آیسا داشت توی فرودگاه قطر دنبال گیت شماره ۳۳ اِی میگشت. پیرهن نخی سبکی به رنگ سورمهای با گلهای آفتابگردان درشت به تن داشت و بند کتانیهای کانوِرس زردش را دور مچ پایش گره زده بود. کولهپشتی سورمهایاش را یکطرفی انداخته بود روی دوشش و نگاهش بین کارت پرواز و شماره خروجیها بهطور متناوب حرکت میکرد. «عجوله ها… خب حالا انگار قراره گیت فرار کنه… انگار من بیام اینجا تنهایی واستم، گیته میترسه وامیسته سرِ جاش…». کسی صدایش زد:
- آیسااااا…
سرش را برگرداند، حمیدرضا بنی رضا بود.
- سلام حمیدرضااااا… خووووبی؟
پشت سرش مارال، آرمان و عطیه را هم دید. مارال روی صندلی نشسته بود و هدفون به گوش و کتاب در دست داشت. از همانجا برایش بای بای کرد و بوس فرستاد. عطیه و آرمان کنار صندلی او ایستاده بودند. عطیه موهایش را کوتاه کرده بود. پوستش دیگر برنزه نبود، اما بازهم درخشش و رنگی خاص داشت. لبخندی میانشان ردوبدل شد. «کفش پاشنهدار تو فرودگاه آخه؟ باز خوبه پاشنهش خیلی بلند نیست… رنگ صورتی لباسشو دوست دارم. بدم میاد عینک دودیشو گذاشته رو سرش. مگه رو سرت چشم داری آخه؟»
حمیدرضا دستهایش را باز کرد تا آیسا را در آغوش بگیرد. او را کمی به سینه فشرد و آیسا از بالای شانه او با آرمان چشم تو چشم شد. نگاهش که به تیشرت سفید آرمان افتاد، چیزی از ذهنش گذشت. سر آیسا روی سینه آرمان. «من که هیچوقت ماتیک قرمز نمیزنم… این چی بود ؟حتماً یاد یه فیلم افتادم» چشمهایش را تنگ کرد، گویی تلاش میکرد روی آن تصویر ذهنی زوم کند. انگشتش روی لبهای آرمان. دوباره به چشمهای آرمان نگاه کرد که حالا تمام توجهش به عطیه بود. «از اون دفعه که جلوی خونهمون دیدمش، موهاش بلندتر شده… شقیقه هاشم سفیدتر شده… بهش میاد… مرد با این سن و سال اینقدر جذاب؟ نکنه چون شبیه اطیِ میمونه؟ اَه اَه!»
- ازت بیخبر بودم… چی کار میکنی؟
آیسا بهسختی نگاهش را از آرمان به حمیدرضا معطوف کرد:
- هیچی زندگی… تو چی کار میکنی؟
- مام زندگی … بعد کیش رفتنت یهو غیبت زدا… چرا تلفنتو عوض کردی؟
- مجبور شدم… اطی ول نمیکرد. نمیتونست موو-آن کنه…
- هنوزم همون جا زندگی میکنه… با یکی از دانشجوهاش همخونه است… گاهی وقتی میرم مشهد میبینمش…
- واسهم مهم نیست… گاهی؟ یعنی دیگه مشهد زندگی نمیکنی؟
- نه بابا الآن دیگه سهساله که کلاً مادرید زندگی میکنم با مارال. روانشناسی میخونم… میدونستی؟ استادم خیلی بهم ایمان داره میگه یه شمّی دارم واسه خودم…از یاسی شنیدم تو کیش یه هتل خفن طراحی کردی، درسته؟
- من تنهایی که نه یه تیم گنده بودیم … تجربه خوبی بود، حداقل فهمیدم من آدم معماری نیستم. تو خوبی؟ با مارال ازدواج کردین؟
- نه هنوز… ولی شاید به همین زودی…
حمیدرضا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. با خوشحالی گفت:
- ولی مامانم و آرمان بالاخره ازدواج کردند.
آرمان موهای کوتاه عطیه را میداد پشت گوشش و به حرفهایش گوش میداد. چشمهایش را تنگ کرده بود و انگار داشت با گوشه چشمهایش میخندید. آیسا لبخند زد.
- خوشحالم…
واقعاً خوشحال بود. از صمیم قلب. یکجور حس عمیق. «تو داستانش که به هم نرسیده بودن.»
- راستی کتاب مامانت هم خوندم… خیلی خوب بود.
- جدی میگی؟
- آره …
- فک میکردم اهل کتاب خوندن نیستی… مامانم بشنوه خیلی خوشحال میشه…
- خیلی فکرا ممکنه راجع به من بکنی که دیگه درست نباشه… آدم مدام تغییر میکنه، نه؟
- نه همه آدما… حالا داری برمیگردی ایران یا داری میری سفر؟
- میرم سفر… تو چی؟
- ما از مادرید اومدیم… ولی داریم میریم مالدیو جشن بگیریم چارتایی… آخه مارال از دکتراش دفاع کرده …
آیسا به مارال نگاه کرد. دستش را تکیه داده بود روی چمدان کرم قهوهای کوچکش و غرق در کتابش بود. عطیه از آرمان جدا شد و هنوز چند قدم جلوتر نرفته بود که آرمان صدایش کرد:
- عطیه … عطیه …
صدای آرمان توی گوش آیسا زنگ زد: تحمل نکنم بار جدایی… چیزی شبیه به قلقلک لبی که روی گوش نجوا میکند تا هم حرف بزند، هم ببوسد، گرمای نفسهایی که با بوی اودکلن مردانه گره خورده.
حمیدرضا گفت:
- خیلی عوض شدی… پوست برنزه هم خیلی بهت میاد…
- آره تو کیش یه بند پلاس بودم زیر آفتاب… ولی تو اصلاً عوض نشدی…
حمیدرضا به خودش اشاره کرد و گفت:
- پسرا همیشه همیناند دیگه … شماها هزارتا شکل عوض میکنین… اولش شک کردم… از دور گفتم این آیساست؟ مارال قیافهشناسی ش حرف نداره، گفت آره خودشه… دیگه جرئت کردم صدات کنم… راستی از دوستپسرت چه خبر؟ خوبین باهم؟
- باز گفتی دوستپسرت؟
- ببخشید خب این یکی دیگه اسمش خیلی سخت بود… همونی که گفتی معلوم نیست قاتل سریالی از کار دربیاد دیگه، آره؟
آیسا حواسش به آرمان بود. کوله کوچک عطیه را داد به مارال و او هم آن را گذاشت روی زمین بین کفشهای کتانیاش. «الآن اون کوله رو از روی زمین بر میداره، میندازه پشتش با همون دستام لابد میزنه به کتابش، بعدم یکی بهش یه چیزی تعارف میکنه بر میداره میخوره».
- آره خوبیم… مرسی… داداشتو تمرگوندی سرجاش؟
حمیدرضا باافتخار خندید:
- چه جورم! گفتم که جواب های، هویه! با کفتار که نمیشه نشست، سر میز استیک خورد متمدنانه … میشه؟
حمیدرضا منتظر پاسخ آیسا نماند:
- کجا میری حالا؟
- اُکیناوا…
- کجا هست؟
- یه جزیره تو ژاپن …
- واسه کار؟
- هم آره هم نه … واسه برگزاری یه نمایشگاه نقاشی و …
آیسا دوباره به آرمان نگاه کرد که آنجا ایستاده بود و مسیر رفتن عطیه را دنبال میکرد. مثل پدری نگران که مبادا بچه تازه به راه افتادهاش زمین بخورد.
- … و یه جورایی واسه ماهعسل…
- جدی؟ با همون دوستپسرت؟
آیسا با اخم به حمیدرضا نگاه کرد و گفت:
- آره…
باز نگاهش ناخودآگاه بهطرف آرمان چرخید. چیز آشنایی در او وجود داشت که آیسا اصلاً درکش نمیکرد. حمیدرضا با خجالت پشت سرش را خاراند:
- چی بود اسمش؟
آیسا انگار دارد توی خواب حرف میزند گفت:
- آریل… آریل خدیو!
«آخ الآن میاد میبینه من پای گیت نیستم، باز بهم میگه سرت با کونت پنالتی میزنه کلی به ریشم میخنده».
با این فکر لبخند کمرنگی روی لبش آمد. نگاهش را از آرمان گرفت و به حمیدرضا گفت:
- من برم حمیدرضا … خیلی خوشحال شدم… مراقب خودت باش…
- تو هم مراقب خودش باش…
آیسا دوباره قلاب نگاهش گرفتار آرمان شد. «دوستم داری را از من بسیار بپرس، دوستت دارم را با من بسیار بگو». حمیدرضا گفت:
- آیسا؟
- هوم؟
- هیچوقت نگفتم ولی … واسه همه چی ممنون…
- مثلاً چی؟
حمیدرضا لبخند زد:
- خیلی چیزا… به امید دیدار…
آیسا هم لبخند زد. عطیه برگشته بود پیش آرمان. آرمان در آبمعدنی را بازکرده و داشت آب میخورد. آیسا برای عطیه و آرمان و مارال دست تکان داد. آرمان همانطور که آب میخورد سطحی به آیسا نگاه کرد و از سر ادب دستی تکان داد. عطیه لبخند مهربانی زد و مارال برایش بوس فرستاد.
آیسا موبایلش را از جیب کوچک روی کولهاش درآورد و همانطور که راه میرفت، به آریل پیام داد:
- چند تا دوسم داری؟ ایموجی دو چشم قلب. ایموجی لیسیدن دور دهان.
- باز با عدد مقیاس زدی؟ بهاندازه تمام مگسهای دنیا… ایموجی مگس.
- بیشعور! ایموجی خنده اشک دارِ کج.
- و تمام ستارههای کهکشانهای غولآسا… ایموجی آسمان پرستاره. ایموجی زمین. ایموجی زحل. ایموجی ماه. ایموجی خورشید…
آیسا همینطور که به ایموجی های پشت سرهمی که آریل برایش میفرستاد نگاه میکرد و سرخوشانه میخندید، بهطرف گیت شماره ۳۳ حرکت کرد.
پرونده شماره (ای آر تی ایچ پی)
موضوع: قاعده انطباق حسرتها
درجه محرمانگی: ۳
شرح رویداد:
- گزارش مورخ ۱۷ تیر ۱۳۹۶: عطف به مجوز اختصاصی صادره، الگوریتم بایوکمیستری و آواتارِ هومو لودِنز آیسا ملهوف و هومو اسپرَنس عطیه سوخته دل با موفقیت با یکدیگر جابهجا شد. اینتر
- گزارش مورخ ۲۶ شهریور ۱۳۹۶: الگوریتم بایوکمیستری و آواتار هومو لودِنز آیسا ملهوف و هومو اسپرنس عطیه سوخته دل با موفقیت به وضعیت عادی بازگشت. اینتر
پاسخ: گزارش دریافت شد.
وضعیت گزارش: تائید شده
ضمیمه گزارش:
موضوع: درخواست تغییر و تبدیل وضعیت
- از مقام عالی فرشته آرزوها (نخ شاخِ سی. اس. ای. میم. لام. اُغ مِدا ملقب به خیخی)
- به موجود فانی هوموسپینس. اینتر
- اخطار: این درخواست متقاضی را فناپذیر میکند. آیا مایل به ارسال درخواست خود هستید؟
بله. اینتر.
- اخطار: در صورت پذیرش درخواست، کلیه سوابق متقاضی از ضمیر جهان پاک خواهد شد. آیا در کمال صحت و سلامت عقل خواستار بقای درخواست خود هستید؟
بله. با شرط. اینتر
پاسخ: جزئیات شرط خود را بهدقت شرح دهید.
…
…
…
نتیجه درخواست:
بدینوسیله اعلام میشود با درخواست تغییر وضعیت مأمور عالیرتبه ملقب به خیخی به موجود فانی هوموسپینس موافقت میشود.
پینوشت: بهپاس خدمات دو و نیم میلیون ساله شما، به بخشی از خاطرات مگسی خود متعلق به تاریخ ۱۷ تیر ۱۳۹۶ تا ۲۳ تیر ۱۳۹۶، بدون آنکه قادر باشید آنها را به زبان بیاورید یا به هر نحوی از انحا به دیگری انتقال دهید، فقط تا روزی دسترسی خواهید داشت که هومو لودنز آیسا ملهوف عاشق شما شود. بدیهی است شما دیگر قادر به خواندن افکار آیسا ملهوف نخواهید بود و تمامی توانمندیهای شما تا سطح موجود فانی هوموسپینس تنزل مییابد.
رونوشت: دپارتمان اجرای فرامین زمینی.
پرونده شماره (کی زی او ام)
موضوع: قاعده انطباق حسرتها
درجه محرمانگی: ۶
شرح رویداد:
- گزارش مورخ ۱۷ تیر ۱۳۹۶: بنا بر فرمان فوق محرمانه ویژه از ابرجهان (جی. ای. ایکس. وای.) الگوریتم بایوکمیستری مگس چشم قرمز (به شماره نخ شاخِ سی. اس. ای. میم. لام. اُغ مِدا) از عِرث-پریم و هومو فابر آریل خدیو از عِرث-زگوند با هم متداخل شد. اینتر
- گزارش مورخ ۱۷ تیر ۱۳۹۶: میان الگوریتم بایوکمیستری مگس چشم خاکستری (به شماره نخ شاخ ل. مغ. سی. د. فو) از عِرث-زگوند و هومو لودنز آیسا ملهوف از عِرث-پریم کانال ارتباطی ایجاد شد. اینتر
- گزارش مورخ ۲۶ شهریور ۱۳۹۶: کانال ارتباطی میان الگوریتم بایوکمیستری مگس چشم خاکستری (به شماره نخ شاخ ل. مغ. سی. د. فو) از عِرث-زگوند و هومو لودنز آیسا ملهوف از عِرث-پریم قطع شد. اینتر
- گزارش مورخ ۲۶ شهریور ۱۳۹۶: آواتار هومو فابر آریل خدیو از عِرث-زگوند به عِرث-پریم انتقال یافته و سوابق تاریخی آن با مکان جدید تطبیق یافت.
پینوشت: به هومو فابر آریل خدیو اجازه دسترسی موقت و محدود به خاطرات مگس چشم قرمز (به شماره نخ شاخِ سی. اس. ای. میم. لام. اُغ مِدا) داده شد. اینتر
- گزارش مورخ ۱۸ مرداد ۱۴۰۰: دسترسی هومو فابر آریل خدیو به خاطرات مگس چشم قرمز (به شماره نخ شاخِ سی. اس. ای. میم. لام. اُغ مِدا) قطع شد. اینتر
- گزارش مورخ ۱۸ مرداد ۱۴۰۰: کلیه خاطرات مگس چشم قرمز (به شماره نخ شاخِ سی. اس. ای. میم. لام. اُغ مِدا) در حافظه هومو فابر آریل خدیو انسان-سازی شد. اینتر.
اخطار: با فشردن دکمه تائید دیگر امکان بازگشت آواتار هومو فابر آریل خدیو به عِرث-زگوند وجود نخواهد داشت، آیا از تغییرات دائمی خود اطمینان کامل دارید؟
پینوشت: تغییرات موقتی ذخیره شده است.
ارسال گزارش. اینتر
پرونده شماره (کی زی ۳۳۳۹)
موضوع: هبوط
درجه محرمانگی: ۹
شرح رویداد: تنزل مقام به سبب غرور و سوءاستفاده از اختیارات
- گزارش مورخه ۱۶ تیر ۱۳۹۶: صدور مجوز جهت هک کردن الگوریتم بایوکمیستری مأمور عالیرتبه ملقب به خیخی.
وضعیت گزارش: تائید شده.
پایان
شاید من «هم»، وقتی هنوز انسان آفریده نشده بودم، یک مگس بودم…
چونان همیشه،
برای محمود سیدی،
تنها بهانه ام برای زیستن…
تمام لحظه های خوب این سفر ۳۶ روزه تقدیم تو باد.
تولدت مبارک
هانی.
مشهد هجدهم مرداد ماه ۱۴۰۰
48 پاسخ
نگاه کردن به سایتتون هم، چون بهم انرژی میده اومدم سر بزنم دیدم نوشته قسمت آخر خی خی، دلم خیلی خیلی گرفت، از قسمت سی و پنج نخوندم قسمت آخر هم نخوندم راستش هر وقت اومدم تو سایت از نوشته های شما مهربونی های شما انرژی مثبت شما حال خوب و انرژی گرفتم از داستان خی خی هم همینطور همیشه حالمو خوب کرده خنده رو لبم آورده بهم انرژی داده، دلم خواست وقتی این ۱۲ قسمت و بخونم که با حال خوب باشم و پرانرژی هرچند که میدونم خوندن خی خی بهم انرژی میده و حالمو بهتر میکنه اما دوست داشتم خودمم انرژی و حال خوب و داشته باشم و با حال خوب بخونمش که صد برابر بشه.
خیلییییی کنجکاوم نسبت به اینکه چه اتفاقاتی افتاده همیشه تو ذهنم بود که یعنی چیشده و چه اتفاقاتی افتاده ، چون بی رمق بودم دوست نداشتم اینطوری بخونم برای همین خیلی خودمو کنترل کردم، صادقانه گفتم..
البته تو قسمت آخر اون جایی که بعد از پایان بود رو خوندم و به بهانه ی پایان خی خی و تشکر از شما و تولد همسرتون دلم خواست هر طور شده کامنت بذارم..
راستش خیلی برام ناراحت کننده است که خی خی تموم شده و ناراحت کننده تر اینکه وقتی خیلی قسمت های نخونده دارم این اتفاق افتاد دوست داشتم زمان پایان خی خی من هم همراه شما باشم و با هم این پایان رو دسته جمعی بخونیم و احساساتمون رو رد و بدل کنیم و درموردش کلی حرف بزنیم از پیام هایی که برامون داشته از روزایی که با خوندن خی خی گذروندیم و کلی بهمون خوش گذشته از اینکه چقدررررر خوب نوشتید و هم هیجان دادید هم خنده به لبامون آوردید هم کنجکاومون کردید هم بهمون اطلاعات جدید یاد دادید هم سرگرم شدیم و هم خیلی چیزای دیگه…نمیدونید چقدر دلم میگیره از اینکه روزایی که ۲۰ بار یا بیشتر سایت و رفرش کنم تا منتظر قسمت جدید باشم و دیگه داستان خی خی ای نباشه که بخونم…وقتی داستان و بخونم و برای خودم حدس بزنم اینجوری میشه یا اونجوری و منتظر باشم که چی میشه…خیلی خیلی از داستان خی خی یاد گرفتم، اونقدر برام پیام های مثبت داشت که میخوام وقتی اومدم قسمت های نخوندم و تموم کردم دوباره از اول شروع کنم به خوندن خی خی، این داستان برام شبیه کتاب هاییه که وقتی میخونی میبینی باید یکبار دیگه بخونیش تو همون زمان و بعد مثلا یکسال دیگه هم بخونیش ببینی با عقل یکسال دیگه چی ازش یاد میگیری پیام هاشو چجوری دریافت میکنی…اگه چاپش هم کنید بازم میخونمش بارها و بارها…نمیخوام داش مشتی حرف بزنم اما خیلی دمتون گرم از اینکه خی خی و نوشتید خیییییلی خوب بود تا جایی که خوندم خیلی بهمممم چسبید قطعا که ۱۲ قسمتی که نخوندم جذابتر هم شده واقعا قلمتون بی اغراق بی نظیره همه چیزی که یک قلم باید داشته باشه رو از نظر من داشت..
با تموم شدن خی خی دلم میگیره🥺🥺 دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم ولی حالا که تموم شده می خوام بگم منتظر داستان های قشنگ اینچنینی ازتون هستم چون تواناییش و استعدادشو دارید همچنین خلق شخصیت های فوق العاده از توانمندی های بینظیر شماست..
اگر دوباره براتون طومار ننویسن باید بگم من با برادرتون کاملا موافقم این داستان ی شاهکاره بی نظیره حتی جهانی…(هر آدمی حق داره نظر خودشو آزادانه برای کسی که کتابشونو یا داستانشونو خونده بیان کنه پس فکر نمیکنم دلیلی داشته باشه به خاطر نظر کسی دیگه ای نویسنده رو به توپ و تفنگ ببندیم، اگه به نظر من این داستان یه شاهکار جهانیه نظر منه و دلم میخواد آزادانه بیان کنم)
قلمتون مانا بهترین نویسنده ی من❤❤❤❤😘😘😘😘درسته خی خی تموم شد ولی من منتظرما، منتظر کلی داستانای قشنگ دیگه که فقط خودتون از پسش برمیایید❤❤❤❤مررررسی برای تمام روزهای قشنگی که برامون ساختید عزیزید و خیلی دوستتون دارم❤❤❤❤❤
.
.
تبریک میگم تولد همسر بزرگوار و گرامی شما رو 🎈🎈امیدوارم سالیان سال کنار هم خوش ، خرم و مثل همیشه عاشقانه زندگی کنید و امیدوارم سایشون مستدام باشه و تا همیشه دلگرم به حضورشون زندگی کنید🙏🏻🙏🏻چه خوب که همراه فوق العاده ای مثل شما تو زندگیشون دارن❤ و قطعا که همسرتون هم همراه فوق العاده ای برای شما هستند🙏🏻🌸
.
.
انگشتام یکمی رمق داشتن گفتم حتما براتون بنویسم ببخشید که طولانی شد، به امید اینکه تا چند روز آینده بیام و قسمت های باقی موندمو بخونم که هم کنجکاوم و هم دلتنگ خیلی خیلی زیاد❤❤❤❤❤
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍الهی بگردم من تو رو …. دیگه اصلا اشک اشک اشک … دیگه همه اش عشق عشق عشق… شاهکارو ول کن… طومارو ول کن… دنیا رو ول کن… شیش تا آدم با یه بازی ادامه دار به هم کانتکت شدند، از وسط بمبارون اخبار گند واسه هم پیامای رمانتیک نوشتن و ته دلشون یه مهم متصل شد… همین برای من بهترین اتفاق دنیا بود… نه شاهکار مهمه…نه ادبیات… اونقدرا آدما هستند که این چیزا رو جدی بگیرند که کار دنیا لنگ نمونه …
دیروز توی یه جلسه ای با یه سری از دوستان ( که به شوخی بهشون میگم سران ناسا) واسه ترجمه عنوان یک کتاب که شاید بی اغراق (چون ممکنه خودشونم بخونن دقیشو میگم وگرنه میگفتم دو ساعت ) چهل دقیقه داشتند راجع به اینکه آیا باید آندرستدنیگ : فهم ترجمه بشه یا درک یا شناخت یا اصلا ترجمه اش نکنیم حرف میزدند : دکتر فلانی در کتاب فلان فلان ترجمه کرده که غلطه دکتر فلانی اینو ترجمه کرده اونم غلطه من میگم این که درسته یا اون که درست تره … از من نظر خواستند خندیدم… گفتم من دنیا رو این قدر جدی نمیگیرم؛ معنی درست و غلط هم هیچ وقت نفهمیدم… واسه من ترجمه این دو فصل باعث شد بیست ساعت یادم بره زندگی چقدر مبهم و پیچیده است …
یادم بره که نمیدونم خلقتم تصادفه یا معنی داره… کارکردم از باکتریهای توی ناف آدمیزاد توی این دنیا مفیدتره یا همون اندازه اهمیت داره؟
بیست ساعت باعث شد، یادم بره آدما واسه چه چیزای احمقانه ای که به هم آسیب نمیزنند… آدما با چه ترفندهایی که به هم نیش نمیزنند… آدما با چه چیزای کوچیکی که به هم فخر نمیفروشن… آدما چقدرررر زندگی رو جدی میگیرن… باعث شد آدما رو … ما آدما رو … خودمو فراموش کنم و تو بازی با واژه ها غرق بشم…
نوشتن برای من یه بازیه …
ترجمه کردن یه بازیه …
زندگی یه بازیه ….
من نه یه هوموسپینس (انسان خردمند) ام که یه هومو لودِنز (انسان بازیگوش) و یه هومو اسپرنس (انسان امیدوار) ام … همونطور که آیسا و عطیه بودند ….
من ترجمه نکردم که نظرات دکتر فلانی رو ببرم زیر سوال که بگم من بهتر میفهممم…
ننوشتم که شاهکار نوشته باشم یا ادبیات خلق کرده باشم…
من نوشتم که خودمو پیدا کنم…
وقتی جمله غزالو خوندم که دقیقا مثل آیسا احساس سردرگمی میکنه ولی پر از امید واسه آینده است اشک توی چشام حلقه زد … چون این حسیه که من روزها وماه ها و سالهاست دارم و فکر میکنم هممون داریم … از این حس مشترک مژه هام مرطوب شد…
اسم اون رمانی که قبل از این میخواستم بنویسم و تمام کاراشو انجام داده بودم «جنس سرگردان» بود …
ولی حالا فک کنم بخوام اسم اینم بذارم «جنس سرگردن»….
این نوشته بازیگوشی های کودکانه من بود برای خودکاوی…
من جنس سرگردانم که خودم را در هیچ کتاب فلسفه یا کلاس درسی نیافتم…
در این سفر مکاشفه آمیز
من قطعاتی
از خود گم شده ام را ،
خود ترسیده ام را ،
خود فراری ام را ،
خود مضطربم را ،
خود دلشکسته ام را ،
خود عاشقم را،
خود روایتگرم را
در قصه آیسا عطیه مارال صفیه زینب مریم و …. یافتم… و
هنوز همان جنس سرگردانم که در پی یافتن خویشتن خویش است…..
مرسی که نوشتی و ببخشید که دستم روی کیبورد سر خورد تا اینجا……….
ای جاااانم چقدر عالی گفتیددددد 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻واقعا هم نباید دنیا رو جدی گرفت ، واقعا هم همینکه اینجا وسط این همه اخبار بد مثل یک خانواده کنار همیم به همه چی میارزه❤❤❤🤩🤩🤩🤩
چه خوب که راهی وجود داره تا ز غوغای جهان فارغ بشید برای مدتی فراموش کنید آدم ها رو آسیب هایی که میزنن و خیلی چیزهای دیگه رو خوشحالم خیلی خوشحال😍😍😍😍😘😘😘
میدونم شما نوشتید تا خودتونو پیدا کنید اما برای من و از نظر من این داستان چیز دیگری بود 😍😍😍😍
شما با نوشتن این چیزها رو یافتید و منم با خوندن. در واقع من هم یه جورایی دنبال خودم بودم و خودم رو پیدا کردم و کلی پیام های دیگه ای هم برام داشت که تو ذهنم و قلبم این داستان اینقدر اوج گرفت❤❤❤
قربون رمق دستات بشم من 😘😘ماچ به دستات و به چشمات که واسم نوشتی … مرسی که هستی و آرزو میکنم یه یار بی نظیر (اگه هنوز نداری) که قطعه گم شده درونت باشه پیدا کنی 😍😍😍😍😍 یا اگرم پیدا نکردی خودتو پیدا کنی و دست از تلاش برای پیدا کردن خودت برنداری…. دست از طلب ندارم تا جان من بر آید….
ای جوووونم مرسی مهربونترینم😍😍😍😍ماچ به شما که اینقدر مهربونید اخه😘😘😘ممنونم از آرزوی قشنگتون بهترین ❤❤❤❤
سارا جون شما چرا رمق ندارين؟ نكنه خدايي نكرده مثله من مريضين؟ 🥺🥺دیدم نیستینا… گفتم حتما خانم دکتر یه بار گفتن بهتون انرژی مثبت بدیم دفاع دارین یا امتحانی چیزی؟
اره ساجده جون منم درگیر این ویروس شدم…و دارم تمام تلاشم و میکنم روحیه امو حفظ کنم و خودمو نبازم…امیدوارم هیچکس دچارش نشه …الهی عزیزمممممم امیدوارم خیلی خیلی زود سلامتیتو به دست بیاری و مثل همیشه پرانرژی و سرحال ببینمت و مطمئنم که از پسش برمیای دختر قوی و با نشاط❤❤درکت میکنم و برات تو این روزها آرامش و روحیه ی قوی آرزو دارم😘😘
سارا جان این روزا که گذشت واقعا جای خالیت احساس میشد، از صمیم قلب امیدوارم هر چه زودتر سلامت کاملت رو به دست بیاری و با کلی انرژی و حس و حال خوب مثل همیشه برگردی و قسمت هایی که نبودی رو بخونی و مطمئنم به زودی این اتفاق میفته❤️❤️🤩🤩😻😻❤️❤️ سارا یه قسمت یه غلط تایپی یه جا دیدم بعد دلم نیومد کامنت بذارم تو حوزه ات ورود کنم😬 گفتم خود سارا برمیگرده مینویسه❤️❤️❤️
پ.ن: سارا جان دقت کن که فقط یه غلط کلا به چشمم اومد تو کل ۱۲ قسمتی که تو نبودی😂😂😂بعد خیلی سفت یه زمانی به خانم دکتر میگفتم که آره بدین من واستون تکه خوانی میکنم کارهاتون رو😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
قربونت برم ساناز عزیز😘😘😘ممنون که به یادمی و جای خالیمو احساس کردی❤❤❤ تو کامنت یکی از قسمت ها گفتم که منم اون دوروزی که نبودی جای خالیتو خیلی احساس کردم و خواستم از خانم دکتر سوال کنم گفتم یوقت فضولی نباشه🙈🙈ممنونم برای آرزوهای خوبت برای انرژی های مثبتت😍😍😍
دیگه منتظر نموندم بهتر بشم، امشب کل قسمت های عقب افتاده رو خوندم🙈🙈
عزیزدلللللل😘😘😘حتما کامنت میکردی اختیار داری حوزه خاصی ندارم من🙈🙈🙈
ای جااااان😄😄😍😍😍منم اونقدر مهارت ندارم، ولی اگه تکه خوانی میکردی حتی خیلی بهتر میتونستی مطمئنم😍😍😍🤩🤩بلاخره ساناز خانم باهوش که یه دونه بیشتر نداریم🤩🤩🤩
و اینکه ساناز جون برات سلامتی و دل شاد و همواره انرژی و حال خوب آرزو دارم❤❤❤🙏🏻🙏🏻🙏🏻😘😘😘
فدات عزیزم لطف داری باهوش هم که خودتی مرسی از آرزوهای قشنگت، زودی خوب بشو مهربون❤❤😻😻😘😘❤❤
عزیزی😍😍😘😘❤❤❤
عالی بود🤩🤩🤩 گفتین پایان باز، دلم ریخت گفتم باز از این پایان فلسفی هاست که من درک نمیکنم و نمیفهمم چی بود و چی شد. خیییلی خوب بود❤️
آریل همون خی خی بود😍
این اسم ها رو خودتون گفتین یا ترجمهی اصطلاحات مربوط به کهکشان و ایناست؟ آخه من با دقت میخوندم ولی بازم برام عجیب غریب بود، البته من در اون زمینه هم (مثل سایر زمینه ها🤭) اطلاعات چندانی ندارم😐
ای جان ای جان 😍😍😍😍😍😍نه فقط کلمه زمین رو به انگلیسی نوشتم و یه زگوند و پریم بهش دادم … همین …. نه اصلا اطلعات خاصی نمیخواست … بازی بود 🙈🙈🙈😍😍من قد سوزن حالیم نیست از کهکشان و اینا 🙈🙈🙈
باز افتادع بازي خانوم دكتر؟ شما يه ساجده لازم دارين تو كله تون🤣🤣🤣😍😍😍😍😍😍بخدا مامانم مي گه رنگم باز شده من برم ادامشو بخونم
اين تيكه گزارشا رو بايد خيلي دقيق بخونين. همه گره هاي داستان با اين باز ميشه. آيسا چرا از خي خي خوششاومد؟ خي خي چرا زد به سرش؟ اصلا انگار از قبل براي خي خي تصميم گرفته شده بوده🤣🤣🤣همش دارم فك مي كنم عاقل كل ماجرا آيسا بود كه هي به رئيس خي خي گفت رواني🤣🤣🤣 قصه است ديگه نعوذبالله كه به خدا نبود منظورش. ولي اونو خيلي دقيق بخونين الكي رد نشين مم برم ادامه كشفياتم🥺🤣🤣🤣راست میگه این رئیس خی خی همه رو به بازی گرفته بود. حتی خی خی طفلکو
تولد همسر محترمتون رو تبریک میگم🎉🎈🎊🎂امیدوارم هر روز در کنار هم شادتر از روز قبل باشید❤️ تا همیشه 💐
ای جان دلم …. فدای تو 😍😍😍 خودش حتما میاد میخونه جواب میده 😘😘😘
عجب خوب و بجا تموم شد
و چقدر كاويدن دروني خوبي رو به اشتراك گذاشتي باهامون، احساس مي كنم در همون لحظه كه تو داشتي ميجوريدي و ميكاويدي درونت رو در سطر سطر اين داستان، هيچ كدوم از خواننده هات نبودن كه در همون لحظه درگير نباشن با همون حس در درون خودشون.
بنظرم هميشه بنويس، هميشه بنويس تا همين جوري عميق لذت ببريم هممون از احساسات خفته يا گيجي كه به سرانجام نرسيدن، ولي وقتي نوشته هات ميان، شفاف ميشن، واضح ميشن و تكميل.
براي مدت هاي مديدي بود كه بعد از خوندن “اركستر شبانه” رماني نخونده بودم. اما اين داستان تو رو بلعيدم.
اول كه بازش كردم و عنوان اخرين قسمت رو ديدم، دوباره رفتم بيرون از صفحه! انگار ميخواستم زمان بخرم براي ديرتر تموم شدنش! اما بازم دلم نيومد كه صبر كنم، برگشتم و با لذت تمام تمومش كردم، همونجور كه مطمئنم خودت با لذت و غم و دلتنگي تمومش كردي…
بنظرم موفق ترين نويسنده اونيه كه جوري خواننده رو با خودش همراه كنه كه جزئي جدانشدني از افكار و طرح و ماجرا باشه و تو بصورت كامل اين كارو با من كردي، “همراهي مدام”.
بازم براي تمام اين روزا و تمام اين حس ها ممنونم.
ماچ به كلت 😘
جان دلممممممم 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍اصلا خودت نمیدونی صبح کامنت قبیلتو خوندم چه حالی شدم … نمیتونم بگم واقعا ….. مرسی مرسی مرسی مرسی که هستی و حستو با من در میون میذاری ماچ به چشمات و دستات 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍برای همراهی و تمام حسهای خوب و کلمه های خوبت ممنونم 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
خانم دكتر جونم 😗😍😍😍😍😍😍يعني بهتررررررر ازيننميشد تموم شه… به قول آيسا اجازه دارم بهتون بگم لعنتي جذاب خب؟ ميدونين دلم ميخواست بچلونمتون از عشق؟ از لذت؟ هوموفابر يعني چي؟
خي خي نميدونست كه جهان موازي زمين هست؟ آريلو از يه زمين ديگه آوردن تو اين زمين؟ واي واي واي واي چقدررررررررررر خووووووب بود…همش با خودم فكر مي كردم چقد تمروز ازتون ايراد بگيرم بيست تا سوال نوشته بودم كه جواب اينم بايد بدين جواب اونم بايد بدين
با خودم فكر كردم ما هنوز نميدونيم آريل كيه ؟ خانم دكتر چطوري ميخواد تمومش كنه؟؟؟؟؟؟
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
عاششششششقتونم واقعني واقعني خودتون ميدونين كه اصلا لارم نيس حتي قسم بخورم
خانوم دكتر منم با اين داستان زندگي كردم يك ماه! زندگي…. و زنانه ترين و دخترانه ترين و لطيف ترين و زيباترين و عميق ترين حسهاي درونمو نشونه گرفت😍😍😍شما بهتر از هر كسي ميدونين من قطب مخالف آيسام..من چقدر با تك تك آدماي اين داستان چقدر به لحاظ فرهنگي منقاوتم ولي شما همونطور كه عطيه و آيسا رو با هم جابه جا كردين تا همو بفهمن و قضاوت نكنن، تا از سينرژي نيروي هم دنيا رو بهتر درك كنن، با منم همينكارو كردين…. من يه ماه گذشته توي ذهن تك تك اينها زندگي كردم و به قول خودتون دنياهاي جديدي رو كشف كردم كه فقط ميشه با كتاب خوندن تجربه كرد… خنديدم ياد گرفتم حرص خوردم و كمي هم گريه كردم…. و بينظيرترين داستان زندگيمو خوندم . به نظر من كه فقط يه موجود حسود بدبخت همونطور كه خي خي گفت ميتونه بياد واسه داستان شما حرف اضافه بزنه… اين داستان رو بايد حس كرد نه نقد😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍خيلي عاشقتونم … سر كلاسمون يه بار گفتين وقتي داشتين كتاب جنس صعيف و دوم و اولو معرفي مي كردين گفتين يه روز يه رمان مينويسين به اسم جنس سرگردان و يكي هم اون موقع داشتين مينوشتين به اسم ذهن بيگانه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍همون موفع به نظرم يه لعنتي جذاب بودين…. الان كه ديگه نگين😍😍😍 به جون خودم به خدا حاااالممممم خووووب شد اصلا… من رفتم از اول بخونمش خدانگهدار شما دست علي يار شما😍😍😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿چشم حسود و بخيل و عقده اي و بدبخت كف پاتون ايشالا…ولي خي خي هم خوب مجازاتي گرفتا … همون قضيه پاداش و كيفر سر خودشم در اومد😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
عزیز دل منی که قبل خوندن در دبه رو باز کرده بودی🤣🤣🤣🤣فدای تو بشم این قدر دقیق میخونی و تحلیل میکنی … هومو فابر اسم یه رمان از ماکس فریشه که من انگلیسی خوندم… ممممم میشه انسان ابزار ساز… انسان صنعت گر؟ صنعت زده یا ابزارساز … بازتاب آدمیه که تنها به منطق علمی اعتقاد داره و یه جورایی همه دنیا رو از منظر دانش و علم تحلیل میکنه ولی وقتی با معماهای حل نشده زندگی مواجه میشه با سرنوشت مواجه میشه یه جورایی شکست میخوره یا مارس میمونه …. قربون تو بشم من مهربونم…. فدای حسهای عمیق شما بشم …. خوشحالم که حالت خوب شد …. عزیز دل خیلی خوبی …. 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍مرسی که میخوای دوباره بخونی… پس بی زحمت اگه سوتی موتی داشتم کامنت کن🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈الان من انسان ابزارگرا هستم … داره از مهرت سواستفاده ابزاری میکنم 😍🤣🤣😍😍😍
الان چک کردم به فارسی ترجمه شده کتاب دوسال پیش نشر نیلوفر … نوشته هومو فابر ولی انسان ابزارساز هم نوشته …. مترجم حسن نقره چی . سال نشر ۱۳۹۸ . ( سال انتشار کتاب به میلادی ۱۹۵۷) ۲۵۵ صفحه. اگه خواستی بخونی. 😍😍😍😍😍
https://www.iranketab.ir/book/22497-homo-faber
من اصصصصصلا ديگه از هيششششششكي جز خودتون هيييييچي نميخونم 😍😍😍😍😍
آها اسم اون رمان نصفه نیمه که از سال ۹۷ نصفه مونده هم سندروم ذهن بیگانه است…. مثه اثرانگشت کیهانی که اومد و نصفه موند روی کاغذ اونم نصفه مونده … شایدم یه روزی مثه خی خی غافلگیرم کنند… چه خوب گوش میدادی تو وروجک 😍😍😍😍😍😍😍آره جنس سرگردانو هم چند سال بود بهش فکر میکردم فک کنم از سال ۸۹ …. 😍😍😍😍😍😍
خاك برسرم
تولد آقاي دكترو يادم رفت تبريك بگم 🙈🙈🙈❤️
تولدتون مبارك آقاي دكتر سيدي
ايشالا كه هميشه سايه تون روي سر خونوادتون باشه
تندرست و سلامت باشين
👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
Wowwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwwww
JUSY WOW
what can ii say but wow
I didnt even think about alternative universe … or i didnot find out homoludenz or humofaber or homospranse is chosen by purpose untill i read the commments ….. i am sure there are other layers we didnt find out …. it was great more than perfect or unique you know …. i dont know how to sat …. it is just WOWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWWW
I LOVE YOU I HOPE SOMEDAY I COULD FIND A HONEY
I AM SURE LIFE WOULDE BE SO SWEET THAT DAY
AS YOU SAID BEFORE THIS STORY WASENT JUST A FEMINAN ONE
I COULD FEEL IT … I COULD SEE MYSELF IN HAMIDREZA OR ARMAN OR EVEN SOMETIMES UNFORTUNATLEY IN MAHMOUDREZA OR VAHID …. IN AMID…
I AM TOTALLY AGREED WITH GHAZAL THATALL THE SWWEETNESS OF THIS FICTION WAS FOR YOY COULD MAKE US TO FEEL WHAT YOU FEEL AND DRAG US IN THE MIDDLE OF A LIFE WHICH WE MAY NEVER EXPIREINCED AS SAJEDEH SAIS….
HAPPY BIRTHDAY DEAR MR MAHMOUD
WISH YOU THE BEST
THOUGH I KNOW
YOU
HAVE
ALREADY
HAVE THE BEST
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
خاااااانومممممممم دكتررررررررررر
الان يعني دستور هك كردن احساسات خي خي رو يه روز قبل اينكه اصلا بره سراغ آيسا داده بودند؟ يعني هيشكدوم ازون احساسات مال خوش نبود؟ يعني خي خي اين همه تبليغ اختيار كرد اينو بردين زيرسوال؟
آيسام هر احساساتي به خي خي پيدا كرده بود واسه اين بود كه هي از اون مگس بال صورتيه توي اون جهان ديگه حس مگسي مي گرفت به خي خي؟
اينجا كه تو قسمت نوزده آيسا مي گه نكنه تو يه بازي كامپيوتري گير كرديم هم معني خاصي داره؟
چقدررررررر خووووووبه….. جون من این داستان غافلگيرتون كرد واقعني؟ يعني شما بهشون فك نكرده بودين؟ غلط املايي زياد دازه ولي من وقت ندارم چك كنم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🙈🙈🙈🙈🙈🙈😍😍😍😍😍من تو عمق ماجرام نميتونم بيام روي سطح چيزي بنويسم 🤣🤣🤣😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
خيلي خوبين 🥺🥺🥺من هرچي ميخورم ميبينم حميدرضا رو از همه بيشتر دوس دارم. آرمان فازش برام زيادي سنگينه🤣🤣🤣🤣🤣بعدشم بايد يه فرقي تو سليقه شما با من باشه ديگه🤣🤣🤣😍😍😍
خانم دكتر؟😱😱😱😱😱
تغييرات چرا موقتي ذخيره شده؟ قبل از اين دستور اوليه كه هبوط بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ممكنه دوباره آريلو برگردونن؟ واسه همين هي آيسا مي گه من ازين حسا زياد دارم؟ ازين خاطره هاي دور؟؟؟؟؟ يعني خي خي تو اينم اشتباه مي كرد؟
خانوم دكتر ديگه!!! چقدر پيچيده بازي در اوردين به قول آيسا🤣🤣🤣🤣🤣ولي ببينين من دارم دونه دووه كشف مي كنم واستونااات😍😍😍🤣🤣🤣🤣🧿🧿🧿🧿
دلم بسیار گرفت. من هم مثل دوستان و همراهان شما یک ماه و اندی درون این داستان زیستم. عطیه ای که چهارده سالگی با احدی ازدواج کرد و بیست و نه سال زندگی با دیوار به دیوار با عزیز و ثمین و طلعتی را تجربه کرد و مریم و آسیه و عمید و آرمانی نداشت که به آنها تکیه کند. چونان عطیه لبخند زد و میزند هنوز و همیشه و چونان آیسا وانمود میکند که همه چیز خوب است و هیچ وقت کم نمی آورد. عطیه ای که سالهاست کم آورده است. البته من بخشهای آخر داستان را با پیامهای توضیحی خانم ساجاده که شما هنوز تایید یا تکذیب نکرده اید درک کردم، اما تا همانجای داستان که بگویم عطیه به آرمانش رسید و آیسا هم دست از بیهودگی برداشت، آنچه در این داستان برایم ارزشمند و زیبا بود، همین بود که دخترجوانی چون شما تصویر زنی پنجاه ساله را ترسیم کند و بگوید عشق هست، هدف هست، زندگی هست، درون هر زن پنجاه ساله ای هنوز دختر کوچکی هست که زیست میکند و در انتظار عاشق شدن است. خوب به خاطر دارم وقتی اشک میریختم که نمیخواهم با احدم ازدواج کنم مادرم میگفت دختر یک بهاری دارد، بهارش که بگذرد دیگر کسی او را نمیخواهد، اما شما نشان دادید که بهار درون آدمهاست چه آرمان باشد چه عطیه چه آیسا و چه حتی مگس که به تصور من باید نمود انسانی متفاوت باشد. نگاهتان را بسیار دوست داشتم. تزریق این حس امنیت در لابه لای داستانتان به مخاطب که تو میتوانی و باید اراده کنی. یا کافی است که اراده کنی. گفته بودید میخواستید هدایت باشید، به نظر من امثال هدایت ها ته مانده های امید را در دل انسان میخشکانند چنان که در دل خودشان نیز خشکیده بود. اما از تنها تصویری که از شما دیده ام و از این تصاویر کارتونی زیبا میتوانم بگویم چون امید در دل شما نخشکیده پس نمیتوانید در دل دیگران نیز ان را بخشکانید. شما آنقدر خودتان منحصر به فرد هستید که نیازی ندارید هدایت باشید. همین هانیه بودن برایتان بسیار زیباست و من هانیه را در میان تمام پوچ گرایی هایش باهمان لبخند روی عکسش به امید دادنش میشناسم. به خنداندنش. به شاد بودنش. به تاکید کردنش بر اینکه تو میتوانی. چون خودش میتواند به دیگران هم میگوید تو میتوانی . حتی اگر آن دیگران زنی مثل من باشد که تصور میکرد بهار من گذشته شاید… من پیام داستانتان را گرفتم. بهار درون من است. بهار هیچ زن و هیچ مردی به پایان نمیرسد مگر اینکه خودش بخواهد. ما به چنین نوشته هایی محتاجیم. وگرنه تلخ نویسی را که همه بلدند. پس خودتان باشید. به زیبایی و شیرینی همین لبخند ساده که هر روز وقتی صفحه تان را چک میکنم میبینم و با خودم میگویم، به پیش برو خانم نویسنده. با تمام قدرت به پیش . موفق باشید. تولد همسر گرامیتان را هم تبریک میگویم. به امید خواندن داستانهای زیبای بعدی شما. با احترام. عطیه ای که بهار درونش را زنده کردید.
من اول برداشت هامو به صورت سوال بنویسم که خیالم راحت بشه بعد حرفامو بزنممم🤩🤩🤩😻😻😻😻❤️❤️❤️
الان، آریل یه آدم بود تو یه زمین دیگه که جهان موازی بود؟ مگس بال صورتی هم یه مگس دیگه بود تو اون دنیای موازی دیگه؟ بعد خی خی و آیسا انگار داشتن حسرت اونا رو میخوردن؟ یعنی قاعده انطباق حسرت ها بین دو تا دنیای موازی اتفاق افتاده بوده؟
یه روز قبل اینکه اصلا خی خی بره سراغ آیسا (طبق تاریخ گزارشات آخر داستان) دستور هک کردن الگوریتم خی خی داده شده بوده؟ چون غرور داشته نسبت به انسان ها و سواستفاده میکرده از اختیاراتش؟ بعد اون بالاتر طبق فرمان فوق محرمانه ویژه اجازه داده شد که اطلاعات خی خی (مگس چشم قرمز) رو با آریل عوض کنن و هبوط اتفاق افتاده؟ بعد آیسا هم به خاطر همون انطباقی که رخ داده بوده با اون مگس بال صورتی تو اون جهان موازی، واسه همین به خی خی حس پیدا کرده بوده؟؟
بعد روز ۲۶ شهریور طبق اون فرمان که آیسا میاد تو جسم خودش ارتباطش با اون مگس خاکستریه قطع میشه بعد همون روز آواتار آریل از اون دنیای موازی و از اون زمین میاد به این دنیا و این زمین و سوابق تاریخیشون یکی میشه؟؟
خب من برداشت هامو نوشتم حالا برم بقیه حرفامو باز بنویسمممممم😻😻😻😻😻😻❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
داستان خی خی اونم به صورت سریالی اونم نوشته شده توسط شما با در نظر گرفتن تمام حرفایی که در طول هر قسمت نوشتیم و گفتیم راجع بهش و شما جواب دادین واقعاااااااا یه تجربه عجیب و فوق العاده بود، میخواستم بنویسم و «تکرار نشدنی» اما اصلا دلم نیومد چون امید دارم که با یه داستان سریالی دیگه که شما بنویسین دوباره این تجربه تکرار بشه😻😻😻❤️❤️❤️❤️🤩🤩🤩🤩 اونم تو روزایی که همه جا فقط اخبار و حال بد بود… اینجا و داستان خی خی و حرف های شما تنها اتفاق قشنگ و مثبت این روزهای سنگین و تلخ بود… ❤️❤️❤️❤️❤️😻😻😻😻😻مرسی بابت این تجربه فوق الهاده و حال خوبی که هر روز واسمون به وجود آوردین❤️❤️❤️😻😻😻🤩🤩🤩🤩تولد آقا محمودم که کلیییییی مبارککککک🤩🤩🤩🤩❤️❤️❤️❤️ یکی از بی بدیل ترین و خاص ترین کادوهایی رو که ممکن بود ازتون گرفتن🤩🤩🤩🤩❤️❤️❤️❤️❤️حال خوبتون کنار هم پایداررررر و مداممممم❤️🤩❤️🤩❤️🤩❤️🤩
منم خیلی دلم گرفت که تموم شد و همه این روزا با این داستان زندگی کردم و قطعا بهترین و خاطره انگیزترین تولدی بود که داشتم ❤️❤️❤️
من اکثر بچه ها رو نمیشناسم جز ساناز و غزال ولی با خوندن کامنتاتون هر روز کلی احساس نزدیکی کردم باهاتون و همتونو خیلی دوس دارم … ممنون بابت تبریکاتون و خوشحالم که با شماها آشنا شدم … امیرحسین ،ساجده ،ملیحه، سارا،ساناز و غزال و مخصوصا خانوم عطیه که کلی با پیامتون متاثر شدم و امیدوارم همگی بهترینها رو داشته باشید
اول آنکس که خریدار شدش من بودم ❤️❤️❤️❤️
😍😍😋😋💏🏹🌮😍😍
Fahmidimia🤣🤣🤣👍🏼👍🏼👍🏼
به جرات میتونم بگم تو این ۳۰ سالی که از عمرم گذشته که این همه آدم دیدم و شناختم فقط و فقط شما و خانم دکتر و مامان و بابام رو میتونم نمونه یه زوج ایده آل و مثال زدنی بدونم❤❤😻😻💑 من شخصا از وقتی عمق و جنس رابطه زیبا و غیر قابل توصیف شما دو تا عشق رو دیدم تازه فهمیدم رابطه یعنی چی و امیدوارم بتونم یه روزی نه مثلش چون بعید میدونم تو این دوره و زمونه و آدمای الان مثلش رو موفق بشم بسازم (الان خانم دکتر میان میگن آیسا بازی در نیارم😂🚶♀️ولی راست میگم خب دیگه) اما شبیهش رو بسازم و تازه از اون به بعد بفهمم یار و رابطه یعنی چی و زندگی رو از زاویه دیگه ای ببینم❤❤❤ عشقتون مانا و حال خوبتون مدام❤❤❤❤❤
ای جان ای جان ای جان 😍😍😍
Both of you are UNIQUE
HAVE A HAPPY LIFE TOGETHER ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برای من هم این آشنایی دورادور باعث خوشحالی و افتخاره آقای دکتر، برای شما در کنار خانم دکتر زیبا و مهربانم زیباترین لحظه ها رو مثل همیشه، آرزو دارم❤❤
وااااااییی عالی بووود بهتر از این نمیشد که تموم بشههههههه🤩🤩🤩😍😍😍😍مرسی که پایان خوبی داشت خیلی دوست داشتمممممم🤩🤩🤩🤩😍😍😍عشق کردم با این داستان زندگی کردم باهاش خیلی روزای قشنگی واسمون ساختید
هرکدوم از شخصیت ها یه جوری برام دوست داشتنی بود( به جز محمودرضا البته که اونم بلاخره برای کامل کردن داستان باید میبود) از هر کدوم خیلی چیزها یاد گرفتم به خصوص خی خیِ دوست داشتنی😍😍😍😍
منتظرم بعد از یه استراحت ، دوباره داستان جدید بنویسید و حسابی مشتاقمممم😍😍😍😍🤩🤩داستان فقط داستانای شماااااا😍😍😍با دلِ دیوانه ی من چه کردید😉😃😍😍😍😍
زدم به تخته خودم😁✊❤🤩😻💕
کله پوک😅😅😍😍😍
راستی من خیلی با تصاویری که برای هر قسمت انتخاب میکردید کیف میکردم به خصوص که خودتون بودید واقعا عشق میکردم😍😍😍😍
عرض ارادت خدمت آقای دکتر
منم تا حالا شما رو ندیدم ولی از صحبتهای خانم دکتر هژبر میدونم که انسان بی نظیری برای زندگی ایشون هستید، خوشحالم که در کنار هم شاد هستید. عشقتون جاوید❤️
فدای تو … محمود ندیده ببینه حتمن جواب میده ملیحه جون 😍😍فدای مهربونیات
😘😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️
چقدر دلم هربار واسه عطیه مچاله شد🥺
خیلی قشنگ بود هانی جانم❤️❤️❤️
ای جان جان جان😍😍😍😍