English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

نامِ من سُرخ

۱۴۰۰-۰۴-۱۴

اورهان پاموک، ترجمه عین له غریب، نشر چشمه، ۱۳۸۹، ۶۹۲ صفحه، ناشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان‌زاده، ۲۱ ساعت و ۴۶ دقیقه.

وقتی داشتم راجع به داستان «پدرم» پاموک حرف می‌زدم، گفتم که چند صفحه اول این کتاب رو وقتی خیلی بازارش داغ بود (چرا باید اشتیاق شدید به خوندن یک کتاب رو به بازار تشبیه کنیم؟ تاکید بر برجستگی پول و مناسبات مرتبط با اون توی زندگیمون؟ باز قزل آلا شدم، خب معلومه که پول مهمه، مهم باشه دلیلی نداره کتاب شیفتگی به خوندن کتاب به بازار داغ تشبیه بشه… یکی توی گوشم داره میگه : «ببند!») وقتی همه کتابخونها تب خوندنشون رو داشتند، خوندم و بعد گذاشتمش کنار. به خاطر اینکه فکر کردم ما خودمون توی ایران بیست و چهارساعته داریم از این چیزا میشنویم و میبینیم،  این خارجیای خل و چل ( خیلی بی شخصیتم میدونم!) واسه همین براشون جذابه، پس تا آخر نخوندمش. یعنی بیشتر از سه چهارصفحه حتی!

الان فصل چهل کتابم. لعنتی! با خودم فکر میکنم با خشک مغزی ای که از خودم درآورده بودم، با قضاوت راجع به کل محتوای کتاب بدون اینکه خونده باشمش، اونم از روی چند تا واژه، فقط خودمو از خوندن کتاب بی نظیری مثل این محروم کردم! همین! به نظرم دگماتیسم همیشه باعث میشه فرد جزم اندیش و قضاوتگر خودشو از تجربه زیبایی های احساسی این دنیا محروم کنه. دست کم الان به خودم میگم: خب بخون و متنفر شو! نه اینکه نخونده متنفر باشی!!

یه زمانی دنبال معنای زندگی بودم و هر چی بیشتر میخوندم و تلاش میکردم، کمتر ازش سر در می آوردم. بعدش تلاش کردم دنباله رو سارتر و بقیه خودم معنا بدم به زندگیم… بعد سرخورده شدم فاز هدایت طوری برداشتم که اصلا بیرون باید کشید از ورطه رخت خویش و… اما حالا فکر میکنم شیوه خیام از همه درست تر بوده … حالا که اومدیم. حالام که نمیتونیم بفهمیم چی به چیه! خب «فارغ شویم و خرم دل باشیم» دیگه!

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین، دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین منست

به نظرم ته تهش، زندگی کردن از زندگی نکردن لذت بخش تره …گاهی فقط باید صبور بود و پشت شیطنتهای روزگارو دید ( البته باز هم مثه قضیه وجود خدا یا عدمش من این ضرت و پرت ها رو میتونم فقط میتونم از زاویه دید خودم بگم. من وقتی فکر میکنم اگه قرار باشه نشانه های موجودی فراانسانی که در موقعیت های خاص فریاد من رو شنیده و برام معجزه وار شرایط رو آسون کرده توی زندگی خودم اشاره کنم، قطعا میتونم بگم خدا هست! ولی وقتی به بچه های جنگ، به نابرابری کشنده لج آور سراسر دنیا و ( میخوام برم ادامه خرمگس بی تربیتمو بنویسم پس بهتره خیلی یاد دنیای واقعی نیفتم که تسمه پروانه پاره میکنم و فازم عوض میشه) و … خلاصه به ظلم بی پایان کثافتهای قدرتمندی که انگار نه کارما کاری باهاشون داره، نه دارما، نه خدا!!! اونوقت …!! پس این اراجیف رو راجع به زندگی کردن بهتر از نکردن است، از زاویه محدود دید خودم و تا این لحظه از زندگیم میگم. مخاطبی که این طور فکر نمیکنه میتونه توی ذهنش بهم فحش بده یا به ساده لوحی و خامیم پوزخند بزنه).

کتاب عالیه. چند تا خط داستانی داره. من این بار با شناختی که از پاموک پیدا کرده بودم (البته جز کتاب پدر، سایتش رو هم شخم زدم:

http://www.orhanpamuk.net/

 و خب کلی هم ویدیو روی یوتیوب راجع بهش نگاه کردم)، از همون اول واژه واژه اشو قورت دادم اما برای کسایی که مثل اون موقع های من ممکنه یه چیزایی دلسردشون کنه میگم، اگه سه چهار تا بلکه حتی هشت فصل اول وقتی «استر» شروع میکنه به حرف زدن، بخونید به جذابیت کتاب پی میبرید و بعد از فصل بیست و یک، این لعنتی رو نمیشه زمین گذاشت.

من صدای آرمان سلطان زاده رو دوست دارم. اجرای این کتابش هم بی نظیرتر از همیشه است؛ بخصوص عاشق اجرای فصلهای شکوره ام. خیلی خوووبه. خود اجرای سلطان زاده کلی طنز داره توش. با وجود اینکه نسخه متنی کتاب رو دارم و خب اگه قرار به خوندن خودم بود، کتاب هفت ساعته تموم میشد؛ یعنی ظرف یک روز؛ اما واقعا اونقدر موسیقی و نحوه ادای خاص هر شخصیت توسط آرمان سلطان زاده زیباست که دلم نمی آد با صدای ذهن خودم ادامه اش بدم. مطمئنم دوباره نسخه متنی رو هم میخونم تا بتونم نکات بیشتری رو از کتاب بفهمم،(چون واقعا دارم ازش درس میگیرم…) اما همینقدر میگم که اگر ترجمه جدیدی رو شروع نکرده بودم و به بچه هایی که دفاع دارند و مدتهاست جوابشونو ندادم، قول نداده بودم که مدام ایمیلم رو چک کنم و جواب سوالاشونو بدم، همون دیروز زندگی رو تعطیل میکردم تا کتاب تموم شه.

آها راجع به خط داستانی، یک خط داستانی جنایی داره، یک داستان عشقی، یکی تاریخی، یک رقابتی… اصلا برید بخونید بینظیره… تمام اون بیست کهن الگوی پیرنگی که ظاهرا توی تموم شاهکارهای جهان میشه دید رو (جستجو، ماجراجویی، تعقیب و گریز، نجات، فرار، انتقام، معما، رقابت، انسان ضعیف، وسوسه، دگردیسی، تغییر، بلوغ، عشق، عشق ممنوع، فداکاری، کشف، افراط فلاکت بار، صعود و سقوط) من تونستم تا حالا توش ببینم. طنز کتاب، فلسفه کتاب، ظرافتش در قطره چکانی دادن اطلاعات به خواننده بینظیره که من خیلی توش ضعف دارم و این ضعف رو کلاسهای کلیشه ای داستان نویسی با تاکید بر اینکه خواننده حوصله نداره خواننده حوصله نداره، دو چندان کرده… باید به همون حرفی که پنج سال پیش توی کلاس فیلمنامه نویسی زیر لب با خودم غرغر کردم «مخاطبی که حوصله نداره نخونه و نگاه نکنه. قرار نیست همه دنیا مخاطب آدم باشن» پایبند میموندم و حالام دیر نشده میمونم…(میمون نیستم! پایبند میمانم).

لذت ببرید…

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

4 پاسخ

  1. چه خوبه كه اينقد عاشقانه از كتاب حرف ميزنين😍😍😍😍من بايد همش رو سايت شما باشم تا به جاي وقت تلف كني مفيد زندگي كنم🙃🙃 اما اثرش تا نيم ساعت روم اثر داره🥺🥺🙄🙄
    خانوم دكتر مگسه چي شد؟ امروز نمياد قسمت جديدش؟

    1. ای جان دلمممم… عزیز دلممم … لازم نیست همه دنیا یه جور زندگی کنن تا حالشون خوب باشه.. برو دنبال کارایی بگرد که هر چقدر هم سرگرمشون بشی خسته ات نمیکنه… الان آپلود کردم… ببخشید دیر شد… صبح ساعت پنج صبح میخواستم بنویسمش که برقامون رفته بود… بیمزه… بهترین ساعت کار کردن و نوشتن واسه من همون ساعت چهارو نیم تا هفت صبحه که همه جا آروم و ساکته که ظاهرا قراره از این به بعد هر از گاهی بهش کیک یزدی زده بشه … 😍😍

  2. خانوم دكتر
    يه سوال بپرسم؟ چطوري اينقد راحت ميتونين به اشتباهتون اعتراف كني؟ به نظرم خيلي شهامت ميخواد. چطوري شهامتشو پيدا كنم؟ گاهي مامانم يه اشتباهي كه ده سال پيش كردم هم وسط مي كشه، دبه مي كنم از خودم و كارم دفاع مي كنم. اما شما خودتون خودتونو نقد مي كنبن. اونقد راحت كه انگار دارين مي گه هوا خوبه. حالا هوا بد شده.

    1. نمیدونم… فکر میکنم منم یه زمانی لجباز بودم… سوم دبستان بودم یا چهارم دبستان… کتاب ریاضیمو جلو جلو خونده بودم همه رو هم یاد گرفته بودم. اومدم به مامانم نشون بدم که همه رو بلدم، وَتَر رو خوندم وُتر… داداش بزرگم گفت وُتر چیه بیسواد، گفتم خانوممون گفته… و دروغ هم گفتم… یادمه تا شونزده هیفده سالگی منو مسخره میکرد سر این موضوع منم پافشاری میکردم و مینداختم پای معلم بیچاره ام… اما نمیدونم چی شد که شهامت پذیرفتن اشتباهم رو پیدا کردم… ولی یه چیزی بهت بگم ساجده؟ همیشه هم اعتراف به اشتباه خوب نیست.. گاهی باید کتمام کرد… باید دروغ گفت… باید علنی توی تخم چشم دیگران نگاه کرد و دروغ گفته… نتیجه بهتری به بار میاره… اینو تجربه کردم که میگم… راست گفتن و راست شنیدن شهامت و شعور طرفینی میخواد وگرنه یک طرف ساده لوح و ابله به نظر میرسه ؛ یک نفر از ماجرا به نفع خودش استفاده میکنه … شاید یه روز یه قصه راجع به درسی که از این بابت گرفتم بنویسم… فعلن توی مگسه گیر کردم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ؛ نوشته لئو تولستوی؛ ترجمه صالح حسینی؛ انتشارات نیلوفر به نظرم هر کسی باید یک بار این داستان رو بخونه. نشر هرمس، قطره،

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بن بست نویسنده

بن بست نویسنده. نوشته وودی آلن. ترجمه محمدرضا اوزار.نشر بیدگل.  شامل سه داستان ریور ساید درایو؛ با سه شخصیت اصلی : فرد ، جیم و

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حکایت دختران قوچان

داشتم برای «کارگر» یا به قول مامانم «ندیمه‌ی» شخصیت مامی توی داستان سایه دنبال اسم می‌گشتم که به کتاب حکایت دختران قوچانِ نجم‌آبادی برخوردم. این

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

معرفی کتاب

در آمدی بر جرم شناسی

در آمدی بر جرم شناسی،تالیف مهرداد رایجیان اصلی، انتشارات سمت، چاپ اول پاییز ۱۳۹۷، ۲۸۴ صفحه. مناسب برای مقطع کارشناسی: یادگیری مفاهیم پایه مناسب برای

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

سقراط، سقراط بود!

از داستان مرگ سقراط نوشته فردریش دورنمات ترجمه محمود حسینی زاد سقراط حرف میزد و همین هم کافی بود، حالا چرا آدم باید چیزهایی را

ادامه مطلب »
داستانک

آینه‌های جیمز وب

تمام آینه‌های جهان از مجرای مجازی پشتشان به شهر بزرگی متصل می‌شوند که هیچ آدمی هیچ‌گاه به آن پا نخواهد گذاشت. آینه‌ها هر چه را

ادامه مطلب »