English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

قورباغه زرد

۱۴۰۰-۰۲-۲۱

 

پوسته ام را شکستم و ای داد بر من از این روانکاو. حالا دیگر نمیتوانم برگردم زیر آن سقفهای کوتاه و گردنم را کج کنم، سعی کنم هم قد آن آدمها بشوم و الکی لبخند بزنم و بگویم شما درست میگویید. بنابراین امروز درست بعد از خواندن دستِ آلونسو ریس ( البته اسم داستان «دست سرگرد آراندا»ست که آلونسو ریس آن را نوشته، ولی خب چه فرقی میکند به هر حال دست آلونسو ریس است) آمدم این دنیا و اولین کاری که کردم این بود که دستم را قطع کردم.توی آن دنیا کلاغها خیلی غار غار میکنند. نمیگذارند به هیچ کارم برسم. آخر باز نزدیک انتخابات است.

میدانی از آن دنیا و از قوانینش خسته شده ام. همه چیز یک جور احمقانه ای تابع سلسله مراتب و علت و معلول است. حتی داستان نوشتن. دیگر حوصله ندارم با قواعد احمقانه مردم آن دنیا زندگی کنم. اما خب ریشه هایم آنجاست. ریشه های آدم از درخت بدتر است. با اینکه نامرئی است اما بالاخره توی را میکشاند به همان نقطه ای که بوده ای. به آنجایی که از آن برخاسته ای. پس هر از گاهی باید برگردم به آن دنیا. دلم برای نسخه آن دنیاییِ آدمهای زندگی ام تنگ میشود؛ هر چند اینجا میتوانی عین آدمهای آن دنیا را پیدا کنی که هیچ شباهتی به آنها ندارد. مثلا فکر کنم قبلا گفته ام که انیشتن توی این دنیا موزیسین شده، آهنگهای اریک سَتی و اسکریابین را از آن دنیا دزدیده و توی این دنیا به اسمش خودش به خورد مردم داده. نمیدانم قانون نسبیتش توی آن دنیا مال خودش بوده یا آن را هم در سفر از اینجا به آنجا از یک بدبختی که توی آن دنیای ما حالا حتما عمله ای چیزی شده کش رفته. توی این دنیا همیشه وضع آدمها ازآن دنیا بهتر است. اریک ستی توی این دنیا فرمانده نظامی شده. اسکریابین هم یک گروه شورشی را سردستگی میکند که میخواهد جلوی نوشتن تاریخ را بگیرند. میگوید علت تکرار تاریخ، تکرار نوشتن آن است. اسکریابین توی این دنیا از این آدمهایی شده که به قدرت واژه ها ایمان دارند. راستی دخترک فالگیر که همیشه توی پارک جامی می ایستاد و میخواست کف دستم را به زور ببیند، اما اصرار هم داشت که بدون کار کردن پول نگیرد، توی این دنیا خانم دکتر شده و واکسن ضد حماقت کشف کرده. با وجود اینکه تزریق واکسن اجباری نیست، اما تقریبا همه خودشان داوطلبانه زده اند. آخر توی این دنیا بر عکس دنیای ما احمق بودن باعث محبوبیت نمیشود. توی این دنیا فالور کسی بودن نشانه حماقت محض است و گاهی آدمها با تعجب نگاهت میکنند. اوایل که نمیدانستم چند بار از این سوتی ها دادم. اما کم کم دستم آمد که توی این دنیا ظاهرا از مغز استفاده های زیادی میشود و یکیش همین است که خودت فالور خودت باشی و به خوانش خودت از دنیا اعتماد داشته باشی. اما خب چه کار کنم. خیلی وقتها گند میزنم. همه میفهمند از پشت آن دنیا آمده ام. اما به جای چپ چپ نگاه کردن یا اینکه احساس برشان دارد که بوی گهشان یا سوراخ تولید کننده آن لابد با مال من متفاوت است، سعی میکنند به من شیوه های انطباق پذیری با این دنیا را یاد بدهند.

گاهی برایشان میگویم که توی دنیای ما همه قواعد همیشه ثابت است ؛ آن وقت چنان با تعجب نگاهم میکنند که انگار دارم خارق العاده ترین قصه هیجانی دنیا را برایشان تعریف میکنم. وقتی بهشان میگویم توی دنیا ما همیشه دو دو تا میشود چهار تا، یا چهار همیشه مساوی است با چهار، اصلا باورشان نمیشود. آخر این جا بستگی دارد کدام دو کنار کدام دو قرار بگیرد. کدام چهار با کدام چهار مقایسه شود! مثلا توی دنیای ما دو تا آدمی که با هم ازدواج کرده اند، اگر صاحب دو تا بچه هم بشوند، میشوند یک خانواده چهارنفره و ما اصلا در محاسباتمان به این کاری نداریم که دو تایی که با هم ازدواج کرده اند چه ویژگی هایی دارند و دوتا بچه ای که به دنیا آمده اند چه شرایطی ، آن وقت همه خانواده های چهار نفره را با هم برابر میگیریم. حالا تصور کن دو تا آدم پولدار با هم ازدواج میکنند و صاحب دو تا بچه سالم باهوش میشوند. دو تا آدم بی پول با هم ازدواج میکنند و صاحب دو تا بچه معلول میشوند. یک آدم پولدار با یک آدم بی پول ازدواج میکند و صاحب دو تا بچه میشوند که یکی سالم و باهوش است و دیگری معلول و کند ذهن. حالا این خانواده های چهار نفره را با هم مقایسه کن. قدرتشان انرژیشان ، کدامش با هم برابر است… دو تا وضعیت فلاک بار مثل «بی پولی» و «بیکاری» را ضرب کن در «بیمهارتی» و «بی سوادی»، حاصل این ضرب را مقایسه کن با «پولداری» به اضافه «کارخانه دَدی» ضرب در «پارتی بازی» به اضافه «نوشته شدن قوانین بر اساس نیاز بچه دَدی»!  پس من به قانون این دنیا اعتقاد دارم که وقتی میگویی دو دو تا، میگوید کدام دو با کدام دو در کدام شرایط در چه زمانی و چگونه ! آن وقت بهت میگوید جواب چهار است؟ هزار است؟ میلیون است یا منفی چهار؟ برای هیچ چیزی معادله مشابهی وجود ندارد. تمام معادلات را باید تحت شرایطش بررسی کرد.

اما خب هزاران سال است که این قوانین توی تارو پود وجودمان نقش بسته و کار دیگری نمیتوانیم راجع به آن بکنیم، مگر اینکه دنیایمان را عوض کنیم. به نظر من هیچ چیزی توی آن دنیا اصلاح نمیشود. من فکر میکنم ما آدمهای آن دنیا از وقتی که بالا خانه را اجاره دادیم و تمام تمرکزمان را گذاشتیم روی پایین خانه، مجبور شدیم همه چیز را ساده سازی کنیم و روی فرمولهایِ ساده همیشه دارایِ کاربردمان هم دچار تعصب و منم منم شویم. آخر قانون ما همیشه تابع سوراخ و مار است. تازه اگر رابرت تیلور خدا بیامرز اینترنت را کشف نکرده بود، هنوز در رابطه با خیلی چیزهای دیگر دچار دگماتیسم احمقانه ناشی از جهل بودیم. اصلا مگر دگماتیسم آگاهانه یا روشنفکرانه هم داریم؟ بچه که بودم ، قبل از اینکه کسی چیزی از دنیاهای موازی بداند، از این دنیا به آن دنیا میرفتم؛ اما هیچ کس حرفم را باور نمیکرد. صبر کن، بگذار یک دانشمندی بیاید و از دروازه سفر از این دنیا به آن دنیا رونمایی کند، آن وقت تمام همین آدمهایی که به من میگفتند تخیلی، حرفشان را عوض میکنند، بهم میگویند نابغه. تاریخ همیشه همینطور بوده. از اخراج تکراری امثال انیشتن و والت دیزنی از مدرسه و کجا و چی چی و … و … دیگر نگویم.

یادم است یک روز وقتی داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم برای اینکه امتیازم کم نشود، به جای قورباغه معمولی نوشتم قورباغه زرد. کارمان همین بود. مثلا میگفتیم بازی از پ . آنوقت به «خوراک» که میرسید همه مان علاقه عجیبی داشتیم حتما بنویسیم «پلو» آن وقت هر کس اولین نفر میگفت خوراک از پ «پلو» خوشحال و خندان مثل گربه ای که با گلوله کاموا سرگرم باشد، دستش را میزد زیر و چانه و به تمام این پسوندهایی که به پلو میدادیم تا امیتازمان کم نشود ریشخند میزد، آنوقت بود که بسته به تعداد بازیکنان انواع دسته جات معقول و نامعقول پلو اختراع یا کشف میشد و هیئت محترم ژوری ای تشکیل میشد تا در خصوص قابل پذیرش بودن یا نبودن پلوی خلق شده تصمیم بگیرد: پلو باقالی، پلو گوجه، پلو بادمجان؛ پلو عدس… قورباغه زرد هم یکی از همین ترفند ها بود؛ اما خب بچه ها که همیشه فقط قورباغه را با رنگ سبزش میشناختند خلاقیتم را نپذیرفتند و نمره من هم به خاطر تقلب در نوشتن یک کلمه الکی پلکی صفر شد. از آن روز تا همین چند وقت قبل که گلاب به رویتان توی توالت نشسته بودم و یکهو از گوشه ای از ناخودآگاهم ماجرای قورباغه زرد زد بیرون( مصادف بودنش را با فشاری که در آن لحظه به عضله های اسفنگترم وارد آمده بود، بسیار محتمل میدانم، البته آن هم از باب روابط علی و معلولی حاکم در آن دنیا که یک طوری انگار پیش فرض ذهنم است)همه به من برچسب تخیلی، صاحب چاپ خانه خالی بندی ، دروغگو، دبه و … زدند و به لطف آن فشار که آمد به چند جا و بیرون پریدن این خاطره از اعماق ناخودآگاهم، و البته همراه داشتن همیشگی موبایل، حتی موقع اجابت مزاج، سرچی در اینترنت زدم و وُلا!

بعد از بیست و هفت سال، توانستم صداقتم را در وجود داشتن قورباغه زرد به همگان اثبات کنم؛ آن وقت همه شان گفتند: تو همیشه سرت توی کتاب بوده و خیلی چیزها را میدانستی، اما مگر ما میتوانستیم به حرف یک فسقلی کله پوک گوش کنیم؟ خوشم می آید که آدمهای آن دنیا هیچ وقت هم کم نمیآوند. اصلا یکی از تخصصهایشان توجیه است! توجیه یکی از قوی ترین اسلحه هایی است که بشر کل گه کاریاریهای تاریخی اش را با آن ماست مالی کرده. اما خب هنوز هم با این همه مثالهای نقضی که برای تفکرات کلشیه ای و رایج عوام می آوری، باز هم نمیتوانی حریف هزاران سال خاطره تاریخی در اعماق ژنتیکیشان شوی. ما آنقدر به این روابط علی و معلولی احمقانه ایمان داریم که اگر روابط علی و معلولی کار نکند، ایمانمان کار خودش را میکند. بنابر این میدانستم اگر توی آن دنیا دستم را قطع کنم، قطعا باید تا آخر عمرم بدون دست زندگی کنم. چون توی آن دنیا قطع کردن دست آدم معمولی مثل دست آدمهای خاص نیست که از جای قطع شده صد تا شاخه کند، یکبار قطعی کنی برای همیشه قطع کردی، مگر ژنتیک خاصی داشته باشی. حالا نمیدانم چرا دلم خواسته بود این کار را بکنم. شاید چون کتاب ریس را درست بعد از آن سریالی که از مارک رافلو دیدم، خواندم: «میدونم اینقدرش واقعیت داره». اولش ترسیدم. اما قوانین توی این دنیا لزوما هیچ وقت مثل دفعه قبل عمل نمیکند. ولی خب من هم ریسک کردم. درِ سیاه چاله ها از این دنیا به آن دنیا با ترکیبی از ذهن و دست باز میشود و اگر دست نمیداشتم نمیتوانستم برگردم آن دنیا. این هم از نشانه های همان ریشه ها که گفتم. وسط از دست دادن دستهایم به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که چطور برگردم به آن دنیای چیزی که همیشه هم چس ناله میکنم که ازش متنفرم!

دستم تا قطع شد از آستین در آمد و دست انداخت به ساتور و  پرید و این یکی دستم را هم قطع کرد. از دستش عصبانی شده بودم اما خب دست پایین گرفتم و گفتم «دست جان یکیتون برگرده سر جاش، من بدون دست کاری ازم بر نمیاد». اما دو تاییشان شروع کردند جلوی من کارهای خاک بر سری کردن. اصلا نمیدانستم دستهایم این قدر قابلیت دارند. یکی دو بار پرسیدم « ببخشید الان کدوم یکیتون زنه و کدوم یکی مرد؟» فکر کنم آن دستی که با غضب نگاهم کرد مرد بود؛ اما خب چشم و ابرویی که آمد یک کم زنانه بود و جوابش خیلی اندیشمندانه : « تو بدون تفکر دودویی نمیتونی به دنیا نگاه کنی نه؟» آن وقت رویش را برگرداند و ادامه ماجرا… یک کم صبر کردم، دو کم صبر کردم، آخر گفتم: «بچه ها تو رو خدا دست از این کاراتون بردارید»، اما مگر دست بردار بودند؟ همانی که بهم چپ چپ نگاه کرد بعد از اینکه کلی آن یکی دستم را که حالا انگار اصلا موجوداتی جدا از من بودند، لَپ و لیسه کرد، فیلسوفانه گفت: «دست بالای دست بسیار است!» آن یکی هم گفت «دست بریده قدر دست بریده را میداند» و ماتحتشان را کردند به من و رفتند! من هم مات و مبهوت دست به دهان همانجا ایستادم و رفتنشان را تماشا کردم و فقط ازم برآمد که بگویم «دست شما درد نکنه!»

مانده بودم که با این دست بی دستی، دست به دامن چه کسی بشوم و دست به دندان گزیده بودم که چه مفت مفت دست خودم را باختم که پای چپم به صدا در آمد و گفت: «غصه نخور بابا. الان اون دست چپ بیشرفت چنان ترتیب اون دست راستتو میده که خودش بر میگرده». پرسیدم : «یعنی من همینطور دست روی دست بذارم و هیچ کار نکنم؟» پای راستم گفت : «کاری به این ندارم که دستی دستی خودتو انداختی توی هچل، اما پای چپ هیچ وقت اشتباه نمیکنه». دست و دلم به کاری نمیرفت. توی این دنیا هم که خبری از تلویزیون و این خزعبلات نیست که ملت بنشینند و سنگینی گذر زمان را چنان سبک کنند که چرخش بیفتد توی سراشیبی و نفهمیم چطور باید دورش را کند کنیم، دست و دلم هم بدون دست، به کار دیگری نمیرفت، پس زیر آسمان آبی دراز کشیدم و با دو پا و سایر اعضا و جوارحم به ستارگان زیبا خیره شدم، تا اینکه طبق پیش بینی پای چپم، دست راست، پاره و پوره درب و داغان در حالی که گشاد گشاد راه میرفت با یک دسته قورباغه زرد و قرمز و سیاه و آبی و نارنجی و صورتی برگشت و با شرمندگی گفت: «ببخشید دستتو توی پوست گردو گذاشتم». من هم نتوانستم دست رد به سینه اش بزنم. برای برگشتن به آن دنیا به یک دست احتیاج داشتم تا دریچه را باز کنم. پس آستینم را به طرفش گرفتم و آشتی کردم. به درایت پیشگویی های پای چپم هم ایمان آوردم و امیدوارم که بتوانم دسته قورباغه ام را از دریچه رد کنم و بتوانم یک لایو اینستاگرامی بگذارم و دسته قورباغه هایم را توی چشم همه فرو کنم.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

7 پاسخ

  1. چقدر داستان‌های کوتاه خوب دیگه داشتیم که از دستم در رفته😍😍😍👌🏻👌🏻👌🏻
    خیلی خوب بووود😍😍😍🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻
    .
    .
    “…تا امیتازمان کم نشود ریشخند میزد” امتیازمان.
    .
    “خوشم می‌آید که آدم‌های آن دنیا خیلی هم کم نمی‌آوند” نمی‌آورند.
    .
    “توجیه یکی از قوی‌ترین اسلحه‌هایی است که بشر‌ کل گه‌کاریاریهای تاریخی‌اش را با آن ماست مالی کرده” گه‌کاری‌های.
    .
    “… که برای تفکرات کلشیه‌ای و رایج…” کلیشه‌ای.
    .

      1. جان دلم😍😍😍😍منم خیلی دلم تنگ شده بود برای همه لذت‌های ساده و کوچک و البته لذت بزرگ کنار شما بودن😍😍😍امیدوارم همیشه باشید خوب، سرحال، پرانرژی و کوک ❤❤❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت هشتم

    سلااااااااااااام… سامیار اول دستش را می‌رساند به دسته‌ی چمدانم و بعد مرا در آغوش می‌گیرد. وقتی می‌رفتم فقط به هم نگاه کردیم. حتی

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

بکر؟

چه کسی ادعای بکر بودن میکند؟ هر کاری که انجام میدهیم و به هر چیزی فکر می کنیم، پیش از این وجود داشته است و

ادامه مطلب »