English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

هیاهوی بسیار برای هیچ

۱۳۹۹-۱۲-۰۴

 

پیشترها یک چیزی حدود ده دوازده سال پیش، خیلی با آدمهای اطرافم راجع به همه چیز بحث می کردم. سعی می کردم به آنها اثبات کنم که شیوه دریافت اطلاعاتشان درست نیست. این که چیزی صرفا از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و تکرار ، لزوما باعث اعتبار یا درستی آن چیز نمیشود و نباید به آن باور داشت. اما حالا حوصله ندارم. احساس می کنم کلاسهای درس به اندازه کافی انرژی و توانم را میکشد. دیگر آن حوصله و شور و اشتیاق را ندارم.

  • چشمِ مادر ! چشمِ مردم ! از قدیم گفتن چشم سنگُ میترکونه …

مادرم دنیای ساده ای دارد. پاک، بدون پیچیدگی، پر از مهر . گاهی دلم می‌خواست نسل مادران قدیمی همینطور فرشته‌وار و معصوم ادامه پیدا می‌کرد. مادرهایی که بچه هایشان تمام زندگیشان بود و آشپزخانه تمام قلمروشان. مظلوم و مطهر. البته فقط یک فرزند خودخواه میتواند دلش بخواد نسل این زنهای ظلم دیده تکرار شود و پدرسالاری و مردسالاری احمقانه به سرکوب صداها و خواسته های نیمی از بشریت ادامه دهد.

حالا پدر ما هم همچین مردسالار نبود، اما آیا فمینیسم با خلق این مادرهای خودخواه جدید دچار انحراف نشد؟  این همه فرزند محبت ندیده‌ی تک و تنها؟ بدون خانواده؟ بچه هایی که مادرانشان با ادعای استقلال علیه مردسالاری قیام کردند. از شوهریشان طلاق گرفتند. بچه هایشان را ول کردند تا نشان دهند آدمهای مستقلی هستند و رفتند و از سر تا پا عمل زیبایی انجام دادند. توی مشاغل دسته دوم و سوم نظام لیبرالی به دریافت حقوق کمتر رضایت دادند؟ آخرش هم نه مفهوم استقلال زنانه را فهمیدند و نه چرایی قیام علیه تبعیض و نابرابری جنسیتی را … نمی‌دانم آیا واقعا مادری کردن یعنی همین شیوه زندگیِ خود-نادیده -انگارِ مادر من و نسل در حال انقراضِ این فرشته‌های معصوم که  تمام وجودشان را می‌توان در واژه فداکاری خلاصه کرد و تمام دغدغه‌اشان پرستاری و تیمار داری بچه ها تا به هر سنی که برسند و  پخت و پز در حد کدبانویی اعلا و سکوت و سکوت و سکوت در برابر شوهر ؟ و ندیدن خود و فراموش کردن تمام آرزوهایی که همیشه یک جای دل یه آدم مثل  یک ستاره در حال مرگ در آسمان سیاه سو سو میزند ؟

باز با خودم در جنگم و جواب تمام حرفهایی که میزنم دارم. نه تمام مادران هم نسل مادر من این چنین مظلوم و معصوم بوده اند و نه تمام زنان نسل های بعدی این چنین که من تصویر کردم. نمیدانم. این همه جواب و سوال له و علیه همه چیز دیوانه کننده است. اما همیشه دلم میخواهد بدانم که آیا مادرم هیچ وقت عاشق شده ؟ در تمام سالهای قبل زندگی از زندگی با پدرم و سالهای بعد از آن آیا دیدن مردی دلش را لرزانده؟ آی تصویری از خودش داشته و حالا به آن تصویر فکر میکند؟ هیچ وقت جرات نکردم بپرسم. تصویر مادرم تمام ذهن و چشمم را پر کرده …

 

  • … تا از خونه رفت بیرون، همون ماهی ای که ثریا بهش اشاره کرده بود، مرده اومد روی آب واستاد!! خب چشم دیگه !

برای این که وانمود کنم داشتم با دقت به حرفاش گوش میدادم با اعتراض و لبخند تمسخر آمیزی بر لب میگم :

  • ای بابا مادر من ؛ چرا مردم منو چشم نمی‌زنند ؟ چرا من آپاچی نمیشم هر بار به لنگ و پاچه یکی از خواهر و برادرمو زندگیاشون بپیچم؟ چرا هر چی چشمِ از بچگی میزنه به این دختر خل و چلتون؟ چرا منو که چشم میزنند میرم توی لاک خودم ؟ اینو که چشم میزنند می پره به سر و کله ما؟

شیما مثل همیشه سر در موبایل  و در عین حال آگاه به تمام امور اطرافش حرف مادرم را تایید میکند:

  • – منم به چشم اعتقاد دارم … حالا نه در رابطه با این دیوانه ! اما واقعن اعتقاد دارم . دیدم که می گم. همون اون دفعه که صبا اومد خونتون ؛ یادته؟ تا گفت چه گلدون قشنگی ، گلدونه ترک برداشت و ترکید؟ هزار تا از این موردا داریم توی زندگیمون … از همین ماهی قرمزه مامان بگیر تا چیزایی که خودتم جوابی واسشون نداری…

مادرم فیلسوفانه ادامه حرف شیما را می گیرد:

  • مادر تو قران اومده ؛ پیامبر گفته چشم زخم مرد ُمیفرسته تو قبر و شترُ توی دیگ! امروز می‌گم شهرام بره دو تا مرغ به اسمت قربونی کنه ، این دعوای این دفعه شما دو تا خواهر عجیب بود مادر… الانم که تو داری میگی میخوام استعفا بدم… چرا خب؟ شغل به این خوبی. این همه تلاش کردی تا به اینجا برسی. بخدا چشمت زدن مادر…

باز هم فقط گوش می‌دهم و در عوالم خودم غرق می شوم. پیشترها فکر میکردم اگر به مادر و خواهرم اثبات نکنم که نمی شود به چشم زخم به طور قطع و یقین اعتقاد داشت، لابد برای دنیا کار مهمی کرده ام! اما

 

حالا به حماقت خودم پوزخند میزنم و فکر میکنم هیچ چیز مهم نیست. « هیچ کدام ما مهم

 

نیستیم دیگر. زمان دروغ می گوید . تاریخ زنده نیست . مکان توهمی است که ما در آن …! »

 

۲٫

  • استاد پس موضع جرم شناسی در  انتساب عوامل تاثیر گذار بر جرم دقیقن مثه موضع لاادری گری هاست؟
  • مثه موضع چی چیا ؟
  • باز تو ابراز فضل کردی دانشمند ؟

صدای هر و کر دانشجوها و  اخم دانشجوی پرسشگر  و انتظار دانشجوها برای دیدن واکنش من …

  • خب … نمی‌دونم میشه دقیقن موضعشون رو با هم یکی دونست یا “یه جورایی” یکی دونست … ؟ واقعیت اینه که ما همچنان در مسیر آزمون و خطاییم …  امروز خیلی از یافته های  علوم تجربی حتی تجربی های آزمایشگاهی به چالش کشیده شده یا  مطلق بودن یافته هاشون زیر سوال رفته … چیزی که میتونم بهت بگم اینه که ما باید در سیاست گذاری راجع به جرم جوری اقدام کنیم که حتی اگر نادرستی  یا نقص دانشی که بر مبنای اون داریم برای سرنوشت آدمها تصمیم میگیریم سی سال دیگه اثبات شد،  خیلی به آدما آسیب نزنه… حکایت همین قانون مواد مخدر خودمون … سی و هفت سال چهل سال استادای دانشگاه هی گفتن شدت مجازات مانع ارتکاب جرم نمیشه … حالا بعد سی سال و اندی میخوایم اعدامو حذف کنیم … خب مسئولیت اخلاقی ما نسبت به آدمایی که با قاطعیت اعدام کردیم تاحالا چی میشه ؟ ما انسانها باید قبول کنیم که حتی برداشتمون از فرامین به اصطلاح آسمانی ممکنه درست نباشه و با افزایش دانشمون به نادرستی تفسیرها و احکاممون پی ببریم ؛ پس دست کم جوری قانون تعیین کنیم که …

وسط حرفم سکوت می کنم. چه اراجیفی را دارم توی سر این بچه ها فرو می کنم. دیگر خودم هم به هیچ چیز باورندارم. همه چیز چزند است. دنیای انسان خردمند دویست و پنجاه هزار سال بر مدار تبعیض و ضعیف کشی می گردد! آسیب چه کوفتی است دیگر؟ جهان بدون دریدن و له کردن ضعفا که پیش نمی رود آخر! ما انسان ها زیادی خودمان را با سایر حیوانات جنگل متفاوت فرض کرده ایم! تفاوت ما در نوع کشتن ضعیف ترهاست، وگرنه قانون همان قانون بقاست! اما امثال من همیشه خواسته ایم خلاف جریان آب شنا کنیم و قوانین طبیعی را زیر سوال ببریم… ما قزل آلاهای خوشمزه که آخرش خودمان هم توی ماهیتابه از ما بهتران سرخ می شویم!

  • استاد ؟ استاد؟
  • بله ؟
  • موافقید ؟
  • با چی ؟
  • با اینکه نمیشود قدمی برداشت بدون آن که کسی نرنجد؟ چطور میشه سیاستگذاری ای کرد که مطمئن باشیم کمترین میزان آسیب و بیشترین میزان سود رو برای جامعه داره ؟
  • بله … دلم به حال پروانه ها می سوزد وقتی چراغ را خاموش می کنم و به حال خفاش ها وقتی چراغ را روشن میکنم ….
  • چی استاد ؟

  • بخش اول همین جمله دوستتون بود … نمیشود قدمی برداشت بی آنکه کسی نرنجد… خب واسه جواب این سوالت  فکر کنم بهتره ارجاعت بدم که به کتاب عدالت به مثابه انصاف جان رالز … که میگه وقتی میخوایم سیاستگذاری کنیم باید از پس حجاب جهل یا از پشتِ پرده نادانی سیاستگذاری کنیم …  انگار توی ازل‌ایم  و نمیدونیم از پشت این پرده که بیرون می‌ریم : زن ایم ؟ یا مرد ایم ؟ مجرم ایم ؟ یا تابع قانون ؟ فقیریم یا ثروتمند؟ موجریم یا مستاجر ؟ سفیدیم یا سیاه ؟ سرخیم یا زرد ؟  خلاصه باید جوری سیاستگذاری کنیم که از پشت این پرده ” ندانم که هستم “، هر موجودی از کار دراومدیم بتونیم بگیم قانون منصفانه است و اگر بتونیم بگیم منصفانه است شاید بتونیم بگیم عادلانه است …
  • استاد شما توی کلاس جزای عمومی یک بار گفتید عدالت نفع قوی ترهاست …
  • آره … جمله ای از تراسوماخوس در پاسخ به سقراطه… واسه همین میگم “شاید بتونیم بگیم عادلانه است” … راستش اساسن من موندم که بشر با این همه خودخواهی و قدرت طلبی چرا واژه  مبهمی مثه عدالتُ خلق کرده ؟ شاید بخاطر ماهیت  مزورانه و ریا کارانه امونه …

یکی از  دانشجوهای کوشای جزوه نویس، از این دانشجوها که طبق شابلون ما معلم ها ذهنش شکل گرفته، با اعتراض به حاشیه رفتن بحث را مورد نقد قرار می دهد:

  • استاد چی شد ؟ این بخش خیلی از این شاخه به اون شاخه شد! الان نتیجه رو چی بنویسیم؟

لبخند می‌زنم ؛ به ساعتم نگاه می کنم و می‌گم …. بنویس :

  • «مردن چیزی نیست ؛ زندگی نکردن هولناک است»[۱]

با سردرگمی نگاهم میکند.باز هم لبخند می زنم، این بار تلخ .

  • – هفته دیگه دوباره این مبحثُ درس می‌دم…. تا اون موقع به همه‌ش فکر کنید…. بخصوص به این جمله آخر … و بچه ها زندگی کنید !

آمده ام پیش یکی اساتید قدیمی ام. با این که دو سالی هست باز نشست شده، اما همچنان کیف به دوش از این جای ایران به آنجای ایران میرود و در دانشگاه های مختلف درس میدهد. فکر میکنم چه توانی دارد. چرا من این قدر فرسوده ام؟ حالا که متعهد به تدریس در یک دانشکده خاص نیست، میخواهد به دانشگاه های شهرهای کوچک برود. اسم و رسمی دارد. میدانم چقدر برای دانشگاه های دیگر حضور چنین فردی اعتبار است. دارم برایش نق میزنم که خسته ام از دانشگاه و از چالشها و از همه چیز. اما او نصیحتم میکند که دنیا مثل رینگ بوکس محل مبارزه است و تا آخرین نفس باید جنگید. چرا من این طور فکر نمیکنم؟ چرا به نظر من دنیا محل لذت بردن و غنیمت شمردن دم است! اگر جرات پایان دادن ارادی به این ابتذال بی پایان را ندارم، چرا نزنم به در زندگی خیامی ؟ آخرش به من چه میدهند؟ یک سنگ قبر که «بعدها باران و باد نرم» شویَد مرا از روی آن ؟

  • ظلم میکنی به دانشگاه ! به دانشجوها! به جامعه ات! شاید به خودت نه! اما مگر من و تو معلم شدیم که خودخواه باشیم ؟ اگر میخواستی خودخواه باشی خب از اول میزدی به در اللی و تللی ! چر این همه درس خوندی و رتبه یک رتبه یک شاگرد ممتاز پژوهشگر ممتاز شدی؟
  • خل بودم استاد! فکر میکردم تهش یه چیزی میشه …
  • عه! خل بودم چیه ؟من هم خلم ؟ استاد کاتوزیان خل بود؟ استاد نجفی خل بود؟
  • نه استاد منظورم این نبود. ببخشید.. شما نگاهتون به زندگی و از خودگذشتگیتون ارزشمنده . خب شاید من خودخواه شدم. شایدم افسرده شدم. نمیدونم.
  • میدونی الگوی چه همه دختر شدی توی این شهر؟ یه چیزی رو دوستانه ازت می پرسم دوستانه جوابم بده .مثل سوال یک پدر از دخترش..
  • خواهش می کنم استاد قطعا همینطوره …
  • شوهرت اذیتت میکنه ؟ اون فشاری چیزی میاره ؟

چقدر این سوال به من بر میخورد. اما چیزی نمی گویم. این هم از استاد طرفدار حقوق زنان ما که وقتی رئیس دانشگاه شد درهای تدریس زنها را حسابی باز کرد.

  • نه بابا اصلا… اونم مدام میگه پیشیمون میشی… میگه زحمتات به باد میره …
  • میخوای بچه دار بشی؟ دو ترم مرخصی بگیر. دانشگاه موظفه که …
  • نه استاد مساله اینا نیست. نمیدونم بخدا . خسته ام. از جلسات بیخودگروه که ازش هیچی در نمیاد خسته ام. از دانشجوهای همیشه خسته بی انگیزه خسته ام. از این که چشمم دنبال روزای تعطیل باشه خسته ام.
  • این حرفا همیشه هست ! دوره خود شما برای من همینطور بود. اما همیشه سر تمام کلاسها با خودم فکردم که اگه فقط یه دانشجو هم به حرفای من گوش کنه من به هدفم رسیدم . حالا خودتو ببین. اسعفای تو به هدر رفتن تمام زحماتیه که من و امثال من برای تو کشیدیم.یک ترم مرخصی بگیر. اما استعفا نه !
  • استاد مثه یه خوره افتاده به جونم. انگار که رها میشم . انگار که الان توی قفسم. نمیدونم. شاید شما راست میگین. شاید پشیمون بشم.

دروغ می گویم. مطمئنم که پیشیمان نمیشوم. مطمئنم که مثل پرنده از قفس رها شده میتوانم بقیه روزهای زندگی ام را هر کار که دوست دارم بکنم. اما چیزی نمی گویم و به حرفهایش گوش میدهم.

  • چیزی که با نمیدونم نمیدونم بیان میشه معلومه تهش پشیمونی میاره … میخوای بشینی توی خونه چی کار کنی؟ تو دختر تو خونه موندن نیستی آخه که!
  • میشینم کتاب ترجمه می کنم. کتاب مینویسم. کتاب میخونم. نمیدونم فقط حوصله ارتباط با آدما رو ندارم دیگه استاد.
  • تو خسته شدی. یه ترم مرخصی بگیر بشین توی خونه . همین کارا رو بکن. اصلا بهتر . یه کم کار پژوهشی انجام بده واسه دانشیاریت . من مطمئنم تو از بقیه اینا زودتر دانشیار میشی. بعدم بگو شوهرت ببرت سفری چیزی. هوات عوض شه. اما استعفا نده. مگه عضو هیات علمی شدن به این راحتیاس که بخوای به این راحتی ازش بگذری؟ حتی اگه مانعت هم میشن باید واستی و باهاشون مبارزه کنی. دکتر فرجی رو یادت رفته؟ چقدر به پرو پاش پیچیدن؟ ول کرد رفت؟ کلید اتاقشو عوض کردن، اما برگشت توی دانشگاه و جنگید. حالا ببین. رئیس دانشکده شده . یه وقتایی، ناراحت نشی از این حرفم، شما جوونا دچار غرور جوونی میشین..باشه روزی که بیای و بگی استاد چه گل گفتی که نذاشتی خامی کنم و استعفا بدم!
  • استاد جَوون چیه … من چهل سالمه…
  • باشه… منم نزدیک به دو برابر تو سن دارم. استاد تو بودم. جای پدرتم. به حرف من بکن.
  • چشم استاد…

از تصور این که بخواهم سی سال در دانشگاه کار کنم. بعد منتظر بازنشستگی بمانم. بعد با روحی فرسوده تازه بخواهم زندگی کنم لرزه بر تمام وجودم می افتد. طفلک نمیداند از حرفهای خودش هم خسته ام. نمیداند که من دیگر زندگی را اینطور درک نمی کنم. از این همه دویدن خسته ام. از بالارفتن از پله های سلسله مراتبی ارتقا که از مهد کودک شروع شد و حالا در دانشگاه قرار است تا خود استاد تمامی پیش برود خسته ام. از مقاله های علمی که هیچ کار نیمی کند خسته ام. از این هیاهوی بسیار برای هیچ خسته ام.

  • استاد اگه علوم انسانی این قدر نامطئن و پر تردیدند پس چرا ما اصلن بهشون میگیم علم ؟ چرا براشون وقت میذاریم وقتی تمامش آزمون و خطاست ؟چرا وقتمون رو روی علوم محض نمیذاریم تا شاید با گسترش اونا بتونیم به سوالات بی جواب دست کم جوابهای قاطع بدیم ؟
  • خب تو سوالای خوبی میپرسی …. خیلی خوب … اما این سوالا چند تا مشکل دارند و یکیش اینه که جریان حاکم بر جهان مایل نیست به این سوالات در نظام آموزشی رسمی پاسخ داده بشه …

نمیدانم چرا بچه ها میخندند . شاید فکر می کنند دارم به مقام های سیاسی داخلی تیکه می اندازم.

  • … مشکل دومش فضای کلاسه ، خیلی از بچه ها فکر میکنند که این سوالا احمقانس و بعضی‌ها فکر می‌کنند چون توی آزمون پایان ترم نمی‌اد پس چرا اصلن باید کله رو به کار بندازند و بهش فکر کنند؟

باز هم بچه ها می‌خندند و این بار من هم لبخند می‌زنم و ادامه میدهم :

  • -… اما بزرگترین مشکلش اینه که تو رو تنها می کنه ؛ تو توی جمع عظیمی از مردمی که سطح دغدغه هاشون از ذهن تو بسیار پایین تره زندگی می‌کنی و این ذهن خوب و پرسشگر آدمُ از دیدن نادانی و جهالت اطرافیان خسته می‌کنه ، خیلی خسته و تو رو تنها می کنه …

یکی از دانشجوهای شیطان و تیکه پران می گوید:

  • استاد نتیجه گیری تمام این حرفاتون اینه که از جواب دادن به سوالش به طفره برید چون احیانا روی علوم انسانی تعصب دارید؟

این دانشجوهای یاغی جدید را دوست دارم. ما این طوری نبودیم. هنوز هم نیستیم. امکان نداشت جرات کنیم توی صورت استادمان چنین حرفی بزنیم و من از این میزان جسارت لذت می برم. ما تو سری خور و بزدل بودیم و هستیم. با خندیدن من کلاس هم میخندد :

  • … خب تو هم سوالای خوبی می‌پرسی و سوالای تو یه خوبی داره و اینکه نادونی آدما رو می کوبی توی صورتشون . بخصوص ما به اصطلاح اساتید خیلی وقتا لازم داریم بدونیم که نادونیم . این حرفایی که الان در حواب سوال  همکلاسیتون می‌زنم ؛ بعضیاتونو گیجتون می‌کنه ؛ بعضیا رو افسرده ؛ بعضی رو خسته و بعضیا رو هم ممکنه به نشاط بیاره . پس  شاید فقط بتونم در جواب بگم اساسن چیزی به نام “علم “یه تصور پوچ و باطله … و بدتر از اون علوم محض اند که به قول تو برای سوالات بی جواب ، جواب قاطع دارند. هیچ کدام از علوم بشری جواب قاطع برای هیچ چیز ندارند. !  خب قیافه همتون همچین رفت تو هم که الان همه دارید فکر میکنید اوه اوه چنان تعصبی روی علوم انسانی داره که کلا حاضر شد تمام علمُ نابود کنه …

صدای خنده بچه ها و نگاه های کنجکاوشان کلاس را پر کرده :

  • کی توی دوره دبیرستان ، رشته اش علوم تجربی بوده ؟

متاسفانه بیش از نصف کلاس دستشان را بلند می‌کنند. پوزخند می‌زنم و میگویم :

  • به به سرریز های عشق به پزشکی سر کلاس جمع‌اند…. حالا شما ها که تجربی بودید به من بگیدبعد از این همه پیشرفت در علوم محض، جهان از چی تشکیل شده ؟ یه سوال ساده پایه از علم شیمی جدید  که همتون باید بلد باشید ؛ حتی اونا که تجربی نبودند احتمالن…

  • استاد منظورتون همون  عناصر شیمیایی جدول مندلیفه ؟
  • آره ادامه بده ببینم چی جواب میدی؟
  • خب جهان از صدها نوع مختلف عنصر تشکیل شده که به ترتیب خاصی توی جدول مندلیف نشستن…
  • پس به نظرت علوم محض در برابر این سوال ما که جهان از چی ساخته شده ، جواب قاطع دارند؟

سرم را به سمت دیگر کلاس می چرخانم ، جایی که دانشجوی همیشه پرسشگرم نشسته :

  • تو هم جواب بده ، چون می‌خوام امروز ذهنتو کلا شخم بزنم …

هر دو با تردید و کمی بدبینی به پاسخشان جواب میدهند : بله و منتظر واکنش من اند. نمیدانند میخواهم تحسینشان کنم یا…؟

  • این سوال که جهان از چی تشکیل شده دست کم تا قرن پیش یه جواب قاطع داشت ! همین جواب شما … یعنی ما بخش “عمده ای” از عناصر جهان مادی رو کشف کردیم و این شناخت به مرور داره کامل و کامل تر می‌شه …خب چقدر این علوم محض خوبند … به جاش به قول شما بیخیال علوم انسانی و هممون حالا کنار پزشکی و مهندسی ، سرریز شیم توی شیمی و فیزیک و ریاضی … اما قصه ما به سر نرسیده … باید بهتون این خبر بد رو بدم که یافته های یه ماهواره ارسال شده به فضا در سال ۲۰۰۳ اومد با یه پتک کوبید وسط این اثر هنری شیک و این پاسخ به قول دوستتون “قاطع “درباره چیستی جهان، تبدیل شد به یک علامت تعجب گنده!! این ماهواره ساخت بشر اومد بهمون گفت تمام خزعبلاتی که در قالب علوم محض یا شیمی جدید به بچه ها درس میدید و بهشون میگید علم!!! فقط چند صدم درصد از جهان رو پر کرده اند و دنیای ما در واقع به اندازه داستان تخیلی هری پاتر ناشناخته و غیرواقعیه …
  • استاد راس میگین استاد؟
  • پ ن پ دروغ میگم میخوام سر کارتون بذارم !

کلاس میخندند. من هم میخندم و ادامه میدهم:

  • یافته های این ماهواره به ما نشون داد بیش از ۲۰ درصد جهان رو ماده تاریک و بیش از ۷۰ درصدش رو انرژی تاریک تشکیل داده ؛ یه ماده عجیب و غریب که غیرقابل رویته ولی نور رو منحرف میکنه و یه انرژی عجیب و غریبتر که احتمالن سرنوشت نهایی جهان رو تعیین میکنه ! پس ما حتی مطمئن نیستیم که تمام اونچه که تا به حال راجع به نادرستی جادو و خرافات گفتیم درست باشه … چون با وجود این میزان ناشناختگی جهان پیرامونمون، یعنی نزدیک به ۹۰ درصد! اصلن از درستی چه چیزی می‌تونیم مطمئن باشیم ؟ بدبختی برزگترمون هم اینه که پیشرفته ترین نظریه هامون حتی نمیتونن مقدار این انرژی تاریک رو محاسبه کنند … یعنی شیمی پَر !چون ما کمتر از پنج صدم درصد جهان رو میشناسیم … فیزیک پرَ ! چون ما حتی فرمولی برای محاسبه میزان انرژی این بخش عمده از جهان نداریم و حتی شاید ریاضی هم پرَ !! حالا به من بگید بیبینم ، آیا بشر در تمام حوزه هایی که داره تلاش میکنه تا اطلاعات به دست بیاره دچار آزمون و خطا نیست ؟ آیا این به معنی اینه که ما باید همه چی رو ول کنیم و مثه نیاکان خوراکجو و شکارچیمون وسط جنگل از این درخت به اون درخت بپریم یا این مسیر رو با احتیاط بیشتری ادامه بدیم ،شاید به جواب برسیم ؟ پس حتی در علوم محض هم لازمه که مراقب مطلق نگری باشیم و حواسمون به این باشه که جوابهایی که الان قاطع به نظر میرسند پس از چند ده سال دوباره وارد حوزه تردید و شک می شن !  اساسن سعی کنیم از همون اول محتاط باشیم . علم در برابر سایر روشهای شناخت جهان تا به حال فقط یک مزیت داشته ! اون هم ابطال پذیری یافته های علمیه . امروز میتونی یه نظریه اقتصادی بدی و نوبل اقتصاد بگیری ؛ سال دیگه یکی میاد علیه نظریه تو یه نظریه میده و اونم نوبل اقتصاد میگیره … هیچ کس هم مرتد و کافر شناخته نمیشه …

باز دانشجوی زرنگ همیشه جزوه نویسم اعتراض می کند:

  • استاد چی شد؟ یعنی ما این همه چیزی یاد می‌گیریم که از درستی هیچ کدومش مطمئن نیستیم ؟

کلاس می‌خندند . یکی از دانشجوهای همیشه در حال چرت و بی‌خیال کلاس، سرش را از روی دسته صندلی اش بلند می کند و با چشمان خواب آلود و صدایی نیمه گرفته میگوید:

  • استاد پس چرا شما این همه درس خوندید ؟ الان فرق من و شما چیه ؟ هر دومون هیچی نمی‌دونیم …

می‌خندم. کلاس هم میخندد . وقتی جو کلاس این طور شاد است حالم خوب است. بدبختی کلاسهای دانشگاه این است که نمیدانی آنها که با تو میخندند دارند به ریشت میخندند یا واقعا شادند؟

  • خب میگن دو مرحله نادانی داریم …یکی نادانی پیش از دانایی و دیگری نادانی پس از دانایی … تفاوت اولی با دومی در اینه که نادانانِ دسته اول محکم و مطلق حکم می‌کنند  و نادانانِ دسته دوم اساسن از صدور هر حکم مطلقی گریزان اند … ولی واقعن من و شما با هم هیچ فرقی نداریم … آخرش به هممون یک و نیم متر زمین میدن میگن بکپ توش و این که  « بعدها نام مرا باران و باد  نرم میشویند از رخسار سنگ ؛ گور من گمنام میماند به راه  فارغ از افسانه های نام و ننگ» … و در نهایت از هیچ کدوممون هیچی باقی نمیمونه …

یکی از دانشحوهای همیشه ساکت می گوید : فروغ فرخزاد …

دیگری میگوید : استاد دو متر و نیم!

و دیگری با شیطنت صدایش را نازک میکند  : چی شد؟

یکی هم با صدای کلفت میگوید : تکبیر!

و باز کلاس میخندد. یکی از دانشجو ها هم با خستگی و التماس می پرسد: استاد خسته نباشید؟ یعنی کلاس را تمام کن. به او نگاه میکنم. یکی از بی حوصله ترین دانشجوهایی است که تا به حال دیدم. حتی دانشجوی همیشه خواب آلودم بیشتر از این یکی در جریان کلاس است.

  • بله فروغ فرخزاد و بله درسته دو متر و نیم احتمالا  و خسته هم نباشیم همگی . به امید دیدار تا هفته بعد …

اکثر بچه ها با شنیدن این جمله از صندلی هایشان بلند میشوند. چند تایی دورم حلقه می زنند و کلاس به سرعت خلوت میشود. دانشجوی پرسشگرم ناراضی و متفکر به یک نقطه کور خیره شده .

چندتایی هم از دانشجوهایی که با هم پایان نامه کار می‌کنیم و مدتی پشت در کلاس ایستاده بودند به جمع دور میز اضافه می شوند و من به این فکر می کنم که چطوری می‌توانم از دست بچه ها خلاص شوم … این بی حالی و بی انگیزگی برای چیست؟ دچار افسردگی  یا بحران میان سالی شده ام ؟ یا به قول یکی از همکارانم اقتضای فضای سمی جامعه است ؟ نمیدانم . فقط اینکه حوصله ندارم . حوصله هیچچیز ندارم . نه در س دادن . نه حرف زدن . نه هیچ کاری. فکر می کنم حتی خیره شدن به سقف و گوش دادن به صداهای اطراف از هر تلاشی سودمندتر است.

۴٫

 

  • گزارش شده که بخش عمده ای از وقت کلاس شما به مباحث خارج از درس و سیاسی میگذره . گاهی هم شنیده شده مباحث ضد دین تدریس کردید.

اولین چیزی که به ذهنم خطور می کند این آرزوست که کاش میشد روی این آدم بالا آورد. دومین فکر اینکه چقدر تو گاوی؛ اما فقط سومی را به زبان می آورم:

  • خب الان من باید توضیحی بدم یا فقط قراره توبیخ بشم یا چی ؟
  • توضیح بدید من میشنوم .
  • خب اول به من بگید کی گزارش کرده ؟ از دانشجوها؟ بازرس داشتید سر کلاس؟ گزارش مکتوب بوده ؟ چطور به صحتش اعتماد دارید که منُ احضار کردید؟
  • صدای ضبط شدتونو داریم . این صدا بارها توسط کارشناسان ما گوش داده شده و نظرشون بر اینکه که گزارش داده شده صحیحه .

دلم میخواهد توی صورتش تف کنم و بگویم خب مردک پس چرا من را اینجا کشانده ای؟ که قدرتت را به رخم بکشی؟ که تمام عقده های حقارتت را رویم خالی کنی ؟ بگویم خب وقتی توضیح دادن من فایده ندارد و «هر کسی از ظن خود شد یار من » چرا احضارم کردی ؟ او هیچ کدام از این جملات را نمی شنود. سکوتم را میبیند. ضعفم را. و شاید بزدلی ام را.

  • معاون آموزشی خیلی از سوابق علمی شما راضی اند؛ این بار به تذکر شفاهی اکتفا میشه اما دوباره تکرار بشه کار به کمیته انضباطی اساتید میکشه و مسیری که ما دوست نداریم شما رو اونجا ببینیم .

چشمانم تنگ شده. در سرم انواع و اقسام فحشها و بدو بیراه های چاله میدانی که ظاهرا در خور شخصیت یک زن تحصیل کرده دانشگاهی نیست می گذرد. سرم را تکام میدهم و باز به همان رسم مرسوم تو سری خوردن تمام دهه شصتی ها با جسارت احمقانه ای که فقط خودم فکر میکنم جسارت باشد میپرسم : تمام؟ مرخصم ؟

و با خودم فکر میکنم اگر یکی از این دانشجوهای جدیدم الان جای من بود چه می گفت؟ چه جواب میداد؟ می نشست تا کسی که حتی نمی فهمد من سر کلاس چه می گویم، تهدیدش کند؟ حالا دوباره میخواهم بالا بیاورم. اما این بار نه روی نافهمی این آدم. روی بزدلی خودم. آیا دنیا واقعا ارزش جنگیدن دارد؟ آیا باید بیشعوری آدم ها را به آنها اثبات کرد؟

حالم از دانشگاه و از تمام آن دانشجوهایی که شاید عمدا بحث را به جایی میکشند که احضار من به اینجا را مثل یک پیروزی جشن بگیرند، به هم می خورد. ده پانزده سال پیش چه اشتیاقی داشتم برای شغل آرزوهایم… چه رویاهایی. اما دیگر بس است. میخواهم از این رویای به کابوس بدل شده بیدار شوم. بگذار هر چه میخواهند بگویند. من نمیخواهم ایوان ایلیچ باشم!

 

[۱] بینوایان ویکتور هوگو

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

12 پاسخ

  1. سلام شبتون بخیر
    تمام وکمال مطلب رو خوندم .
    فارغ از فحوای کلام و اشاره به چند مورد خاص در زندگی دیروز تا امروز متوجه ی نکته شدم :
    یاس نا امیدی دلسردی خستگی و اینکه سرانجام کار کردن در محیط های دولتی چیست ؟!؟!!
    اوصافی که در بالا برای شما ذکر کردم در میان همه کارکنان دولت وجود دارد جالب است بدانید یک همکار دنبال بازنشستگی با ۲۵ سال خدمت است من هم بازخریدی با ۲۰ سال و الی آخر … همگی یک احساس داریم و آن حس نبود ثمره و نداشتن میوه بودنمان اینکه اینهمه گفتیم و شنیدیم اما در نهایت تغییرات مطابق با دیگر کشورها برایمان رخ نمیدهد قطعا باعث ناراحتی می‌شود بنده با دانش بسیار کم خود و سنی که دران هستم امروز متوجه شدم من بیش از آنچه به خونه وماشین ‌حساب بانکی و … نیاز داشتم به حس امنیت وارامش محتاج بوده ام که متاسفانه دیر فهمیدم و همچون بسیاری از خیل مردم درگیر موج واگیر دار این مرز و بوم شدم . امروز فهمیدم کسانی که کسب و کارشان آزاد لقب گرفته هم از منظر سلامت جسم و هم از بابت سلامت روح وروان هر چند نمیخوانند و زیاد نمیدانند اوضاع بهتری دارند حداقل دغدغه رفتن به آن اتاق و نشستن روبروی آن عزیز و سوال وجواب را ندارند. بهر حال در این یک سال گذشته اکثریت ناراضی اند از کار خود و هرکسی کار دیگری را پر مزیت و شغل خود را پر ز عیب میداند .
    به نظر میرسد شاید مهاجرت برای حتی دو سال بتواند به این احساسات خاتمه داده و حال دلتان را خوب کند .
    هرچند در این سالها کم از دست نداد هایم سرمایه های انسانی فرهیخته ای چون شما را . شب خوش

    1. سلام؛ ممنون از اينكه خزعبلات من رو مطالعه كرديد و ممنون از وقتي كه براي نوشتن اين پيام پر مهر صرف كرديد. 🙏🏼❤️😍
      – در نهايت هيچ چيز جز آرامش روح، درمان اين بيهودگي نخواهد بود. 🙌🏼🙏🏼❤️😍

  2. تا الان داشتم تو مغزم هزاران چیزرو بررسی می کردم هزارتا حرف میزدم تا به اینجا رسیدم و یاد زمانهایی افتادم که دنبالت میومدم و به بهانه از کلاست خارج میشدیم میرفتیم تو ماشین یا حرف میزدیم یا تخته یا بعضی وقت ها هرکدوم برای خودمون با گوشی کار می کردیم. کلش بازی میکردی😁
    میدونی تا اینجا که خوندم واقعا حس می کنم مهمترین چیزی که به نظرم اذیتت میکنه هوش و انقدر دونستنه.
    اینایی که می نویسم نه جوابه برات نه حتی مرتب و منظم برای خودم فقط تراوشات ذهنمه
    قسمت اول برام جالب بود چون شاید حداقل دو ماهه دارم همش به مامانت فکر میکنم اینکه چطور خودش رو مچ کرد با چیزی که هیچ شباهتی به نظر من بهش نداشت. خیلی از خودگذشتگی می خواد من خودم ندارم و فکر می کنم کار سختیه.ولی حس می کنم به اون هوش نیاز دارم.
    چند وقت پیش با یکی راجع به حقوق زن و مرد حرف میزدیم و وضعیت امروز.گفت هرچیزی برای اینکه به حدی از برابری در جامعه برسه، باید اون خط تعادل رو رد کنه الان رد کرده که انقدر جامعه عجیب شده و بعد ظلم علیه مردان زیاد میشه و برمیگرده.
    جالب بود برام هرچند ک من باور ب خط تعادل ندارم، هنوز ک هنوزه سیاه پوست ها کشته میشن ب خاطر رنگین پوست بودنشون از طرفی ولی جای رشد واقعا براشون باز شده ولی این تعادل نیست همیشه یه عده زورگو هستن
    تو نقطه راس جا واسه همه نیست. انگار جهان همینه.
    مدتی پیش کمدم رو مرتب می کردم باز اون دستمال کاغذی رو دیدم که تو کافه روش نوشتی مهشاد به ماورا اعتقاد دارد. الان نمیدونم باور دارم یا ندارم فقط میدونم خیلی چیزها میتونه فرا تر از دید من وجود داشته باشه ولی به قول عباس باشه یا نباشه چه اهمیتی داره زندگی باید کرد.
    دیگه خودم سعی می کنم مثل قدیم ننویسم و فکر نکنم. حس می کنم این فکر کردن راجع به چیزایی که براشون جواب قاطعی پیدا نمیشه یه سیاه چاله است هرچی بیشتر توش میری بیشتر میکشتت داخل و آدم رو گم میکنه تو خودش انگار نمیدونم منو ب پوچی میرسوند. الان دارم صرفا تلاش کردن رو امتحان می کنم. من هیچ وقت وکالت رو دوست نداشتم ولی الان خوندم براش فقط خواستم تموم شه.
    گفتم اگه قبول نشم زبان می خونم و برای رفتن اقدام میکنم اگه برم دیگه سمت حقوق نمیرم میرم سمت هنر شاید آرایشگری
    یادمه می گفتی دوست داری اگه قرار بشه شغل دیگه بگیری آشپز شی. هنوز همونقدر آشپزی رو دوست داری؟
    میدونی از نظر من تو خیلی باهوشی اگه یکی دیگه تو این گمگشتگی تو بود می تونستی خیلی حرف ها و منطق هات راه رو براش روشن کنی ولی مشکل اینجاست که خودت برای همون ها هم باز جواب و سوال مطرح می کنی برلی همین منطق کسی حتی استاد شیخ الاسلامی هم جوابگو ذهنت نیست

    1. یاد اون روزا بخیر… منم به تعادل باور ندارم. تعادل اگر بود عدالت هم بود. مرسی که خوندی و واسه نوشتن این پیام وقت گذاشتی 😍😍🤩🤩🤩

  3. خاك بر سر دانشگاه… تا فصه امو راجع به روز اولي كه شما رو ديدمو و تجربه اي كه باهاتون توي طول ترم داشتم بنويسم فقط مي تونم بگم خاك بر سر دانشگاه كه شما رو فراري داد! خاك خاك ! خودشون ثابتكردند ادم باسواد ادم با شخصيت ادم سالم نميخوان. ميدرنين چرا؟ چون عيباي خودشونو امثال خودشون به چشم مياد. هيچ يادم نميره وقتي سر يه كلاسي يكي از پسرا گفت استاد هژبر گفته دانشجوي حقوق فرض يا اصلي رو بدون استدلال نميپذره و استاد گوسفندمون شروع كرد دري وري گفتن … همه پوزخند ميزدند بهش. خودشو مسخره هممون كرد. مشكل يه عده استادا اينه خانوم دكتر كه فكر مي كنن دانشجو عقل و شعور و قوه قضاوت نداره.

    1. اکثر ما آدمها دوست داریم دیگران ناآگاه و فاقد دانش بمونند، چون دانش قدرته… تقویت مهارت استدلال فکری (نه سفسطه زبانی: گرچه اونم قدرتیه واسه خودش) قدرته … اتفاقا این قدر ننویس چی چی دانشگاه … من از گذشته ای که طی کردم ناراضی نیستم. مسیر دانشگاه هم برام بسته نیست. من همیشه فکر میکنم اگه آدم از نقطه ای که توش هست راضیه، باید از گذشته ای که اونو به اون نقطه رسیده هم راضی باشه و توی دانشگاه هم خیلی آدمهای باسوار و با شخصیت و سالم هست که من از صمیم قلب دوسشون دارم… کلی و مطلق قضاوت نکن جون جوجه مهربون…

  4. عشق كردم … احسلس كردم دوباره سر كلاستونم … حتي ازينم بهتر بود😍😍😍😍🥺🥺🥺🥺🥺دلم براتون يه ذره شد🥺🥺🥺🥺
    ايوان ايليچ چيه خانوك دكتر؟

    1. ایوان ایلیچ اسم یک داستان نسبتا بلند از تولستوی نویسنده روسه. مرگ ایوان ایلیچ. حتما بخون. شخصیت اصلی این داستانه.😍😍😍مرسی که میخونی و انرژی میدی مهربون

    1. تو هم دنبال ساجده راه افتادی هر چی اون میخونه میخونی ؟ چاکریم قربان لطف دارین… جزو داستانهای خیلی خیلی اولم بوده … نمیدونم چه غلطی کردم توش.. اصلا ترس من از بازنویسی که از قردا هم شروع میشه همینه که بخونم کارمو ازش متنفر شم دیگه ننویسم… 😅😅

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تنها اما راسخ!

کاترین کامو می گوید: روزی در خانه بابا را دیدم که با چهره‌ای درهم سر در گریبان فرو برده‌است. از او پرسیدم: «بابا غمگینی؟» سربلند

ادامه مطلب »
نقد

سیاسنبو

نوشته محمد رضا صفدری از کتاب سیاسنبو، نشر آموت، ۱۳۹۹، ۱۹۲ صفحه شامل داستانهای “اکوسیاه”، “علو”، “کوچه کرمانشاه”، “چاقوی دسته قرمز”، “سنگ سیاه” و “دو

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

دو ولگرد

جیمز جویس، دو ولگرد، ترجمه مرضیه خسروی، نشر روزگار نو، ۱۳۹۲، ۹۶ صفحه. شامل چهار داستان : دو ولگرد خوهران پانسیون تکه ای ابر  

ادامه مطلب »