اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

فقط چند ساعت بیشتر…

۱۴۰۱-۰۲-۰۴

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و تمام بیست و چهار ساعت آینده را لای دنده‌ها و پیچ و مهره‌های ساعت چرت می‌زد. صفحه‌ی دیجیتال روی یخچال با غرور و تحقیر به ساعت قدیمی نگاه می‌کرد. مرد سیاه پوش، پشت میز آشپزخانه نشست و زن شانه‌اش را نوازش کرد.

  • چاره‌ای نداشتیم تورج…

تورج سکوت کرد. زن سر او را به سینه فشرد و بعد چانه‌اش را روی سر تورج تکیه داد و به ساعت خیره شد.

  • چند ساله این ساعته رو دارین؟

تورج سرش را به طرف ساعت گرداند. گویی پس از سال‌ها اولین بار آن را می‌دید.

  • از وقتی یادمه. نمی‌دونم… ترمه بهتر می‌دونه …

صدای تق تق سریع گا‌م‌هایی روی پله و زنگ تلفن و دینگ دینگ یخچال آن دو را از هم جدا کرد. زن چانه و دست‌هایش را از روی سر و شانه مرد برداشت و همزمان با فشردن دکمه سبز روی گوشی تلفن فریاد زد:

  • ندو اون طوری لامصب… دوباره با صورت پرت می‌شی کف هال… جانم؟ سلام … پشت در؟ حتما آیفون خراب شده باز… آیدین بدو درو واسه عمه ترمه باز کن پشت دره…

زن دکمه قرمز روی گوشی تلفن را فشرد و به سراغ در یخچال رفت که هنوز دینگ و دینگ می‌کرد.

  • این چه مرگش شد باز؟
  • سلام… چی شد؟ گذاشتینش؟

تورج به اندازه نیم خیز کوتاهی از روی صندلی بلند شد و سرش را به علامت تایید تکان داد. آیدین دست عمه را که تلو تلو می‌خورد گرفته بود تا به صندلی برساند، اما صدای آهنگ بلند از پشت سر حواسش را پرت کرد و پیش از آنکه ترمه به صندلی برسد، دستش را رها کرد و به طرف صدا دوید.

  • عه… احمق…

زن به طرف ترمه دوید. یخچال هنوز دینگ دینگ می‌کرد. همزمان که از نشستن او روی صندلی مطمئن می‌شد پرسید:

  • چی می‌خوری برات بیارم؟
  • شراب داری؟

تورج زمزمه کرد:

  • شراب تلخ می‌خواهم که مرد افکن بود زورش…

آناهید به طرف یخچال برگشت:

  • که زور افکن بود خونش…

تورج پوزخند زد. ترمه گفت:

  • چه اهمیتی داره … مهم آسودن از دنیا و و شر و شورشه… بی‌تابی نکرد؟

تورج سرش را به طرفین تکان داد که یعنی نه. برق اشکی کم جان را می‌شد در گوشه‌ی چشم‌هایش دید.

  • برای من مهمه… دوست ندارم آیدین با تفکرات مردسالاری بزرگ شه…

ترمه با پوزخند گفت:

  • بیخود تقلا نکن آناهید… ریشه این تفکر قوی‌تر از تربیت توعه…

تورج زیر لب نجوا کرد:

  • زنگوله‌ی پای تابوت…!

ترمه کمی مکث کرد و با بغضی که فرو میداد از تورج پرسید:

  • چیزی فهمید؟

تورج چانه و ابروهایش را همزمان بالا برد و دست‌ها را زیر چانه گذاشت و به آناهید خیره شد که هنوز با در یخچال کلنجار می‌رفت. آناهید کلافه از ناتوانی در قطع کردن صدای دینگ و دینگ یخچال انگار که بخواهد به خودش و آن‌ها همزمان دلداری بدهد گفت:

  • این اواخر اصلا کسی رو نمی‌شناخت دیگه … فکر می‌کرد آیدین تورجه. سی‌سی دختر همسایه مونم ترمه صدا می‌کرد. یه وقتایی منم با مامان اشتباه می‌گرفت….

تورج آه کشید. آناهید ادامه داد:

  • تورجو عمو خشایار می‌دید…

تورج به ترمه نگاه کرد و گفت:

  • احتمالاً تو رو هم عمه خلعت… نه؟ تو که این همه راه اومدی، چرا نیومدی اونجا؟

ترمه هم آه کشید.

  • من اگه جون داشتم خودم ازش مراقبت میکردم… دل نداشتم اون صحنه رو ببینم… ول کن اونو آناهید مرگ من… یه کوفتی بیار من بریزم توی حلقم… نداری دمنوش گل گاوزبونی … هلی… به لیمویی… هر چی…
  • گفتم روی اعصابتون نباشه صداش … الان… آیدین؟ آیدین… بیا اینو خفه کن ببینم…

آناهید رفت توی هال و همزمان پرسید:

  • قرمز یا سفید؟
  • هر چی… قرمز!

آیدین سلانه سلانه در حالی که سرش توی موبایل بود به طرف در یخچال رفت. پرنده کوچک ساعت روی دیوار کوکو کرد. نگاهی میان ساعت پیر قدیمی و صفحه دیجیتال روی در یخچال رد و بدل شد. آیدین همزمان دکمه‌های ی نوری سبز و قرمز روی صفحه‌ی یخچال را چند ثانیه فشرد. تورج به ساعت نگاه کرد:

  • ترمه چند ساله این ساعتو داریم؟
  • کوکو رو؟ خیلی ساله … حداقل صد ساله توی خونواده‌ی ماست…

آیدین انگشتش را از روی صفحه یخچال برداشت. صفحه و صدای دینگ دینگ ممتدش با هم خاموش شدند. با تعجب گفت:

  • ااااااااه… صد سال؟

و زیر ساعت قدیمی ایستاد.

  • بابا یعنی این ساعته دو برابرتو سنشه؟

ترمه گفت:

  • فکر کنم حتی بیشتر… ۱۲۸۰ شمسی تا الان می‌شه چند سال؟

تا آیدین بخواهد ماشین حساب روی صفحه موبایلش را بیاورد، تورج با پوزخندی از سر تاسف گفت:

  • ۱۲۱ سال…
  • پس همون حدود ۱۱۵ تا ۱۲۰ ساله که توی خونواده ماست…

آناهید با سه جام گردن بلند لاله شکل میان انگشت‌های یک دست و شیشه سبز تیره در دست دیگر به آشپزخانه بازگشت:

  • خیلی وقت بود این موقع روز کوکو نکرده بود…
  • آره فقط صبح‌ها صدا می‌داد …

تورج رو به ترمه گفت:

  • بچه که بودیم راس هر ساعت کوکو می‌کرد نه؟
  • آره … ولی شبا نه …
  • مکانیسمش چطوری بود که تشخیص می‌داد شب کوکو نکنه؟

ترمه جرعه ای که در دهان می‌گرداند فرو برد و شانه بالا انداخت. آیدین یکی از چهارپایه‌های پشت میز آشپزخانه را کشید زیر ساعت. آناهید روی میز چند تا پیش دستی گذاشت و همزمان که در یخچال را باز می‌کرد گفت:

  • ببینم میتونی چیزی که صد سال جون سالم به در برده، بزنی همین الان بشکنی؟ این چطور خفه شد؟ خراب شد دیگه؟

آیدین سرش را اطراف ساعت می‌گرداند و آن را از زوایای مختلف به دقت بررسی می‌کرد:

  • نه … خاموشش کردم…

آناهید چند خوشه انگور قرمز درشت گذاشت توی ظرف پایه‌دار روی میز آشپزخانه. در یخچال همچنان باز بود. از کابینت کناری دیس چوبی بزرگی برداشت و گذاشت وسط میز. به طرف یخچال برگشت و از توی یکی از کشوهای آن، ظرف شیشه‌ای در داری برداشت.

  • آخ آخ برای من پنیر نذار که ترش می‌کنم …
  • ترش می‌کنی؟ ترش می‌کنی چیه؟
  • یعنی اسید معده ‌شون میاد بالا… صد دفعه نگفتم با بزرگترت شما شما حرف بزن؟
  • مگه عمه یک نفر نیست؟ معلممون می‌گه چرا باید آدما رو الکی بزرگ کنیم؟

تورج از جا بلند شد و به پسر پیوست.

  • بچه خودته … تحویل بگیر…
  • شما اینجا باید بهش می‌گفتی الکی بزرگ کردن نیست. احترام گذاشتنه…

ترمه زیرلب به آناهید گفت:

  • هزینه‌هاشو باید با من نصف کنین…

آناهید دستش را روی هوا تکان داد که یعنی چه حرف‌ها…

تورج ساعت را گذاشت روی میز و از ترمه پرسید:

  • پدرجون اینو از آلمانی جایی آورده بوده؟
  • نه …

ترمه انگوری به دهان گذاشت:

  • یه قصه‌ای بود که نمی‌دونم چقدر راسته چقدر دروغ… عمه خلعت از عمه خودشون شنیده بوده که مادر جون قبل ازدواجش با پدر، عاشق یه جهانگرد آمریکایی شده بوده… جهانگرده توی سفر بعدیش به ایران این ساعتو واسه‌ش میاره …
  • عزیزمممم…
  • مادر جون یعنی زن بابایی؟
  • نه یعنی مامان بابایی…
  • اون کتاب انگلیسیه هست توی کتابای بابا… اسمش چیه ؟
  • From Constantinople to the Home of Omar Khayyam؟
  • آره همون … می‌گفت نویسنده همون کتاب…
  • ساعته آلمانیه … تا حالا دقت نکرده بودم… بعد چی می‌شه؟ اگه عاشق اون می‌شه، چرا با پدر ازدواج می‌کنه؟
  • عمه می‌گفت، بار اولی که همو دیدند، مادر مجرده بوده و این دو تا یه پیچ و تاب عاشقونه‌ای بینشون پیش میاد… ولی بار دوم که بر می‌گرده … البته لابد مادر هم فکر نمی‌کرده برگرده، دیگه با پدر ازدواج کرده بوده …
  • عزیزمممم… چطوری همو دیدن؟
  • مثه اینکه چند شب توی خونه جد بزرگمون اقامت می‌کنه …
  • اومده بوده ایران چی کار؟
  • کتاب بنویسه راجع به ایرانیا …. ایران‌پژوهی چیزی بوده…
  • اسمش چی بود؟

آناهید کتاب را از توی کتابخانه بیرون کشید و آورد روی میز گذاشت:

برای چند دقیقه‌ای ترمه و آناهید و تورج به جلد کتاب خیره شدند.

 

  • اینجا کجا هست؟

ترمه شانه بالا انداخت:

  • باید مسجدی چیزی باشه…

و به دو مرد با عبای سورمه ای و قرمز نگاه کرد که به سوی عمارت شبیه مسجد توی نقاشی قدم بر می‌داشتند.

  • این لباس سفیده خیامه مثلا؟

آناهید کتاب را باز کرد و ورق زد.

  • آره انگار… اینم آرامگاه خیامه …

تورج سرش را روی کج کرده بود روی نقاشی و توضیحات آن را میخواند:

  • نقاشش یه امریکایی بوده … ببین…
  • اشتباه نوشته یارو… آرامگاه خیام که این شکلی نیست… نه تورج؟
  • نه همینجا بوده… بیرون یه امامزاده ای چیزی، خاکش کرده بودند… این آرامگاهی که تو الان می‌بینی عمر چندانی نداره … از دهه‌ی چهل این شکلی شده…
  • چه جالب … نمی‌دونستم….

آیدین خودش را روی میز آشپزخانه طوری پهن کرد که تمام شکم و سینه اش وسط میز قرار گرفت. موبایلش را کنار ظرف انگور و پنیر گرفته بود تا مادر و عمه اش بتوانند آن را ببینند:

  • آقاهه اینه؟

  • عزیزم… آره انگار…
  • نیگا نوشته سال‌های ۱۹۰۱ تا ۱۹۱۸ اومده شرق…
  • اینا رو ول کن… اون قسمت تاریخ ایرانو تصحیح کرده رو ببین…

تورج با بی حوصلگی انگار تکرار مکررات کند، گفت:

  • ایرانی جماعت کی به تاریخ و حقیقت اهمیت داده که اون موقع داده باشه؟ بعدش چی می‌شه؟
  • هیچی دیگه همین… این ساعته از اونجا اومده … بعد با پدر ازدواج میکنه و همین زندگی روتینی که همه‌مون داریم… می‌خوریم … می‌خوابیم… می‌زاییم… می‌میریم…
  • یارو دیگه بر نمی‌گرده؟
  • نمی‌دونم… اینجا که نوشته بازم برگشته ولی با مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگ ما کاری نداشته قطعا…
  • این کتابه رو هم اون آورده؟

آناهید در حواب تورج گفت:

  • اینو به پدرِ مادرجون تقدیم کرده بود … اولش نوشته بود…

او کتاب را ورق میزد و ترمه و تورج هم نگاه می‌کردند.

 

 

  • عه ما اینجا بودیم… ما اینو دیدیم عمه… این مسجد ایاصوفیه است…
  • آره عمه می‌دونم…
  • تند تر ورق بزن این جاهای استانبولشو برسه به عکسای ایران…
  • یالتا کجاست؟
  • توی اکراین…

  • بدبخت اکراینی‌ها خیلی دلم براشون می‌سوزه… دیروز روی یکی از این سایتا دیدم زده “کمک کنید به اکراین”… حیف که ما نمی‌تونیم دلاری کمک کنیم…
  • بدبختِ چی؟ بهتر که نتونستی کمک کنی…  این همه سال زدند افغانستان و عراقو پوکوندن، یکی از این سایتا صداشون در نیومد که به افغانستانیا یا عراقیا کمک کنین… چون اینا هم نژاد خودشونن اند، رگ غیرتشون به جوش اومده …
  • آره بابا … تشت رسواییشون افتاد دیگه… صد تا ویدو در اومد از خبرنگارای پدرسگ وامونده‌شون که می‌گفتن اینجا عراق نیست، افغانستان نیست… اینا اکراینی اند مثه خود ما سفیدند…
  • یعنی هنوز توی بند سفید و رنگی موندیم؟
  • ما هنوز توی بند خیلی چیزا موندیم… خودمونو به اون راه زدیم که نموندیم…

آیدین از روی صفحه موبایلش خواند:

  • شهر یالتا واقع در شبِ جزیره کریمه …

آناهید با خنده گفت:

  • شبه جزیره…

تورج کتاب را به طرف خودش کشید و با کنجکاوی و بی حالی ورق زد. یک دستش را با بی حوصلگی زیر چانه گذاشته بود و هر از گاهی سرش را روی یکی از عکس ها خم می‌کرد.

  • اینجا کجا بود؟باکو؟ چرا فارسی نوشته؟
  • یه کم تاریخ بخون…
  • بابا باکو مال ایران بود تا زمان فتح‌علی شاه دیگه …

آناهید با حالتی تدافعی که یعنی می‌دانم گفت:

  • این کتابه که مال بعد فتح‌علی شاهه که …
  • خب یارو داشته تاریخ شناسی می‌کرده تو هم دیگه …
  • خب تو که میخوای این طوری تند تند ورق بزنی از روی فهرست یکهو برو ایرانشو بیار…

تورج جواب نداد و به ورق زدن ادامه داد.

  • اینا رسید ایران… واستا…

تورج خواست ورق بزند، اما ترمه دستش را روی صفحه نگه داشت:

  • اینا بابا! آستارا … انزلی…
  • عکس قایقروناش هم گذاشته …

  • عزیزم… سفیدرود کجاست؟
  • تو هم تاریخت خرابه هم جغرافیت…
  • مثه مامان فقط فمینیسمش خوبه …
  • خب علاقه ای نداشتم…
  • واسه اینکه بتونی برابری مورد علاقتو توی کله‌ی این کله پوک کنی باید اونا رو هم بدونی خانم!
  • حالا سفید رود کجاست؟ مگه آیدین بگه … شما دو تا که فقط ادعا مدعاتون میشه …
  • دومین رود بلند ایران …
  • اولیش کجاست؟
  • کارون دیگه …
  • توش می‌شه قایقرونی کرد؟
  • اون زمانا می‌شده …

  • اینا رو از کجا بلدین؟
  • بر عکس مامان که مثه تو عشق خارج گردی و پُز و پوز بود، بابا عاشق ایران گردی بود… هر وقت ما با مامان می‌رفتیم سفر، بابا هم سوار پاترولش می‌شد می‌رفت به قول خودش” ایرون گردی و شکار”… اونقدر توی خونه این چیزا رو برامون می‌گفت که …
  • وا شکار؟ چه زشت…
  • از قصابی گوشت بخری قشنگه … گوشت شکار خودتو بخوری زشت می‌شه؟
  • مامان؟ بابایی می‌رفته شکار؟ بابایی خودمون؟ آره بابا؟
  • بعله … همین بابایی خودمون …
  • بابایی تفنگ داشته یعنی؟
  • آره … تفنگاش که هست هنوز… آلبوم عکساش دست توعه ترمه نه؟

آیدین در گوش آناهید زمزمه کرد:

  • بابایی دیشب هم توی تختش جیش کرده بود…

تورج با اخم به آیدین نگاه کرد و ترمه با صدایی که به زور شنیده می‌شد جواب داد:

  • نه!
  • پس کجاست؟
  • نمی‌دونم… لابد توی زیر زمین همینجا…

آناهید برای این که بحث را عوض کند، روی صفحه کتاب خم شد و پرسید:

  • اینا کی اند؟

ترمه هم برای جلوی اشک‌هایش را بگیرد سعی کرد روی عکس و نوشته‌هایش تمرکز کند:

  • نوشته پناهندگان به سفارت انگلیس در تهران که تقاضای قانون اساسی از شاه دارند… جولای تا آگوست ۱۹۰۶…
  • قانون اساسی رو از شاه می‌خواستن بعد رفتن پناهنده شدند به سفارت انگلیس؟
  • الانش هم همینطوره … مگه نیست؟ مگه تغییرات اجتماعی رو از اوباما و مردک سَر-گُه-مرغیِ آشغال انتظار ندارند… کی بود اسم وامونده‌اش…
  • ترامپ…

تورج در سکوت ورق می‌زد. آناهید سعی می‌کرد توی عکس‌ها چیز جالب توجهی پیدا کند:

  • اینجا رو … یه ویو داره از تهران …

باز ترمه ترجمه کرد:

  • نوشته یه گروه از فعالان قانون اساسی…
  • یعنی الان کجان؟

تورج با تشر گفت:

  • خونه آقای شجان!

بعد با اندوه ادامه داد:

  • تو ناکجا… زیر خروارها خاک…

آناهید صاف روی صندلی نشست و فیلسوفانه گفت:

  • من که به روح اعتقاد دارم …

تورج زیر لب زمزمه کرد:

  • به هر چیزی از دین و فرهنگ که دلت می‌خواد اعتقاد داری… هر جا هم که به نفعت نباشه…

ترمه با خنده‌ی تصنعی، شاید برای اینکه حرف تورج ادامه پیدا نکند، گفت:

  • پس هر وقت عصبانی شدم بگم سگ بشاشه تو روحت؟

آناهید به زور سعی می‌کرد حرف بزند. او هم به زور خندید:

  • نه مسخره … منظورم اینه که فقط زیر خروارها خاک نیستن… من به قانون پایستگی انرژی اعتقاد دارم … انرژی ما خیر یا شر توی جهان و کهکشان باقی میمونه و ادامه پیدا می‌کنه …

تورج پوزخند زد:

  • خوبه … چه اعتقادات جالبی داری که من خبر ندارم… الان انرژی کاری که ما کردیم خیره یا شر؟
  • کدوم کار؟

تورج سرش را از روی کتاب بلند کرد و به آناهید نگاه کرد. برای لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد. اما آناهید نتوانست نگاه سرد تورج را تاب بیاورد. تورج چند ثانیه دیگر به آناهید نگاه کرد و بعد دوباره کتاب را ورق زد. سکوت سنگینِ آشپزخانه را خش خش حرکت کاغذ و دینگ دینگ بازی آیدین با موبایل می‌شکست.

 

لب‌های ترمه روی چانه اش شکلی شبیه گنبد میانی دروازه قزوین توی عکس به خود گرفته بود و میان ابروهای در هم رفته اش، گودی عمیقی ایجاد شده بود. آناهید برای این که بحث را عوض کند پرسید:

  • بوسطام کجاست؟

یکی از ابروهای تورج با کلافگی بالا رفت و دیگری روی چشمش سایه انداخت. با کمی تشر در صدایش گفت:

  • بَسطام!

ترمه که سعی می‌کرد بغض توی صدای و اشک آماده ریختن توی چشم‌هایش را کنترل کند گفت:

  • توی شاهروده … اینم باید مقبره بایزید بسطامی باشه… نشنیدی اسمشو؟
  • فروغی بسطامی رو می‌شناسم…

تورج زمزمه کنان خواند:

  • عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند چشمِ تر! اشکِ روان! حال خرابش! می‌دهند..

ترمه پرسید:

  • مال کی بود؟

آناهید به تورج خیره شده بود. پوست ریش ریش شده کنار ناخن شست دست راستش را با شست و سبابه دست چپ می‌کند.

  • فروغی…

ترمه از زیر میز زانوی تورج را نوازش کرد.

  • اونجا براش بهتر بود …

تورج طوری به ورق زدن کتاب ادامه داد که گویی هیچ چیز نشنیده. ترمه به آناهید نگاه کرد که حالا با نگرانی گوشه انگشت شستش را میجوید. برای آنکه بحث را عوض کند گفت:

  • ایران هم که همیشه بیابون بی آب و علف بوده …

آیدین روی کتاب سرک کشید و گفت:

  • خانوممون می‌گه سال ۲۰۵۰ دیگه نمی‌شه ایران زندگی کرد…

آناهید الکی پرسید:

  • چرا؟

آیدین با غروری ناشی از آگاهی جواب داد:

  • از بس که خشکسالی می‌شه …
  • وا!
  • گفت همه مون باید بریم از ایران … گفت فقط فقیرا می‌مونن…
  • عوض وطن‌پرستی چه چیزا یاد می‌دن بهشون تو مدرسه … می‌بینی تو رو خدا؟

ترمه با تاسف گفت:

  • حالا به ما که وطن‌پرستی یاد دادند چی کار کردیم؟ هممون یا دنبال مهاجرت بودیم یا پاسپورت دوم…

تورج سر تکان داد:

  • ما بابامونو جمع کنیم نمی‌خواد وطنمونو آباد کنیم…

آناهید با هیجان گفت:

  • ایناهاش نوشته خیام…

  • رسید به آرامگاه خیام …

تورج با لجبازی تند تند ورق زد.

  • ازش رد شد که …

ترمه دستش را روی یکی از صفحه ها نگه داشت:

 

  • اینجا رو ببین… دور حرم قبرستون بوده؟

آیدین هم با کنجکاوی به عکس نگاه کرد و از تورج پرسید:

  • یعنی اونجا تو روی قبرا رانندگی می‌کنی؟
  • اینطوری حساب کنی کل زمین یه زمانی قبرستون بوده …. همینجایی که الان واستادی هم قبرستون یه کسایی بوده…

آیدین خودش را لوس کرد و ادایی در آورد که بیشتر به طنز شباهت داشت تا ترس:

  • ایوووو…
  • نکن بچه می‌ترسه …
  • بچه ؟ این خرچه است… مادر جون همسن تو بوده عاشق شده …

آیدین با افتخار گفت:

  • منم عاشق شدم…

تورج با مهربانی خندید. پرنده کوچک ساعت قدیمی آمد بیرون و دوباره کوکو کرد.

  • این امروز چقدر کوکو می‌کنه … قبلنام کوکو می‌کرد این قدر؟

تورج با خرخری درون گلو رو به آیدین گفت:

  • جنی شده …
  • مامان… بابا رو ببین…

ترمه ته گیلاسش را سر کشید و گفت:

  • شاید از رو دیوار برش داشتی تکون خورده یه کاریش شده …

آناهید غرغر کرد:

  • والا این بعد صد سال یه کاریش شده… اون یخچال بی پدر چه مرگشه که دو هفته است خریدیمش زرتش به زورتش قنسور میشه* هی …

تورج کتاب را بست و ساعت را از روی میز برداشت. تلفن زنگ زد. آناهید دکمه‌ی سبز آن را فشرد و تورج ساعت را روی پیچ دیوار محکم کرد. صدای آناهید پشت کوکوی دوباره‌ی ساعت پنهان شد. آیدین از جوجه‌ی ساعت فیلم گرفت و بعد به طرف پله‌ها دوید، اما صدای افتادن و شکستن چیزی، سر هر چهار نفر را به طرف ساعت بر گرداند. آناهید تلفن را قطع کرد. تورج روی دو زانو کنار ساعت نشست که حالا کف زمین افتاده و قطعاتش وسط آشپزخانه پخش شده بود. صفحه‌ی دیجیتال روی یخچال دینگی کرد و روشن شد. آیدین با هیجان خندید:

  • انگار خونمون جن داره واقعا …

آناهید با صدایی که از چاه بیرون می آمد به ترمه گفت:

  • از خانه‌ی سالمندان بود …

پایان

* دیکته درست این جمله رو توی اینترنت سرچ کردم پیدا نکردم. از وقتی یادمه این جمله رو در معنای چیزی که زود به زود خراب میشه استفاده کردم و واقعا نمیدونم از کجا یاد گرفتم و قنسوره یا قنسوله یا انواع مختلفی که می‌شه  با ق و غ و ص و س ث نوشتش….؟ اگه کسی می‌دونه کامنت کنه پلیز…

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

16 پاسخ

  1. داستان کوتاه با ترکیب تصویر هم جالبه ها😅😅
    در فرهنگ معین از واژه ی قمصور به معنای خراب و ویران استفاده کرده…

  2. 😍😍😍 خیلی دوسش داشتم…. دلم میخواست ادامه پیدا کنه …. هر چند به اندازه کافی بود کلش… ولی دلم میخواست بیشتر حرف بزنند… دلم میخواست بدونم ترمه کجا بوده که اومده … دلم میخواست راجع به پدرشون بیشتر بدونم … دلم میخواست بدونم آناهید تورجو مجبور کرده که باباشو ببره سالمندان یا نه … بازم بنویسین… شده داستان کوتاه … خب؟😍😍😍

  3. در عین سرگرم کنندگی بسیار آموزنده بود و نکات اجتماعی بسیار جالب توجهی داشت. برام جالب بود دیدن داستان-عکس و اطلاعات بسیار خوبی کسب کردم. تشکر از شما. پاینده باشید

  4. چقدر جالب بود و در حین داستان کلی اطلاعات جدید هم یاد گرفنم🤩🤩👌👌👏👏😻😻مصور بودنش هم خیلی جالب بود😻😻😻👌👌👌❤❤❤

  5. سلام سلام سلام
    روزتون مبارک 🎊🎉
    کلمه به کلمه‌ی گفته ها و نوشته های شما برای من درس بوده و هست❤️
    آرزو میکنم همیشه سلامت و شاد باشید و عشق و رضایت توی زندگی تون موج بزنه😘❤️🙏

    1. سلام ملیحه مهربونم😍😍😍😍😍 … بگردمت … مرسی که یادمی😍😍😍… مرسی که این قدر بهم لطف داری… مرسی ز این آرزوی خوب و تردید ندارم انرژی پرمهر تو باعث شده بود که ده روز گذشته برام پر از عشق و رضایت بگذره… سفر بودم و تازه اومدم … قبلش هم درگیر یه پروژه خیلی خوب… 😍😍😍😍….
      دلم خیلی وقتا هوای اینجا رو میکنه اما خب … یه لجبازی غریبی مانع از این میشه که بیام و نوشته ها و کارهامو به اشتراک بذارم… شاید در پاسخ به اونایی که فکر میکنند با قدرت محدود کردن و تهدید کردنشون میتونند لذت زندگی رو هم از آدم بگیرند…
      بگذرد این روزگار ( هر چند برای من تلخ نیست) اما از منظر توهم قدرتی که برخی تصور میکنند دارند ! میگم…
      باز هم مرسی که یادم بودی و پیام گذاشتی…

      1. به به چه شنبه دلپذیری😍😍😍 هستین. اومدین❤️❤️❤️❤️
        دیگه امروز اومدم که یه چیزی بگم که کجایین و چرا نیستین که دیدم اومدین 😅😄
        خیلی خیلی خوشحالم که خوبین، که خوش گذشته که سفر بودین که درگیر پروژه خوب بودین…. هزار بار شکر بابت این خبرهای خوب.
        باور کنین حاضرم نوشته ها و کارهاتون رو اینجا نذارین ولی بدونم که حالتون خوبه و در حال عشق و صفا دارین به ریش کسانی که میخوان محدودتون کنند یا زور و قدرت شون رو به نمایش بذارن میخندین😅
        همیشه به یادتونم و همیشه دوستتون دارم❤️❤️❤️❤️❤️

  6. ده روز از روز معلم گذشته و هنوز سراغ پیامهاتون نیومدید… همه جا بهتون تبریک گفتم و یه دلنوشته طومارطوری فرستادم براتون فقط برای اینکه بدونید حتی اگه نباشید عزیزترین استاد زندگی و درس و دانشگاه من بوده و هستید… آرزو میکنم خوش و شاد و سلامت باشید چون لایق بهترینهایید… 😍😍😍😍😍😍😍تنور عشق شما و آقای دکتر همیشه داغ داغ … چون چیزی مهم تر از عشق توی زندگی نیست که شما داریدش… 😍😍😍😍بقیه حرفامو هر وقت ایمیل یا تلگرامتونو چک کردید بخونید…..😍😍😍😍

    1. عزیزدلممممم…. 😍😍😍بگردمت مهربون گلم … عزیزی… عزیز… و ممنون از این همه محبتی که من فقط آرزو میکنم شایسته و سزاوارش باشم… 😍😍😍😍 راستی چشم گربه است چیه؟ ازونا نذاشتی 😁😁😁 امروز بعد از بیست روز اومدم سراغ سایت فکر کنم … خوشحالم کردید با پیام های مهر آمیزتون مهربونا😍😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

آغاز

با آفرینش انسان “اصل آغاز” وارد خود جهان شد… این در طبیعت آغاز است که چیز تازه‌ای آغازیدن می‌گیرد که نمی‌توان آن را از روی

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۵

    قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: اونی که کنارش فلش زدم نقاشی منه. این هم گروه رفع اشکال کلاسمونه. هر

ادامه مطلب »