اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

همیشه شوهر مظنون اصلی است

۱۴۰۰-۰۲-۲۲

 

اسمش هم عجیب و غریب بود: «آزاد». وقتی رو به رویم نشست آه بلندی کشید و بوی الکل شدیدی از دهانش بیرون زد. معلوم بود دیشب تا خرخره خورده و شکم خالی از خانه بیرون زده. مرد جذابی بود. کاملا باب سلیقه من. آن لحظه، آرزوی کمرنگی از پس هوس آلود ذهنم گذشت که میدانم تا مدتها سرزنشم میکنی. « کاش زنش هیچ وقت پیدا نشود». اما خب، این آرزوی کمرنگ طی همان جلسه تا الان که دارم به او فکر میکنم، همینطور پر رنگ و پررنگ تر شده و دارد تبدیل به یک نذر و نیاز اساسی و معامله گری با صاحب برآورده سازی آرزوها میشود که مثلا اگر این مرد نصیب من شود، دیگر دختر خوبی میشوم و دست از خیلی کارهایم بر میدارم. چشمش که به زیرسیگاری وسط میز افتاد قبل از اینکه توضیحات بیشتری بدهد، پرسید: «اجازه هست سیگار بکشم؟»

هیچ وقت هیچ کس جز خودم اجازه ندارد توی دفتر و آن هم توی اتاق خودم سیگار بکشد؛ میدانی که! اما خب مگر میشد به آن مرد بلند بالا با آن شانه های پهن و سینه ماهیچه ای که تمام چروک و کثافت تیشرت درب و داغانش را از نظر پنهان میکرد، با آن پاهای بلند کشیده توی آن جین تنگ سنگ شورِ نخ نما، «نه» گفت؟ از بازوهایش نگویم، صنم! از پوست برنزه تیره اش که اصلا انگار باید همان رنگی باشد که من دوست دارم، نگویم! نه سبزه گه مرغیِ چرک و چیلی بود که عُقَت بگیرد، نه سفیدِ لوسِ مامانی، همانطوری که من و تو همیشه یواشکی و با آن نگاههای معصومانه و نجیبِ مورد پسند جامعه، از پشت مژه های بلندمان مردهای این شکلی را دید میزنیم. لعنتی! انگار درست به اندازه کافی با ترکیبی از همان معجون سحرآمیز روغن زیتون و نارگیل و قهوه و ماءالشعیر و آب مقطر خودمان توی آفتاب دراز کشیده و اَه صنم! نمیتوانم بیشتر از این توضیح بدهم. گفتم: «بله حتما. خواهش میکنم راحت باشید.» کم مانده بود به قول علی عظیمی «خودم سیگار شوم برم رو لبهاش».

  • خاک بر سرت آیدا… از خنده پاره و پوره ام. خب بعد؟

صبر کن! عجله نکن. فکر کن در آن وضعیتی که من داشتم له له میزدم، پشتش را روی صندلی فشار داد و باسنش را بالا آورد تا از توی جیب شلوارلی اش بتواند فندک و سیگارش را بیرون بکشد. آن وقت صنم! فکر کن! بهمن!  از همه دنیا بهمن از توی جیبش در آورد. از لای پاکت مچاله اش سیگار بهمن کشید بیرون. انگار یک نفر توی عالم دارد سر به سرم میگذارد. درست توی همین روزهایی که تمام وجودم برای یافتن چنین مردی پر میکشد، یکی را آورده گذاشته جلوی چشمم که دارد برای ناپدید شدن زنش از من کمک میگیرد و از بخت بد من از نمونه نادر مردهای عاشق وفادار است. صنم نمیدانی چه عشقی داشت به زنش… تف به این روزگار! وقتی لبها را غنچه کرد و سیگار را گذاشت لای آنها و فندک زد، احساس کردم دارم بیهوش میشوم. لعنتی. اصلا هم از فضولی نبود. مدیونی اگر چنین فکری بکنی.

  • آیدا این قدر جزئیات نده. اصل ماجرا را بگو.

نه برایم مهم است که بدانی واقعا همیشه یک سری اطلاعات اینطوری از آدمها میگیرم. نمیدانم آهی هم از سینه من خارج شد یا نه، اما الان که به آن لحظه فکر میکنم بعید میدانم با آن تصویر سراسر حظ البصر آه از نهادم بیرون نیامده باشد، ازش پرسیدم: « ببخشید عکس و مشخصاتی که خواسته بودم همراه دارید؟ اسمش چه بود؟»

همزمان با گره شیکی که میان ابروهایش انداخت، چشمها را تنگ کرد و کام عمیقی از سیگارش گرفت. توی سر من از یک طرف علی عظیمی احمق میخواند: «سیگار میشم میرم روی لبهات»، از طرف دیگر علی آذر میخواند «بهمن بکش که فکر را درگیر خواهد کرد، بهمن بکش بویش زنان را سیر خواهد کرد» و صنم من هار شده بودم، هار…

  • اه اه هیچ وقت از این شعر آذر که تو هم این قدر عاشقشی خوشم نیامد.

ول کن بابا. میدانم به خاطر یک کلمه «شب های بی سگار نامرد است» عضو فمینیست بدنت دردش میگیره. بخاطر یک کلمه که کل لذت یک شعر را زیر سوال نمیبرند.

  • چون کنجکاوم بقیه اش را بشنوم، بحث نمیکنم.

آخ صنم، اگر میدانست در آن لحظه ای که دارد از اندوهش به من میگوید چه فکرهایی از سرم میگذرد، بخدا از پنجره پرتم میکرد پایین. بهم میگفت منحرف روانی. لعنتی پک سیگارش را چنان عمیق کشید توی سینه که وقتی دودش را داد بیرون هیچی از آن تو در نیامد. بخدا حال ریه های خودش هم مثل من بود که توی اردیبهشت وحشی میشوم.

  • وحشی ؟ کار از وحشی گذشته دخترجان! اسم دخترک چه بود حالا ؟

یعنی واقعا اسمش برایت مهم است؟ صدایش انگار از ته چاه در می آمد، اما چه صدایی، بم، پر از اندوه، اصلا مرد غمگین از مرد لوده همیشه سکسی تر است، نه صنم؟

  • کشتی مرا آیدا… خب … هر چه تو بگویی… این قدر بازار گرمی نکن برای این قصه لوست..

اگر لوس بود که این قدر پیگیر نبودی دختر! خلاصه با آن صدا گفت:«فانی». توی دلم گفتم انشالله که به فنا هم رفته و تو را خدا فرستاده برای من. بعد دوباره همان کار را کرد. فکر کنم عمدی میکرد صنم. سیگار را گذاشت بین لبهایش، چشمهایش را تنگ کرد و یکی از چشمها را که دود سیگار میرفت به طرفش، چشمک وار بست و باسنش را از روی صندلی بلند کرد و این بار از جیب عقبش کیفش را کشید بیرون.

  • اه اه تو که همیشه بدت می آید آدمها کیفشان را بگذارند توی جیب عقبشان…

آدمها نه عزیزم. خواهش میکنم تفکر من را مثل خودت مرد زدایی نکن. من فقط بدم می آید مردها این کار را بکنند. اما خدا این مرد را بدهد به من، این که ایراد نیست.توی تمام جیبهای شلوارش همینطور کیف بگذارد قلمبه قلمبه که هیچ زنی چشمش به آن پاهای خوش تراش نیفتد، پدر سگ!!

  • خدا؟

جهان، یونیورس، سرنوشت، هر کوفتی که تو را راضی میکند، صنم. از توی کیفش عکس فانی را کشید بیرون و همانطور که دست وِل به سیگارش پک میزد، با یک دست عکس را گرفت طرف من با آن یکی کیف را برگرداند توی جیبش. من هم که ملنگ مانده بودم خیره خیره سرتاپایش را برانداز میکردم و رویش چیزهای تازه کشف میکردم. مثلا کثافت لج در آور، روی ساعدش فانی را به انگلیسی تاتو کرده بود. اصلا این درست است؟ از همه دنیا یک مرد با آن جذابیت سر و کله اش توی دفترم پیدا بشود که این قدر عاشق زنش باشد؟ عکس دخترک را نگاه کردم. اصلا هیچ! موهای کوتاه کوتاه، از موهای شوهرش کوتاه تر. چشمان ریز، بینی قلمی، چانه مربعی با یک عنیک سیاه کائوچویی و البته خب داشت میخندید، دندانهای قشنگ و ردیفی داشت و یک چال سمت چپ روی لپش داشت که حالا واقعا قشنگ بود، اما مثلا اگر نمره شوهرش نوزده و نود و نه صدم بود، میشد به زنش بدهی هفت و نیم که شاید با تک ماده بتواند قبولی بگیرد.

  • باز بر اساس ظواهر دو تا آدم را با هم مقایسه کردی؟

باز ندارد صنم. آدمیزاد است و چشمش. اصلا مگر خود من جز قیافه یارو چی دیده ام که این طور تسمه پروانه پاره کرده ام؟ خلاصه نشست جلوی من هی پک زد به سیگارش، هی علیرضا آذر توی گوش من خواند، بپر بغلش …

  • مگر آذر میگوید بپر توی بغلش؟

نه ولی میگوید که «بهمن بکش دلبند این آغوش خواهی شد»یا «بهمن بکش که غصه را از یاد خواهی برد، بهمن بکش، بهمن بکش که زود خواهی مرد». اینها همه یعنی بپر بغلش که هیچی توی این دنیا مهم نیست. شاید این «آخرین نخ های این درد» باشد، چرا باید چشمت دنبال این مرد باشد؟ بپر بغلش، اما آن الاغ چرا باید این قدر سرد باشد؟

  • آیدا خیلی خری. خب ؟

نخند. نخند که الهی خدا سرت بیاورد. ببخشید جهان. الهی به گفته خودت تجربه اش کنی در این مسیر زندگیِ فارغ از هر گونه وجود الهی و روحانی و وحدانی و سراسر مادی.

  • خب حالا … دختره چه شده بود؟

هنوز نمیدانیم. طفلک بعد از اینکه شکایت میکند و مفقود شدن زش را گزارش میکند، بازپرس اول از همه خودش را میکشد به سوال و پرس. وای صنم. اینجاها را که تعریف میکرد، همینطور پک میزد به آن بهمن لعنتی و با بغض و لبهایی که انگار تمام خون بدنش را کشیده بود توی خودش و چشمهای نیمه اشک حلقه زده، خدای من جذاب تر از مرد غمگینی که دارد وفادارانه برایش عشقش سوگواری میکند کسی توی دنیا نیست. میگفت، زنش آدم خاصی است. از این فیلسوفهای از جهان بریده و درویش مسلک، با دوستانش رفته بوده کوه، دخترک از این فازهای تنهایی یوگا کنم بر داشته، بقیه رفتند بالاتر و دخترک همان وسط مسیر مانده به مدیتیشن و از این ادا اطوارهای شبیه تو، ولی  وقتی بقیه بر گشته اند دخترک نبوده، کیفش بوده، خودش نبوده، چند دقیقه ای منتظر میشوند و دختر نمی آید و خلاصه داد و هوار و صدا و تا یک و دو شب خبری نمیشود.

  • حالا تو میتوانی کمکش کنی؟

آخ آره صنم. بیاید سرش را بگذارد روی شانه ام گریه کند، من هم بخوانم «فانی میشم میان تو خونه ات».

  • خاک بر سرت. واقعا منظورم بود؟ به نظرت میتوانی کمک کنی پیدایش کنی؟ آخر تو که همیشه پرونده جاسوسی و روکردن خیانت و این چیزها قبول میکنی. برای این میخواهی چه کار کنی؟

هیچی، عکس و مشخصات زنش را گرفتم و الان داریم کار میکنیم. بهش گفتم دست از عرق خوردن هم بردار که این روزها پلیس زیاد سراغت می آید، وگرنه برایت پرونده شرب خمر هم درست میکنند، مجبور میشوم دوستم صنم را بهت معرفی کنم که وکالت پرونده ات را بر عهده بگیرد. آخ! فکر کن صنم سه تایی.

  • خیلی خری آیدا. آدم نمیشوی.

اینکه خیلی فمینیستی بود. چرا خوشت نیامد؟

  • وقتی تو هنوز فمینیسم را نفهمیده ای من با مردم چه کار کنم؟ همین؟

نه راستش یک بخش ضایع داشت که این همه زرت و پرت کردم همان غلطم را بگویم. گوش میکنی؟

  • آیدا نگو که رویش حرکتی زدی…تو را به همان خدایی که ورد زبانت هست بگو که حرفه ای رفتار کرده ای…

نه صنم. ان طوری که تو فکر کنی نبود. خیلی نخ لایتی دادم حقیقتش. موقع خداحافظی وقت دست دادن، آن یکی دستم را حلقه کردم پشتش که مثلا دارم به عنوان همدلی دارم بر شانه اش میزنم، خب اگر مرد خلاقی بود از همین بخش استفاده میکرد و از میزان فشردنم به سینه اش می فهمیدم نخم را گرفته یا نه. اما او اولش کمی جا خورد، بعد طبیعی کرد و تشکر کرد. احمق خودش را عقب هم کشید. این هم از شانس من.

  • خب پس آنقدرها ضایع نبود.

پیش او نه . ولی پیش خودم چرا. هم دلم برایش میسوزد هم واقعا و از صمیم قلب دلم میخواهد دخترک پیدا نشود و من بتوانم با این آدم به یک جایی برسم.

  • همینطور ندیده و نشناخته!

تا بخواهم بشناسمش حظ دنیا را هم برده ام. آخرش هم نشد که نشد. خب تو که از روز اول نمیتوانی همه آدمهای دنیا را بشناسی. تازه اولین کاری که کردم زیر و بالای زندگیشان را در آوردم. مثال بارز عشقشان را نداریم. یعنی اگر بخواهم بگویم شیرین و فرهاد یا رمئو و ژولیت فقط ریده ام به عشق طفلکی ها. من هم تحت تاثیر روشنفکر بازیهای تو یک چیزهایی یاد گرفته ام که بلغور میکنم. فکر میکنم اگر دخترک پیدا نشود، با این سابقه عشقی و وفاداری بهترین مرد دنیا را خدا انداخته عدل توی دامن خودم! تحقیقاتمان تا حالا نشان میدهد، بر خلاف این تصور مرسوم که همیشه شوهر مظنون اصلی است، این طفلک نه تنها مظنون نیست که قربانی اصلی است. این قدر که او دارد الان زجر میکشد بعید میدانم خود فانی در حال عذاب کشیدن باشد.

  • چه حیف. دلم برایشان سوخت.

تمام دوستان و آشنایانشان می گفتند رابطه این دو تا در دنیا نبوده و نیست. چند تایی شان هم که مثل من خرافاتی بودند، میگفتند چشمشان زده اند از بس عاشق هم بوده اند. یعنی میشود این دختره پیدا نشود و … آیدا صبر کن، گوشی، موبایلم زنگ میزند: سلام… بله … خواهش میکنم… خوش خبر باشید آقا آزاد. واقعا… چقدر خوشحالم… خیلی خوشحال شدم… حتما… راحت باشید فرصت هست… مسئله مهم همین بود که حل شد، حالا برای بقیه اش فرصت هست … ممنون خبر دادید… خداحافظ…!

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

4 پاسخ

  1. آخ جون داستان های اون خانم دکتر کاراگاه خصوصیه داره ادامه پیدا میکنه❤❤😻😻🤩🤩 خیلی خوب بودددد😂😂❤❤

  2. از جسارتتون در نوشتن مطالب خوشم مياد.
    از ديدگاه عميقتون.
    از تنوع نگرشتون.
    ار خلاقيتتون.
    اميدوارم شما بتونيد نماينده و صداي تفكر و فلسفه زنانه باشيد.

  3. چه چیزایی تو ذهنش میگذشت، وقتی با یکی حرف میزنی چه بده نمیتونی بفهمی الان داره در موردت به چی فکر میکنه 🤣🤣و اینکه به نظرم آزاد فهمیده بود این خانم هدفش چیه و تو ذهنش چی می گذره زنگ زد گفت فانی پیدا شده که خیال خام نکنه🤣
    ……………
    “طفلک بعد از اینکه شکایت میکند و مفقود شدن زش را گزارش میکند” اینجا به نظرم زنش را گزارش می کند درسته🙈
    “من هم بخوانم «فانی میشم میان تو خونه ات».” اینجا هم فکر کنم میام تو خونه ات درست باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

سقراط، سقراط بود!

از داستان مرگ سقراط نوشته فردریش دورنمات ترجمه محمود حسینی زاد سقراط حرف میزد و همین هم کافی بود، حالا چرا آدم باید چیزهایی را

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تولد دوباره؟

آدم‌ها فکر می‌کنند؛ اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می‌کنند. شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می‌کنند می‌توانند همه‌چیز

ادامه مطلب »
چاپ نشده‌ها

داستان تولد واژه‌ی نسل‌کشی

«نسل‌کشی واژه‌ای جدید است، اما شری که این واژه درصدد به تصویر کشیدنش برمی‌آید، قدمتی به‌اندازه‌ی تاریخ بشر دارد.» قدمت واژه‌ی نسل‌کشی به سال ۱۹۴۲

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

دنیایی دیگر

دنیایی دیگر وجود دارد، اما در همین دنیا. دبلیو بی ییتس

ادامه مطلب »