به یاد آور…!
مرا به یاد آور، وقتی که دیگر نبودم؛ آنگاه که به دوردستها به سرزمین سکوت رفتم؛ آنگاه که دیگر دستان تو در آغوشم نخواهد
مرا به یاد آور، وقتی که دیگر نبودم؛ آنگاه که به دوردستها به سرزمین سکوت رفتم؛ آنگاه که دیگر دستان تو در آغوشم نخواهد
از من مپرس آن واژه را تا به تصویر کشد تمام گوشه کنار روح بیشکلمان را که با واژههای آشتینش جار بزند که میدرخشد
گویی هیچ ساختن از فاصلهای که میانمان ایجاد شده ساده به نظر میرسد تا از آتش اطمینان تو ملالتی ن نامطمئن جعل کنم…
در جریانی نهانی که به تو پیوند خوردم زندگی فرومیپاشد با خود جدل میکند و به نظر میرسد تو را نمیشناسد، حضورش خفهکننده است