بعد با دایی رجی و سیمین و رها و راز میرود سوار ماشین دایی میشود.
- سامیار تو منو میبری خونه ساحل؟
- الان؟
شادی میگوید:
- من میتونم ترانه جون و هامی رو ببرم خونه اگه خودت خسته نیستی سامی…
سامی به ترانه نگاه میکند. ترانه پلکهایش را بر هم میگذارد که یعنی برو. احساس میکنم خودش حالش را ندارد:
- اصلاً میتونیم با هم بریم… تو منو بذار و برو…
ترانه با مهربانی میگوید:
- نه سایه جون… خوب نیست تنها باشی… سرخاک به نظرم یه کم بی حال هم می اومدی…
عمو مجتبی میان حرف ترانه میگوید:
- آقا من برم مامی تو ماشین منتظره… شب میبینمتون خونه مامی ؟ میای دیگه سامی نه؟
سامی به ترانه نگاه میکند:
- نمیدونم هر چی ترانه بگه…
- نیم ساعتی میآییم به مامی جان سر میزنیم میریم… قبل شما به دایی رجی قول دادم عمو جان ببخشید…
آنها مشغول تعارف و خداحافظیهایی اند که همیشه وسطش یک چیزی یادشان میآید به هم بگوید که میروم دم ماشین عمو مجتبی. مامی سرش را تکیه داده به پشتی صندلی و چشمهایش را بسته. مژههایش خیس است. سنگینی نگاهم را حس میکند و پلکهایش را باز میکند. لبخند مهربانی میزند. ناگهان همان دختر ده دوازده ساله میشوم که بزرگترین شادی زندگیاش گوش دادن به قصههای مامی بود. شیشه را میدهد پایین:
- چرا سوار نمیشی مامی جان؟
- با سامی میخوام برم خونه ساحل…
- هنوزم مثه بچگیات فضولالدولهای …
میخندم. بدون اینکه برایش برنامهریزی کرده باشم میپرسم:
- پس اون دفترهای قدیمی توی صندوقتونو میدین بخونم؟
میخندد. میخواهد چیزی بگوید اما عمو مجتبی سوار ماشین میشود و خودش را خم میکند روی مامی تا بتواند با من حرف بزند:
- برو سامی منتظرته اون طرف خیابون…
مامی با تحکم میگوید:
- اول منو ببر دیدن سوری خانم بعد خونه. بحث هم نداریم…
بعد به من چشمک میزند. عمو مجتبی سرش را با نارحتی تکان میدهد که یعنی حریفت نمیشوم . همزمان ماشین را روشن میکند و برای من بوغ میزند. سامیار هم ازآن طرف خیابان دستش را گذاشته روی بوغ. آسمان ابری ابری شده. سوز پاییزی آخر شهریور پوستم را میسوزاند. دستم را میکنم توی جیبم و کلید خانه ساحل را توی دستم فشار میدهم. سامیار با صدای نامجو رانندگی میکند و من هم به خیابانها نگاه میکنم. حسم به این شهر شبیه حس همین لحظهام به مامان است. ترکیبی از انزجار و عشق… وارد خیابان ملک آباد که میشود باز دلم میگیرد. شاید برای اینکه حواسم را پرت کنم میپرسم:
- اسم کامل پسرت چیه؟
- هامی اسم کاملشه… هِ دوچشم الف میم ی، یعنی سرگشته و حیران…
- چرا نذاشتی حامی که بشه حمایتگر ، پشتیبان…
- راستش ترانه گفت اسمشو بذاریم هامین اونم با ه دوچشمه، یه اسم پهلوی اوستایی که فکر کنم یعنی گرما یا تابستون…بعد عمو مجتبی گفت هامی یعنی حیران منم خوشم اومد شناسنامهشو به این اسم گرفتم… تا هم ترانه راضی باشه هم من . در عمل فرق چندانی بین هامی و هامین نیست. اصلاً گفتن هامین سختتره…
- عمو مجتبی گفت؟ عمو مجتبی هم مگه ازین حرفا بلده…
- یعنی تو کتاب شعری که عمو چاپ کرده ندیدی؟
- کتاب شعر؟ عمو مجتبی؟ باور نمیکنم…
- کارگاه خطاطی داره الان… شاگرداش عاشقشن…
- Incroyable
- چی؟
- باورم نمیشه…
- بس که بیمعرفتی… زندگی همونطور که برای تو ادامه داشته، اینجا برای ما هم ادامه داشته سایه خانم…
- شروع نکن سامیار…
- باووشه … ولی آدما پیچیدهتر از این حرفان که از رو یا گذشتهشون ظاهر قضاوتشون کنی خانم دکتر…
احساس میکنم خانم دکتر را با طعنه میگوید. سرم را با تاسف تکان میدهم و دلم نمیخواهد حرف بزند. صدای ضبط را بلند میکنم و سامی از ملک آباد میپیچد سمت راست. با تعجب به اطرافم نگاه میکنم:
- اینجا فلکهی پارک نبود؟
- عاشقتم که هنوز میگی فلکه… چرا بود … برش داشتن… اینم واسه اجرای یه قطار شهری زپرتی که چهارده سال طول کشید بسازنش… رضا شاه صد سال پیش، به شیش ماه از جنوب تا شمال ایرانو راه آهن کشید… اینا یه قطار شهری از ته وکیل آباد تا تقی آبادو این همه طول دادند..
پوزخند میزنم. آه بلندی میکشم و می گویم:
- این خانه از پای بست ویران است…
سامی میپیچد توی بلوار فردوسی و میگوید:
- اینم میدون استقلاله…
آنجا هم پهن و بزرگ شده. با خیابانهای عریض. برایم تازگی دارد. حالا سامی آه میکشد:
- بعله… استقلال… آزادی … اسم همه چیزایی که نداریم روی در و دیوارمون میزنیم…
پشت چراغ قرمز چهارراه فرامرز عباسی میایستد و طوری به خیابان نگاه میکند که انگار برای اولین بار دارد میبیندشان.شاید دنبال چیز جالبی میگردد که به من نشان دهد. اما بعد منصرف میشود. وقتی میپیچد توی فرامرز میگوید:
- ازدواج که نکردی ؟
باز دم کوتاهی با صدای بلند از بینی ام خارج میکند و پوزخند میزنم . او هم از گوشه چشم میبیند. در دفاع از خودش میگوید:
- آخه از تو بعید نیست الان دو تا بچه هم داشته باشی و به ما نگفته باشی… یعنی کسی رو هم نداری؟ دوستی موستی؟ عشقی؟ یاری؟
شانه بالا میاندازم. خودم هم نمیدانم منظورم چیست. یعنی بتوچه یا یعنی نه. سامی سکوت میکند. از همه جا بیشتر انگار همین خیابان فرامرز عباسی عوض شده. ساختمانهای بلند و کلی مغازه که من هیچ وقت ندیده بودم. آن وقتها خیلی سوت و کور و ساکت بود. آن روز ساحل ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار شد. خیلی ساکت بود.بقیه هم دیر بیدار شده بودند، تمام مدت بحث عروسی بود و لباس و جواهر دیگران. ساعت یک و نیم دو، زن عمو مهوش و عمو مصطفی هم که نصفه شب از سفر برگشته بودند، آمدند خانه مامی. یک چشمم به عمو مصطفی بود و توی صورتش دنبال چهره سالار میگشتم و یک چشمم به ساحل بود که بغض در گلو یک گوشه کز کرده بود و هر از گاهی لبخندی تصنعی میزد تا کسی نفهمد درونش چه غوغایی برپاست.
- جات خیلی خالی بود مهوش جان…
زنها توی آشپزخانه مشغول غذا کشیدن و چیدن میز بودند ومردهای وسط پذیرایی عرق میخوردند و حکم بازی میکردند. هر از گاهی سر و صدای آخ و واخ گفتنشان برای برد یا باخت تا آشپرخانه میآمد. خاله سوری گفت:
- آقا ایرج که مثل همیشه … یک پارچه آقا… سیمین هم مثل ماه شب چهارده شده بود…
کتی ساده لوحانه گفت:
- ولی همهشه مالیده بودا…
- مالیده بود یعنی چی کتی خانم؟
- اینا مِگن! ایم حرف بد بود؟
بعد رو به زن عمو مهوش ادامه داد:
- نگا خوشگلیش مال خودش نبودا… ساحل از عروس هم خوشگل تر بود…
مامان ظرف بزرگ سبزی خوردن را گذاشته بود روی کابینت کنار یخچال و مشت مشت سبزی ها را میریخت توی پیش دستی و میداد ساحل بگذارد روی میز. حرف کتی را که شنید چهره اش پر از غرور و افتخار شد. کتی مثل جوجه اردک پشت سر جانی راه میرفت و برای خودش حرف میزد:
- … نگا اینجا همه دنبال خوشگلی ان هااااا…
زن عمو مهوش پشت میز کنار مامی نشسته بود و کاری نمیکرد. مثل یک کارآگاه کنجکاو از مامان پرسید:
- بهی و ملک هم اومده بودند؟
مامان که انگار تازه یادش آمده باشد با هیجان گفت:
- آاااره بابا… بهی چه لباسی پوشیده بود… ملک میگفت شوهرش از اروپا واسش آورده سه هزار دلار هم پولشو داده…
زن عمو مهوش با پوزخند گفت:
- با اون شکم گنده فاتحه خونده به لباس سه هزاردلاری پس…
- نه به خدا… پول آدمو خوشگل میکنه مهوش جون… انگار شکمش نصف شده بود…
خاله سوری دو کف گیر برنج ریخت توی کاسه بزرگی که عطر زعفران دم کرده اش تا جایی که من نشسته بودم می آمد و با چنگال آرام و با حوصله شروع کرد به هم زدن برنج ها:
- نه شوکت میگفت رژیم گرفته…
مامی به جانی اشاره کرد که ظرف سس را از او بگیرد و بریزد روی سالاد و همزمان زیر لب زمزمه کرد:
- فرصت ما صرف شد در این معنی که نرخ جامعه بهمان چه بود و کفش فلان!
زن عمو مهوش ناخونکی به تربچه های نقلی روی سبزی ها زد و با خنده گفت:
- همه عروسی نمکش به همین حرفاشه مامی جان… باور کنین من این بخششو از خود عروسی بیشتر دوست دارم…
بعد رو به مامان گفت:
- بهی همه چیو بزرگنمایی میکنه… باور کن سیصد دلار خریده میگه سه هزار دلار…
مامی وسط میز را خلوت کرد تا برای دیس بزرگ برنجی که خاله سوری می آورد جا باز کند.
- ارزش پوشنده، کفش و جامه را ارزنده کرد قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود؛
مامان شروع کرد به توصیف لباس زری خانم و مامی ادامه داد:
- از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن زیور و زر پرده پوش عیب نادانی نبود …
پشت میز کنار مامی نشستم و به انبوه برنج زرد و نارنجی، زرشکهای فرمز براق و مغز پستههایی سبزکمرنگی نگاه کردم که روی تپهی بزرگ برنج سفید خودنمایی میکردند. مامی بقیه شعر را نخواند. با کنجکاوی گفتم:
- بقیهش چی مامی ؟
مامان برایم چشم و ابرو آمد و به زن عمو مهوش چشمک زد. چشمکی که یک جور تمسخر به مامی بود. مامان پیشانی ام را بوسید و ادامه داد:
- نه رفعت است فساد است این رویه فساد، نه عزت است هوانست این عقیده هوان، چو آب و رنگ فضیلت به چهره نیست چه سود، ز رنگ جامعهی زربفت و زیور رخشان…
- مال کی بود مامی؟
- پروین اعتصامی قربونت بشه مامیت …
زن عمو مهوش با لودگی گفت:
- ببینین مامی جان تا بوده همین بوده… حتی صد سال پیش هم همین حرفا بوده بعد عروسی و مهمونی!
مامی یک ابرویش را بالا داد و پرسید:
- مگه خوب بوده؟ تا بوده اگه بد بوده باید تغییرش داد… برای جسم خریدیم زیور پندار برای روح بریدیم جامعه خِذلان !
زن عمو مهوش با دلبری و شیطنت گفت:
- شما چی کار کردین واسه تغییرش مامی جان؟
مامی جواب نداد. دور میز میگشت . کنار دیس برنج کفگیر میگذاشت و توی ظرفهای خورشت و ماست، قاشق. مامان با حرکت لبهایش بدون اینکه صدایی از میانشان خارج شود، گفت:
- قلمبه گفتن!
و همزمان انگشتهایش را انگار چیزی و گرد وقلمبه توی دستش داشته باشد ، به طرف زن عمو گرفت.
خاله سوری پای گاز داشت خورش کرفس میکشید . کتی هم مثل ساحل از این طرف آشپزخانه به آن طرف میرفت و ظرفهای آماده را میگذاشت روی میز . خاله رویش را به طرف زن عمو چرخاند:
- فقط باید ساحلو میدیدی مهوش جان…
بعد انگار یاد من و کتی افتاده باشد گفت:
- کتی خانوم اونقدر رقصید که خودشو خفه کرد… سایه بچهم هم که راه رفت ، از همه عکس گرفت…
کتی آن لحظه کنار جانی ایستاده بود و به ته دیگهای سیب زمینی ناخونک میزد:
- خب عروسی جای رقصیدنه دیگه… نگا عروسیای ایرانی مثه این مسابقههایه که مامانم سگشه مِبره مِبازه … سگا میان دور مزنن… مردم خوششون میاد بدشون میاد نمره مِدن….
کتی دو تا انگشت چربش را کرد تو دهانش و با لذت لیسید، بعد انگار که بقیه ندانند توی عروسی چه خبر است، دستهایش را با ادا به سینه زد و گفت:
- همه ای طوری رو صندلیاشون مشینن… نه چیزی موخورن نه مرقصن.. هی همِ دید مِزنن… بعد این برا او مگه او برا ای مگه…
خاله سوری به کتی اخم کرد که یعنی ادامه نده. بعد رو به زن عمو مهوش گفت:
- میبینی فارسیش چه خوب شده مهوش جان؟
کتی شانه هایش را بالا انداخت . با این کار انگار بیشتر به خودش گفت کجای حرفم بد بود، تا خاله سوری.
- ها اولش که میام خیلی هیچی بلد نیستم… بعدش کم کم هی یادم میاد… ای سایه هم خیلی معلم خوبیه… همه ر بهم یاد مده… فقط دیشب اصلا نیامد برقصه… همیطور عکس گرفت که گرفت…
- همینجاست…
سامیار توی کوچه باریک و بن بستی که نمیدانم کجاست، جلوی خانه ای قدیمی با نمای آجری زشت پارک میکند.
ادامه دارد…
پ ن: نقاشی بازی، امیدوارم امروز تمومش کنم.
11 پاسخ
چه كيفي داد از خواب بيدار شدم ديدم دو تا پست جديد داريم😍😍😍😍😍عيدتون مبارك خانم دكتر جونم ايشالا سايه پدر و اقاي دكتر و همه عزيزانتان روي سرتون باشه هميشه و سايه شما هم براي ما 😍😍😍🙊 دوستون دارم😍🧿😍
جان دل خب 😍😍😍 آرزوی متقابل مهربونم 😍😍
خیلی هیجان دارم برای دفتر خاطرات ساحل🤩😅
نقاشی شما از خود عکس واقعی تر شده😍😍😍😍
ولنتاین شما هم مبارک، زندگی تون سراسر عشق🎉🎊🥂🍫❤️
جون دلمی… آخه این عکسه سه در چهار یا دو در سه بوده اصلش… رزولوشنش توی نقاشی رفته بالا انگار 😁
آرزوی متقابل مهربونم 😍😍😍😍
👍🏼❤️
😍😍😍😍
ای جان عالی بود این قسمت کتی هم که داشتیم 😻😻😻😻😻😍😍😍😍
ولنتاین شما هم پساپس مبارک باشه عشقترین عشق😍😍😍😍😍😍😍🙈🙈🙈🙈🙈
واقعا خیلی خوب مینویسین اینقدر زنده مینویسید که آدم کیف میکنه مثل آشپزی که میگن غذا رو باید با عشق بپزی تا خوشمزه باشه، داستانی که شما هم مینویسید همینطوره، قشنگ مشخصه که با عشق نوشته شده دقیقا احساساتی که شخصیتها دارن و حس میکنم 👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️❤️
😍😍😍 خوشحالم که این حسو داری
و مبارک بر خودت 😍😍😍
«مامان پیشانی ام را بوسید و ادامه داد» مامی.
دیدم نوشتید مامان پیشانیام را بوسید تعجب کردم گفتم امکان نداره مامانش پیشانی سایه رو بوس کرده باشه😁یه اشتباهی رخ داده، سریع رفتم صوتیشو گوش کردم دیدم گفتید مامی😁
«زرشکهای فرمز براق و مغز پستههایی سبز کمرنگی..» قرمز، پستههای.
«.. و مردهای وسط پذیرایی عرق میخوردند» مردها.
«عمو مجتبی سرش را با نارحتی تکان میدهد» ناراحتی.
«…که همیشه وسطش یک چیزی یادشان میآید به هم بگوید» بگویند.
❤️
آره موقع رکورد کردنش اصلاح میکنم، ولی یادم میره گاهی نسخه اصلاح شده رو اینجا بذارم… مرسی مرسی 😍😍
مامان آقا محمود خیلی نازن و ناز بودنشون تو نقاشیتونم کاملاااا مشهوده🤩🤩🤩😻😻😻❤❤❤