز زدم … بودنتون برام ارزشمنده … هم شما و همه اونایی که کامنت نمیذارن ولی همراهی میکنن😍😍😍😍😍
      https://www.honeyhozhabr.com/1645/1645/

      1. دریا رو خوندم، مطمئنم وجود همسرتون توی زندگی شما، براتون اون بارون امید بوده که از مرداب تبدیل به رودخونه پهن شدین، امیدوارم هميشه زندگی تون امید بارون باشه ❤️❤️❤️

        1. تردید ندارم… وقتی میگم تنها بهانه ام برای زیستن با تک تک سلولهای بدنم میگم…. 😍😍😍😍😍 زندگیت پر باشه از بهانه های خوب 😍😍😍 البته من مثه آیسا دیوونه ام نه از کلمه شوهر خوشم میاد نه از دوست پس رخوشم می اومد اون موقع ها نه از همسر اونقدرا خوشم میاد … ترجیح میدم ته تهش بهش بگم بهترین دوستم یا کلمه ای که ما تو فارسی میترسیم بگیم یا وقتی هم میگیم الکی میگیم «عشقم»… یکی از رو اعصاب ترین وقتا توی زندگی من وقتیه که یه منشی توی آرایشگاه یا باشگاه یا هر جایی (چون نمونه زنده تو ذهنم داشتم این دو جا رو مثال زدم) بهم بگه «عششششقمممممم رمز کارتت چند بود؟ عششششششقممممم وقتت ساعت چند بود؟ عشششششششششقمممم مربیت کی بود؟ همیشه یه آیسایی هست که توی فکرم جواب میده «من عشق تو نیستم… عشق رو آدم به هر کی نمیگه و هر جا به زبون نمیاره … بعدش به خودم میگم جدی نگیر هانی… زندگی یه بازیه »

          1. اون سالها یه بار داشتم با حرارت از شما حرف میزدم و تعریف میکردم، بعد گفتم من عاشق استاد هژبرم، همسرم ناراحت شد و با تشر گفت: تو اصلن معنی عشق رو میدونی چیه؟!
            من هنوزم میگم عاشق شمام😍 ولی خوب عشقم گفتن یه جوریه دیگه، آدم یاد همین مثال های شما میفته. زدم جاده خاکی😄
            خواستم بگم عشق تون پایدار❤️

            1. عزیز دلممممممم….. منم عاشقتم… واقعا نه مثه این عشقم گفتنای الکی…. حالا جنس عشقش لزوما با عشق به محمود یکی نیست …. 😍😍😍😍😍😍😍هیچم جاده خاکی نبود … کیف میکنم میخونمت😍😍😍

          2. عشقمممم مربیت کی بود رو دقیقااااا با لحن و صدای آذر خوندم و تو مغزم صدای آذر و لحنش و مدلش موقع پرسیدن سوال پلی شد😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

  7. ای جوووووونم بلاخره خی خی از احساساتش به آیسا حرف زد🥺😍😍😍🥺عزیزدلمممممممممم
    وای یعنی خی خی میشه آریل؟ قسمت قبل صددرصد مطمئن بودم خی خی آریله اما اول این قسمت دیدم خی خی دنبال آدم دیگه ای طبق آرزوی آیسا، برای آیساست پس خودش چی؟ پس جریان گزارش آخر این قسمت چیه🥺؟
    وای من دلم میخواد خی خی بشه آریل حتی بهترین آدم هم سرراه آیسا قرار بگیره و آیسا باهاش خوشحال باشه پس تکلیف دل خی خی چی میشه؟ به قول خودش با زدن اون دکمه آیسا خی خی و فراموش می‌کنه اما خی خی چی؟؟؟❤❤❤❤

      1. اره بیدارم این روزا خوابم کم شده به خاطر احوالاتم🥺
        دیگه طاقت نیاوردم گفتم بشینم یه بند بخونم 😍😍😍😍آخ که اینقدر چسبید🤩🤩🤩😋😋قسمت قسمت خوندن یه جور کیف داره یه جا خوندنم ی جور دیگه😋😋😍تو این داستان هر دوش نصیبم شد😍😍
        فداتون بشممممم😘😘😘😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

خاطرات…!

  هر چه بیشتر به خاطر بیاوری به مردن نزدیک‌تر می‌شوی… تقلای یادآوری گذشته مثل هر ناکامی دیگری به این می‌ماند که تلاش کنی کورمال‌کورمال

ادامه مطلب »
در باب نقد

نظریه‌های نقد ادبی

از کتاب جلد اول و دومِ نظریه و نقد ادبی، درسنامه ای میان رشته ای، نوشته حسین پاینده، انتشارات سمت، چاپ اول پاییز ۱۳۹۷٫

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۶

  قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی پ ن: جناب باتلر برای استودیوی آقای اندیشه… اینم بیشتر شد خواهر باتلر نه؟😁😁 بعد مرگم حتما بگید

ادامه مطلب »
داستان دنباله‌دار

بَرنِشین : قسمت چهارم

  نمی‌دانم چه مدت من و طرثوث و دهاک و بوراک توی آن دهلیز پیچ‌درپیچ سیاه در هم تاب خوردیم. زمان گسترده بود. نقطه‌ای بود

ادامه مطلب »