اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

توی کنج که باشی، نمی‌توانی اطراف را ببینی.

۱۴۰۱-۰۱-۲۷

نوشته‌ی لور سگال

درباره‌ی نویسنده: لور گورشمن سگال، رمان نویس، مترجم، معلم، نویسنده‌ی داستان کوتاه و کتاب‌های کودکان است که رمان آشپزخانه شکسپیر او در سال ۲۰۰۸ برنده‌ی جایزه پولیتزر شد. این داستان سال گذشته در بخش فلش فیکشن نیویورکر آنلاین منتشر شده.

Photograph by Jordan Tiberio for The New Yorker

ناهار خانم‌ها تمام شد و برای لحظه‌ای از صحبت کردن خسته شدند، همانطور که دور میز کنار پنجره‌ی مشرف به رودخانه‌ی هادسون، نشسته بودند و شراب‌شان را مزه مزه می‌کردند، بریجت رو به همه پرسید راجع به «یافتن خود» چه فکر می کنند. «آیا شخصیتی در هومر، در آثار شکسپیر، یا در کتاب مقدس وجود دارد که فکر کند و بپرسد: «من که هستم؟»» و گفتگو بار دیگر قطع شد.

فرح گفت: «یعنی به جز لیر که می پرسید، «چه کسی می تواند به من بگوید کیستم؟» یا از این جمله خوشت نمی‌آید که «کسی با خودش فکر کند که کیست» یا «تو با خودت فکر کنی خودت کی هستی» البته با یک علامت تعجب بلاغی آخر جمله؟»

صندلی لوسینلا رو به شرق بود. همانطور که به پشت بام همسایه مردم نگاه می‌کرد، گفت: «آن‌ها را ببین، مهمانی گرفته‌اند و من را دعوت نکرده‌اند!»

روت از او پرسید« مگر آن‌ها را می‌شناسی؟».

لوسینلا گفت: «نه.»

ایلکا گفت که جست‌وجوی خویش را با مادربزرگش ایلونکا، کسی که نامش را گذاشته‌، آغاز کرده. «مادربزرگم قبل از به دنیا آمدن من مرد، اما یک عکس قهوه‌ای قدیمی از او دیده‌ام – در واقع دو عکس، انگار یکی از پشت در باز اتاق خوابش از او گرفته بود. عمه‌ی بزرگم مالی بهم اجازه می‌داد تا با… اسمش چه بود؟ استریوپتیکون! بازی کنم. درست یادم نمی‌آید پدرم هم آنجا بود یا نه. عمه مالی خیلی چاق و پیر بود، با چهره‌ای شیرین و دوست‌داشتنی. او و عمو ماکسل کوچک، سر از اردوگاه اجباری ماتهازون در آوردند. جادوی استریوپتیکون*باعث می‌شد تا توی آن شیشه‌ها بتوانی گلی را توی یک لیوان آبی روی میز کنار تخت ببینی، آن شیشه‌ها عکس قهوه‌ای مادربزرگ را سه بعدی و واقعی‌تر نشان می‌داد. مادر بزرگم با لباس خواب لای روتختی قلاب بافی اش نشسته بود.

لوته با عصبانیت اخمی کرد و گفت: «من هرگز نمی فهمم چرا چیزی که سه بعدی یا مجازی به نظر می‌رسد ما را بیشتر از چیزهای واقعی جلوی بینی‌مان هیجان زده می‌کند. . . »

فرح گفت: «محاکات! این جمله مال خودم من بود یا ارسط که ما شباهت‌هایی را دوست داریم که می‌توانیم خودمان را در آن جستجو کنیم؟»

ایلکا افکار خودش را دنبال می‌کرد: « توی اتاق از سمت چپ نور می‌تابید، پس احتمالا باید پنجره‌ای در گوشه‌ای از اتاق بوده باشد که توی عکس دیده نمی‌شده. اسرار اتاق خواب قهوه‌ای: یکی باید آن گل را چیده و آب را در لیوان ریخته باشد. یکی باید لیوان را روی میز کنار تخت گذاشته باشد. . . »

لوته گفت:« منظورم همین است! ما چنان مجذوب یک فرد خیالی می‌شویم که از میان یک عکس قدیمی عبور می‌کند که دیگر اهمیتی به همسایه‌مان نمیدهیم که همان لحظه از جلوی پنجره مان رد می‌شود، ، خب این درباره‌ی کیستی‌مان به ما چه می‌گوید؟»

ایلکا ادامه داد: «مادرم اسکیت‌های روی یخ قدیمی ایلونکا را پیدا کرد. تصور اسکیت‌بازی مادربزرگی که با لباس خواب روی تخت نشسته بود، ذهنم را متحیر میکرد. راستی واقعا اسکیت کی اختراع شد؟»

روث از گوشی هوشمندش کمک گرفت و گفت: «۳۰۰۰ قبل از میلاد مسیح».

لوسینلا گفت: «نگاه کنید. نگاه کنید! مردم روی  آن پشت بام! دارند کیک می آورند، انگار جشن تولد است.»

بتسی گفت: «تولد! مردم مدام از اندوه از دست دادن روز تولد خودشان یا فرزندشان یا فارغ‌التحصیلی اشان حرف میزنند. یک اندوه برایم اسم ببر که به این روزها ربطی نداشته باشد، جشن تولد، فارغ التحصیلی، روز شکرگزاری، عید سدر پسح، یا عروسی یا حتی ..

فرح گفت: « تشییع جنازه.»

روث گفت: « خانم ها ناهار بعدی خانه من! دستور کار جلسه از یک نفر باید پرسیده باشید که آیا تکلیفش را با این که چه کسی است روشن کرده یا نه؟»

بار بعدی که دوستان دور میز روث یکدیگر را ملاقات کردند، ایلکا برای آن‌ها مطلبی را خواند که راجع به سال ۱۹۳۸ نوشته بود، وقتی در اولین خانه‌ی انگلیسی‌ای که او را به فرزندی پذیرفته بودند، از خواب بیدار شده بود:

«آنجا، روی یک صندوق، چمدانی قرار داشت که مادرم برایم بسته بود. روی آن تخت عجیب دراز کشیده بودم و به این فکر می‌کردم که قرار است چه کار کنم. همان لحظه از جا بلند شدم، به آرامی لباس پوشیدم و در راهرو را باز کردم. بقیه کجا بودند؟ شب قبل پیرزن و دختری مرا از ایستگاه به آن خانه آورده بودند. تمام چراغ‌های اتاق‌ها روشن بود و مردم خندان دور هم ایستاده بودند و به من نگاه می‌کردند. خدمتکار با پیش‌بند بلند سفید مرا به طبقه بالا برده و حمام کرده بود. متوجه شده بودم که می‌خواهد کمکم کند حمام کنم، اما خجالت می‌کشیدم و لباس‌هایم را در نمی‌آورم، و صبح یادم نمی‌آمد که کی به آن اتاق خواب رفته بودم. وارد راهرو شدم و به سکوت گوش دادم. دری باز بود. به اتاق نگاه کردم و یک میز آرایش دیدم. آینه ای که رویش قاب عکس چسبانده بودند و تصویر یک قلم مو، شانه و بالشتکی به شکل قلب را میشد در آن دید. در را هل دادم اما خودم را گول زدم که کارم عمدی نبوده. گوشه تخت زیر روتختی  سبز براق خوابیده بود. می دانستم که نباید وارد اتاق خواب دیگران شوم – نباید توی اتاق دیگران نگاه کنم. نمیدانستم که اجازه داشتم – یعنی میشد از پله ها استفاده کنم؟ به طبقه بعدی که چند تا در توی آن به چشم میخورد، خزیدم، اما همه آنها بسته بودند.»

بتسی گفت: «اتاق خواب بودند. ببخشید وسط حرفت پریدم، ولی فکر کنم آلن رب گریه بود که به ما نشان داد قبل از اینکه بتوانیم رنگ دیوار را توصیف کنیم یا با مبلمان اتاق ارتباط برقرار کنیم، خودمان در واقع بخشی از جغرافیای اتاق هستیم. امتحانش کنید! خودتان را در رختخواب در اولین اتاق خوابتان تصور کنید. تمرکز کنید و ببینید پاهایتان به کدام سوی اتاق اشاره می‌کنند . آن وقت موقعیت در را نسبت به پنجره به یاد می‌‌آورید.»

روث از او پرسید «پس تو خودت را به عنوان کسی تعریف میکنی که ساکن اولین اتاق خوابش بوده؟ »

بتسی پرسید :«اصلا چرا باید خودم را تعریف کنم؟».

ایلکا گفت: «خب من پناهنده ای ام که داستانهای قدیمی تعریف می کند».

لوسینلا گفت: «و من هم مهمان ناخوانده ام.»

لوته گفت: «نه، ناخوانده نیستی! شما همه تان خانم های مهمان من اید . اما من چرا در مهمانی ای هستم که با هر چیزی که هر کسی می گوید بحث می کنم؟»

فرح گفت: «و من کسی هستم که هیچ کس علاقه ای به چیزهایی که مطرح میکند ندارد!»

روث به بریجت گفت: «و تو، این تو هستی که باعث شدی از خودمان بپرسیم که هستیم. موافقی؟»

بریجت گفت: «این که «کیستی ای» وجود نداشته باشد، به نظر من مسئله احمقانه‌ای است.»

 

*  چیزی با عملکرد شبیه شهر فرنگ منتها مدرن‌تر ( توضیح از مترجم)

 

پ ن: رنگ روغن بازی روی چوب …

 

 

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

10 پاسخ

  1. 😍 دوباره نگاشی… دوباره ذاستان.. حتی اگه ترجمه باشه بازم خوبه ….آقای دکترند؟ 🧿🧿🧿 مراقب خودتون و به قول خودتون مهربونیاتون باشین…. دوستون دارم و دلتنگ داستانهای روز به روزتونم… حالا داستان کوتاه … بلند … سایه … خی خی… شیرین… یا کافه نیمه … 😍😍😍😍همیشه باشین و خوب باشین …

  2. چقدر اون قسمت که گفته بود چرا چیزهای سه بعدی یا مجازی ما را بیشتر از چیزهای واقعی جلوی بینیمان هیجان زده می کند جالب بود … یا بعدش که گفته بود ما چنان مجذوب یک فرد خیالی میشویم…رنگ روغن بازی روی چوب چقدر قشنگ و خوششششش رنگههه🤩🤩😻😻👌👌❤❤👏👏

      1. ااااااا چقدررررررر من بی دقتم به اسمش دقت نکرده بودم الان که کامنتتونو خوندم اسمشو رفتم دقیق دیدم، دقیقاااا دقیقااااا❤❤👌👌👌

  3. خیلی خوب بود👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻
    رنگ روغن روی چوب عالی شده👌🏻👌🏻😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻جالب باید باشه😍😍😍 خیییییلی واقعی میکشید❤️😍😍😍👏🏻👏🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

نقد

داستان خانه تسخیر شده

   نوشته خولیو کورتاسار، ترجمه اسدالله امرایی داستان طرح: برادر و خواهری که در خانه اجدادی بزرگشان زندگی می‌کنند به تصور تسخیرشدگی خانه آن را

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

با دو طرف مغزتان بنویسید

با دو طرف مغزتان بنویسید، نوشته هنریت آنه کلوز، ترجمه زهرا فکوری، انتشارات طاهریان، ۱۳۹۹، ۲۹۶ صفحه. این کتاب جزو کتابهای رایگان این هفته کتابراه

ادامه مطلب »