اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

بازی آینه‌ها (۱)

۱۴۰۱-۰۶-۰۸

بازی آینه‌ها (۱)

«از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟»

از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست. اولین بار توی حمام بود. مگر سرش به کجا بند بود که متوجه آن نشده بود.

«یعنی اگه بقیه بفهمن، چی می‌گن؟ خاکِ قند هم باید درست کنم».

گل‌های انار را که توی گلدانِ مس قلم‌کار مرتب کرد، به آشپزخانه برگشت. بوی رب انار و عطر زعفران مستش کرد. روی میز قهوه ای وسط آشپرخانه خم شد و تمام تنش را انداخت روی آرنج دست راستش، و با دست چپ توی فهرست کارهایش، درست کردن خاک قند و پودر کردن اِستِویا را هم اضافه کرد. همیشه از هر غذایی باید چند مدل درست می‌کرد. خیزران گوشت نمی‌خورد. پولاد به هویج، شیر گاو، جعفری و فلفل سبز حساسیت داشت. کیومرث هم که همیشه رژیم داشت؛ رژیمِ کم کربوهیدرات و کم چربی، با پروتیئن و فیبر بالا؛ اما روزهای تولد و عید و سالگردِ ازدواج کیک هم می‌خواست بخورد. کیک پروتئینیِ بدون قند که باید با آرد بادام، پودر اسفرزه، و سفیده تخم مرغ درست می‌کرد و با شیرین‌برگ یا اریتریتول شیرینش می‌کرد.

همانطور که کارهای انجام شده و انجام نشده را مرور می‌کرد، ته مداد راه‌راهِ قرمز و سیاه را کرد توی دهانش. وقتی فکر می‌کرد، اگر مداد دستش بود، آن را توی دهانش می‌چرخاند. با سر دندان‌های جلو یا گاهی دندان‌های آسیاب فک سمت راست ته مداد را گاز می‌زد، بعد آن را مثل نی هورت می‌کشید و مزه چوب را مثل مکیدن آب نبات چوبی تا ته زبانش سُر می‌داد. انگار با این کار تمام قفل‌های مغزش باز می‌شد. چهل‌و پنج ساله بود و هنوز مثل دختربچه‌های هفت‌ساله که تازه به مدرسه می‌روند، مداد می‌جوید. خودکار نه. خودنویس نه. ماژیک نه. اصلاً هیچ‌چیز دیگری را پیش از آن‌که مطمئن باشد تمیز است به دهان نمی‌برد. حتی با وسواسی که داشت این کار از او بعید می‌نمود، اما گویی عادتی ترک‌ناشدنی بود؛ یا شاید هم در ذهنش تمام مدادهای عالم پاکیزه بودند. کاش این طور بود. یعنی اگر تمام قلم‌های دنیا پاک بودند، پیرنگ پیچ‌درپیچ و هزارتوی بی‌معنای جهان معنایی می‌یافت؟ زیباتر نوشته می‌شد؟ یا نه! مثل تمام چیزهایی که همین الان وجود دارند، هیچ ربطی به هیچ چیز دیگری پیدا نمی‌کرد؟

کنار درست کردن خاک قند، یک مربع کشید و بعد نوشت:

چیدن زرشک‌ها و گل زعفران روی کیک و پاشیدن خاک قند روی آن، بین «کیک» و «و» یک ابرو باز کرد و نوشت «کیک بقیه و کیک کیومرث» و باز جلوی کیک بقیه و کیومرث هم دو مربع دیگر کشید. مداد را گذاشت پشت گوشش. درِ یکی از چهار قابلمه روی گاز را برداشت و ملاقه را در آن فرو برد. نگاهش از عمق قهوه‌ای تیره خورش فسنجان به جایی بس دورتر فرو رفت. جایی که انگار به دنیای موازی فکرها و خاطره‌ها راه داشت. حتی در آن حالت از خود بی‌خودی حواسش بود که ملاقه را آرام، بی‌آنکه به تکه‌های درشت بوقلمونِ کاملا پخته آسیب بزند، در میان مایع غلیظ و جا افتاده خورش بگرداند.

«شاید یک ویروس مغزی باشه… یه عدم تعادل ذهنی؟ مثل روان‌پریشی؟ مثل افسردگی؟ تا به کسی نگم که نمی‌فهمم… می‌فهمم؟ اما به کی؟ هنوز اونجور که میخوام به روغن نیفتاده… الان یخ میندازم توش»

خود را تا کمر خم کرد و هم‌زمان با دست بردن به شیر گاز، به شعله آن نگاه کرد. ساعت روی میز زنگ زد. در قابلمه خورش را گذاشت و ساعت را ساکت و دوباره کوک کرد. عاشق ساعت‌های قدیمی رومیزی بود. توی خانه روی هر میزی یک ساعت داشتند. ساعت‌های آنالوگِ آنتیک با زنگ‌های خاص. هیچ وقت با صدای ساعتهای دیجیتال ارتباط برقرار نمی‌کرد. ساعت‌های قدیمی را ترجیح می‌داد. دیواری‌ها را نه. فقط رومیزی‌ها را دوست داشت. احساس می‌کرد، ساعتهای دیواری برای همیشه روی دیوار به اسارت گرفته می‌شوند؛ اما جای ساعت‌های رو میزی را می‌شد هر از گاهی عوض کرد تا دلشان نگیرد، از یکنواختی، از یک‌جا ماندن، از ماندآب شدن… از کابینت بالای ظرفشویی یک لیوان برداشت و آن را زیر گودی مستطیل شکل فرو رفته‌ بر در یخچال گرفت. دینگ و دینگ و تَتَتق… و فرو افتادن چند تکه یخ روی لیوان. دستهای سردش به سردی لیوانی بود که تا نیمه یخ دارد. در قابلمه خورش فسنجان را دوباره برداشت و با آرامش و ظرافت افسری که میخواهد بمب خنثی کند، به نرمی دو تکه از یخهای لیوان را کنار دیواره قابلمه گذاشت. نفس عمیقی کشید. در قابلمه را گذاشت و با دیدن عکس هود روی در استیل آن انگار یکی دلش را چنگ انداخت.

«مطمئنم توی اون عکس بودم. مطمئنم… حالا امشب معلوم می‌شه. عمدی موقع عکس گرفتن کراوات کیومرث یا مثلا لباسشو می‌گیرم یا اصلا خیزرانو بغل می‌کنم … اون وقت معلوم می‌شه… نمی‌شه؟»

از آشپزخانه بالا به طرف آشپزخانه پایین رفت.

« دل بکن! آینه آنقدر تماشایی نیست/ حاصل خیره در آیینه‌شدن‌ها آیا/ دوبرابر شدنِ غُصه تنهایی نیست؟[۱]»

بار قبل هرچه به کیومرث گفته بود او هم کنارش توی عکس ایستاده بوده، حرفش را گوش نکرد.

«توی عکس بودم، نبودم؟ هی می‌گه تو همیشه سرت به یه کاری بنده… همیشه صدتا فکر توی سرته… روی هیچ کاری تمرکز کامل نداری… واسه همینه که همه‌ش مجبوری لیست کارتو بنویسی… من این‌طوری ام؟ حالا از عکسای امشب معلوم می‌شه… نمیشه؟ چرا می‌ترسم بهشون بگم؟ یعنی تقصیر منه؟»

همان‌طور حین راه رفتن هال را هم مرتب می‌کرد. گوشی تلفن را گذاشت روی پایه‌اش. جوراب‌های پولاد را از روی زمین، بین مبل راحتی سرمه‌ای و میز مقابلش برداشت. گلدان را کشید وسط میز، همان جایی که به نظرش باید باشد. پولاد و خیزران هر وقت می‌خواهند دراز کشیده تلویزیون تماشا کنند، آن را جا به جا می‌کنند. تلویزیون را خاموش کرد و کنترلش را گذاشت توی کشوی زیر میز تلویزیون. کیومرث از این کارش متنفر بود. با این حال دلش نمی‌خواست کنترل روی میز ولو باشد. نوزده سال بود که ازدواج کرده بودند و او بی‌آنکه با کیومرث بحث کند، همیشه کنترل را توی کشوی میز تلویزیون می‌گذاشت. کیومرث هم همیشه غر می‌زد که این بار میز تلویزیونی می‌خرد که کشو نداشته باشد؛ اما موقع خرید میز تلویزیون تازه یادش می‌رفت و بعد به او غر می‌زد که مبادا کنترل را بگذارد توی کشو. او هم حوصله بحث کردن نداشت، کار خودش را می‌کرد. وقتی کسی نخواهد گوش کند، گفتگو کردن چه فایده‌ای دارد؟ خیلی وقت بود که فهمیده بود، می‌توان فقط شنید و گوش نکرد.

«چه کار عبثی است گفتن!»

گوینده مدام حرفش را تکرار می‌کند. با کلمات و واژه‌های مختلف، به روش‌های متفاوت و سعی می‌کند به دیگران بفهماند که چه می‌گوید. آن‌ها هم می‌شنوند، اما گوش نمی‌کنند. مثل کوربیناهایی که می‌بینند و نگاه نمی‌کنند. قبل از اینکه از پله‌ها پایین برود، آرام در اتاق خیزران را باز کرد. با شلوارک سبز چهارخانه اش روی شکم دراز کشیده و با پاهایی که به طرف در و رو به سقف تکان می‌داد، برای یکی از عروسک‌هایش قصه می‌گفت:

  • «توی آینه نگاه کرد و گفت: بهم بگو کی خوشگل‌ترین زن دنیاست؟»

در را نیم‌باز گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. موج بوی وانیل و کره و دارچینی که از آشپزخانه پایین به سوی پله‌ها می‌آمد، سلول‌های خوشبختی مغزش را فعال کرد.

«کی بود می‌گفت هورمون‌های شادی توی معده‌اَن؟»

دست‌کش‌های خاکستری بزرگش را از روی گیره بالای گاز برداشت و در فر را باز کرد.

«خوب پف کرده».

بزاقش ترشح کرد و آب زیر زبانش جمع شد. هم‌زمان با فرو دادن آب دهان، کیک را از طبقه دوم فر بیرون آورد و درش را بست.  خلال دندان بلندی را چند بار توی آن فرو کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کاملا پخته، درجه فر را بیشتر کرد.

«صد و هشتاد برای کباب دنده خوبه… نه؟ نه! همون صد و هفتاد و پنج می‌ذارم…  فوقش آخرش شعله بالا رو چند دقیقه روشن می‌کنم که سطحش طلایی شه…».

قالب سیاه کیک و عطر هویج و گردوی آن را با خود برد بالا. از وقتی فر بالا خراب شده بود، به خاطر همین رفت و آمدهای مداوم از پله‌ها پنج کیلویی لاغر شده بود. یک تغییر عادت کوچک و تغییر وزنی که متوجه آن نشده بود. بر خلاف کیومرث، او با ترازو میانه‎‌‌ای نداشت؛ اما حالا بیشتر لباس‌هایش توی تنش آزاد بود. خودش که خیلی راضی بود، اما کیومرث غر می‌زد. می‌گفت صورتش لاغر شده. می‌گفت دوست دارد پهلوهایش گوشت داشته باشد. میگفت زن باید زیر پوستش آب باشد. خودش که دوست نداشت، اما مادرش هم حرف کیومرث را تایید می‌کرد. می‌گفت صورتش غاز کشیده، لباس‌هایش توی تنش لق می‌زند.

«صورتم غاز کشیده؟»

و به غاز کشیدن فکر کرد. به صورتش که خیلی وقت بود آن را ندیده بود.

«یعنی به مامان بگم؟ می‌ترسم جوش بزنه، آخرش هم که نمی‌تونه بهم کمکی کنه، مطمئنم بهم می‌گه به کسی نگو که دشمن‌شاد نشی…»

و به خواهرش فکر کرد. به برادرش. زن برادرش. دخترخاله‌اش. خواهرشوهرهایش. مثل فیلمی دور تند، بی آنکه اراده کند، ، بی آنکه سوالی بپرسد، یا مغزش فرمانی بشنود، همه‌شان را از نظرش گذراند. به کدامشان باید می‌گفت؟

«یعنی یه آدم مورد اعتماد دور و برم ندارم که باهاش درد و دل کنم؟»

و در مدت زمانی که در دنیای بیرون از ذهن سه ثانیه، اما در درون آن به اندازه تورق کتاب گذر یک عمر است، خاطرات درد و دل کردن‌ها و نتیجه‌اش را با سی و نه نفر مهمانی که آن شب توی خانه داشت، مرور کرد.

«سی و نه نفر و من».

کیومرث هم سی و نه ساله می‌شد. سی و نه شمع هم داشتند. سی تا شمع سفید باریک گرفته بود و یک نه قرمز که به دانه های خوشه زرشک تازه روی کیکش می‌آمد. گردی نُه انگلیسی شمعش شبیه قلب بود. از تصور ترکیب نهایی کیک و شمع خوشش آمد.

«سی و نه…»

و بی اختیار چهل و پنج هم از ذهنش گذشت. پوزخند زد. باز تولدکیومرث و یادآوری شش سال بزرگتر بودن او. جنایتی که مرتکب شده بود. سرکوفت همیشگی و سوژه پچ پچ اطرافیان. انگار در پیوند آن دو، اولین چیزی که برای گفتن اهمیت داشت، تفاوت سنشان بود و بزرگتر بودن او. مادرش همیشه می‌گفت، زن باید از مرد کوچک‌تر باشد و او نمی‌فهمید چرا. پاسخ مادر برای هیچ سوالی قانع کننده نبود:

  • «تا بوده همین بوده!»

بعد بایدهای دیگری را ردیف می‌کرد،

  • «زن باید از مرد کوتاه‌تر باشه»!

و او اگر کفش پاشنه‌دار می‌پوشید از کیومرث بلندتر می‌شد؛ اصلاً انگار هستی قصد کرده بود تا میان او و کیومرث با تمامِ «تا بوده‌های جهان» فاصله بیندازد. یک بار، فقط یک بار عزم کرده و یکی از این بازی‌های اجتماعی احمقانه را نادیده گرفته بود. حالا سال‌ها بود که دیگر کفش پاشنه‌دار نمی‌پوشید، تا بعضی از بایدها را رعایت کند. گاهی وقتی می‌خواست کفش جدیدی بخرد از خودش می‌پرسید چه می‌شود اگر از کیومرث بلندتر شود؟ سقف آسمان ترک می‌افتد؟ بشریت به خطر می‌افتد؟ و جوابی نمی‌یافت. هنوز هم خیلی چیزها را نمی‌فهمید؛ اما به نفهمیدن‌های مداوم عادت کرده بود. مثل همین بازی جدید آینه‌ها را با خودش. بازی جدیدی بود یا او تازه فهمیده بود؟ نمی‌دانست.

«اما این یکی رو باید به یکی بگم. این یکی رو باید بفهمم… این با بقیه فرق داره، نداره؟»

دلش می‌خواست بداند صورتش که تازگی غاز کشیده چه شکلی است؟ دلش می‌خواست ماتیک جدیدی که کیومرث برایش خریده بود روی لب‌هایش ببیند. همان ماتیکی که گفته بود فقط توی اتاق خواب و برای او بزند. دلش می‌خواست… باید به یکی می‌گفت.

« یعنی بین این سه و نه و نفر یکی نیست؟ باید به آیه بگم… مگه نه اینکه خواهر سنگ صبور آدمه؟»

آه عمیقی کشید و قالب کیک را گذاشت روی زیردیگی حصیری تازه‌ای که از شمال خرید بود. عاشق حصیر بود. چوب. سبد. بویشان را وقتی خیس می‌شدند دوست داشت. به دور و بر آشپزخانه نگاه کرد و نیم‌نگاهی به فهرست کارهایی که باید انجام می‌داد.

«تا این سرد شه، میوه‌ها رو می‌چینم».

از پله‌ها که پایین می‌رفت صدای خیزران را شنید:

  • «خواهر ماه پشیونی بهش حسادت می‌کرد.»

«ولی اگه به آیه بگم حتما از خوشحالی پر درمیاره می‌گه آه من بود…»

لب‌هایش را یک وری به سمت راست گونه اش بالا برد، شبیه نقاشی چشم چشم دو ابرویی که یک طرف دهانش بخندد و آن طرف دیگر دهان صاف باشد، طوری که اگر دستت را روی یک طرف صورت نقاشی بگذاری بگویی: چه آدم خوشحالی است و اگر روی طرف دیگر بگذاری بگویی چه آدم غمگینی است؛   و بادی از سر تمسخر از بینی بیرون داد.

«اتفاق بد واسه خودش که می‌افته می‌گه چشم دیگرونه، واسه دیگرون که می‌افته می‌گه آهِ اونه…»

آه بلندی کشید. مثل کسی که می‌خواهد تمام غمهای دنیا را با یک فشار ناگهانی از بدنش بیرون براند.

«ای باباااا! ولش کن… به مامان هم نمی‌گم… چه فرقی می‌کنه؟ اونم می‌گه به کسی نگو، ولی خودش صاف می‌ذاره کف دست آیه…»

جلوی بوفه کنارِ درِ آشپزخانه ایستاد.

«کیومرث چی؟ مگه نه اینکه شوهر، شریک زندگی آدمه؟ بهتره به خودش بگم…؟ مممم… نه اینا دهناشون خیلی تنگه… می‌خوام انگورا رو کُپه کنم روی میوه‌ها…»

سرش را برگرداند و با رضایت به رومیزی‌های ترمه جدیدی که خریده بود نگاه کرد.

انگور های صاحبی را برای آن خریده بود که جلوه ترمه‌هایش را دو چندان کند. روی هر میز عسلی به تناسب اندازه‌اش یک ترمه مربع ابریشمی زمینه زرشکی رو به بنفش خریده بود با بُته‌جغه‌های نقره‌ای.

«اگه این دو تا رو بردارم بوفه خیلی خالی می‌شه… جاش چی بذارم».

در بوفه را باز کرد و ظرف پایه‌دار بزرگ توی طبقه میانی را برداشت. وقتی در را می‌بست، از دیدن انعکاس تصویر مبل‌ها و پرده توی شیشه دلش ریش شد.

«اگه کیومرث مثه فیبرومم بزنه تو سرم چی؟ انگار که مریضی دست خود آدمه. انگار که خودم می‌خواستم که …»

باز آه کشید. از بوفه دیگر، لنگه همان ظرف پایه‌دار را برداشت. سر انگشتان سردش را روی پایه ظرف کشید. روی تک تک زنانی که دست‌ها را به سوی آسمان دراز کرده بودند و گویی همگی با هم داشتند یک خمره بزرگ را حمل می‌کردند. انگار تمام جهانشان همان خمره بود که نمیدانستند درونش چیست. ظرف را طوری میان انگشتان دو دست می‌چرخاند و به دقت نگاهش می‌کرد که گفتی برای اولین بار آن را می‌بیند. با دقت چشم‌های بادامی و ابروهای کمانی زن‌ها را از نظر گذراند. بعد دوباره ظرف پایه ظرف را توی دستش چرخاند و به لب‌هایشان نگاه کرد. خال کنار لب یکی از زن‌ها که انگار با بقیه فرق داشت توجهش را به خود جلب کرد. بر خلاف بقیه که همگی دست به کوزه داشتند، او سه تار تو بغل داشت و ناگهان لباس زن را دید.

«خدااااا مرررگمممم… اگه مامان اینو ببینه باز جونزارم می‌کنه تا عوضش کنم…»

یاد مبل‌های قدیمی‌اش افتاد که پایین دسته‌شان طرح برجسته زنی لخت خودنمایی می‌کرد؛ آخرش هم مادر و کیومرث با هم دست به یکی کرده و آن را مبل‌های جدیدشان که شیر بدقواره و هیولاواری دهانش را باز کرده و گفتی که می‌خواهد دست هر کسی که به طرفش می‌رود گاز بگیرد، جایگزین کردند. سر انگشت اشاره‌اش را روی سینه‌ی زن کشید که نیمی از آن از لباس حریرش بیرون بود و فکر کرد چطور قلم‌زن توانسته نقش‌هایی به این ظرافت را روی پایه باریک ظرف حک کند. همیشه دلش می‌خواست بازار نقره‌فروش‌های اصفهان را ببیند. آیه می‌گفت استادکارها توی مغازه هایشان قلم زنی می‌کنند. اما کیومرث علاقه‌ای به دیدن شهرهای ایران نداشت.

«چه خوب که از نقره و مس خوشش میاد… وگرنه همینا رو هم نداشتم»

خود کیومرث یکی از این میوه‌خوری‌ها را برای تولدش خریده بود و دیگری را موقع سالگرد ازدواجشان بهش هدیه داده بود. بالای پایه ظرف، جایی که به کاسه میوه خوری می‌رسید، چند مرد با قبا و عمامه و ریش و موهای درویشان نشسته بودند، همه‌شان سازی در دست داشتند؛ فلوت و نی و دف… و یکی‌شان کتاب.

«حتما داره حافظ می‌خونه … یا خیام…».

صدای جیغ خیزران و به فاصله اندکی، گومب گومب قدم‌های تند پولاد او را از دنیای آدم‌هایی که روی تن سیمینِ میوه‌خوری زندگی می‌کردند، بیرون کشید. با تمام قوا فریاد زد:

  • پولاااااااد ؟
  • بَععععععله؟
  • باز چی کارش کردی؟

یکی از ظرف‌ها را گذاشت وسط میز مربع جلوی کاناپه و دیگری را روی زمین. دست‌هایش را به سینه زد و سعی کرد ظرف را با میوه های چیده شده در آن تصور کند. بعد خم شد و پایه را طوری چرخاند که قسمت زن لختش رو به گل وسط قالی باشد، تا اگر مادرش آن نزدیکی ها نشست زن را نبیند. در اتاق خیزران باز و با صدای بلند بسته شد. صدای پاهای کوچک و سبکش که به طرف اتاق پولاد می‌دوید و تق تق مشت‌های کوچکش که روی در می‌کوبید:

  • درو باز کن… گفتم باز کن…

صدای خنده‌های موذیانه پولاد که پشت در بسته سعی می‌کرد لج خیزران را بیشتر در بیاورد. او همچنان دست به سینه وسط پذیرایی ایستاده بود و سرش را این طرف و آن طرف می‌کرد تا از زوایای مختلف ظرف خالی میوه را که در تصور خودش پر بود برانداز کند. فریاد خیزران میرفت که تبدیل به گریه شود:

  • باز کن دیگه…

توی تصویر ذهنی اش جای گلابی ها را عوض کرد و هم‌زمان فریاد زد:

  • چی کارِت کرده؟

تضاد عمیقی میان صدای فریاد و چهره آرامش وجود داشت که همچنان در حال طراحی چیدمان میوه بود. ظرف‌ها را از روی میز و زمین برداشت و بعد پشیمان شد.

«سبدای میوه رو بیارم این پایین بچینم بهتره… نه؟ فر هم که گرمه».

صدای دینگ دینگ باز شدن در ورودی آمد. خیزران از کوبیدن بر در اتاق پولاد دست بر داشت و به طرف در خانه دوید. همزمان با باز شدن در ملتمسانه گفت:

  • بابااااااا…

و آهنگ گفتنش در میانه ادای آی طولانی دوم، تبدیل به گریه شد. بی آنکه نیازی به دیدن ماجرا باشد میشد فهمید که کیومرث با مهر خیزران را در آغوش گرفته و با لب‌هایی غنچه کرده و پیشانی چین انداخته دارد می‌پرسد:

  • چی شده دختر خوشگلم…

صدای هق هق اغراق‌آمیز خیزران و گریه‌ای که دیگر صورتی نمایشی به خود گرفته بود. صدای قدم‌های محکم کیومرث، ناله خیزران و تق تقی که به در اتاق پولاد خورد. باز شدن در و لحن سرزنشگرانه و رسای کیومرث:

  • تو دیگه مرد شدی، خجالت نمی‌کشی این کارای بچگونه رو می‌کنی؟ تو هفت سال از خواهرت بزرگتری! بازم مثه تام که واسه جری تله بذاره، سر به سر خواهرت میذاری؟
  • بابا بگو عروسکمو پس بده! یه جایی قایمش کرده …
  • چرا عروسکشو برداشتی اصلا؟ مگه تو دختری؟

پولاد مظلومانه بهانه می آورد و از خودش دفاع می‌کرد. از آن موذی‌گری چند دقیقه قبل خبری نبود، اما صدایش مبهم بود. نمی‌شد شنید دقیقا چه می‌گوید. گویی با آمدن کیومرث دیگر نیازی نبود مراقب کارهای بچه ها باشد؛ پس در چین و واچین کردن ظروف روی میزهای پذیرایی غرق و برای لحظاتی از دنیای پر آشوب طبقه بالا جدا شد. وقتی از ترکیب نهایی جای‌گیری ظرف‌های میوه و آجیل و شیرینی کنار هم مطمئن شد،  از پله‌ها بالا و به آشپزخانه رفت تا سبدهای میوه را ببرد پایین. کیومرث، خیزران به بغل به آشپزخانه آمد:

  • سلام… نهار چی داریم؟

خیزران چنان خودش را مثل گربه‌ای لوس و ملوس توی بغل کیومرث چنان جا داده بود که انگار از او جداناشدنی است.

مثل یک پیشخدمت هتل مودبانه لبخند زد؛ از آن لبخندهای آموزشی که از درون بر نمیخیزد، مثل بسیاری از حرف های بیخودی که با اطرافیان رد و بدل میکنیم. مثل بسیاری از سلام و احوالپرسی های اجباری که اگر نبود، زندگی آسان تر میشد. و بعد مثل رباتی وظیفه گرا که در برابر هر سوال بر اساس الگوریتمی مشخص پاسخ میدهد گفت:

  • برای تو سینه مرغ آب پز و سالاد آووکادو…

خیزران صدایی از خودش در آورد:

  • ایووووو….

و با لحنی لوس از کیومرث پرسید:

  • بابایی بدت نمیاد اینقد چیزای بدمزه می‌خوری؟

کیومرث لپش را گاز گرفت:

  • بدمزه تویی کَنه کوچولوی زشت…

خیزران جستی زد و از آغوش کیومرث پرید روی میز آشپزخانه. مثل مارمولکی سبک که تمام دیوارها و سقف قلمروش باشد.

  • مامان گشنمه … نهار ما چیه؟
  • واسه تو ماکارونی با قارچ…

از روی میز جستی زد و خودش را توی بغل کیومرث انداخت که حالا پشت میز آشپزخانه نشسته بود و خیاری که از توی سبد میوه‌ها برداشته بود گاز می‌زد.

  • من ماست هم می‌خوام… نه! نه ! سس کچاپ… نه! نه! سالاد شیرازی…

کیومرث خرت خرت کنان با دهان پر  و لحنی آمرانه گفت:

  • غذای پولادو ببر توی اتاقش…

و ربات در برابر فرمان آدمیزاد چه میکند؟ شاید روزی که هوش مصنوعی بر هوش آدمی پیشی گیرد طغیانی رخ دهد. نافرمانی ای. اما تا آن روز…

ساعت‌های بعدی در رفت و آمد میان مثلث میان گاز و میزغذاخوری و سینک ظرفشویی در آشپزخانه بالا و مسیر آشپزخانه طبقه بالا و پایین سپری شد. وقتی توی آخرین مربع فهرست کارهایش را با مداد ب یک نرم سیاه کرد، کیومرث و خیزران و پولاد توی اتاق‌هایشان چرت می‌زدند. پاورچین پاورچین، مثل دزدی که نخواهند صاحبخانه را بیدار کند، به اتاق خوابشان رفت . کیومرث توی تخت نبود. از توی حمام صدای تکان خوردن حوله می آمد. دوشش تمام شده و داشت خودش را خشک میکرد. پیرهن سبزسدری ساتن و حریر را از روی صندلی میز آینه برداشت. نمی‌توانست آن را بپوشد. پشتش زیادی باز بود. پس به کت و دامن سیاه ساده‌ای بسنده کرده بود که صدای مادر یا کیومرث را در نیاورد. همیشه آخرش همین بود. لباس‌های مورد علاقه اش محکوم به حبس در کمد می‌شدند بی آنکه بتواند در انظار کسانی که دوستشان داشت، بپوشدشان.

  • «برا من چی آماده کردی که بپوشم؟»

با چانه به طرف در کمد و کت و شلوار و پیرهنی که روی آن آویزان کرده بود، اشاره کرد. از تمیز کردن که حمام که فارغ شد در مقابل آینه و شمعدان سفره عقدشان کنار کیومرث ایستاد و در آینه به او خیره شد.

« تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست[۲]».

کیومرث به خودش نگاه می‌کرد. دو لنگ کراوات آبی فیروزه‌ای اش را در هم بالا و پایین می‌برد و هر از گاهی چشم از آینه بر می‌داشت و به گره کراواتش نگاه می‌کرد. هر بار که این کار را می‌کرد چانه‌اش را چنان جمع می‌کرد که انگار چیزی او را متعجب کرده و بعد که به آینه نگاه می‌کرد ناخودآگاه گردنش را صاف می‌کرد.

«یعنی اگه بهش بگم، چی می‌گه؟»

و گفت:

  • کیومرث؟

کیومرث به طرفش چرخید؛ اما نگاهش همچنان به خویش بود. نیم‌رخ اندامش را در آینه برانداز می‌کرد.

  • هوم؟

و بعد نه به کیومرث که به خود گفت:

  • « باید چند جفت کفش پاشنه‌دار بخرم!»

پایان

[۱]  شعر از فاضل نظری

[۲] شعر از سایه

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۱۷

  قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی پ ن: چهره‌ی آسونی بود. از همین زاویه‌ی کج با موبایلی که گوشه‌ی اتاق به شارژه هم می‌تونم

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

رها کن!رها شو!

دیشب برای چندمین بار کابوس غرق شدن در دریا را دیدم؛ اما ناگهان در میانه­ ی کابوس، وقتی برای زنده­ ماندن، دست‌وپا می‌زدم، من به

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و هشتم

    آن‌قدر لای ورق‌های دیوان پروین اعتصامی گم شده بودم که پاک فراموش کرده بودم چرا یواشکی رفته‌ام سر صندوق مامی. آن را ورق

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ماه تا چاه

کتاب ماه تا چاه، نوشته حسین آتش پرور، نشر مهری. چاپ اول پاییز ۱۳۹۹٫ من عاشق کتاب شدم. اصلا آدمی نیستم که روی جبرهای زییستی

ادامه مطلب »