-اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه
دو زن از دو دنیای آشنا…
دو زن، همخون، از هم جدا و به هم پیوسته…
دستهایش را که میگیرم، تصویری از کودکیام به یاد میآورم… زمانی که او دستهای مرا گرفته بود… میخواست کمکم کند تا تنهایی حمام رفتن را یاد بگیرم. شیر آب را باز کرد. آب توی وان قهوه ای سرازیر شد. همه میگفتند مادرم زن با سلیقهای است. تمام کاشی و سرامیکهای خانهمان را او انتخاب کرده بود. طرح کابینتها. مدل نرده پلهها. کاشیهای زمینه کرم با گلهای قهوهای… کابینتهای چوب گردو با منبتکاریهای کلاسیک. نرده های چوبی گرد و قلمبه. وان خانه مادربزرگ و خاله و دایی ام آبی بود. فقط خانه ما یک وان قهوه ای داشت که تا آن روز هیچ وقت بدون مادرم در آن آب بازی نکرده بودم. حرف میزد و من مثل شاگردی با ادب گوش میدادم، میخواستم اعتمادش را جلب کنم تا بگذارد از آن به بعد خودم به تنهایی حمام بروم.
کمکش میکنم تا روی پله چوبی اتاق خوابمان بنشیند.
موقع ساختن خانه، محمود بر خلاف میل من، بخش بزرگی از کمدهای اتاق خواب را از روی نقشه حذف کرد؛ به جایش سکویی چوبی طراحی کرد و کف آن یک وان گرد گذاشت رو به تلویزیونی که از سقف اتاق خواب آویزان است. حالا همینجایی که به نظرم کاملا بیهوده و تزئینی بود، برایم تبدیل به یکی از محبوب ترین نقاط خانه مان شده. امروز هم که امید دارم، آب درمانی، دردهای بی امان کمر مادرم را تسکین دهد.
- خوبه؟ اینطوری بشینین کمرتون درد نمیگیره؟
رنج را در چهرهاش میبینم اما باز میگوید:
- نه مادر خوبم.
- یه کم خستگی در کنین…
همزمان که با عجله لباسهایم را در میآورم و روی جالباسی پشت در میگذارم، میگویم:
- الان میام لباساتونو در میارم.
بدن رنجورش را تکانی میدهد و میگوید:
- خودم در میارم…
تا بخواهد دستهای دردآلودش را تکان دهد، خودم را لخت کرده، روی پله پایینی ایستاده ام و دارم بلوزش را به آرامی از تنش در می آورم. همیشه تمام کارهایم روی دور تند بوده و هست. حالا از نگرانی، سریعتر از همیشهام. اما مراقبم سرعتم، بدن دردناکش را آزار ندهد. سرعتی در خدمت رفاه او. ریتم حرکاتم را با توان بدن او هماهنگ میکنم. خجالت میکشد. از لخت شدن در برابر من خجالت میکشد. از هفت سالگی که مستقل حمام رفتن را شروع کردم، دیگر با هم یک جا لخت نبودهایم. خودش را جمع میکند. لباسهایش را میگذارم روی تخت خوابمان و میپرسم:
- حالا کمکتون کنم بچرخین پاهاتونو بذارین توی آب؟
برای هر حرکتی از او سوال میپرسم. میخواهم مرهم باشم نه درد مضاعف. سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
- این جای شیرو ببین… آبیه… میبینی؟ این آبِ سرده. این قرمزه رو ببین آبو داغ میکنه. باید یه ذره از این، یه ذره هم از این یکی، باز کنی تا آب ولرم بشه…
سرد و گرم با هم میشود ولرم، ولرم یعنی مطبوع، ولرم یعنی خوب.
دمای آب را که اندازه کرد، با نگرانی به اطراف نگاه کرد:
- دیگه توی وان وانستا. بشین! خب؟یه وقت سرتو نکنی زیر آب؟باز میام بهت سر میزنم.
امان از این استقلال طلبی من… با اعتراض گفتم:
- قول دادین خودم تنهایی برم حموم…
بار دیگر با نگرانی به اطراف نگاه کرد. صابون سبز گلنار را از روی میلههای موازی و استیل جاصابونی برداشت و صابون سفید لوکس را از روی طبقه دیگری که روی دیوار نصب بود. زیر بغلم را گرفت و با کمی زور مرا در جهت مخالف جایی که نشسته بودم، روی کف وان سُر داد:
- به این طرف بشین. خب؟ این وری نشینی، یه وقت سرت به شیر آب نخوره . باشه؟ وان که پر شد صدام کن بیام شیرا رو ببندم.
لجبازانه گفتم:
- نه خودم میبندم!
دو دستم را محکم به دو لبه وان دراز و بیضی شکل گرفتم تا خاطرش جمع شود و برود. آب تا نیمه رانهای کوچک و سبزه ام رسیده بود. به درپوش سیاه روی کفشور وان خیره شدم و بعد به انگشتهای کج و کوله پایم. همیشه از انگشتهای پا بدم می آمده. زشتند. اگر میتوانستم توی حمام هم رویشان را با جوراب میپوشاندم.
پاهایش را آرام از روی پله های چوبی قهوهای بلند میکنم . با دست لرزانش به شانهام چنگ میزند.
- نیفتم مادر! نیفتم!
انگشتان پاهایش سفید و زیباست.
- نه مامان نترسین. محکم گرفتمتون. اول پاهاتونو آروم بذارید توی آب. وقتی دماش براتون اکی شد، میرم توی وان از اون طرف کمکتون میکنم که بشینین تو آب.خب؟
آرام پاهایش را با یک چرخش صد و هشتاد درجهای از روی پله های چوبی میگذارم توی وان. و همزمان دمای آن را با دستم تست میکنم:
- خوبه الان آبش؟
عضلات تمام بدنش منقبض است. درد، ترس، اضطراب. ناله میکند:
- یه کم داغه.
- باشه الان آب سردو باز میکنم.
دستش را از سر شانهام بر میدارد. هنوز میترسد. دو دستش را طوری روی حوله کرم رنگی که بر آن نشسته میگذارد، گویی روی لبه یک پرتگاه نشسته. درد دارد. میتوانم از چهرهاش بخوانم که حتی یک نشستن ساده برایش رنجآور است.
چشمش به پاهایش میافتد. آنها را توی آب تکان میدهد. اول به شکل دو نیمدایره مخالف هم. انگار دو ابروی کمانی نقاشی مینیاتور زنی را در آب نقش زند. بعد گویی درد را فراموش کند، مثل بچه ای شیطان شلپ و شلوپ میکند. پاهایش را آنقدر بالا میآورد که از آب بیرون میزند و بعد دوباره در آب فرو میکند. لبخند تمام صورتم را روشن میکند.
وان با آب ولرم پر میشد و من تنها، انگار که بر بام جهان نشسته بودم، برای اولین توی حمام خانه مان تنها بودم. استقلال… استقلال … این چه بود که بدون آنکه واژه اش را بشناسم، مفهومش را بدانم، یا معنایش را فهمیده باشم، آن را میخواستم… پدرم همیشه میگفت:
- هلن دختر مستقلی است…
و من نمیدانستم معنایش چیست. نمیدانستم آنچه در هفت سالگی در طلب آن بودم استقلال است. مستقل به حمام رفتن. مستقل به مدرسه رفتن… به سفر رفتن… و حالا برای تمام آن لحظات استقلال طلبی که باعث شده بودم از او دور باشم به خودم ریشخند میزنم. دور باطل زندگی آدمیزاد همین است. قدر آنچه را که دارد، تا دارد نمیداند. یا در انتظار آینده است. یا در حسرت گذشته. قدر لحظه را نمیداند. روزهاست دارم تمرین میکنم در لحظه زندگی کنم. نه میخواهم به گذشته فکر کنم، نه از آینده بترسم. دلم میخواهد قدر این آب بازی ساده با مادرم را بدانم. نمیخواهم در حسرت لحظاتی باشم که برای شناخت جهان طلب استقلال کردهام. هر چه در گذشته کردهام، کردهام، مهم حال است.
کف وان، در مرکز دایره آن مینشینم. آب تا کمرم بالا میآید. مادرم با نگرانی میگوید:
- نسوزی مادر. خیلی داغه.
صد ساله ام که بشوم باز هم او مادر است و من بچه. جوشم را میزند. نگرانم میشود. پمپ وان را روشن میکنم و همزمان با باز کردن آب سرد میگویم:
- الان آب میچرخه زودتر خنک میشه. هر وقت آبش خوب بود بگید کمکتون کنم بشینید کف وان.
مثل آن روز من، فرمانبردارانه سر تکان میدهد. دستم را بر زانوهایش میگذارم. دستهای امروز من شبیه دستهای آن روز اوست و روزی دستهای من شبیه دستهای امروزش خواهد شد، بیآنکه پاهایم مسیری که او پیموده، رفته باشد. به دستهایمان خیره میشود و با حسرت میگوید:
- پیر شدم…
از تعارفهای الکی بدم میآید. میگویم:
- طبیعت زندگی همینه … به دنیا میایم… بزرگ میشیم… پیر میشیم… می…
نمیخواهم از مرگ حرف بزنم. حرفم را میخورم. واقعیتهایی را که میبینم میگویم:
- ولی مامان جان با هفتاد و سه چهار سال سن، پوست تنتون مثه من چهل ساله است… تازه شما اصلا اهل قر و اطوار و کرم زدن و این کارا نیستین…
به دستهای سفید و رگهای آبی اش خیره میشوم. به زانوهایش که دیگر تاب ایستادن ندارند.
گردی زانوهای همیشه زخمآلودم مثل دو جزیره از سطح آب بالاتر بود. خودم هم نمیدانستم میخواستم توی حمام تنهایی چه کار کنم. سنگ پا و لیف بدون صابون آنجا روی نردههای فلزی کنارم بود … با کمی ترس دو دستم را به لبه وان گرفتم و خودم را روی کف وان به طرف شیرهای آب سُر دادم. دستم را به میله دوش گرفتم و از جا بلند شدم. انگار ایستادن تنهایی کف وانی که داشت با آب پر میشد، مهمترین کار جهان بود و من آن را انجام داده بودم. بعید میدانم حس هیتلر، وقتی سه ارتش میدانی شوروی را در غرب مینسک به محاصره در آورد یا وقتی محاصره لنینگراد را تکمیل کرد، با حس من وقتی آنجا ایستاده بودم فرقی داشته باشد… احساس پیروزی و موفقیت، رنج یا اندوه، عشق یا نفرت، در تمام آدمیان یکسان است. چونان نور که فرقی نمیکند اندازه لامپش چقدر باشد… جنس آنچه به بیرون میتابد نور است… خواه از لامپی بزرگ خواه کوچک و من آنجا احساس موفقیت و پیروزی میکردم، آخر حمام خانهمان را فتح کرده بودم.
چنان به پوست تنش نگاه میکند که گویی بعد از سالها برای اولین بار آن را میبیند. دروغ نگفتهام. پوستش چروک ندارد. صاف و سفید است. برای زنی که بارها زاییده شکم کوچکی دارد. رانهای خوش تناسب و زیبا که اگر فقط بخشی از تصویرش را میدیدم میگفتم متعلق به بدن یک زن میانسال است. دستش را کاسه میکند و آب میریزد روی شانههایم.
- سرما نخوری مادر…
سرم را با بیخیالی به علامت نفی تکان میدهم؛ یعنی نه. نگران نباشید. توجهش به پوست شکلاتی رنگ شانه هایم جلب میشود. با اعتراض میگوید:
- چرا این قدر میری تو آفتابا خودتو سیاه سوخته میکنی مادر؟
بعد گویی میداند مرا طور دیگری نمیتواند مجاب کند میپرسد:
- واسه بدن ضرر نداره توی آفتاب خوابیدن؟ دور از جون اشعه آفتاب سرطان زا نیست؟
لعنت به سرطان. لعنت به تیر. لعنت به مهر. لعنت به مرگ. لعنت به بیماری. لعنت به زندگی. دلم نمیخواهد به این چیزها فکر کنم. لجبازی میکنم:
- مامان جان کل زندگی شهری سرطان زاست… سرب بنزین… امواج و هوای آلوده و اشعه و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه … بعد من آفتابو، این تنها بازمانده کالایی نشده از طبیعت رو از خودم دریغ کنم؟
با ذوق و شوق کودکی هفت ساله، شاید برای آنکه بحث را از سرطان و بیماری دور کنم، میگویم:
- این دفعه یه معجون حسابی اختراع کردم… روغن زیتون و روغن نارگیل و چند قطره روغن اسطوخودوس… با یک قاشق چایخوری پودر قهوه و عصاره هویج… خیلی خوشرنگ شدم نه؟
انگار به رنگ پوستم جدا از من نگاه کند ، میگوید:
- خوشرنگ که خوشرنگه…
و بعد چشمش به صورتم میافتد و با نارضایتی ولی لبخندی که شاید حکایت از نگاه عاقلی اندر سفیه دارد میگوید:
- چرا از سیاه سوخته کردن خودت خوشت میاد؟
سرخوشانه میخندم:
- چون من همیشه کم عقل بودم…
- همیشه عاقل بودی اتفاقا… از همه بچه هام عاقلتر…
خودم هم گاهی فکر میکنم از بقیه عاقل ترم؛ اما خیلی وقتها فکر میکنم کودن ترم. گاهی فکر میکنم ساده لوحم. گاهی فکر میکنم تیز و باهوشم… اما حقیقت این است که نمیدانم. هنوز نمیدانم چه هستم و چه نیستم و هر چه بیشتر خودم را میشناسم، بیشتر خودم را با خودم غریبه مییابم. یاد جمله آدمی می افتم که در جلسه ای شبه بازپرسی به من گفت: این حرف شما با شخصیتتون تناقض داره.
خندهام میگیرد از آدمهایی که فکر میکنند میتوانند بدون تناقض باشند. تناقض مادر هستی است. زاییدن و زاییده شدن برخاسته از درهم تنیدن و آمیختن نرینگی و مادگی است… دوتایی ها باید باشد تا آدمی جهان را بفهمد… لولوخرخره ای در آسیای میانه باید باشد تا غرب به هستی اقتصادی ای اش ادامه دهد و دشمنی بیرون از مرزها باید باشد تا آدمیان درون مرزها فرمان برند… همیشه باید دو باشد تا زندگی باشد… دو تای برعکس… دو تای ضد هم و مکمل هم… هستی جهان و آدمی از در هم آمیختن تضادها آغاز شده و تداوم خواهد یافت. تا تناقض نباشد من نیستم. به قول یکی، من جمع نقیضینم.
ساق پایم را کنار ساق پایش میگذارم و زیرلب زمزمه میکنم:
- تو سپیدی من سیاهم، خستهای گم کرده راهم، تو به هر جا در پناهی، من یه دنیا بیپناهم…
- چرا بی پناه باشی مادر؟ خدا همیشه پشت و پناهته…
سرش را بالا میگیرد و به نقاشیهای روی دیوار چشم میدوزد. من هم میچرخم و دستم را زیر شیر آب میگیرم. کمی دمایش را بالا و پایین میکنم.
قوطی قلمبه شامپوی تخم مرغی را از روی طبقه فلزی چسبیده به تن قهوهای کرم کاشیهای روی دیوار برداشتم و با احتیاط کف وان نشستم . بعد آرام خودم را به طرف مقابل سر دادم. مادرم در حمام را با نگرانی باز کرد. شامپو را پشت خودم و دیوار پنهان کردم و با اعتراض پرسیدم:
- چی شده؟
غافل از اینکه مادرم در میان هیاهوی کارهای روزمره اش، گوشهایش را به صداهای داخل حمام تیز کرده و صدای بلند شدن و نشستم را شنیده. هیچ گاه مادر نشدم اما فکر میکنم معنای مادری کردن را هر کسی که مادر دارد و چشمانی بینا، خوب درک میکند… مگر امروز مادران بسیاری فرزندانشان را رها نمیکنند؟پس مادری کردن یک مفهوم غریزی نیست. مادری کردن را باید بلد بود. باید یاد گرفت. من مادر نشده ام اما مشق نظری کردهام… فرق میان مادری کردن و نکردن را خوب میدانم. راستی میدانم؟
مادرم موشکافانه به اطراف نگاه کرد و بعد شاید برای اینکه سرکشی دوبارهاش را توجیه کند گفت:
- الان برات خیار میارم… دوست داری؟
میدانست دوست دارم.
- اینا رو خودت کشیدی؟
- آره… چرت و پرته… تازه داشتم کار با قلم مو رو یاد میگرفتم و ورق طلا زدن روی بوم و این چیزا رو… بعدا یه چیز بهتر میذارم جاش…
- ولی قشنگن… خیلی خوشحالم که داری کارهایی رو میکنی که دوس داری… اولا که استعفا داده بودی خیلی غصه میخوردم… ولی بعدش که فهمیدم موندن توی دانشگاه ممکنه برات خطرناک باشه …
در میان حرفش، شاید برای عوض کردن بحث، میپرسم:
- براتون دمنوش بریزم مامان؟
- نه مادر الان استرس دارم…
- استرسِ چی؟
- یه وقت سر نخورم کف اینجا بیفتم کمرم بدتر شه، تو هم جوش بزنی …
- نه مادرِ من! مگه میخوایم عملیات بارباروسا انجام بدیم؟ فقط قراره یه قدم بیایید جلوتر و پنجاه سانت پاینتر بشینید کف وان.
اما خودم هم خوب میدانم، برای تنی که رنج دارد، برای جسمی که درد دارد، با جانی که درونش میان سلولهای سالم و مهاجم جنگی بزرگ برپاست، یک نشستن ساده کف وان حمام از بزرگترین یورش نظامی تاریخ هم دشوارتر مینماید. زیر لب ذکر میگوید و من زیر لب بخشی از پرلیود جی مینور باخ را زمزمه میکنم که چهارشنبه باید به معلم پیانویم تحویل دهم.
- دادا دادا دادام….
مادرم آه میکشد.
- چی شد؟ چه آه از ته دلی…
- به گذشته فکر میکنم. به روزایی که اونقدر توان داشتم و حالا که …
- مادر جان منم به نسبت چند سال پیشم توانم کم شده… فقط واسه شما که نیست… سیر زندگی آدمیزاده …
- یه روزایی خاله و عمههات می اومدن بچههاشونو میذاشتن خونه من، میرفتن هتل چی چی سونا و جکوزی… من هیچ وقت نرفتم…
یکی دلم را چنگ میزند. آن روزها را خوب به یاد دارم. روزهایی که تمام تولهسگهای فامیل میریختند توی خانه ما و البته برای ما بچه ها بهشت بود. هیچ وقت نمیدانستم آن روزها مادرم به تنهایی یک گردان بچه تخس را جمع میکند تا ننههایشان بروند خوشگذرانی… دستش را با محبت فشار میدهم. اما کاش میتوانستم اندکی از حسرتهای دلش را بکاهم. بر عکس مادرم دوست ندارم به گذشته نگاه کنم. هیچ وقت دوست ندارم به گذشته نگاه کنم. گذشته فصلی از زندگی است که به پایان رسیده. اکنون در بهار تازهای از زندگی ام قرار دارم. بهاری که احساس میکنم آغاز آگاهیِ تازهای است. آگاهی از هیچ بودن آدمی. هیچ بودن تمام کارهایی که مهم میپنداریمشان – و لذت بردن از لحظهها. فراموش کردن غوغای جهان در همنشینی سادهای با مادرم در انزوای یک اتاق. فکر میکنم نمیخواهم نسخه تکراری آدمهایی باشم که با حسرت گذشته زندگی میکنند. اما آیا واقعا میشود بیحسرت زندگی کرد؟ آیا همیشه گزینه دیگری موجود نیست که میتوانستی آن را انجام دهی؟ هزاران و بلکه میلیونها گزینه دیگر به جای نسخه موفق یا ناموفق فعلی؟
شیر آب را میبندم و توی وان میایستم. مادرم با ترس به اطراف نگاه میکند.
- خب الان چطوری میخوای منو بنشونی کف اینجا؟
- کاری نداره. دستاتونو قلاب کنین سر شونهام، یه قدم بیایین جلوتر بعد آروم با هم میشینیم…
نقشهام کارساز نیست. دستهایش را روی شانهام قلاب میکند، اما ماهیچههای ساق پایش و احتمالا فیلهاش همراهی نمیکند. نمیتوانیم کف وان بنشینیم. میترسد. مدام ناله میکند:
- نه مادر نه مادر… این طوری نه…. دارم می افتم. نیفتم کمرم بدتر شه. نکن مادر….
چنان از نشستن میترسد که انگار میخواهم از پرتگاه هلش دهم.
- باشه . باشه. شما استرسی نشین لطفا.
به آن سلولهای عن توی تنش فحش میدهم. میترسم با این همه اضطراب سرعت تکثیرشان بیشتر شود. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ. لعنت به هستی. لعنت به نیستی…
دوباره لب وان مینشانمش. با ناامیدی میگوید:
- ولش کن… از همینجا که نشستهم با یه کاسه ای چیزی روی کمرم آب بریز. شاید همینم خوبش کنه. آره؟
بعد به دور و برش نگاه میکند.
- میشه اینجا آب بریزی؟ نمیاد کف اتاق خوابت؟
در عین اینکه خودم هم نمیدانم باید چطور او را کف وان بنشانم میگویم:
- اونکه نمیاد،بیاد هم فدای یه تار موتون… ولی الکی میترسین مامان جان. به جون خودم کاری نداره. اصلا شما خودتونو توی بغل من وا بدین، من شما رو مینشونم کف وان. اینقدر خودتونو منقبض نگیرین.
- نه مادر. نه …. میترسم دو تایی با هم سُر بخوریم. من به جهنم.. تو یه کاریت بشه چه خاکی بر سرم کنم؟
باز فکر تازهای میکنم. مصرانه میگویم:
- دستاتونو بگیرین این دو طرف. بعد پشتتونو آروم آروم روی دیواره وان سر بدین تا کف وان. منتها باید آروم آروم کف پاهاتونو با زانوهاتون بیارین جلو…منم مراقبم که کف پاهاتون سر نخوره. چطوره؟ اصلا من از این پشت بغلتون میکنم وقتی دارین این کارو میکنین. خوبه؟
کاری را که باید بکند چند بار برایش انجام میدهم. مثل معلم تئاتری که به شاگردش درس پانتومیم بدهد.
- ببینین… اینطوری…. دیدین چه ساده است؟ امکان نداره سر بخورین. من مراقبتونم.
حمام بازی ام تمام شده بود. مادرم برایم خیار آورد و سنگ نمک. نوشابه شیشه ای کوکا و آخرش گیلاس و آلبالو. همه را مثل پادشاهی که جهان را زیر سلطه خویش دارد توی وان خوردم. آخرش در فاصله کوتاهی که رفت تا برایم حوله بیاورد و میشنیدم که دارد پای تلفن با خاله ام حرف میزند، کار خودم را کردم. تمام شامپوی تخم مرغی را خالی کردم روی سرم. گند عظیمی زده بودم. موهایم مثل نمد در هم گره خورده بود. با عجله هر چه تمام تر از لای چشمهایی که میسوخت شیر آب را باز کردم. ولرم کردن آب چقدر سخت بود. هر چه بود، آب سرد بهتر از داغ بود. اما انگار سردی آب گره موهایم را بیشتر میکرد. آن موهای سیاه مثل سیم ظرفشویی ام را که همیشه خدا کوتاه بود. نفهمیدم کی صحبتش تمام شد. صدای باز شدن در حمام را شنیدم. از لای چشمهای سوزانم دستش را دیدم که آمد زیر شیر آب .
- چقدر آب سرده بچه جون الان سرما میخوری که!
حرفی از شامپو و موهای نمدی ام نزد. شاید نمیخواست فتح حمام را به کامم تلخ کند. انگار فهمیده بود گره این موها با با آب باز نمیشود. همانطور که سرم را زیر دوش آب که حالا ولرم شده بودم، خم کرده بودم، رفت و با شانه پلاستیکی قهوه ای رنگی برگشت . شانه ای که چند تا از دندانه هایش را خودم شکسته بودم. موهایم را حسابی آب و شانه کرد تا گره اش باز شد. بعد حوله را دورم پیچید و بغلم کرد. بیرون حمام، سکوی بزرگی بود که همیشه بعدش خودمان را روی آن خشک میکردیم. همانطور حوله پیچ، مثل کرم ابریشیمی که کله اش را از پیله اش در آورده باشد، گذاشتم روی سکو و دمپایی های کوچک سبز و سر بسته ام را هم گذاشت پایین آن:
- خودت میخوای خودتو خشک کنی؟
از گندی که زده بودم، خجالت کشیده بودم. سرم را تکان دادم که یعنی آره و ساده لوحانه فکر کردم، لابد نفهمیده و بعد یاد بطری خالی شامپوی تخم مرغی افتادم که کف وان ول کرده بودم.
- میگم زنگ بزن هدی هم بیاد، دو تایی به کمک هم راحتتر نیست؟
نمیداند که صبح با هم بگو مگو کردهایم. البته از بگو مگو گذشت، کار به داد و هوار کشید و من هم وسط حرفش تلفن را قطع کردم. همهمان میدانیم بیماری مادرم بعد از دو سال عود کرده؛ اما خودش نمیداند چه غوغایی درونش برپاست. جنگی تماما جهانی، درون جهان جسمش. از وقتی مادرم بیمار شده، همهمان زده به سرمان. اندوه مریضی او را روی هم تخلیه میکنیم. ترس آدم را هم مثل گربه توی کنج دیوار وحشی میکند. من که فکر میکنم تمام دیوانگیهای آدمی از ترس است و ترس از دست دادن دیگری، آن هم عزیزترین موجود زندگی آدم، شاید بدترین ترس دنیا باشد.
- نه مادرِ من، تا اون موقع شما سرما میخورین. به حرف بد من بکنین. اگه این دفعه نتونستین بشینین زنگ میزنم هدی هم بیاد. خوبه؟
باز سر تکان میدهد. دستهای لرزانش را محکم به دو طرف لب وان میگیرد و همزمان که یازهرا یا زهرا میگوید، خودش را روی دیواره وان سر میدهد. من هم آرام دو زانوی خمش را به طرف جایی که خودم نشسته ام میکشم و با دو پایم زیر پاهایش جَک میزنم. بالاخره موفق میشود کف وان بنشیند. آب گرم که تا روی شانههایش میرسد نفس راحتی میکشد و میگوید:
- الهی شکرت…
من هم نفس نفس میزنم و فکر خبیثانه ای از سرم میگذرد که الهت چه کار کرد مادر که شکرش؟ اما به جای آن میگویم:
- دیدین کاری نداشت؟ الان براتون چند تا معجون میریزم توی آب ، همه درداتون یادتون میره.
باز نفسی تازه میکند و با حسرتی التماس آلود میگوید:
- خداکنه این دردمو خوب کنه.
آب گرم و عطر روغنهایی که با نمک در هم آمیختهام اندکی از اضطرابش میکاهد. با شیطنت دختر بچهای شانزده ساله میگوید:
- میگم زنگ بزن هدی هم بیاد. سهتایی کیف میده.
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و چشم بر هم میگذارم، یعنی چشم و در جواب میگویم:
- این روغن میخکه، برای درد مفاصل و عضلات خوبه.
چند قطره میریزم توی آب و بعد شیشه بزرگ نمک را از کنار شیر آب بر میدارم . پیش از آنکه قاشق را توی آن فرو ببرم مادرم میگوید:
- چه بوی خوبی میده.
با شعفی کودکانه میگویم:
- نمک اپسوم ریختم توش و نمک دریا، روغن ارده که هم واسه تقویت عمومی بدن خوبه، هم واسه رفع یبوست و دردهای مفصلی و عضلانی، روغن اسپند ریختم که تسکین دهنده درد کمره و سیاتیک، روغن اسطوخودوس که این بوی خوبش مال اونه و لوندین.
همزمان با توضیحاتی که میدهم، قاشق گرد فلزی دسته کوتاه را فرو میکنم توی شیشه و چونان آشپزی که توی قابلمه بزرگی که خودش وسط آن نشسته ادویه بریزد، گرد ریز و درشت نارنجی- سفید رنگ را میپاشم توی آب. با دقت گوش میدهد. هنوز عضلات گردن و شانهاش از ترس منقبض است.
- روغن اسطوخودس، هم آرامبخشه هم درد مفاصلو خوب میکنه. روغن بابونه هم زدم. واسه درمان رماتیسم و کمر درد خیلی خوبه.
با تعجب و تحسین میگوید:
- چطوری کشف میکنی این چیزا رو؟
- فکر کنم پژوهشگری بیشتر از اینکه توی رزومهم تاثیر داشته باشه، توی زندگیم اثر گذاشته … چند سال پیشا یه تحقیق اساسی کردم راجع به روغن مُغنای طبیعی. یادتونه پوست پشت ساق پام دون دون شده بود؟ سلما کلی کرم فرانسوی و آلمانی و کوفت و زهرمار برام آورد هیچ کدوم اثر نکرد که نکرد. آخرش با یکی از همین روغنا خوبش کردم… البته منظورم این نیست که پنبه آغشته به روغن بنفشه رو فرو کنیم تو ماتحتمون تا کرونا نگیریما….
سرش را تاسف تکان میدهد و میخندد. من هم میخندم. از جا بلند میشوم. سینیای که از قبل آماده کرده و کنار وان گذاشتهام جلو میکشم و قوری دمنوش را بر میدارم. دو فنجان کمرباریکی را که توی نعلبکیهای نقره ریزهقلم اصفهان، جا خوش کردهاند با چای سبز و زعفران و دارچین و هل پر میکنم. مادرم باز با اضطراب میگوید:
- مادر نشکنه توی آب.
- نه عزیز دل مادر. چرا این قدر استرس دارین شما همیشه؟
همیشه اضطراب و ترس از اتفاقهای رخ نداده … مادر نازنینم از زندگیاش چه فهمیده؟
- پس بدون نعلبکیش بده. خیلی داغه؟
- نه … ولرمه.
استکانم را میزنم به لبه استکانش و میگویم:
- سلامتی فتح وان..
لبش را با خجالت میگزد. طفلکی ذهنش پر شده از بایدها و نبایدهایی که من از روزی که خود را شناخته ام با تمامشان در جنگم. کمی از چایش مینوشد و بعد با اضطراب میگوید:
- حالا چطوری میخوای از این جا بلندم کنی؟
چشمک میزنم .سر انگشتان دست راستم را با حوله سفید کوچکی خشک میکنم و موبایلم را برمیدارم تا به هدی زنگ بزنم. نمیخواهم نگران آینده باشم- حتی آینده های بسیار نزدیک…
پایان
17 پاسخ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بی نظیری
بی نظیری
بی نظیری
از اینکه خوب میشناسمت شک ندارم ❤️
دیگه الان فکر کنم فهمیدم که تو هدی هستی… 😁 ایشالا که مثل سوتی من و آقای رضا در نیاد از کار🙈
من خودم خودمو نمیشناسم… تو چطوری منو میشناسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تو وجودت از قلبه
تو وجودت از مهربونیه
تو وجودت پر از لطافت ه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از قلمت میشه فهمید جنست از چیه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Missed you so much
I liked it ❤️👍🏼👍🏼
Please write more…
ذوق مرگ ترینمممممممم که پست جدید میبینم باورم نمیشه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥺
اتفاقا امروز مثل هرروز تو فکرتون بودم با خودم گفتم اینجوری نمیشه امروز دیگه حتما باید بهتون زنگ برنم چون خیلی وقققققته که بیخبرم و دلتنگ💔
یاد پارسال بخیر همین وقتا چه شور و حالی بود اینجا، همش به اونروزا فکر میکنم😍😍😍
ایشالا دوباره سایت به روال قبل برگرده و چشممون به قلم زیبای شما روشن بشه😍😍😍😍😍😍😍
کی ببینمتون؟ 🥺
عزیز دلمی … خودم هم همین حس و حالو دارم … انشالله به زودی… ممنون که هستی مهربونم. ممنون که وقت میذاری😍😍😍😍😍😍😍
چه عکس قشنگییییییی کجاست اینجا😍😍😍😍نقاشی ها کار شماست؟ 😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻
😍😍🙈🙈🙈 مال اون اولا بود که داشتم کار با قلم مو رو یاد میگرفتم … ولی خب کوت اعتماد به سقف بودم زدم به دیوار😜
قلمت بینظیره👌🏻
جزئیات توضیحاتم خیلی جذابه🫠
🙌💓لطف دارید
تمامش رو با بغض و گریه خوندم، خیلی دردناکه دیدن ناتوانی و بیماری عزیزان😔
آرزوی سلامتی برای همه
چه وان خوشگل و باحالی 😍
جان دلم… آرزوی متقابل… 💓💓💓💓 مبادا که چشاتو اشک آلود ببینم…
خانوم دكتر جونم🥹🥹🥹🥹😍😍😍😍😍
ديگه نق و نوق نميكنم. چون ميدونم حالتون خوبه و از خلوت گزيدنتون لذت ميبريد. همينكه هر از گاهي باشيد واسم كافيه. چون خيلي دوستون دارم و بيش از هر چيز حال خوبتون برام اهميت داره تا دلتنگي خودم😍😍😍🥹🥹🥹🥹
اين داشتانو هم با چشم اشكبار خوندم🥹🥹🥹🥹🥹
خيلي قشنگ بود🥹🥹🥹🥹
خيلي اين رفت و برگشت به گذشته و حال رو دوست داشتم❤️❤️❤️❤️
نشون دادن گوشه اي از صبوريهاي مادرامون ❤️❤️❤️❤️
نشون دادن اينكه چطور يه زماني ما به اونا وابسته ايم و چطور بايد وقت وابستگي اونها به اندازه اونها صبور باشيم❤️❤️❤️❤️
مرسي كه هستين
هميشه باشين و خوب و سالم و شاد باشين
عزیز دلمی مهربونم… 😍😍😍😍همیشه دقیق میخونی و از کامنتات لذت میبرم… نبینم چشات اشک آلود بشه … انرژی و مهرت از پشت نوشته هات وجودمو پر میکنه … تو هم ممراقب خودت باش عزیز دل😍😍😍😍
چند بار این متن و خوندم چقدررررررر زیبا نوشتید آخه، چطور اینقدر قشنگ مینویسید؟ آدم به فکر فرو میره… نگاهتون به همه چیز چقدر عمیق و درسته👏🏻👏🏻👏🏻👌🏻
بعد خوندنش هم هزار تا کلمه اومدن تو ذهنم که براتون بنویسم هم سکوت تمام مغزمو پر کرده بود👏🏻👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻👌🏻
هر شب یک کلمه ی فرانسوی به مامانم یاد میدم و هرروز میپرسم و تکرار میکنم براشون … مامانم میگن دنیا رو ببین یه زمانی وقتی خیلی کوچیک بودی من باهات کلمه های انگلیسی و تمرین میکردم تا یاد بگیری حالا تو با من تمرین میکنی.. به قول شما روزگار همینه🥲
مهربونتریییییییییین هستید😘😘😘😘
مامان حالشون چطوره؟ 🥺 ازشون برامون بگید🥺 بهتر شدن؟
ایده ی اقای دکتر هم فوق العادست چقدر قشنگه 😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻نقاشی هاتون هم که حرف نداره و کلی به این قشنگی اضافه کرده😍😍😍😍
سایه ی مامان مهربونتون همیشه بالای سرتون باشه و سالیان سال کنارشون عشق کنید❤❤❤❤
بگردمت… زیبایی توی نگاه خودته عزیز دلم… 😍😍😍
چه کار قشنگی … 😍😍😍
و روزی که احتمالا افرادی برای ما این کارها رو بکنند…
فدای تو .. آروزی متقابل … سلامتی همه عزیزانت … و با انرژی مثبت تو مهربونم حتما بهتر میشن😍😍😍😍
با خوندن هر خط دلم علاوه بر اینکه لذت بردم، اینکه چقدر دلم واستون تنگ شده پر رنگ تر و پر رنگ تر شد…🥹🥹🥹🥹(فاتحه خوندم من با این جمله بندیم فقط😂🚶🏼♀️) چقدر جالب و متناسب خاطره زمان کودکیتون رو با این لحظات به تصویر کشیدین… واقعا با خوندن هر سطر از هنر نوشتنتون لذت بردم… چقدر دلم واسه خوندن نوشته هاتونم تنگ شده بود❤️❤️❤️ چقدر جالب که روغن ها اینقدر خاصیت دارن من خودم هم جدیدا دارم با روغن ها آشنا میشم، واسه پوست دور انگشتام که هی میکَنم و پدر انگشتامو در میارم یه روغن گرفتم (جوجوبا) و گذاشتم جلو دستم هی میزنم نوک انگشتام و اوضاعشون خیلی بهتر شده (البته اینکه چون چرب میشن نمیتونم بکَنم هم تاثیر به سزایی داشته😂😂🚶🏼♀️🚶🏼♀️) ولی اصلا نمیدونستم ایننننن همههه تاثیرات درمانی متنوع دارن روغن ها (به یاد ندارم یه مطلب نوشته باشین من ازش چیزی یاد نگیرم) با تمام وجود امیدوارم از تک تک لحظاتی که کنار مامان هستین و مامان عزیز و مهربونتون کنار شما عشقای زندگیش هست با تمام وجود لذت ببرین و امیدوارم درد هاشون تکسین پیدا کنن❤️❤️❤️❤️الهی بگردم نمک مامان عشق و مهربونتون که میخوان با دلایل علمی شما رو ترغیب کنن کمتر آفتاب بگیرین عالییی بود اون تیکه خیلی خندیدم و عشق کردم😂😂😂😂😂😂❤️❤️❤️❤️❤️