سایه: قسمت سی و هشت
چرا؟ یک لحظه به چشمهایم خیره میشود. توی نگاهش پر از سوال است. میخواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان میدهد و منصرف میشود.
چرا؟ یک لحظه به چشمهایم خیره میشود. توی نگاهش پر از سوال است. میخواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان میدهد و منصرف میشود.
سامیار توی هال نیست. میخواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را میشنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه میکنم. کسی نیست. پشت
هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم میپیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه
درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده میشوم. سامی به همان خانهی قدیمی دو طبقه اشاره میکند. دو آپارتمان
بعد با دایی رجی و سیمین و رها و راز میرود سوار ماشین دایی میشود. سامیار تو منو میبری خونه ساحل؟ الان؟ شادی
وقتی از عروسی برگشتیم، نزدیک صبح بود. ساحل خودش را گلوله کرد روی تخت کتی و نرفت توی اتاق مامان بخوابد. نگا من مِرم
آدمها دانه دانه مثل صف مورچههایی که از لانه بیرون میآیند و خیال تمام شدن ندارند، من مامان و سامیار در آغوش میگیرند.
ناگهان الوند مثل سوپرمن از میان جمعیت ظاهر میشود و به کمک زن دایی هانیه و شادی میرود. چند ثانیه بعد از او کتی
عمو؟ چرا بعد از شادی با لیلا ازدواج کردین؟ چرا میپرسی جونور؟ میخوام بدونم چرا این کارو کردین اگه عاشقش بودین؟ حرفای مامی
تا زمانی که از محدودهی بهشت رضا خارج شویم، هیچ حرفی با هم نمیزنیم. خوشم میآید. مثل عمو مجتبی به حرف زدن بیخود عادت
آنقدر لای ورقهای دیوان پروین اعتصامی گم شده بودم که پاک فراموش کرده بودم چرا یواشکی رفتهام سر صندوق مامی. آن را ورق
از ماشین پیاده میشویم. یک دست مامی را من میگیرم دست دیگرش را عمو مجتبی. هوا سوز بدی دارد. دستم را میگذارم روی پوست