همهجا بوی خون میداد و صدای ناله بود و خنده. در تاریکی هوای دمکردهای که نفس کشیدن را سخت میکرد. یا باید به تحمل بوی خون و کباب شدن انسان زنده تن درمیدادی یا باید با دهان نفس میکشیدی و دم و دود را فرومیدادی.
دستهایی را که نمیدیدی پر از التماس و خواهش بود؛ و خطوط قرمز که سیاه بود و عمیق. من اما هیچ نمیدیدم. تنها تصاویری که پشت پرده چشمهایم نقش میانداخت. فریاد زدم:
- آهای کسی صدا مرا میشنود؟ آهای کسی چراغ را روشن نمیکند؟
صدای ناله بود و خنده و هوای دمکرده با دستهایی پر از خواهش که در تاریکی گمشده بود و منجی میخواست. بعد، دیگر هُرمِ آتش بود و بوی خون و فرمان کشتاری که نمیشنیدم؛ اما حس میکردم. صدای هیس هیسِ پیرزنی که مرا از سؤال کردن بازمیداشت. کسی نبود. صدایی نبود؛ اما پیرزنی بود که نهی میکرد از پرسیدن و هشدار میداد به سرهایی که بر پرسش رفته و من داد میزدم:
- خودت را نشان بده. بلندتر حرف بزن!
ولی باز صدای ناله بود و بوی خون و گرمای آتشی که انگار نبود. قطرهها و شتکهای خون روی صورتِ مردان و زنان معشوق ازدستداده و مادران و پدرانِ بیفرزند شده و روزنامههایی که به دار آویخته بودند و من نمیدیدم. آنجا توی تاریکی محض. باز فریاد زدم:
- آهای اینجا کجاست؟ کسی اینجا نیست؟
و ناله و خنده و صدای هیس هیس و ماری که تاجی طلایی داشت و از برق قدرتِ تاج تنها میشد همو را دید. ترسیدم و پا را به فرار بردم اما دالان تاریکِ چشمهایش کشید، مرا چون آدمی مسخشده که اختیاری ندارد فروکشید بهسوی خود. چشمهایم تار میشد یا مار دوسر داشت؟ چشمهایم میدید یا این توهمی ترسناک بود؟ ماری که روی خورشیدی چمبره زد بود و شمشیری بهجای زبان داشت و هیس و هیس میکرد. نیمی پیرزن نیمی مار. نیمی طلایی نیمی سیاه. نیمی خندان نیمی خونین. نیمی مرد نیمی هیولا. هیس هیس کرد و مرا بلیعد و کشید در عمق تاریکی چاهی توی چشمهایش که هزاران آدمِ تنها آنجا فراموششده بودند و من فقط گرمای آتش را حس میکردم و بوی گوشت پخته انسان و صدای هیس!
***
از خواب پریدم. کنار شومینه توی باغ خوابم برده بود و محمود داشت کباب درست میکرد و به هدی، اقبال و اندیشه که گاهگاهی بلندبلند میخندیدند میگفت:
- هیس! هانی خوابیده.
4 پاسخ
👍👍👍
❤🧡💛
هديه خانوم چرا ديگه كامنت نميدارند؟ 🙈🙊 آخي… پارسال اين موقع ها هم نوشتينش😍😍😍
باز من اینجا رو چرا ندیده بودمممم😳😳😳خیلی خوب بود👌👌👌