آسمان بار امانت نتوانست کشید
ابرهاي سفید گفتند بياييد بازي كنيم. شكل درست كنيم. آدمها را سرگرم كنيم. ابر سياه گفت : بيخود تلاش نكنيد. تا بلايي نازل نشود آدمها
ابرهاي سفید گفتند بياييد بازي كنيم. شكل درست كنيم. آدمها را سرگرم كنيم. ابر سياه گفت : بيخود تلاش نكنيد. تا بلايي نازل نشود آدمها
ميگن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…
چشمهای بازِ به سقف دوختهشده که آن را تار میبیند. هیچچیز قطعي نيست! دمممممم، هیچچیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچکس هميشگي نيست! دممممممم، هیچچیز ابدي
دخترک هفت یا هشتساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونههای ککمکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی
لامپ کوچک از پشت بریدگی بیضی روی جعبه محافظش، سعی کرد بیرون را نگاه کند. بالاخره یکی او را انتخاب کرده بود و از
دستهایم را دور گردنش انداختهام و دارم فشار میدهم. فشار میدهم و فشار میدهم. شاید اگر طنابی داشتم بهتر میتوانستم او را بکشم و از
بر اساس یک اتفاق واقعی چرا مُرد؟ آیا تقصیر عکاس بود که سناریویِ تکرارِ پایین آمدن از پلهها را چید؟ اگر آرزو کمی لاغرتر
کتاب را که باز کرد، تاریکیای که سالها بود در آن اسیر بودم، ناگهان به روشنایی زنندهای بدل شد که دریچه نگاهم را تقریباً برای
پرده اول: سوپر بوذر ساعت ده و بیست دقیقه صبح زن: سلام آقا. ببخشید شما چیزی به اسم رب میگو یا سس میگو دارید؟
او در اوج موفقیتهای شغلی و روابط اجتماعی خوشحال نبود. پس از شغلش استعفا داد. خانه بزرگش در بهترین منطقه شهر را فروخت. ویلایی
برای من هم مثل خیلی از آدمها شاید در تمام طول زندگیام، ماه مثل یک چراغ مهتابی زیبا بود که بیشتر شبها در آسمان
تمام آینههای جهان از مجرای مجازی پشتشان به شهر بزرگی متصل میشوند که هیچ آدمی هیچگاه به آن پا نخواهد گذاشت. آینهها هر چه را