اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و چهارم)

۱۴۰۰-۰۴-۳۱

صدرالدین که علاقه عطیه را به راک ایرانی دیده بود، داشت راجع به چگونگی ترکیب شش مقام موسیقی سنتی فرارود و ایجاد هارمونی بین بربط و دایره و دف و تنبور با گیتار بیس و الکترونیک توضیح می‌داد. «چه بانمک کتابی حرف میزنه.» قلب عطیه وقتی مریم و حمیدرضا را دید که به تراس می‌روند، شروع به تپیدن کرد. اضطراب عطیه داشت حال آیسا را هم بد می‌کرد. همان‌طور که به حرف‌های صدرالدین گوش می‌داد، سعی کرد از گوش چشم و از پشت پرده حریر نازک ببیند آن دو دارند چه‌کار می‌کنند. «الآن چشای زنه رو کلاج می‌کنم، زشت میشه میره رد کارش… بعد خی‌خی بهم میگه یک هفته زنه رو دادم دستت ببین چی کارش کردی». منتظر بود صدرالدین وسط حرف‌هایش نفس بکشد تا برود روی تراس، سروگوشی آب بدهد.

  • …ترانه این موسیقی درباره عشق عرفانی است. در دورانی استالین از شش مقام برای مقابله با موسیقی اروپایی استفاده می‌شد. ولی حال، موسیقیدان‌های جدید دارند آن را با آلات موسیقی غربی در هم می‌آمیزند و من تِصور می‌کنم که نقطه عطفی در موسیقی ملی ما مِی باشد…

«ای خفه بشی… گفتم خوشم میاد… نگفتم که الآن برام کلاس خصوصی بذار به قول خی‌خی… خب حالا دیگه ببند بی‌زحمت وگرنه الآن آواتار من میشاشه به خودش…». عطیه نگران بود که مریم ماجرای عکس را به حمیدرضا بگوید. عمید دوباره داد زد:

  • بچه بیایید شام یخ کرد…

به‌طور خاص به او، صدرالدین و ماندانا اشاره کرد.

  • پس از شام اگر بیشتر مایل بودید در این رابطه برای شما توضیح خواهم داد…

«خب دستت درد نکنه از ما کشیدی بیرون، ایشالا تا پس از شام کی مرده است کی زنده… قربانت… خدافظ». بقیه بچه‌ها دور کانتر آشپزخانه جمع شده بودند که آیسا دوید روی تراس. از لای در پرسید:

  • بچه‌ها؟ نمیایید شام؟
  • چرا! الآن میاییم…

همان لحظه موبایل حمیدرضا زنگ زد. حمیدرضا نگاه معناداری به مریم کرد. «یا پیامبر ماجرای عکسه رو گفته بهش؟» حمیدرضا تلفن را جواب داد و گفت:

  • جانم؟

بعد دستش را گرفت جلوی گوشی و نجواکنان گفت:

  • من رفتم شام…

عطیه انگارنه‌انگار که آمده بود آن‌ها را برای شام صدا کند. همان‌جا منتظر ایستاد و به‌محض بسته شدن در تراس، مریم با طلبکاری دست‌هایش را به کمرش زد و گفت:

  • عطیه تو چرا با من این‌طوری می‌کنی؟ مگه من عکستو گرفتم که با من قهر کردی؟

آیسا هم دستش را به کمرش زد و پرسید:

  • به حمیدرضا گفتی ماجرای عکسو دهن‌لق؟
  • دهن‌لق چیه … نه! تا حالا چیو به حمیدرضا گفتم که این دومیش باشه…

آیسا فکر کرد و به نتیجه‌ای نرسید. «چه ضایع شدم».

  • خب!
  • خب که چی؟
  • خب بریم شام بخوریم…

عطیه به‌طرف در چرخید، اما مریم شانه‌اش را گرفت:

  • وایستا ببینم… کجا بریم شام بخوریم؟ امشب با آرمان بیرون بودی؟
  • آره کی بهت گفت؟
  • حمیدرضا … داشت می‌پرسید که تو با آرمان چه صنمی داری…
  • الآن راجع به همین جلسه داشتین؟ تو چی گفتی بهش؟
  • گفتم که میخواد ازت خواستگاری کنه…

عطیه زد توی صورتش:

  • خاک‌برسرم ایشالا چرا گفتی؟

«اووو… خیلی خوب بابا تو هم … گفته خواستگاری نگفته که فرندز وید بنفیتس بهت برخورد…تازه گزینه‌های بدتر از اینم وجود داره که از نظر من ممکنه خاک تو سرم ایشالا نداشته باشه».

  • بیخود استرسی نشو، الآن قلبت یه کاریش بشه. حمیدرضا اونقدر ردیف برخورد کرد. تو الکی می‌ترسی و گنده می‌کنی ماجراها رو… بعدشم از دهن کارگر و کلفت بفهمند که بدتره.
  • از دهن کارگر و کلفت بفهمن؟ مگه کسی جز من و تو و آسیه میدونه؟
  • بابا صفیه مو رو از ماست زندگیامون میکشه بیرون… تازه شاید من از دستم دررفته باشه وقتی داشتم عکس آرمانو به ماندانا نشون می‌دادم صفیه دیده باشه فهمیده باشه…
  • خدامرگممممم… شاید؟ یا دررفته …
  • خب دررفته… بابا صفیه دو روز در هفته وسط لنگ‌وپاچه منه دیگه … خونه مام که یک وجبه دیگه … می‌چرخی صفیه تو حلقته…
  • خدا مرگم … ماندانام میدونه؟

«عطیه خانم؟ بعد من مکث می‌کنم که جنابعالی نمونه‌های دهن‌لقی مریمو یادآوری کنی، در اون لحظه خاص هیچی یادت نمیاد؟ همین الان سه نمونه! صفیه، ماندانا، حمیدرضا! واقعا که نابغه ای!»

عطیه برای آیسا روشن کرد که قضیه خواستگاری آرمان با قضیه عکس استخر کلی باهم فرق می‌کنند. قضیه آرمان کاری است که دیگری انجام داده و درنهایتِ امر ربط چندانی به او ندارد. ولی قضیه عکس کاری است که او خودش انجام داده و خیلی به او ربط دارد. «چه روابط پیچیده‌ای دارین شما…اون از قضيه آلو سر صبونه و اون از احوالپرسی تو كاكتوس و … اينم ازين… از بیکاریه به جان خودم… اگه از اول ماه تا آخر ماه مثه ما دنبال جور کردن پول اجاره خونه و قبض گاز و گوز بودین الان، این مسائل الکی واستون این‌طور بزرگ نمی‌شد».

  • بابا ماندانا که همه چی رو میدونه دیگه تو هم… خواهرمه خدایی نکرده …
  • حمیدرضا چی گفت حالا؟
  • گفت باید یه جوری ذهن محمودرضا رو آماده کنیم که قضیه رو بپذیره…
  • راست میگی؟
  • من هی بهت میگم بیا جای فرار کردن حرف بزن تو قهر کن اس ام اس جواب نده.
  • خیلی خوب حالا بریم شام، برگردم خونه زنگ می‌زنم حرف بزنیم…

«اصلاً فکرشو نکن که من دو ساعت بشینم پای حرف با این… پر طول! فقط اینا عرق مرق سرو نمیکنن؟ من جمعو بدون مش نمیتونم تحمل کنما».

  • دِ! واستا… شام چیه … اونا سرشون شلوغه … کی میفهمه من و تو نیستیم اون وسط…

عطیه از تراس رفت بیرون، اما مریم دوباره او را دستگیر کرد و کشاند توی اتاق طاها:

  • الهی عمه قربونش بشه، عین فرشته‌ها خوابیده …
  • هیسسس… بچم خود فرشته‌هاست، حالا بگو ببینم آرمان چطور بود؟ چی گفتین چی شنیدین؟ باز میری خونه بهانه میاری همه چسبیدن بهت نمیتونی حرف بزنی…

«اینو که راست میگه بدبخت…جم میخوره یکی از یه جا میپرسه خوبی؟ بدی؟ کوفتی؟ زهرماری؟». مریم روی یک شانه کنار طاها روی تخت دراز کشید و یک دستش را زد زیر سرش. با دست دیگرش موهای نرم او را نوازش می‌کرد و به عطیه چشم دوخته بود:

  • هیچی دیگه گفت جواب بده … گفتم بهم فرصت بده …
  • یعنی خواستگاری کرد؟
  • نه اونجوری…
  • خب چه جوری؟
  • خب دیگه همین.

مریم نجواکنان تشر زد:

  • همینو مرگ! با جزئیات بگو دیگه!
  • که بدویی واسه الهه تعریف کنی؟ بعدم عکس نشون بدی به صفیه؟
  • من و تو و الهه چیز پنهونی داریم از هم؟

«هو هو … خبر نداری…»

  • داریم؟
  • نه! بازجویی می‌کنی مریما…

عطیه هم طرف دیگر طاها روی تخت دراز کشید. «یه چیزی بهش بگو دیگه عطیه تو هم… نمی‌بینی آب از دهنش راه افتاده؟ این شیر گرسنه رو اگه سیر نکنی تا صبح می‌بلعدت…»

  • چیزی هست تو ندونی آخه؟ تو که الآن با آسیه یُخلاتری از من… خبر فعالیتهاتونو چاپ میکنه … کلی معروفتون کرده … تو هم باج می‌گیری منو میبری زورکی تو دهن آرمان…
  • خیلی بی‌معرفتی… من قبل از این ماجراها با آسیه بساط خبر و مصاحبه رو داشتم… بعدشم تو از اون ماجرا ناراحتی هنوز؟ گفتم چته ها! تو هم منو جا گذاشتی رفتی… پس بی‌حساب…
  • باشه … حالا چی میخوای بدونی؟
  • خوب بود؟ دوسسش داری؟
  • خوب بود دیگه.

«یه عمره دوسش داره طفلی…»

  • خب بعد؟ چی گفت که گفتی فرصت بده؟

«این بچه مون چطوری موزیسینه؟ باید کارآگاه می‌شد…»

  • گفت حاضر نیستم این دفعه ازت بشنوم به خاطر این به خاطر اون، عل بل، مگه اینکه تو چشام نگاه کنی و بگی دست از سر من و زندگیم بردار…
  • پس نگفت بیا ازدواج کنیم؟
  • نه…
  • چی شده بود آسیه نیومده بود؟

«هی هی … اگه بدونی…»

  • میگرنش عود کرده بود…
  • خب بعد…

«عه هی میگه خب بعد… من عرق میخوام لعنتیا. مهمون دعوت کردند کوفت ندادند به ما. حمیدرضا با من چی کار داشت؟»

  • بعدی نداشت دیگه …یه کم از زندگیش گفت. عکس نشون داد. همونی که تو برام فرستاده بودی و من جرئت نکردم بازش کنم… همونجا پاکش کرده بودم آخه…بعدشم گفت چقدر فرصت، گفتم تا شهريور…
  • حالا چرا گفتی تا شهریور… شهریور چه خبره مگه؟

«چه فضوله ها … سرویس میکنه».

  • خبری نیست. فرصت میخواستم… خب بریم شام؟
  • عه! شام شام راه انداختی امشبا… واستا میخوام یه چیزی بهت بگم… جنبه شو داری؟
  • چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
  • نه هیچ اتفاقی نیفتاده لطفا به خودت مسلط باش… حمیدرضا داره به خاطر تو گند میزنه به زندگیش.
  • چی شده؟
  • حمیدرضا عاشق یه دختریه …

«آخ جون عاشق من بوده؟ یعنی حکمتم این بود؟ نکنه امشب با من رفته بود بیرون بگه بهم عاشقمه… کی منو دیده که عاشقم شده باشه؟»

  • خب؟
  • خب که خب … بخاطر تو باهاش قطع رابطه کرده …

«کی باهام رفیق شد؟ کی کات کرد؟»

  • چرا؟ مگه من چی کارش دارم؟
  • تو شاید کاریش نداشته باشی… ولی خونواده شوهرت دارن…
  • چیه؟ دختر بدیه؟

«عطیه میمون … بذار حرفشو بزنه دیگه!»

  • نه بابا عطیه تو هم … سریع بد و خوب نبند…خیلی فقیرند…
  • یعنی در حد صفیه و اینا …

«درد بگیری اسم دختره چه کوفتیه؟ منم؟»

  • به لحاظ فرهنگی که از ماهام بهترند… ولی به لحاظ مالی ضعیفند دیگه … اون معیارهایی که تو عزیز و اینا واسه ازدواج دارین، ندارند دیگه …

«اینکه منم».

  • اسم دختره چیه؟
  • مارال…

«درد! از اول میگفتی خب… پس این پسره با من چی کار داشت؟ لابد میخواسته واسش خونه اونا رو واسه بازسازی طراحی کنم که آبروش نره جلوی این ظاهرپرستا؟»

  • …خیلی خونواده تحصیل کرده ای اند… دختره یک پارچه خانمه… حظ میکنی اصلا … عکسشو بهت نشون بدم؟
  • آره آره …
  • واستا…

«گه! این که سوخت… ببینم از ته این محمودرضا چی در میاد… این چه آرزوی عنی بود واقعا؟ فقط خوبیش اینه که مثه گاو میخورم و میخوابم… البته باید اولش شرط میکردم بدون عرق مرق حاضر نیستم جامو عوض کنم… یادم نبود دیگه … خب خدا جان یا هر کسی که اون بالا داری الان منو میشنوی شما هم دقت کن دیگه… جای این همه بریز و بپاش یه بلیط سفری چیزی برنده میشدم میرفتم یه هفته بدون دراما استراحت میکردم… اه اه… حالا یه خی خی و یه بلیط».

  • بیا … این خودش… اینم مامانشه…
  • مامانش اومده کنسرت تو و عمید؟
  • آره بابا … مامانه که اصلا اونقدر باحاله که نگو… خوش صدا… خوشگل… خوش هیکل… تحصیل کرده … هیچی کم نداره…

«هر وقت خود دختره یا پسره گهی نیست از ننه باباش تعریف میکنند».

  • این خانومه که داره سه تار میزنه مامان ماراله؟
  • آره…
  • این عکسه مال سه چهار سال پیش نیست؟ عمید موهاش کوتاه بوده…
  • چرا …
  • چرا و کوفت! سه چهار ساله که شما ها میشناسینش؟ باهاش رفت و اومد دارین؟

«خیلی شکست عشقی بدی خوردم… کاملا امید داشتم به این حمیدرضاعه. اینم شانس من. چهار ساله با دختره رفیقه. عدل همین امروز باید بفهمه. چقدر خی خی بهم بخنده… از اینکه اطمینان با این زنه قرارداد بسته بود هم بیشتر ضربه خوردم»

  • دِ! عمید بازی در نیار دیگه. الحق که خواهربرادرینا… خودت میگفتی رومون باز نشه باز نشه … خب منم نگفتم که باز نشه دیگه …
  • میتونی بری به الهه بگی من جواب تلفتنتو ندادم و چی و چی … نمیتونی به من بگی که حمیدرضا این همه سال با یه دختری دوسته؟
  • بابا قضیه این طوری نبود که تو فکر میکنی… فرامرز شکرخواه رو یادته؟

«خب حالا یادش نباشه، زرتو بزن… بدم میاد اینایی که وسط تعریف کردنشون هی از آدم سوال میپرسند، خب اصلا آدم شاید خواست اون وسط بره تو فکر گوش نده، باید مچشو بگیرین؟»

  • همون که یه مدت پیشش دو تار یاد میگیرفتی؟
  • نه اون که حاج قربان بود و پسرش، آقای سلیمانی… یه بار بعد فوت احد بردمت پیشش… همون موقع ها که عمید روی آلبوم تلفیقیش کار میکرد… ساز میساخت یادته… همون منو معرفی کرد به حاج قربان؟

«ای عطیه بدری! بگو آره قالو بکن دیگه»

  • ها همون آقاهه که ریش و موهای جوگندمی بلند داشت؟
  • آفرین …مامان مارال شاگرد فرامرز بود… همون موقع ها که کارای تحقیقاتی آلبوم عمیدو میکردم، زیاد میرفتم خونه اش. مِیمی رو هم اونجا میدیدم. بعد یه مدت به هم نزدیک شدیم و باهاش دوس شدم…

«تو هم که همه جا با یکی دوست میشی. خب بعد! از آدم و حوا شروع کرد تا برسه به مارال!»

  • بعدش چند بار با مارال خونه ما بودند و بعد هم …
  • آها… تا حالا نگفتی پس که من نفهمم این آشو تو پختی واسه حمید من!
  • باز حمید من، عمید من کردی عطیه ها. میدونی بدم میاد! مگه حمید واسه من هفت پشت غریبه است؟ عین داداشمه! منم بعد چند ماه فهمیدم. دیدم هر وقت مارال و مِیمی میان اینجا اونم سر و کله اش پیدا میشه، کم کم فهمیدم. تا یه مدت که اصلا به روز خودم نیاوردم. بعدشم که دیگه تابلو شد. الانم اگه حمیدرضا این قدر ردیف و پایه واسه قضیه آرمان رفتار نکرده بود و اینا قهر نکرده بودن بهت نمیگفتم که.
  • حالا چرا قهر کرده اند؟
  • حمیدرضا نمیخواد تو رو تنها بذاره … از عمه هاشو و محمودرضا و اینا میترسه … میگه مامانم مظلومه بابام نیست منم نباشم اینا درسته قورتش میدن… تلافی تمام سالهایی که بابام غرغر و ضرضراشونو نشنیده گرفته سر مامانم در میارن …
  • حمیدرضا گفت اینا رو؟
  • اوهومم. البته اینا رو داشت به عمید میگفت منم شنیدم…
  • یعنی الان هیچ مشکلی با دختره نداره مساله فقط همینه…
  • خب دختره داره میره از ایران… قضیه خواستگاری و اینام هست دیگه … میگه میرین لهش میکنین…
  • میرین؟ یعنی منم جزو عمه هاش و عزیز حساب کرده؟

«آره دیگه… تو رو جزو کی حساب کنه؟»

  • خب تو هم یه کم بهتری دیگه … تو فقط متلکشو نمیگی… عمید چی میگه؟ ها… میگه تو مهربانانه سر تا پا ارزیابی میکنی؟

«خخخخ»

  • من؟
  • حالا بیخیال این حرفا… حمیدرضا میخواد به بهانه مارال باهات حرف بزنه ولی اون بچه دغدغه تو و آرمانو داره نه خودش و مارالو… فهمیدی؟
  • نه جدی من مثه عزیز و طلعت و عفتم؟

«حالا الان این وسط»

  • خب سوسول و لوسی دیگه … یه جا بری یه کم تمیز نباشه با دوتا انگشتت چیزی بر میداری… جلو دماغتو میگیری… ایش و پیش میکنی… البته همه رو یه جور مهربونی … نه مثه عزیز و دارو دسته با تحقیر…

درباز شد و عمید سرش را از لای در آورد تو:

  • مریم… خیلی کارتون زشته … مهموناتونو حیرون و ویلون ول کردین دوتایی، تو اتاق به خوارگفته بازی؟
  • اومدیم اومدیم…

«خی‌خی جونم کجایی ببینی چی به سر آیسات آوردن». وارد هال که شدند حمید روی مبلی که نشسته بود کمی جابه‌جا شد تا عطیه کنارش بنشیند. آیسا موبایل حمید را از لای مبل و دسته‌اش بیرون کشید و گذاشت روی میز. کمی این‌طرف و آن‌طرف سرک کشید و روی میزها را بررسی کرد. «اینا عرق مرق نمیخورن تو مهمونیاشون؟ من واقعاً به یه چیزی احتیاج دارم شکست عشقیمو بشوره ببره… پس چی این پسره دروغگو دیشب گفت موزیسینا رو که میشناسی…». خم شد تا مثلاً چیزی که روی زمین افتاده بردارد و به این هوا بینی‌اش را به لیوان پر از یخ صدرالدین نزدیک کرد: «گه … آبه که… شاید از عطیه میترسن ها؟ برم از داداشه بپرسم؟ کاش خی خی بیاد امشب پیشم… کاش میشد ماجرای حمیدرضا رو نگم… لعنتی…».

صفحه موبایل حمیدرضا روشن شد. او گیر صدرالدین افتاده بود و حواسش به موبایلش نبود. آیسا خم شد که مثلاً از روی میز چیزی بردارد، دید پیام از طرف آیساست. «عطیه داره چی کار میکنه با حمیدرضا؟ قضیه مخ زدن هم که منتفیه … یعنی واقعا تا من اومدم این طرف، ممل حمیدرضا رو فرستاد واسش طراحی کنم؟ چقدر حالم بده… آی شنونده آرزوها، پول نخواستیم دو پیک عرق بفرست از آسمون… الان این موبایل کدوم الاغیه جواب نمیده؟ من واقعا به لحاظ ذهنی به الکل احتیاج دارم. نکنه دائم الخمر شدم؟ یادم باشه حتما یه بسته سیگار بخرم دیگه … من با بابام سیگار میکشما… یعنی عطیه از داداش کوچیکتر خودش میترسه؟ به این مریمه می اومد سیگاری باشه … اینم ترک کرد؟ ای مرگ بگیره کیه جواب نمیده؟».

  • مامان جواب نمیدی؟

«خاک بر سرم موبایل عطیه بود از اون وقتی؟ زنگشو عوض کنم که وقتی تو فکر و خیال خودمم تشخیص بدم با من کار داره. آسیه است. جواب بدم؟ ندم؟ چی کار کنم؟ قطع کرد. بهتر! مریم کجاست؟ حتما باز یه بارم این میخواد عطیه طفلی رو بازپرسی کنه لعنتی. عه خودش اس ام اس داد: «عطیه جون عاشقتم. نمیدونی آرمان چقدر خوشحاله. خواستم بگم مرسی که از احساس واقعیت باهاش حرف زدی. برای اولین بار بعد از سالها، چشای آرمان پر فروغ شده. شده همون آرمانی که پای درخت فندوق توی حیاط خونمون مینشست تا به شعرهای تو گوش بده. فکر میکنم روزهای خوبی در راهه» واسه عطیه بعله… واسه من کوفت هم تو راه نیست. از کجا عرق پیدا کنم من.»

ادامه دارد…

قسمت بیست و پنجم

پ ن: ببخشید اگه غلط زیاد داشت… وسطش مهمون اومد واسم، برنامه ام به هم ریخت. واسه اینکه بد قول نشم زودی آپلود کردم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

19 پاسخ

  1. واقعا افکار آیسا و حرف زدنش با خودش خیییییییلی خوبه😂😂😂حسابی از دستش میخندم😂😂
    مثل همیشه عالی و جذاب👌🏻👌🏻👌🏻❤❤

  2. باز جا به جایی فرمون بین عطیه و آیسا 😂😂😂😂خیلییییی خوبه خیلییییی🤩🤩🤩🤩عطیه داره عاقبت به خیر میشه مثل اینکه😎 این وسط آیسا اعصابش خورده بچه 😂😂😻😻❤️❤️

    1. هنوز بچه اي بچه جون يه كم بزرگتر شو؛ بعدشم آيسا چرا از همه جا؟ بابات بياد اين پيامتو ببينه بگه فلاني با داستانش پسر ما رو از راه به در كرد🤣🤣🤣

  3. “سعی کرد از گوش چشم ک پشت پرده…” گوشه.
    .
    “بچه بیایید شام یخ کرد” بچه ها.
    .
    “دوستش داری؟ “دوسش.
    .
    “عل بل” ال.
    .
    “اون معیارهایی که تو عزیز..” ویرگول بعد تو جا افتاده.
    .
    “باهاش رفت و اومد…” آمد.
    .
    “همون که یه مدت پیشش دو تار یاد میگیرفتی؟” میگرفتی.
    .
    “تا یه مدت که اصلا به روز خودم نیاوردم” روی.
    .

  4. 😍😍😍😍😍
    چقدر خوشحالم واسه آرمان😍😍
    حالا ما كه ميدونيم آيسا خوشبخت ميشه🤣🤣
    فقط مساله اينه كه با كي… اوني كه آيسا باهاش آهنگ گوش ميداده؟ اونه اونه؟ ياد سريال چگونه با مادرت آشنا شدم افتادم
    🤣🤣🤣🧿🧿🧿🧿🧿🧿

  5. لهجه تاجیک صدرالدین عالیه👌👌👌
    _ سعی کرد از «گوش» چشم… «گوشه»
    _ «بچه» بیایید شام یخ کرد. «بچه ها»
    _ میتونی بری به الهه بگی من جواب «تلفتنتو» ندادم. «تلفنتو»
    امروز عجله ای خوندم همینا به چشمم خورد. میدونم سارا جان همه شو با دقت میگه. ممنون از سارا جان❤️ من برم سراغ کارتن ها و بسته بندی وسایلم🤦‍♀️ فقط یک نکته:
    * عطیه به مریم نگفت تا شهریور، فقط گفت فرصت خواستم… مریم شهریور رو از کجا میدونست؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »