English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

لای بوته‌های بدون تمشک

۱۳۹۹-۱۲-۰۵

 

افتاد لای بوته ­ها. ظهر، وقتی دخترک، همان‌که آناهیتا صدایش می‌کردند، کتش را درآورد تا زیر سایه­ ی من بیندازد و روی زمین بنشیند. همان موقع از جیب کتش افتاد لای بوته­ های تمشک. حالا همه­ شان بسیج شده‌اند دنبال انگشتر او. کل مسیر این اطراف را قدم‌به‌قدم گشته ­اند؛ الا همین‌جا جلوی چشمشان را. از این بالا دارم می‌بینم. برق می­زند. گاهی نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌های در هم بافته بوته‌های بدونِ تمشک، می‌خورد به سنگِ خوش‌تراش انگشتر و نورِ چندپاره­ نقش می­ زند روی مسیر و بوته‌ها و تنه­ ی بقیه درخت‌های جنگل. چطور هیچ‌کدامشان این نور را نمی­بینند. خودم دیدم که چند بار تلألؤ درخشان و باریک نورِ منتشرشده از نگین انگشتر، زد توی صورت آناهیتا؛ اما به‌جای آنکه خط نور را دنبال کند، اخم کرد و دستش را سایه بان کرد جلوی چشمانش.

از این‌جایی که من دارم آسمان را می‌بینم، باید به‌زودی باران بگیرد. آدم‌ها هم که باران­ گُریز و سقف دوست‌اند. می­ دانم تا دو قطره آب بریزد رویشان می‌پرند توی ماشین‌هایشان و می‌روند.

 

طفلک اشک توی چشمش حلقه زد وقتی دست کرد توی جیبش و دید که انگشترش نیست. یکی از دخترهایی که همراهشان بود، سرش داد زد:

«چرا انگشتر را کردی توی جیبت آخر؟»

او جواب داد: «برای دستم گشاد بود. ترسیدم از دستم بیفتد.»

یکی از پسرها دست‌هایش را حلقه کرد دور شانه‌اش و گفت: «فدای سرت می‌خریم دوباره»؛

اما او بغض کرد و زیر لب گفت: «یادگار مادرم بود؛ یادگار مادرم بود.»

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه ِ صوتی

قورباغه‌ی زرد

  متن داستان از داستان: …پوسته‌ام را شکستم و ای داد بر من از این روانکاو. حالا دیگر نمی‌توانم برگردم زیر آن سقف‌های کوتاه و

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

واژه‌های من آزادند…

  تابستون سال ۲۰۰۷ آمال المثلوثی یه دختر بیست و پنج ساله تونسی با یه کاغذ زندگیش عوض شد. یه روز وقتی توی پایتخت تونس

ادامه مطلب »
فیلمنامه

دختربچه

داخلی – اتاق خواب – روز دختربچه‌ای حدوداً هشت‌ساله توی تخت دراز کشیده. نور آفتاب روی صورتش می‌تابد. چشم‌هایش را باز می‌کند و به سقف

ادامه مطلب »