بازی آینهها (۱)
بازی آینهها (۱) «از چهلوپنجسال پیش؟ نوزده؟ دوازده؟ یا پنجسال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمیدانست.
بازی آینهها (۱) «از چهلوپنجسال پیش؟ نوزده؟ دوازده؟ یا پنجسال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمیدانست.
آخرین دقایق نیمهشب بود. همان لحظاتی که میگویند تاریکی به اوج سیاهی خود میرسد. از دوردستها صدای برخورد امواج دریا به صخرههای سنگی به
با خودم لج كردهام؛ ذهنم آبستن داستانها و قصههای بسیار است. دستانم تشنهی قلم زدن و نوشتن واژهها… اما چونان كه بخواهي كودك خواهانِ پفك
-اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم
ابرهاي سفید گفتند بياييد بازي كنيم. شكل درست كنيم. آدمها را سرگرم كنيم. ابر سياه گفت : بيخود تلاش نكنيد. تا بلايي نازل نشود آدمها
ميگن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…
چو هستی، خوش باش… چشمهاتو ببند و فرض کن همین الان همین لحظه مُردی… اولش ممکنه فکر کنی: کارهام؟ احتمالا بچه هام؟ شوهرم؟ زنم؟ مادرم؟
ساعت قدیمی روی دیوار، سالها بود که ثانیهشمار نداشت. پرندهی کوچک درون شکمش مدتها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو میکرد و
فرمیر نقاش این تابلو ( دختری با گوشواره مروارید) که در فقر مرد و در دوران زنده بودنش از هنرش هیچ پولی در نیاورد!
دی سگ با دوربین همی گشت دور شهر کز آدم و انسان ملولم و حیوانم آرزوست!
چخوف نویسنده روسی نقادان را چون خرمگس هایی میداند که روی پیکر اسب می نشینند و اورا نیش میزنند و از شخم کردن زمینی باز
دخترک کوچه بابل را که خواند، در طنین آوار کاجی که میان جیغ کلاغ بر خاک می افتاد، کتاب را بست. سیگار نصفه نیمه صاف