English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دالانِ تاریکِ چشم‌هایش

۱۳۹۹-۱۲-۱۵

 

همه‌جا بوی خون می‌داد و صدای ناله بود و خنده. در تاریکی هوای دم‌کرده‌ای که نفس کشیدن را سخت می‌کرد. یا باید به تحمل بوی خون و کباب شدن انسان زنده تن درمی‌دادی یا باید با دهان نفس می‌کشیدی و دم و دود را فرومی‌دادی.

دست‌هایی را که نمی‌دیدی پر از التماس و خواهش بود؛ و خطوط قرمز که سیاه بود و عمیق. من اما هیچ نمی‌دیدم. تنها تصاویری که پشت پرده چشم‌هایم نقش می‌انداخت. فریاد زدم:

  • آهای کسی صدا مرا می‌شنود؟ آهای کسی چراغ را روشن نمی‌کند؟

صدای ناله بود و خنده و هوای دم‌کرده با دست‌هایی پر از خواهش که در تاریکی گم‌شده بود و منجی می‌خواست. بعد، دیگر هُرمِ آتش بود و بوی خون و فرمان کشتاری که نمی‌شنیدم؛ اما حس می‌کردم. صدای هیس هیسِ پیرزنی که مرا از سؤال کردن بازمی‌داشت. کسی نبود. صدایی نبود؛ اما پیرزنی بود که نهی می‌کرد از پرسیدن و هشدار می‌داد به سرهایی که بر پرسش رفته و من داد می‌زدم:

  • خودت را نشان بده. بلندتر حرف بزن!

ولی باز صدای ناله بود و بوی خون و گرمای آتشی که انگار نبود. قطره‌ها و شتک‌های خون روی صورتِ مردان و زنان معشوق ازدست‌داده و مادران و پدرانِ بی‌فرزند شده و روزنامه‌هایی که به دار آویخته بودند و من نمی‌دیدم. آنجا توی تاریکی محض. باز فریاد زدم:

  • آهای اینجا کجاست؟ کسی اینجا نیست؟

و ناله و خنده و صدای هیس هیس و ماری که تاجی طلایی داشت و از برق قدرتِ تاج تنها می‌شد همو را دید. ترسیدم و پا را به فرار بردم اما دالان تاریکِ چشم‌هایش کشید، مرا چون آدمی مسخ‌شده که اختیاری ندارد فروکشید به‌سوی خود. چشم‌هایم تار می‌شد یا مار دوسر داشت؟ چشم‌هایم می‌دید یا این توهمی ترسناک بود؟ ماری که روی خورشیدی چمبره زد بود و شمشیری به‌جای زبان داشت و هیس و هیس می‌کرد. نیمی پیرزن نیمی مار. نیمی طلایی نیمی سیاه. نیمی خندان نیمی خونین. نیمی مرد نیمی هیولا. هیس هیس کرد و مرا بلیعد و کشید در عمق تاریکی چاهی توی چشم‌هایش که هزاران آدمِ تنها آنجا فراموش‌شده بودند و من فقط گرمای آتش را حس می‌کردم و بوی گوشت پخته انسان و صدای هیس!

***

از خواب پریدم. کنار شومینه توی باغ خوابم برده بود و محمود داشت کباب درست می‌کرد و به هدی، اقبال و اندیشه که گاه‌گاهی بلندبلند می‌خندیدند می‌گفت:

  • هیس! هانی خوابیده.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

نقد

انار بانو و پسرهایش

  انار بانو و پسرهایش نوشته گلی ترقی از کتاب جایی دیگر نوشته گلی ترقی،تهران: نشر نیلوفر، ۱۳۸۴٫ پیرنگ: زنی در پروازی خارجی به پیرزنی

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تاریک خانه صادق هدایت

  … من هیچوقت در کِیف های دیگرون شریک نبوده‌ام، همیشه یه ﺍحساس سخت یا یه ﺍحساس بدبختی جلو منو گرفته. – درد زندگی، اشکال

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

دیدزَن

چند وقتیه مهمونِ یکی از همسایه هام سعی میکنه منُ مسموم کنه . نمیدونم چرا و چه بدی ای از من دیده. آخه من کجای

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

فرقی نمی‌کند…!

نوشته آگوتا کریستف، ترجمه فرزانه شهفر، تهران: کتاب نشر نیکا، ۱۳۸۹٫ (با کتابخوان کتابراه و تنظیمات من ۶۷ صفحه بود، در شناسه کتاب تعداد صفحات

ادامه مطلب »