افتاد لای بوته ها. ظهر، وقتی دخترک، همانکه آناهیتا صدایش میکردند، کتش را درآورد تا زیر سایه ی من بیندازد و روی زمین بنشیند. همان موقع از جیب کتش افتاد لای بوته های تمشک. حالا همه شان بسیج شدهاند دنبال انگشتر او. کل مسیر این اطراف را قدمبهقدم گشته اند؛ الا همینجا جلوی چشمشان را. از این بالا دارم میبینم. برق میزند. گاهی نور خورشید از لابهلای شاخههای در هم بافته بوتههای بدونِ تمشک، میخورد به سنگِ خوشتراش انگشتر و نورِ چندپاره نقش می زند روی مسیر و بوتهها و تنه ی بقیه درختهای جنگل. چطور هیچکدامشان این نور را نمیبینند. خودم دیدم که چند بار تلألؤ درخشان و باریک نورِ منتشرشده از نگین انگشتر، زد توی صورت آناهیتا؛ اما بهجای آنکه خط نور را دنبال کند، اخم کرد و دستش را سایه بان کرد جلوی چشمانش.
از اینجایی که من دارم آسمان را میبینم، باید بهزودی باران بگیرد. آدمها هم که باران گُریز و سقف دوستاند. می دانم تا دو قطره آب بریزد رویشان میپرند توی ماشینهایشان و میروند.
طفلک اشک توی چشمش حلقه زد وقتی دست کرد توی جیبش و دید که انگشترش نیست. یکی از دخترهایی که همراهشان بود، سرش داد زد:
«چرا انگشتر را کردی توی جیبت آخر؟»
او جواب داد: «برای دستم گشاد بود. ترسیدم از دستم بیفتد.»
یکی از پسرها دستهایش را حلقه کرد دور شانهاش و گفت: «فدای سرت میخریم دوباره»؛
اما او بغض کرد و زیر لب گفت: «یادگار مادرم بود؛ یادگار مادرم بود.»
2 پاسخ
_کل مسیر این اطراف را قدم به قدم «گشتهاند»
_یکی از دخترهایی که «همرهشان» بود..
😍😍😍