اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

کارتِ پرواز

۱۴۰۰-۰۳-۰۵

کتاب را که باز کرد، تاریکی‌ای که سال‌ها بود در آن اسیر بودم، ناگهان به روشنایی زننده‌ای بدل شد که دریچه نگاهم را تقریباً برای لحظاتی از زمانی که نوری وجود نداشت، کورتر کرد. صدای فریادش آمد:

  • وای اینجا رو … این کارت پروازمه… مال ده سال پیشه… فکر کن. زمانی که هنوز دانشجو بودم…

مرا از لای کتاب کشید بیرون و چنددقیقه‌ای خیره نگاهم کرد. این‌طرف و آن‌طرفم کرد. غلغلکم داد. خودم را محکم نگه داشتم تا نفهمد یک‌تکه کارت پرواز غلغلکی ازکاردرآمده‌ام. به فکر فرو رفت. از شادی لحظات اول در چشم‌هایش خبری نبود. شاید یاد آن روز افتاده بود که مرا توی دستش مثل لوله گرد می‌کرد و ول می‌کرد.

هنوز مسئول کنترل ورودی هواپیما، باله بلندم را نبریده بود. از سرنوشت آن بخشم خبر ندارم؛ اما ما کارت‌های پرواز به‌ندرت انتظار داریم که کسی ما را لای کتابش نگه دارد. معمولاً بلافاصله سر از سطل آشغال درمی‌آوریم. البته من این را از روی نقل‌قول‌هایی میدانم که قبل از پرینت شدن از بقیه کارت‌ها شنیده‌ام.

از اینکه مرا هی لوله می‌کرد و می‌گرفت جلوی دهانش و توی آن فوت می‌کرد، بدم می‌آمد. یک‌جور خاصی مورمورم می‌شد؛ اما مگر آدم‌ها این چیزها را می‌فهمند. آدم‌ها حتی به صداهای بلند اطرافشان هم گوش نمی‌دهند، چه برسد به صدای آرام من که از هزار هرتز هم پایین‌تر است. بعد یکی از دوستانش را دید. نمی‌دانم من مدت زیادی بین آدم‌ها زندگی نکرده‌ام تا بدانم با هم دوست بودند یا دشمن. آدم‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند. زیر لبخندهایشان چیزهای زیادی را پنهان می‌کنند که کاغذ مقوایی هجده گرمی ساده‌ای مثل من نمی‌تواند درکش کند. وقتی توی کارخانه مقواسازی بودیم، خیلی دلم می‌خواست بروم توی خط تولید مقواهای گرم بالا و بیفتم زیردست نقاشی که رویم طرحی ماندگار بکشد و قابم کند و بزندم به دیوار. امان از این گیتی بی‌دقت و بی‌حواس. تنها بخشی از آرزویم را شنید. مقوای نسبتاً گِرَم بالایی شدم، اما آخرش سر از پرینترهای کارت پرواز یک شرکت هواپیمایی درآوردم.

با هم سلام و علیک گرمی کردند. مرا لوله کرده بود لای مشتش و گرفته بود پشتش. تقریباً روی باسنش و هرازگاهی دست‌هایش را در هم قفل می‌کرد و من کارم از غلغلک گذشته بود. احساس خفقان می‌کردم. راجع به یک‌چیزهایی با هم حرف می‌زدند و من در میان آن سروصدای سالن پرواز به‌ندرت می‌توانستم کلماتی مثل استاد راهنما، دانشگاه، کشته شدن انگیزه‌ها، آینده نامعلوم و چیزهایی شبیه به آن را بشنوم. وقتی دوتایی سوار هواپیما شدند، حرف‌های بیشتری شنیدم. دختر دیگر داشت تعریف می‌کرد که چطور به خاطر استرس نوشتن رساله دکتری، بچه‌اش را سقط کرده و استاد راهنمایش نه‌تنها این مسئله را درک نکرده که توی جلسه پیش دفاع از داورها هم بیشتر به او پریده.

بعد از چند دقیقه دوباره نگاهش شد همان نگاه پر از شیطنت لحظه اول. مرا گذاشت توی کارت گیر روی میزش. اینجا حوصله‌ام سر رفته. لای کتاب حیات ذهن هانا آرنت بین واژه‌های صفحه ۲۴۴ و ۲۴۵ بیشتر به من خوش می‌گذشت. می‌توانم ساعت‌ها راجع به درماندگی و ناتوانیِ منِ اندیشنده در شرح و وصف خویشتن، در پاسخ به پرسش سقراط که می‌گفت چه چیزی ما را به تفکر وامی‌دارد، حرف بزنم. دلم برایشان تنگ‌شده. قریب به ده سال آن‌قدر به آن صفحه روبه‌رویم زل زده بودم که الآن از این بی واژگی و خیره ماندن به در سفید اتاقش حوصله‌ام سر رفته. فقط هرازگاهی نگاهم می‌کند و می‌گوید:

  • میدونی ده ساله دارمت؟ بندازمت دور یا نگهت دارم؟

من در تصمیمی که می‌گیرد هیچ دخالتی نمی‌توانم بکنم. خودم دوست دارم لای کتاب تازه‌ای آشیانه کنم و امیدوارم نگهم دارد؛ اما خب ما هم به‌اندازه آدم‌ها تحت تأثیر شانس و جبر زمانه‌ایم…! جز رضایت و تسلیم و چشم داشتن به آینده چه‌کار دیگری از من برمی‌آید؟

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

5 پاسخ

  1. با اینکه داستان از زبون یک بی جان بود ارتباط خوبی باهاش برقرار کردم 😍😍👏👏بازم از این داستانا بنویسید😍😍

    در مورد استاد راهنما نوشتید یادم اومد از یک جلسه ی دفاعی که رفته بودم، استاد داور به شدت پایان نامه ی دانشجو رو بی ادبانه نقد کردن با این وجود دانشجو خودشو حفظ کرده بود اما وقتی استاد راهنماش هم طرف استاد داور رو گرفت و گفت واقعا این چطور نوشتنه و از این حرفا اشک و تو چشمای دانشجو دیدم. بنده خدا میگفت من پایان ناممو بهتون نشون دادم بررسی کردید خودتون تایید کردید چطور الان میگید 😲

  2. «به کجا چنین شتابان» این جمله ایه که یکی از استادهای دانشگاه، آخرین جلسه کلاسش، ترم اول که بودم روی کاغذ نوشت و داد دستم . استادی بود که خیلی دلش میخواست همه فکر کنند بدجنس و بداخلاقه ولی کاملا برعکس بود. بچه ها هیچ کدوم بهش نزدیک نمیشدن و دل خوشی ازش نداشتن چون وانمود میکرد آدم خشک و بی احساسیه…. نمیدونم چرا منو انتخاب کرد و یهو صدام زد و گفت حواست باشه توی این مسیر که شروع کردی چه چیزهایی رو از دست میدی و به خاطر چی، چی رو فدا میکنی، گفت داری با جدیت و تلاش از این کوه بالا میری، ولی بدون وقتی رسیدی اون بالا فقط لجنزار میبینی…. اون موقع اصلا درک نکردم چی میگه ولی دستخطش رو یادگاری نگه داشتم. هر چی گذشت بهتر منظورش رو فهمیدم. این داستان تخیلی کوتاه، منو یاد اون خاطر بعد از چندین سال انداخت.

    1. ده سال پیش اصلا اصلا اصلا چنین آدمی رو درک نمیکردم. الان با تک تک سلولهام درکش میکنم و ملیحه تو واقعا دختر خاصی هستی. صد تا علت میتونم بیارم واسه انتخابت: چشمهات و نگاهت؛ زلال و پر ازاشتیاق؛ صبور و متواضع و در عین حال پر از احترام… همه اینها رو فقط از چشمهای تو میشه خوند. وقتی سر کلاس مینشستی. میخواستم از گفتن اینکه از تحسینی که توی چشمات میدیدم لذت میبردم بگذرم اما دیدم خیلی دوروبازی میشه… سال ۹۴ یکی از بهترین سالهای آموزشی دانشگاهی بود برای من. شاید بتونم بگم بهترین سال بود. با این حال هر وقت یه چیزایی توی گروه میدیدم که برام تازگی داشت و شوکه ام میکرد( مثلا یه بار یادمه توی جلسه پژوهشی دانشکده استادی گفت : مقاله نمی نویسیم چون بی مایه فطیره… و من کپ کرده بودم این ادبیات از دهن یک استاد؟؟ من خودم خیلی بددهن و بی ادبم؛ جانماز آب نمی کشم، اما این مثه پوشیدن بیکینی توی مسجده.. یا رخت عروسی توی عزا… هر کسی میدونه که کدهای رفتاری و گفتاری جامعه اش چیه و شنیدن این جمله با اون لحن توی جلسه پژوهشی ؟؟؟؟؟ جالبه که برخلاف شوکی که به من دست داد، بعضی از بزرگان در جلسه دنبال حرف دوستمون رو گرفتند و جلسه تبدیل شد به یک فضای بازاری تمام عیار. بیشتر احساس میکردم توی بنگاه معاملات املاک نشسته ام… خوب یادمه بعد از اون جلسه توی اتاق شورا کلاس سیزده با شما ها جزای اختصاصی ۱ داشتم، اگه اشتباه نکنم ساعت ده… توی مسیر راهرو داشتم از خودم میپرسیدم: این جلسه پژوهشی بود؟ غصه ام گرفته بود. فکر میکردم فقر چه بر سر آدم میاره و چقدر دانشگاهیان ما دغدغه پول دارند و طفلکیها به جای اینکه فکر کنند نتیجه پژوهششون چه اثری روی جامعه داره به فطیر و مایه فکر میکنند… (بماند که بعدها دیدم وضع مالی دوستامون خیلی هم خوبه و دست کم بین دانشگاهیا حقوقیا و معماریا و پزشکیا مشکل مالی ندارند و نباید دلم براشون میسوخته. مشکل اصلی یک تفکر بود ؛ اتیتود بود ؛ بینش ذهنی دوستامون بود که بازاری مسلک و سوداگرا بود؛) و بعد تو بودی سر کلاس… و ساغر بود … بنفشه رکنیان که روی اعصابم راه می رفت و دیر می اومد … اما نگاه تو رو یادمه که چطور باعث شد فکر کنم ارزششو داره …) میدونی چی می گم؟ پس نپرس نمیدونم چرا منو انتخاب کرد… چون من کاملا او استاد رو درک میکنم و باور کن که تمام اون جلسات حضور تو توی کلاس بهش انرژی میداده. اینو شرط میبندم باهات و جمله اش چقدر خوب و به جا بوده (حواست باشه توی این مسیر که شروع کردی چه چیزهایی رو از دست میدی و به خاطر چی، چی رو فدا میکنی، گفت داری با جدیت و تلاش از این کوه بالا میری، ولی بدون وقتی رسیدی اون بالا فقط لجنزار میبینی….) … من این پختگی رو نداشتم که همچین جمله خوبی رو توشه راهت کنم… اما این جمله رو هم الان با گوشت و پوست و استخونم درک میکنم و از تصمیمی که گرفتم حال خوبی بهم دست میده… خیلی طولانی شد ببخشید…

  3. خیلی خوب بود😻😻❤️❤️ این سبک داستانهاتونم خیلی دوست دارم مثل کشو جوراب ها 😻😻❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
داستانک

در میانه‌ی پايان

  چشم‌های بازِ به سقف دوخته‌شده که آن را تار می‌بیند. هیچ‌چیز قطعي نيست! دمممممم، هیچ‌چیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچ‌کس هميشگي نيست! دممممممم، هیچ‌چیز ابدي

ادامه مطلب »
داستانک

کات

  دخترک هفت یا هشت‌ساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونه‌های کک‌مکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

مردم/مگس

به تازگی شنیدم که برخی مردم مدت هاست پیش دیگران زندگی میکنند، به عنوانِ نفس دانه های قهوه یا مگس. (ص ۱۹) *** آسمان همچون

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت پانزدهم

  سامی وارد خیابان پهن و بزرگ باغ می‌شود که حالا دیگر جدول کشی و آسفالت شده؛چراغ های بزرگ آویخته بر آن ستون‌های بتنی بلندش

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

دو ولگرد

جیمز جویس، دو ولگرد، ترجمه مرضیه خسروی، نشر روزگار نو، ۱۳۹۲، ۹۶ صفحه. شامل چهار داستان : دو ولگرد خوهران پانسیون تکه ای ابر  

ادامه مطلب »