English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت چهل و یکم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۵

آیسا روی صندلی نشست. آرنج‌هایش را گذاشت روی میز و مثل ماتم گرفته‌ها به لیوان و کله گوزن روی شیشه نصفه ویسکی خیره شد. داشت تمام چند روز گذشته را مرور می‌کرد. گویی ناگهان از خواب غفلتی بیدار شده بود که کابوسش در بیداری هم ادامه داشت. سرش را گذاشت روی بازوهایش و شروع کرد به گریه کردن.

خی خی از روی سقف، جایی که تازگی بیشتر وقتها پنهان میشد و آیسا را با شیطنت کردنهایش با آرمان و عطیه تنها میگذاشت، پر زد و نشست روی میز. پرهایش هنوز در حالت آماده باش برای پرواز بود:

  • چی شده بچه جون؟

آیسا سرش را از روی میز بلند نکرد. مثل بچگی‌هایش که وقتی شرمنده می‌شد، خودش را زیر بالش یا تختش پنهان می‌کرد، گویی با این کار می‌توانست از خودش فرار کند. همان‌طور با گریه با صدایی که انگار از توی لیوان دربیاید گفت:

  • خی‌خی جونم خودت می‌دونی…
  • می‌خوام از زبون خودت بشنوم…

آیسا بدون آنکه سرش را بلند کند، گریه می‌کرد و حرف می‌زد:

  • چرا این کارو باهام کردی؟ چرا منو آوردی توی زندگی عطیه؟ که همون طور که به زندگی خودم گند زدم، زندگی این طفلی رو هم به گند بکشونم؟ دیدی چی کار کردم؟

سرش را بلند کرد و به خی‌خی که روی میز ایستاده بود و با اندوه به او نگاه می‌کرد گفت:

  • حالا صفیه می‌ره به همه می‌گه. مامانم راست می‌گه. من خرابکارم!

دوباره صورتش را بین میز و بازوهایش پنهان کرد:

  • من یه دختر لوس خودخواهم که فکر می‌کنم همه دنیا بابام‌ند که عاشق همه ادا اطوارام باشن. توعَم راست میگی من از همه دنیا طلبکارم. من خودخواهم. من حتی وقتی انگشتمو گذاشتم روی اون دکمه لعنتی به بابامم که این‌قدر دوسم داره فکر نکردم. به تولدشم فکر نکردم. فردا تولدشه. من بابامو می‌خوام. بابام همیشه همه گندامو درست کرده. همیشه. من بابامو می‌خوام. خی‌خی جونم. من گند زدم به زندگی عطیه. همه چیو به شوخی گرفتم. همه چی واسه من مسخره‌بازیه. مامانم راست می‌گه. من فکر کردم تا آخر عمرم می‌تونم دختر کوچولوی لوس بابام بمونم. وای. گند زدم به زندگی آرمان و عطیه…

دوباره سرش را بلند کرد:

  • اگه اون عطیه برگرده آرمانو نخواد چی؟ وای خدایا. تو رو جون خودت وجود داشته باش. مثه وسط جنگا و بدبختیای مردم غیبت نزنه؛ یعنی می‌شه؟ خی‌خی جونم اگه من هیچ آرزویی نداشته باشم جز اینکه گندی که به زندگی عطیه زدم آن-دو بشه، می‌شه؟ تو نمی‌تونی دکمه کنترل-زِد زندگی عطیه رو فشار بدی؟ آرمان فکر می‌کنه الآن قصه‌شون هپلی اور افتر شده… فکر می‌کنه که… وای خدایا… من چه غلطی کردم؟ چه گهی خوردم؟ چرا این کارا رو کردم؟ خی‌خی جونم چرا هیچی نمی‌گی؟

خی‌خی دست‌به‌سینه ایستاده بود و او را تماشا می‌کرد. بالهایش از دو طرف بدن کوچکش آویزان شده بود. چشمهای زرشکی اش انگار خاکستری شده بود. با صدایی به لطافت حریر گفت:

  • حالا تو گریه‌هاتو بکن خالی شی. وقت واسه حرف زدن من هست…

آیسا ناامیدانه گفت:

  • پس همه حرفام درسته…

دوباره سرش را گذاشت روی دست‌هایش. آب دهانش روی میز و بازوهایش روان بود:

  • وای… من گند زدم به زندگی عطیه…

باز سرش را بلند کرد:

  • اگه محمودرضا بیاد یه بلایی سرش بیاره چی؟ خی‌خی؟ امروز میگفت میره غزاله رو خِرکش میکنه. بعد من رفتم با آرمان خوابیدم. همه چیو به شوخی گرفتم. آرمان امروز گفت واسه اختلاف فرهنگی تو ایران کشت و کشتار راه می‌افته… من حتی دل حمیدرضا و مارالم می‌شکنم با این کارم… وای … اون عزیز لعنتی رو تو ندیدی خی خی … با اون چشای ریز موذی‌ش… نگاهش مثه میخ فرو می‌رفت تو عمق روحت، لعنتی… رابطه حمیدرضا با مامانش هم حتما بدترم می‌شه از قبل… اگه عطیه برگرده بزنه زیر کاسه کوسه همه چی، چی؟
  • کاسه کوزه…

آیسا با کلافگی و دلخوری اعتراض کرد:

  • خی‌خی جونم… وسط گریه‌هام غلط املایی نگیر دیگه …

ناگهان اشک‌هایش را پاک کرد. انگار فکری به ذهنش رسیده باشد:

  • خی‌خی؟ چطوری می‌تونم اوضاع رو درست کنم؟ حتماً یه راهی هست؟ بهم بگو… می‌تونم یه کاری کنم که عطیه اون چیزی که ته دلش هستو بگه؟ گفتی تحول درونی… وای نمی‌شه درستش کرد! توعَم اون روز بهم گفتی یه بونوبو از من شنیدی رفتی گند زدی به رابطه این دو تا… تو از اول می‌دونستی! چرا جلومو نگرفتی پس؟ خی‌خی جون اگه دکمه کنترل-زد نداریم، دکمه فَست فوروارد که داریم دیگه؟ نداریم؟ می‌شه بزنی بره روی دور تند؟ نه نزن! نزن! بعد تو رو چی کار کنم؟ تو رو هم دیگه ندارم… ای خدا الهی که خودت بمیری از دستت راحت شیم.

آیسا دوباره سرش را گذاشت روی بازوهایش و به گریه دادنش ادامه داد. گریه ای که به اندازه چند دقیقه قبل عاجزانه نبود. معلوم بود دارد همزمان فکر هم میکند. خی‌خی خندید. روی موهای عطیه نشسته بود و داشت آیسا را نوازش میکرد؛ اما آیسا نمیفهمید:

  • آیسا تو یه دیوونه تمام‌عیاری… می‌دونی توی تمام این سال‌ها کیا پیام منو درست گرفتند؟

آیسا با هیجان و اشتیاق مثل بچه‌ای که به قول پدر و مادرش امیدوار شده، سرش را بالا گرفت و پرسید:

  • کیا؟ کیا؟

خی خی روی میز نبود. با نگاهش دنبال خی خی میگشت. خی خی پر زد و دوباره نشست روی میز:

  • اونایی که به‌جای تمرکز روی چیزایی که تحت کنترلشون نیست، رفتن سراغ کارایی که در کنترلشونه…

آیسا اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد وکلافه اعتراض کرد:

  • پیچیده بازی در نیار دیگه…

خی خی اخمهایش را در هم کشید:

  • ببین خودت جنبه نداری همهش باید باهات دعوا کنم! یعنی این‌قدر واسه اتفاقایی که افتاده و دیگه کاری ازت بر نمیاد عر نزن بچه جون! ببین چه کارایی می‌تونی انجام بدی؟
  • خب چه کارایی می‌تونم انجام بدم؟
  • خودت باید بگی …
  • چی کار کنم که وقتی عطیه برگشت نزنه زیر همه چی؟

آیسا پشت دو دستش را مالید روی چشمهایش و خیسی اشکهایش را تا نزدیک گوشهایش پاک کرد. شروع کرد به راه رفتن و حرف زدن:

  • ببین خی‌خی جونم، اول اینکه عطیه مثه خر آرمانو دوست داره، پس من امروز به آرمان دروغ نگفتم که می‌خوام هر شب و هرروز پیشش باشم…

انگشت شستش را کرده بود توی دهانش و سر آن را از اضطراب دندان میزد:

  • دوم اینکه عطیه از مارال و خونواده‌ش هم واقعنی خوشش اومده. نه عطیه؟ آخ جون آره.

خی خی دعوایش کرد:

  • دستتو بردار از توی دهنت بچه … مثه آدم حرف بزن…

آیسا خیسی دستش را مالید به لباس عطیه و حرفش را ادامه داد. مژه هایش هنوز مرطوب بود:

  • اصلاً عطیه واقعاً واقعنی توی جمع اینا راحت تره تا اون مهمونی وحشی بازی دیشب… خودش هم که عاشق قصه‌های عاشقونه است… پس عشق مارال و حمیدرضا رو هم دوست داره… درست؟

خی خی دست به سینی همراه با او توی اتاق پرواز میکرد:

  • بعله درست…
  • حالا من چی کار کنم که …

آیسا از حرکت ایستاد:

  • … عطیه نترسه از اینکه همون خانم‌باجی‌ایه که آرمان می‌گفت تصور کرده… عطیه می‌ترسه… عطیه فکر می‌کنه باید برگرده وسط تیر و طایفه وحشیای دیشب، چون بین اونا حداقل یه مقام و منزلتی داره. ولی توی جمع آسیه و مارال و مامانش و اینا همه‌ش یادش می‌اومد که حتی دیپلم هم نداره… وقتی اینا ازون حرفای پیچیده می‌زدند، هی حالش بد می‌شد. خب منم نمی‌فهمیدم چیزی دیگه عطیه جون… همه‌ش فکر می‌کرد اینا هیچ کدوم واقعی نیست، چون اگه آیسا یعنی من…

خی خی با تمسخر گفت:

  • بعله در جریانیم… نمیخواد معرفی کنین…

آیسا اما بی توجه به پارازیت او ادامه داد:

  • … نباشه دیگه نمی‌تونه حرف دلشو بزنه. نمی‌تونه واسته با مریم و آسیه دعوا کنه. پس خی‌خی جونم تنها مشکل الآن اینه که چی کارکنم عطیه ترسش کم شه؟ می‌تونم؟ وقتی عطیه برگرده اینجا چیا یادش می‌مونه؟

آیسا دستش را به طرف خی خی گرفت که بنیشیند روی کف دستش:

  • وقتی اون دکمه رو دوباره فشار بدی، مثل همون روز اول یکی دو روزی گیج می‌زنی… یعنی بین آیسای جدید و قدیم یه کم دوران می‌زنی تا دوباره تصویر ذهن و جسمت باهم یکی بشه… یه خواب حسابی ده دوازده‌ساعته می‌تونه کمک کنه سریع‌تر به حالت اول برگردی… اون وقت همه اون تغییر و تحولاتی که ذهن و جسمت جدا از هم تجربه کرده، ولی با هم منطبق‌ند طوری توی وجودت می‌مونه که انگار همیشه بوده… اما بقیه چیزا…
  • آشناپندار طوری یادمون میاد؟
  • هم اون… هم اینکه مثلاً با خودت فکر می‌کنی، چه مرگم بود اون روز فلان کارو کردم… یا چه خریتی کردم فلان تصمیمو گرفتم، چرا این کارو کردم، چه جوگیر شدم و از این چیزا…
  • هومممم … به جون تو خی‌خی جونم، من همه عمرم داشتم از این جابه‌جایی‌ها تجربه می‌کردم… مگه می‌شه آدم این‌همه چیز از دور یادش بیاد یا هی بگه چه مرگم بود؟ چه غلطی کردم؟

خی خی پر زد و با تمسخر خندید:

  • نه بچه جون اون اثر مشروب خوردن زیاده…

آیسا معصومانه جواب داد:

  • آها راست میگی اینم می‌تونه باشه… از این چیزایی که من بلدم هم توی ذهن عطیه می‌مونه؟ مثلاً زبانش خوب می‌شه؟
  • نه …
  • عه… یعنی چی؟ یعنی حتی هیپی لی اور افتر هم یادش نمی‌مونه؟
  • چرا اونو یادش می‌مونه. هر چی که بین شما دو تا ردوبدل شده… یا با جسم خودش ولی با ذهن تو تجربه کرده… مثلاً عطیه احتمالاً دیگه هیچ‌وقت اون طوری واسه پک زدن به سیگار به سرفه نمی‌افته …
  • به خدا من قبلاً از این تجربه‌ها داشتم… روز تولد هیجده سالگی‌م وقتی بابام اولین بار بهم عرق درگزی داد خوردم کلی خندید گفت تخمه سگو ببین انگار همه عمرش داشته عرق می‌خورده…

خی‌خی با ابروهای تاب‌داده به آیسا نگاه می‌کرد؛ اما آیسا حواسش به این چیزها نبود برای خودش حرف می‌زد و تحلیل می‌کرد:

  • پس منم از اطلاعات آشپزی عطیه چیزی یادم نمی‌مونه، مگه اینکه مثه امروز که فرق بین چاقوی گوه‌ای و فیله رو در عمل فهمیدم… آره؟
  • اوهوم… البته یه فرق ظریفی هست بین تجربه های ذهنی و مهارتهای بدنی که مهم نیست…
  • خی‌خی جونم اگه من این دو ماه بشینم زبان بخونم، زبان عطیه تغییر میکنه؟ یا اطلاعاتمو راجع به دانشگاه و این چیزا ببرم بالا؟
  • گفتم که بهت…
  • خب به یه خاطره دورم راضی ام… عطیه خانم چی واسه خودت ناامید بازی در میاری… الان آرمان شعر میخونه میترسی؟ الان کسی جلوت فاعلاتن فاعلاتن فاعلات کنه دست و پاتو گم میکنی که اینا دارند راجع به چی حرف میزنند؟ نه! یه چیزایی میدونی و یه چیزایی هم فکر میکنی دیگه… آخ جون چقدر خوشحالم … چقدر حالم خوبه…

آیسا بلافاصله در شیشه ویسکی را باز کرد و یک سوم لیوان روی میز را پر کرد. وقتی خواست آن را به لبهایش ببرد، قیافه اخم آلود و متعجب خی خی را دید:

  • چی شد الان؟

آیسا حق به جانب جواب داد:

  • خودت گفتی روی چیزایی تمرکز کنم که کنترلش دستمه! اینو که دیگه فهمیدن. کاریش نمیتونم بکنم! با نخوردنم هم که آندو نمیشه… پس سلامتی!

و بی آنکه حتی منتظر واکنش خی خی شود، آن را سر کشید. خی خی خندید. خنده ای که ترکیبی بود از افسوس و عشق به نسبت سی به هفتاد.

  • ای کله پوک… واقعا که یک ابله تمام عیاری.

آیسا با ذوق یک بچه دو ساله حرف میزد. نشست پشت میز و دوباره لیوانش را پر کرد:

  • وای خیلی خوشحالم که میتونم یه کارایی بکنم که گندامو جبران کنم… اگه باحمیدرضا بیشتر حرف بزنم و بشناسمش چی؟ اونوقت رابطه عطیه و حمیدرضا بهتر میشه؟
  • ممکنه…
  • اگه بزنم توی دهن محمودرضا چی؟ اونوقت عطیه ترسشو میذاره کنار؟

خی خی نشست روی در شیشه ویسکی و دستهایش را به سینه زد:

  • باز از این تصمیمهای هیجانی؟
  • خی خی جونم این محمودرضا خیلی عوضیه… میخواد پاشه بره امریکا غزاله رو خر کش کنه بیاره… میبینی تو رو خدا؟ ما یه جا بخوایم بریم باید جد و آباد و دارو ندارمونو بگیریم کف دستمون از نصفه شب توی صف کثافت سفارت واستیم و آخرشم یه ایرانی مثه خودمون که فقط یه پاسپورت با ما فرقشه، کلی واسمون فیس و چس بازی در بیاره، بعدشم واسمون مهر ریجکت بزنن بگن دلیل کافی برای برگشتن به ایران ندارین، اونوقت آدمایی مثه محمودرضا مثه نقل و نبات میرن کشورای دیگه که زناشونو مثه گوسفند خرکش کنن بیارن ایران… حقوق بشر گفتنشونو نمیدونم کجای دلم بذارم. میمونای عوضی… دو ساعت با مارال اینا نشست و برخاست کردم ببینا… آخر بی جنبه های دنیام…

آیسا به با انگشت شست میکشید روی سر گوزن روی شیشه و توی فکر بود.

«همچین پای تلفن میگفت میرم میارمش انگار طرقبه است. بخدا من و اتی با اون ماتیز درب و داغونمون طرقبه بخوایم بریم، قبلش دنگ و فنگ داریم، ماشینمونو چک کنیم نذارمون وسط راه. دنیا ظالمانه است. هر چقدرم خی خی بگی کی گفته که نباید باشه. آرمان هم میگفت نباید ظالمانه باشه. نه؟ عطیه به نظرت اگه خی خی و آرمان رقیب هم بودند کی برنده میشد؟ تو چه رقابتی اصلا؟ این چه فکری بود که اومد تو سرم؟ اگه خی خی آدم بود اصلا دلم نمیخواست شبیه اطمینان باشه. آرمان هم با این سن و سالش اونقدرا شبیه اطی نیست وگرنه خوشم نمی اومد ازش. ممم دلم میخواست… قرار شد خودخواه نباشم. اول عطیه…»

دوباره لیوانش را سر کشید. «به‌سلامتی سه حلقه مثلث عشق تو و آرمان، عطیه جونم. من هر کاری بتونم واسه‌ت می‌کنم. به خدا قول می‌دم گند نزنم به زندگیت. قول میدم. حتی مامانمم قبول داره که من وقتی قول بدم پاش وا میستم».

  • خی خی به نظرت عطیه میتونه دوباره چیزی یاد بگیره؟ میتونه دوباره شعر بگه؟ میتونه دوباره کارایی رو بکنه که دوست داره؟ مغزش فسیل نشده؟ ببخشید عطیه جون خب… قضیه بابابزرگ نوه هات بشم که اون روز آرمان بهش گفت، خیلی غصه دارش کرده…امشب همهش فکر میکرد که وقتی اون یکی عطیه برگرده به آرمان بگه نه… چه شانسی آوردم آرمان گفت نمیخوام تحت فشارت قرار بدم… خی خی جونم؟ نورونهای مغزش از بین نرفته؟ خودت گفتی مثه درخته اگه پرورشش ندیم میشه زمین بی آب و علف…
  • تعداد نورون مغز که کم نمیشه بچه جون… نورون مغز تو و عطیه و یه آدم هشتاد ساله الان اندازه همه… مسئله سر قدرت احیای نورونهاست… اما واسه آدمایی که میخوان بعد مدتهای طولانی شروع به یه کاری کنند، محدودیت بیشتر ذهنی یا به انگیزه مرتبطه تا مغز یا هوش… وگرنه آدمیزاد مغز عجیب و غریبی داره … بعید میدونم حالا حالاها بتونه پردازشگری مثه مغز خودش تولید کنه… مغز آدمیزاد یه ابر کامپیوتر بی نظیره که میتونه مدام برنامه خودشو بازنویسی کنه. وقتی شما حیوونی رو اهلی میکنین یعنی تونستین مغزشو با دستورای خودتون برنامه نویسی کنین… دیگه تغییر عادت و پارادایم های مغزیتون که جای خودشو داره …

آیسا دوباره شستش را دندان دندان میکرد:

  • پارادایم چیه؟
  • عینکی که از پشتش به دنیا نگاه میکنی که برنامه ذهن و عاداتتو شکل میده … برخلاف چیزی که فکر میکنی آدما ۹۵ درصد مواقع بر اساس احساساتشون عمل میکنن… نه فکرشون…

خی خی با تشر به آیسا گفت:

  • دربیار اونو از دهنت بچه جون!

آیسا سریع دستش را کشید و زیر میز قایمش کرد.

  • میدونی نوابغ فرقشون با بقیه چیه؟
  • نه!
  • اینه که نمیذارن احساسات منفیشون بهشون غلبه کنه و جلوی فعالیت مداومشونو بگیره.
  • همه امشب میگفتن عطیه نابغه بوده… پنج سالگی میتونسته بخونه…
  • همه آدما نابغه اند…
  • مسخره کردی؟
  • نه واقعا گفتم. مسئله اینه که هر کسی تو یه چیزی نبوغ داره. نبوغ یه جایی از اعماق وجودشون هست… اما خب واسه آدما همیشه مرغ همسایه غازه… همیشه دلشون میخواد توانایی اون یکی رو داشته باشن. تازه اونم همینطوری هلوپی هلو بپر تو گلو میخوان، بدون تمرین و پرورش… خودت داری توی خاطره های عطیه میبینی که توی اون دوره خاص همیشه در حال خوندن و نوشتن بوده …

آیسا دوباره لیوانش را پر کرد. «سلامتی عشق تو و آرمان عطیه جونم. به خدا دیگه گند نمیزنم. شیشه رو میذارم تو گاوصندوق. یه فکری براش برمیدارم. همه چی رو درست میکنم. غصه نخور باشه؟»

  • وای خدای من هیجان زده ام… میدونی چی کار میکنم؟ توی مادرید به جای عطیه میرم همین کلاسه که مامان مارال گفت… میتونم دیگه؟ بعد عطیه هم میتونه دیگه نه؟
  • گفتم که هیچ محدودیتی واسه عطیه وجود نداره جز محدودیتهایی که خودش واسه خودش ایجاد میکنه…
  • یعنی عطیه هوشش تغییر نکرده؟ کودن نشده؟
  • نه بچه جون اینا همه اراجیفه… نه هوش تغییر میکنه… نه…
  • آره دیگه شنیده بودم آدم فقط از چند درصد مغزش استفاده میکنه، اگه از همه اش استفاده کنه یه نیروی عجییب و غریبی داره …
  • تو خیلی بی جا شنیدی!
  • عه پس از چند درصدش استفاده میکنند؟
  • از همه ش! بی عقل!…

«عطیه جونم نترس. منم خیلی وقتا میترسم. همین الانم ترسیده ام. ولی به قول خی خی جونم باید شیرجه بریم تو ترسمون… میدونی چند ساله میخوام یه گالری نقاشی بزنم میترسم؟ اول گندی که به زندگی ت زدمو باید درست کنم… من نمیذارم دل آرمان و حمیدرضا و این همه آدم بخاطر گه کاریای خودم بشکنه… اصلا میدونی تا حالا چرا با اطی کات نکردم؟ راست راست راستش اینه که دلم براش میسوخت… با خودم میگفتم طفلی بدون من دیگه حتی نمیتونه پروژه هاشو جمع کنه… وای عطیه نمیذارم شکست بخوری»

  • اگه باز کولی بازی در نمیاری که چرا تو کله ات بودم باید بگم شکست یه ابزار موثر یادگیریه… به اندازه تمرین کردن موثر! بچه که بودی راه رافتنو چطوری یادگرفتی؟ چقدر زمین خوردی؟
  • من خیلی؟ زودم راه افتادم… مامانم میگه نُه ماهگی مثه یه فرفره کوچولو بی هوا میدویدم و میرفتم تو دیوار، فقط بلد بودم بدوعم… ترمز نداشتم…

آیسا به خودش خندید. لیوانش را پر کرد. رفت از توی کیف عطیه کلید گاوصندوق احد را برداشت. خی خی کنارش پر میزد:

  • فکر میکنی چند بار؟ هزار بار؟ ولی هر بار پاشدی… نه؟ نگفتی دیگه پا نمیشم… دیگه بسه خسته شدم از بس افتادم… رفتی جاهای تازه … ولی واسه کارای دیگه، هنوز نیفتاده و واسه خاطر اینکه فکر میکنی شاید بیفتی دست از راه رفتن بر میداری…

آیسا در گاو صندوق را باز کرد و شیشه را توی آن جا داد و درش را محکم بست.«عطیه جون مگه خودت نمیخواستی با اطمینان میمونِ سوءاستفاده چی یواشکی دوست باشی؟ خب به جاش با آرمان یواشکی بازی کن دیگه… اونم که راضیه؟ چرا بهش بگی نه؟ کاش میشد یه جوری به خودم برسونم که تقلب کنیم، هر چی من اینجا انجام میدم اونم اونجا انجام بده… آره؟ یعنی حمیدرضا با من چی کار داره؟ به نظرت میتونم از حمیدرضا بپرسم؟ از طریق اون یه کم تقلب بهت برسونم؟»

  • باز فکرای احمقانه؟ با کارای هیجانی؟ بهت نگفتم بذار همه چی با روال خودش پیش بره؟
  • خب خب… باشه… باشه…

«بدبختی که منم هیچی از شعر و معر حالیم نمیشه … وای خدایا یعنی میشه عطیه دوباره بشه همون نابغه ای که بود؟»

  • بعله میشه …
  • چطوری چطوری؟ خی خی جونم تو که با این آرزو برآورده کردنت بر من و عطیه عذاب الیم نازل کردی، حالا یه جاهاییشم لذت الیم…

آیسا به آرمان فکر کرد و ریز ریز خندید:

  • حداقل یه تقلب بگو کارمون زودتر پیش بره… یه تقلب هم نمیتونی بهمون برسونی؟ جون من؟

در گاو صندوق را بست و خم شد و از لبه لیوان که تا خرخره پرش کرده بود، هورت بزرگی کشید تا بتواند برش دارد و نریزد.

خی خی او را نگاه میکرد و سرش را تکان میداد:

  • تا حالا اسم دهکده اُکیناوا رو شنیدی؟

گونه های عطیه سرخ شده بود و صدایش داشت شل میشد.

  • نه کجاست؟
  • یه جایی توی توی جنوب ژاپن… بیشترین جمعیت مردم بالای صد سال جهان اونجا زندگی میکنند…

آیسا لیوان را گذاشت روی پاتختی و روی بالش، لب تخت لمید. با دست به زانویش اشاره کرد که خی خی آنجا بنشیند:

  • خب؟
  • مردم اون جزیره باور دارن که هر آدمی ایکیگای یا سرنوشت مخصوص به خودشو داره که هدف خلقتشه. هر آدمی توی این دنیا یه رسالت داره که این رسالت همچین هم عجیب و غریب نیستا… میتونه درست کردن یه چاقو باشه… چاقویی که تمام عمرتو بذاری واسش… میتونه هر کاری باشه …منتها کاری که باعث آرامش و رضایت درونی بشه … چیزی که براش اشتیاق داری … تو اونقدر بهش میپردازی که دیگه توش مهارت پیدا میکنی… باور دارن هر آدمی بذری داره که مختص خودشه … همونطور که از بذر سیب نمیشه انتظار داشت درخت گیلاس بده، آدمیزاد هم یه جور منحصر به فردی نبوغ خاص خودشو داره…
  • خب خدارو شکر که عطیه جونم بذرش نوشتنه… بعدش باید به خود خرم فکر کنم که بذرم احتمالا همین فامیل واموندمه… من هیچ بذری ندارم احتمالا…
  • اگه تو خفه شی یه ثانیه، میخوام واسهت قصیه پسربچه ای رو بگم که …

آیسا چند قلپ از لیوانش را خورد و آرام خودش را تکان داد. خی خی پر زد نشست روی پاتختی.

  • تو ماموریت داشتی واسه اون؟
  • نه من واسه یه دختری رفته بودم که مثه تو خود واقعیشو گم کرده بود… اگه وسط حرفم بپری نمیگم براتاااا!

آیسا همانطور که لباسهایش را در میآورد و غنچه میکرد اطراف تخت گفت:

  • باشه غلط کردم …
  • اون صبح تا شب به آسمون خیره میشد… جالب اینکه هیچ کدوم از اعضای اون جزیره مثه مامان باباها و اطرافیان شما راه نرفتن بگن پاشو برو دنبال یه کاری، این نون و آب نمیشه … پسر بچه مدام به آسمون زل میزد… همه میگفتن اگه این کار باعث میشه توش غرق بشه و بهش اشتیاق داره حتما دلیل خلقتش همینه… سالها بعد وقتی دوباره واسه یه کاری توی اون جزیره به دنیا اومدم، پسر بچه یه مرد پنجاه ساله بود که با یه نگاه به آسمون میگفت چند لحظه بعد قراره هوا چطور باشه؟

آیسا خودش را زیر لحاف جا داد، اما قبل از اینکه کامل دراز بکشد، ته لیوانش را بالا آورد. لبهایش را با زبانش لیسید و پرسید:

  • یعنی هواشناس شده بوده؟
  • همچین چیزی… اون موقع دیگه شاگردایی داشت که بهشون یاد میداد چطور از حس کردن وزش باد، حرکت ابرها، رنگ آسمون یا چیزای دیگه بتونن هوا رو پیش بینی کنند. غرق شدن آیسا… تقلبی که باید بهت برسونم همینه… غرق شدن تمام نگرانی ها و حتی زمان رو در حالت معلق نگه میداره. تنها راه غلبه آدمیزاد بر زمان هم همینه … تو و عطیه هر دوتون باید غرق شدنو یاد بگیرین. هم اضطرابتون کم میشه، هم خودتونو پیدا میکنین بالاخره …

آیسا صدایش شل و سرعت کلماتش کند شده بود، پلکهایش را به سختی باز نگه داشته بود:

  • وای خی خی جونم… خیلی خوشحالم… خداکنه بعد این قضایا یادم بمونه خودمم خودمو پیدا کنم… اونقده امروز دلم خواست جای مارال و ماتیلده و اون یکی دختره باشم؛ یعنی من واسه چی خلق شدم خی خی؟
  • از من نپرس … از خودت بپرس…

آیسا باز خوابش برده بود.

صبح حوالی ساعت یازده بود که با تق و تق صفیه به در اتاقش از خواب بیدار شد. مریم پای تلفن بود. «وای چه همه خوابیدیم؟ باز میخواد راجع به دیشب حرف بزنه لابد.»

عطیه مریم را پیچاند. صبحانه را توی اتاقش خورد. وقتی رفت بیرون صفیه و مائده مشغول تمیز کردن خانه بودند. دو لنگ نردبان وسط نشیمن باز بود و مائده داشت لوسترها را گردگیری میکرد. صفیه هم داشت استکانها را از انگاره های نقره شان جدا میکرد و روی میز غذاخوری که با مارال شام خورده بودند، میچید.

«اوه یادم رفت به اینا بگم مهمونی فردا کنسله… البته بذار سرشون بند باشه، اینطوری به پر و پای منم کمتر کار دارن. عصر میگم بهشون… نه عطیه؟ عطیه تو خوبی؟ صدات در نمیادا…».

توی خانه جنب و جوشی بر پا بود. آیسا قهوه اش را روی تراس خورد. مش قربان تخت ها را از لب استخر جمع کرده بود و به جایش میز و صندلی گذاشته بود. داشت گلها را هرس میکرد. عطیه را که روی تراس دید، سری به ادب تکان داد و زود نگاهش را دزدید.

  • دیدی این همه استخر استخر کردی یه بارم توی این مدت نیومدی لب استخر؟ آدمیزاد همینه دیگه. آرزو میکنه …
  • خی خی جونم خواهش میکنم اینو دیگه ننداز پای منو و آدمیزاد! این دیگه به آرزو برآروده کردن مسخره تو و رئیست ربط داشت… من چه میدونستم عطیه یواشکی میاد آفتاب میگیره؟ چه میدونستم واسه نخ دادن به اون اطی بنجل میاد؟ عقم میگرفت بیام توی این آب، وقتی میدونستم واسه جلب توجه اون میمونیه که توی خونه خودمون محل سگ هم بهش نمیدم… تازه شم چمیدونستم یکی عکسشو گرفته، من باید استرسشو بکشم؟

«عصر که هوا خنک شد بیاییم لب استخر یه چیزی بخوریم. آخ جون آزادی داریم عطیه. حمیدرضا که سرش بنده به مارال. محمودرضام که نیست. صفیه و مائده رو هم که عصر ردشون میکنیم. چه حالی کنیم واسه خودمون امشب. عطیه خانم باید زبان بخونیم با هم. دیگه چیا باید بهت یاد بدم. راستی تو یه خودکار و کاغذ توی اتاقت نداشتی؟ بریم من یه برنامه بنویسم. این دو ماه اونقدر توانمندت کنم که دیگه خجالت نکشی. دوباره همون عطیه ای میشی که همه ازش تعریف میکنن. دیدی خی خی جونم گفت هوش آدم کم نمیشه؟ راستی آرمان بی ادب چرا اس ام اس نداده اصلا؟». آیسا موبایل را از جیبش در آورد و به آرمان پیام داد:

  • سلام آرمان خوبی؟ ایموجی بوس. ایموجی دو چشم قلب.

«آرمان کجاست یعنی؟ آخ جون آنلاین شد»

  • سلام. تو خوبی؟ قلب. قلب.

«به نظرت میتونیم امروز بریم آرمان بازی؟ دِ؟ چیش زشته. تو که دلت میخواد چرا ناز میکنی الکی؟ بذار بهش زنگ میزنم بابا. اینم تاثیر توعه ها. من برعکس تو حوصله ندارم تلفنی حرف بزنم. اصلا یکی بهم زنگ میزنه وحشت برم میداره. اس ام اس خوبه بابا. در هر حالتی میتونی جواب بدی. میتونی واسه خودت هر کار خواستی بکنی».

  • سلام آرمان کجایی؟
  • سلام. آسیه توی خونه مصاحبه و فیلمبرداری داشت، حوصله نداشتم تو خونه بمونم. با عمید و دوستاش اومدیم مشهدگردی. تو خوبی؟
  • آره خوبم.

«عه! عنعاقا. مکان هم نداریم. این چه وضعشه توی خونه به این درندشتی تو نتونی جم بخوری. اه اه.» مش قربان یک پلاستیک زباله سبز آورده بود و داشت برگها و شاخه ها را از کف باغچه و حیاط جمع میکرد.

  • چی شد؟ ساکت شدی؟
  • هیچی. همینطوری. تا کی مشهدگردی میکنین؟
  • احتمالا تا عصر. فکر میکنی میتونیم همو ببینیم امروز؟

«نمیشه صفیه و مائده رو که رد کردیم آرمان بیاد اینجا؟ ای بابا».

  • آسیه کارش کی تموم میشه خب؟

آرمان با شوق گفت:

  • بهت خبر میدم.
  • دیگه دیشب پیله نکرد؟ چیزی نپرسید؟

حالا لحنش طوری بود که انگار داشت میخندید:

  • تا لحظه ای که بخوابم سریش بود.
  • نگفتی چیزی بهش.
  • نه. ولی مطمئنم که میدونه. سیگار ماتیکیتو پیدا کرده.
  • فاک. لعنتی.

آرمان خندید.

  • لیوان آبت هم پیدا کرده. خبرنگارای تحقیقی با کارآگاه فرقی ندارن. دست کمش نگیر.
  • ولی بازم تو انکار کن.
  • و در انکار همیشه تایید است… خودت گفتی…
  • سگ توی روح من بشاشه که زرت و پرت بیخود زیاد کردم تو زندگیم.

«ببخشید عطیه جون» آرمان دوباره خندید.

  • ولی من تمام این سالها دلم به همین جمله خوش بود…

«ای جان… عطیه جونم… کاش میشد یه جوری به اون عطیه تقلب برسونیم که آرمانو بخواد. ایشالا که اطی گند بزنه از چشماش بیفته. اصلا میتونی نکته سنجی های آرمانو با گاو بازیهای اطی قیاس کنی؟ دیروز که توی کونش عروسی بود. معلوم بود داره خیلی بهش خوش میگذره. نمیدونم چی کار کردی؟ حتما هر چی میگه بهت، میگی باشه. با حمیدرضا چی کار داری؟»

  • عطیه؟
  • هوم؟
  • خیلی دوست دارم. میدونی همه زندگیمی؟ هوای نفس کشیدنمی؟
  • منم دارم. یه عالمه.

آرمان خندید.

  • تاحالا اینطوری بهم نگفته بودی.
  • چطوری؟
  • مثه بچه کوچولوهای تخس. عصر میخوام واسه ت چند تا اعتراف کنم، همین طوری به بازی بگیرشون باشه؟
  • چند تااااا؟

آرمان خندید.

  • نه یکی … ولی در قالب دو تا ماجرا… دو تا گزارش…
  • خااااب.

آرمان باز هم خندید.

  • هوامو ازم نگیر عطیه…

«وای خدایا… وقتی فکرشو میکنم که دفعه دوم قلب این پسره و حتی قلب خودت بشکنه، میخوام دق کنم».

عصر آیسا رفت توی حیاط پشت یکی از میزهای لب استخر رو به پنجره اتاقش نشست. صفورا خانم برایش مغز کاهو و سکنجبین گذاشته بود. انگور قرمز درشت. بلوچیز. طالبی. آیسا برگهای سبز کمرنگ و نازک کاهو را فرو میکرد توی سکنجبین و با لذت میخورد. همه میز را هم نوچ کرده بود وعطیه داشت از دستش دیوانه میشد.

«یعنی حتی دلش تنگ نشد واسه اینجا که پرده رو بزنه کنار؟ با اون عزیز میمون… حق داره… آرمان چرا اس ام اس نمیده؟ خداکنه بابام بیاد پشت پنجره. مطمئنم میاد. بابام اگه بیادخونمون پرده ها رو میزنه کنار. اصلا من از بابام یاد گرفتم هر جا میرم اول پرده ها رو میکشم کنار. یادش بخیر اولین باری که دیدمت اینجا دراز کشیده بودی. فکر کردم چقدر خارجی ای. عطیه چرا نمیشه که کلا از ایران بری؟ با حمیدرضا؟ بهش فکر کن. کاش دیروز با اطمینان خوب حرف زده بودم. کاش دعوتش میکردم با دوست دخترش شام خونه ت. نه؟ بعدش میشد که روی مخ اون عطیه کار کنیم؟ آره؟»

  • باز تقلب؟
  • ای بابا؟ باز تا کمر تو کله من؟
  • چطوری بچه جون؟ بالاخره اومدی لب استخرت؟
  • آره به این امید اومدم که بابامو ببینم… امروز تولدشه مطمئنم میرن خونه ما، میرن یا میان؟ هم روز زوجه، هم تولد بابامه …

«از اون روز تا الان انگار یک عمر گذشته».

  • خی خی جونم؟ وقتی انگشتمو فشار بدم، یعنی کلا تو از یادم میری؟

«آخ سنکنجبینو بردارم خی خی جونم از سرکه بدش میاد»

  • اوهومممم…
  • خی خی جونم نمیشه اصلا انگشتمو فشار ندم؟ بیا بشین رو دستم.
  • نه نمیشه… داری چیزی میخوری هی تکون میخوری آرامش ندارم.

آیسا کاهو خوردن را بیخیال کرده بود و خوشه انگور را برداشته بود کمی بالاتر از صورتش گرفته بود و با دندانهایش از آن دانه انگور میکند و با ولع میخورد:

  • خی خی جونم… خودت میای اون روز دوباره؟ مگس دیگه ای واسم نفرستن یه وقتی؟

چهره خی خی در هم رفت. باز چشمهای زرشکی اش خاکستری شده بود:

  • به این چیزا فک نکن بچه جون …
  • یعنی هیچی ازت یادم نمیمونه؟ حتی یه تصویر؟ حتی یه خاطره؟

آیسا با دندانش یک حبه انگور کند و یک حبه دیگر همزمان با آن از خوشه کنده شد و قل خورد رفت لب استخر ایستاد. خی خی مظلوم نمایی کرد:

  • نه دیگه … من فقط میشم یه مگس چندشی زشت که گاهی ممکنه از توی آپارتمانت سر در بیاره … چه میدونی شایدم یه روز تو با مگس کش بزنی توی سرم…
  • خی خی جونم اذیتم نکن دیگه … من تو رو نمیشناختم اون وقتا… تازه شم من هیچ وقت توی زندگیم این کارو نکردم… همیشه به اطمینان میگفتم با احترام از خونه کیششون کنه بیرون … ولی اون بود که محکم با مگش کش میکوبید توی سرشون… قاتل… حالا بیشتر از بقیه وقتا ازش متنفرم… بیشتر از اینکه واسه کارای یواشکیش ازش بدم بیاد، واسه کشتن مگسها ازش متنفرم…

خی خی خندید:

  • نگفتم بهت انرژیتو صرف نفرت ورزیدن نکن بچه؟
  • خب ببین خی خی جون الان یاسین توی گوش خر خونده بودی فهمیده بود… نمیشه همه عمرم بمونی پیشم منتوری کنی واسه م؟
  • نه نمیشه … یعنی به هر طریقی میخوای حرفتو به کرسی بنشونیا… بعدشم تغییر کردن یه فرایند تدریجیه. یه شبه که آدم عوض نمیشه. مهم اینه که اولین قدمو برداری که تو خیلی وقته برداشتی. بیشتر از یه قدم هم برداشتی.

آیسا خوشه لخت انگور را گذاشت توی پیش دستی. دستش را ثابت گذاشت روی میز که یعنی دیگر تکان نمیخورم بیا بنشین.

  • راست میگی؟
  • اوهوم…

خی خی نشست کف دست راست آیسا. آیسا دست چپش را زده بود زیر چانه اش و نگاهش بین پنجره اتاقش و خی خی به تناوب حرکت میکرد:

  • همینکه امروز صبح داشتم به این فکر میکردم که دلم میخواد یه معمار بشم به معروفی زاها حدید و یه هتل طراحی کنم که همه اش ایرانیِ ایرانی باشه؟ این یه قدم بود؟
  • قدمهای مهمتر از اون برداشتی.
  • خب پس نمیشه از کل این دو ماه فقط تو یادم بمونی؟
  • نه نمیشه …
  • هی نمیشه نمیشه نمیشه … چی میشه پس؟
  • اینکه یه روز توی ماموریتای دیگه م قصه تو رو برای بقیه تعریف کنم… البته امیدوارم جزو اون دسته آدمایی نباشی که به عنوان مثالهای عینی ریدن به معجزه ازشون یاد میکنم…
  • من میخوام یه روز تو کنارم باشی… اصلا نمیخوام دیگه کسی ازت سوال بپرسه… از اون دختری که بخواد از تو چیزی بپرسه ولی من تو رو یادم نباشه متنفرم…
  • حالا مگه من گفتم واسه دختری قراره تو رو مثال بزنم؟
  • حتما که بالاخره واسه یه دختری مثالم میزنی… مثه همون دختر موگه مرغی مینا چی چی اَک!

خی خی با اینکه خوشش آمده بود، دستهایش را به سینه زد و سرش را با تاسف تکان داد:

  • امان ازاین انحصارگرایی و مالیکت گرایی آدمیزاد…
  • فحش نده بهم…
  • گفتم آدمیزاد …
  • خودت گفتی آدمیزاد توی ادبیات تو برابر با خر یا گاوه …

خی خی غش غش میخندید و آیسا ناراحت بود.

  • خب بچه جون قهر نکن… یادت میاد وقتی کلاس دوم دبستان دیکته اتو شدی سیزده؟
  • نه یادم نمیاد… تو خاطره هامه؟
  • آره… یه کم تمرکز کن…
  • آره … چقدر گریه میکردم… دلم واسه خودم سوخت…
  • میبینی خودتو؟ زیر درخت اقاقیا نشستی و داری گریه میکنی… میبینی چقدر ترسیدی؟
  • طفلکی… تازه مامان بابای من اصلا دعوام نمیکردن…

خی خی فیلسوفانه گفت:

  • احساس شرم و سرسکستگی آدم پیش کسی که به جای دعوا کردن درکش میکنه، سازنده تره … بگدریم… این خاطره رو واسه این از اون ته مه ها آوردم بالا که بگم همه چی حتی بدترین اتفاقها توی زندگی آدما مثه اون نمره سیزده کلاس دومت یادشون میره … ولی اگه نتونی هضمش کنی، نتونی درکش کنی مثه یه غذای سنگین سر معده ت میمونه و یه روزی بالا میاریش… مشکلاتتو فراموش نکن… هضم کن و دفع کن… چیزی که باید جذب روحت بشه میشه بچه جون…
  • الان مشکل رفتن تو رو چطوری درکش کنم جذبش کنم هضمش کنم؟
  • به این فکر کن که الان کنارتم… الانو از دست نده واسه فردایی که نیومده…
  • وقتی به فشار دادن دکمه فکر میکنم قلبم فشرده میشه …
  • میدونم کله پوک من … میدونم… به زبون خودت میگم اون لحظه دکمه فشار دادن هم مثه خوردن اولین پیک عرق زندگیته که مزه زهرمار میده ولی بعدش راحت میتونی بپری توی آب یخ استخر، نه از سرما بترسی نه از ارتفاع…

آیسا با هیجان گفت:

  • میگم سفر چی؟ سفر که میای باهام؟ آره؟ میذارمت تو کیفم با خودم میبرمت… باهم میریم این هتله … خی خی جونم نوزده تا معمار این هتله رو طراحی کرده اند. هر چی معمار مهم تو دنیاست…ژان نُوِل، رن آراد، اسکار نیمایر، نورمن فاستر، ترازا ساپی، همین زاها حدید که گفتم… آرزوم بود ببینمش… یه شعر از پائول الارد به اسم آزادی به تمام زبانای دنیا رو نماش نوشتن… حتی فارسی! آره؟ دوست داری؟ میای؟ تو از کلمه ها خیلی خوشت میاد… دقت کردم…

خی خی جلوی صورت آیسا پر میزد:

  • از کلمه ها خوشم میاد چون خودم به آدمای اولیه یادم دادم هیروگلیف بکشن روی دیوارا… چون کلمه ها خیلی مهم اند… کلمه ها ذهن کله پوکتو میسازن و ذهن، احساسات و تصمیمها رو شکل میده … اما من نمیتونم باهات بیام سفر…
  • اصلا سفرو کنسل میکنم… چی فکر کردی؟ تو رو از این هتله خیلی بیشتر دوست دارم به هر حال. با عطیه هم میشینیم یه عالمه درس میخونیم…

«ممم… کلاس نویسندگی عطیه چی؟»

  • نمیشه بچه جون … نمیشه …
  • چرا نشه؟ مگه خودت همه ش نمیخوای توی کله پوک من کنی که کار نشد نداره؟ نمیخوای بگی میتونم از آیسای شل و ول دچار روزمرگی یه آیسا بسازم که راه و مسیر خودشو پیدا کرده … خب خودتم میتونی دیگه … اصلا جلوی رئیست واستا… بگو همینه که هست… من این دفعه از این دختره خوشم اومده … خوشت اومده دیگه نه؟ تو با همه که مثه من نبودی تا حالا بودی؟
  • نه نبودم…
  • آخ جون یعنی توعم به من علاقه داری؟
  • به همون اندازه ای که یه پوسیده خوار به گه …

خی خی این را گفت که آیسا را بخنداند یا شاید هم خودش را آزار دهد؛ اما اولین بار بود که آیسا عمیقا از حرف او رنجید. خاری در دلش خلید.

«یعنی من اونقدر احمقم که حتی به یه مگس دل میبندم؟ این مگسه که بهش دل بستم یا چیزی که از ذهنش به ذهن من منتقل میشه؟ اصلا وقتی میتونی با یکی حرف بزنی انگار بهش دل میبندی… حرف زدن مهم تره؟ یا دوست داشتن؟ یا ربطی به هم ندارند؟ میتونن با هم جمع بشن؟ حرف زدن مهم تره یا قیافه؟ یا حیوون و مگس بودن؟»

خی خی تمام حواسش پیش آیسا بود و متوجه صفیه خانم نشد که مجهز به دو سلاح کامل، با مگس کش و اسپری، برایش کمین کرده و درست در همان لحظه ای که خی خی با خودش فکر کرد، چرا آیسا مثل همیشه نخندید، درست همان لحظه ای که خواست بگوید آیسا شوخی کردم، مگس کش صفیه خانم روی تمام وجودش فرود آمد. خی خی گیج افتاد کف زمین. صفیه خانم اسپری حشره کش را روی او خالی کرد. او صورت صفیه خانم را میدید که بزرگ و بزرگ تر میشود. نزدیک و نزدیک تر… صدای آیسا را میشنید که دارد دنبالش میگردد و او را صدا میکند. با خودش فکر کرد «کاش بفهمه باهاش شوخی کردم». صفیه خانم ضربه محکم دیگری بر خرمگس درشت مزاحم فرود آورد و بعد انگار که دارد تک دیگ را میتراشد، او را با لبه مگس کش از روی سنگهای مرمریت سفید حیاط جدا کرد.

آیسا صفیه را دید که مگس کش را مثل کف گیر دستش گرفته و انگار فلمینگ باشد که پنی سلین را کشف کرده به عطیه گفت:

  • کُشتُمش بالاخره خانُم جان… ای خرمِگسه تو خانه هی مِپِرید… رو اعصابمُ بود… الان داشتُم براتا آب میوه می آوردُم دیدُم ای هی کنار شما پر پر مِزنه، هی شما پرش مِدِن، ای کَنِه­ی وامُنده هی مِچِسبه به شما… حالُم به هم خورد. ای­یَم دسمال ضد عُفونی دِتُل براتا آوردُم که خودتا رِ تمیز کُنن…

مغز آیسا برای چند لحظه خاموش شد. آیسا هیچی نمیفهمید. مثل مجسمه با دهان باز ایستاده بود و به صفیه نگاه میکرد. زانوهایش شل شد. مگس کش را از دست صفیه گرفت و روی دو زانو افتاد به گریه کردن. خی خی آنجا افتاده بود. دلش میخواست داد بزند خی خی … خی خی… مرثیه بخواند … برایش سوگواری کند… اما انگار یکی دستهایش را بر گلو و لبهای او گذاشته بود… آیسا فقط گریه میکرد و در میان اشک هایی که به رنگ سرخ میزد با چشمهای خیس رو به صفیه ضجه میزد:

  • چرا این کارو کردی… چرا این کارو کردی؟ چرا؟ چرا؟

صفیه زیر لب گفت: خدامرگُم بده اینا اثرات ویاره … مویَم سر بِچِه­ی اولُم دل نازک شده بودُم. اوو بالا آوردنای سر صب، ای کارا… خانومم حامله رِفته…

«الهی بمیری صفیه… الهی دستت بشکنه… الهی کور شی… الهی خبرمرگت بیاد که خی خی جونمو کشتی…»

  • چرا؟ آخه این طفل معصوم به تو چی کار داشت؟ چرا این کارو کردی؟ چرا؟ کی بهت گفت این کارو بکنی؟ چرا؟ چرا؟

ادامه دارد…

قسمت چهل و دوم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

15 پاسخ

  1. 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭خی خیییییییییییییییییییییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔اصلا هیچی نمیتونم بگم دیگه حتی نمیتونم صفیه رو فحش بدم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔

  2. 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
    حداقل واسه من كه كرونا داشتم ديرتر مي كشتينش🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕🤕😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓

  3. واااااییییی خی خی عزیزممممممم🥺🥺🥺😥😥😥آخر صفیه کار خودشو کرد🥺🥺🥺کاملا میتونم احساس آیسا رو درک کنم🥺🥺🥺وای داستان بدون خی خی چی میشه یعنی🥺🥺نمیشه یهو زنده بشه؟بشه دیگه لطفااااا…البته حالا که داستان و تا آخر نوشتید دیگه به حرف من نیست🥺🥺ولی امیدوارم که نمیره🥺
    ای جاااان عکسای خی خی و و و و و و 😍😍😍😍🥺🥺
    فقط تصویر آخر داستان که به دیوار غمگین تکیه دادید🥺😘😘😘❤❤❤

  4. ” همهش باید باهات دعوا کنم” همه‌ش.
    .
    “خی خی دست به سینی همراه با او توی اتاق پرواز میکرد” دست به سینه.
    .
    “آیسا دستش را به طرف خی خی گرفت که بنیشیند..” بنشیند.
    .
    “اینو که دیگه فهمیدن” فهمیدم.
    .
    “آیسا به با انگشت شست میکشید…” به اضافه اس.
    .
    “امشب همهش فکر میکرد” همه‌ش.
    .
    “یه نیروی عجییب و غریبی داره” عجیب.
    .
    “بچه که بودی راه رافتنو چطوری یاد گرفتی؟ رفتنو.
    .
    “یه جایی توی توی جنوب ژاپن” یک توی اضافه اس.
    .
    “میخوام واسهت قصیه پسر بچه ای رو بگم که…” واسه‌ت، قضیه.
    .
    “اینو دیگه ننداز پای منو و آدمیزاد” واو اضافه اس.
    .
    “این دیگه به آرزو برآروده کردن…” برآورده.
    .
    “صفورا خانم برایش مغز کاهو و سکنجبین گذاشته بود” صفورا منظور صفیه اس🙈؟.
    .
    “ولی اون بود که محکم با مگش کش…” مگس.
    .
    “احساس شرم و سرسکستگی آدم..” سر شکستگی.
    .
    “بگدریم” بگذریم.
    .
    “و بعد انگار که دارد تک دیگ را میتراشد.. “ته دیگ.
    .

        1. ای جان ای جان عشق کردم با تک تکشون … میخونم جواب میدم… فقط اینایی رو که دیگه خیلی تابلو با یه چشم دیدم زحمت کشیدی جواب دادم… یه کم ترجم ههام عقبه افتادم روی دور کارهای انجام نشده 😁😁😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ساعت شوم

ترجمه کتاب جالب نیست. کتاب کند و بی هیجان پیش می رود؛ اما مضمونش عمیق و خواندنی است. چیزی بیش از ۴۰ شخصیت دارد. که

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۷

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: امروز صبح دوباره اون تا دوستام اومده بودند راجع به آتکه؟ عاتکه؟ حرف می‌زدند، آتکه

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

زن بودن: سیمون دو بوآر

«زن‌بودن برای من چه معنایی داشته‌است؟ تا چهل‌سال تمام وانمود می‌کردم که زن بودن تفاوتی ایجاد نمی‌کند. روشنفکر بودم و روشنفکر یعنی روشنفکر. من با

ادامه مطلب »