English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و سوم)

۱۴۰۰-۰۴-۳۱

عطیه با حمیدرضا دست داد. احساس امنیتی که به رگ‌های تنش تزریق شد، برایش عجیب بود. «چرا هیچ‌وقت باهم دست نمیدیم تو خونه؟ چندساله که فقط تولد به تولد یا عید به عید حمیدرضا- محمودرضا رو می‌بوسم؟». حمیدرضا خیلی شبیه احد بود. تقریباً دونیمه سیب. فقط حمیدرضا بلندتر بود. قد بلندش به خانواده عطیه رفته بود. سیلی از احساسات متناقض عطیه را در خود غرق کرده بود. ماشین حمیدرضا که سر کوچه ناپدید شد، برگشت بالا.

احساس خلأ می‌کرد. یک‌جور دل‌گرفتگی توأم با سبکی و رهاشدگی. از اینکه حمیدرضا تمام این مدت حواسش به او بوده و مراقبش بوده احساس امنیت عجیبی کرد.«میخوام مامانم خوشحال باشه» امنیتی که تمام سال‌های گذشته احساس نکرده بود. از روزی که مادرش گفته بود حق درس خواندن و کتاب خواندن ندارد تا روزی که پدرش او را مثل یک گوسفند قربانی به مسلخ ازدواجی ناخواسته برده بود، همیشه احساس بی‌پناهی کرده بود. یک‌جور خالی شدن پشت.

احد او و حمیدرضا را برد تا خانه جدیدشان را ببیند. محمودرضا خانه عزیز مانده بود. مرد جوانی حدوداً سی‌ساله در ورودی حیاط را باز کرد. آن روزها هنوز درهای خانه اتومات نبود. احد ماشین را بین دو ردیف باغچه مستطیل شکل پارک کرد. عطیه از ماشین پیاده شد و در عقب را برای حمیدرضا باز کرد. حمیدرضا خجالتی بود. همیشه به عطیه می‌چسبید و گوشه آستینش را به دهان می‌گرفت.

  • اینجاها رو نهال شلیل کاشتیم. خوبه؟ این باغچه‌ها رو ببین، جلوی سرایداری و انباری رو میگیره… از رو تراس و لب استخر نه اونا دید دارند به ما نه ما به اونا… این مش قربانم می‌بینی؟ تنهاست. زنش سر زا مرده تو روستا. یه مدت تو کارخونه کارکرده. بهش اعتماد دارم. پسر نجیب و چشم پاکیه. خوشت اومد عطیه؟
  • آره دستت هم درد نکنه…
  • بیا استخرشو ببین… بیدای مجنونو می‌بینی؟ بزرگ بشن شاخه هاشون بلند میشه، سایه میندازه کنار استخر. حمید بابا ول کن دست مامانو بیا استخرشو ببین…

عطیه دلش می‌خواست توی حیاط درخت فندق داشته باشند، اما چیزی نگفت.

  • نه نرو نیفتی توش… عمیقه؟
  • یه حشره افتاده تو آب بابا… نه دو تا…سه تا… اوناش اوناش…
  • برو عقب بابا… آره تا اینجا عمقش نود سانته، بعد آروم شیبش تند میشه از یک‌سوم استخر به بعد دیگه عمقش دو و بیسته…
  • قسمت کم‌عمقش خیلی کم نیست؟ ما که تو آب نمیریم… واسه بچه‌ها میگم، کاش همه‌ش کم‌عمق بود؛ حالا من همه‌ش باید استرس داشته باشم بچه‌ها نیان تو حیاط…
  • به‌محض اینکه اسباب‌کشی کنم جفتشونو پرت می‌کنم تو آب، شنا یاد میگیرن… نگران نباش… بیا عطیه از این بالا نگاه کن حیاطو… البته این‌طوری نبین… درختا رو پرتر و بزرگ‌تر تصور کن… ما از این ورودی زیاد استفاده نمی‌کنیم…زیرزمین یه پارکینگ بزرگ داره، واسه وقتی بچه‌ها بزرگ شدند هم جای ماشین داریم… یا اگه مهمون بخواد شب بمونه پیشمون… گفتم واسه وقتایی که وحید قهر میکنه میاد خونه ما مثلاً … حتی میتونی میز شام بزنی واسه مهمونیا… بیا بریم برات سه تا آشپزخونه در آوردم، آشپزخونه همکفش خیلی بزرگه. دیگه واسه مهمونیات دست و پات تنگ نیست…

عطیه انگار توی گالری نقاشی قدم بزند، به خانه جدیدشان نگاه می‌کرد. از روی تراس طبقه اول حیاط را تماشا می‌کرد که تا ته کوه‌ها می‌شد آسمان را بدون مانع دید. احد پرسید:

  • خب چطوره؟

عطیه چرخید و از آنجا به نشیمن بزرگ و پله‌های دوشاخه‌ای که به پایین می‌رفت، نگاه کرد.

  • دستت درد نکنه. میشه یه کتابخونه هم بسازی؟

احد که یک دستش را به کمر زده بود و دست دیگرش را مثل لوله آفتابه به دیوار اتاقی که قرار بود اتاق‌خواب خودشان باشد، تکیه داد بود، پرسید:

  • همین دیواره خوبه؟ آره؟

عطیه سرش را به نشانه موافقت تکان داد.

  • الآن به اوستا علی میگم به نجار بگه… تو و حمیدرضا برین تو ماشین. منم الآن میام.

«چرا هیچ کدوم این کارا خوشحالم نمی‌کرد؟ ناشکر بودم؟».

یاد روزی افتاد که احد مرد. ناگهانی. مثل صاعقه‌ای که بر سرخانه‌اش بزند. توی کارخانه قلبش گرفت و تمام. مردی که هیچ مشکلی نداشت. صبح بود و ظهر دیگر نبود. به همین راحتی. یکی قلبش را چنگ زد. اشک از چشمانش سرازیر شد. هنوز هم از احد دلگیر بود. «یعنی ترسید چیزی به نامم باقی بذاره که چی کار کنم؟ چرا آخه؟ مگه من زنش نبودم؟ هر چی فکر می‌کنم احد هم‌چین مردی نبود». نتوانست آپارتمان کوچکشان را تحمل کند. عابر بانک آیسا را برداشت و از خانه بیرون رفت.

یک‌لحظه روی پاگرد پله‌ها ایستاد. «اینا ماشین ندارند؟». ماتیز کوچکی توی پارکینگ مجتمع پارک بود. آیسا حوصله رانندگی نداشت. سوار نمی‌شد. اطمینان را هم مسخره می‌کرد که با آن قد و قواره گنده‌اش مثل گوریل انگوری است که به‌جای بیگلی بیگلی پشت فرمان نشسته. صدای فکر آیسا را شنید «خوشم نمیاد با ماشین برم، ترجیح میدم پیاده برم، ملت مسخرمون مکنن تو این منطقه». «وا! ماشینه دیگه!». آیسا جواب داد «نفست از جای گرم در میاد» و عطیه بی‌خیال ماشین برداشتن کرد.

  • آیسا میتونیم یه منطقه دیگه آپارتمان ارزونتر اجاره کنیم، به جاش بیشتر پس انداز کنیم…
  • خوشم نمیاد منطقه های گدا گودولی زندگی کنم…
  • به نظر من که پس‌انداز کردن از چس کلاس گذاشتن مهم تره…
  • به نظر من زندگی توی منطقه خوب از پس‌اندازی که شاید بمیری و نتونی ازش استفاده کنی مهمتره…

«اطمینان اخلاقش مثه منه. همیشه کوتاه میاد». پیاده رفت تا آرمیتاژ. بین حال و گذشته تاب می‌خورد. به کفش‌های کتانی آیسا نگاه می‌کرد و فاصله نگاهش تا سنگفرش‌های کف پیاده‌رو که چقدر کمتر بود و راه رفتن با کفش بدون پاشنه که چقدر سخت بود. انگار همه‌چیز را می‌توانست با کف پاهایش حس کند.

«اول چند مدل مایع لباسشویی بخرم، وایتکس با بوی لَوِندر، اسکاچ، دستمال میکروفیبر مخصوص شیشه، مخصوص خشک‌کردن ظروف، مخصوص سطوح، چند تا حوله کوچک دستی…» صدای آیسا توی مغزش آژیر کشید. باید به قیمت‌ها توجه می‌کرد. «حتی واسه خرید وسایل بهداشتی؟» عطیه شرم‌زده شد.

حالا به‌جای آنکه هر چه به دستش می‌رسد، بیندازد توی سبد خرید، با دقت قیمت‌ها را بررسی می‌کرد و سعی می‌کرد مختصر و مفید خرید کند. «کاش می‌شد بهش پول بدم…» جمله حمیدرضا توی سرش چرخید، «تو هم که مثه مامان و مامان‌بزرگ من فکر می‌کنی… همه که دنبال اعانه نیستن». بازهم خجالت کشید. «کتاب‌های عامه‌پسند… اسپری خوش‌بوکننده، ما یه مشت آپاچی خوش‌ظاهریم… بوگیر توالت… همین‌طوری دیگه با زد و بند… مگه احد اهل زد و بند بود؟ هم از آخور می‌خوریم هم از توبره … اسپری آهار و اتوکشی، گاهی فکر می‌کنم مامان منو مارال چه حرف مشترکی باهم دارند؟ سبزی بخرم؟ ولی الآن طفلی مغزش فسیل‌شده… شامپوی خوب… چه گرونه … خونه محقر مارال اینا… یعنی منم تبدیل شدم به عزیز؟».

با سینی چای وارد پذیرایی شد. ناگهان زیر حمله سنگین نگاه‌های عزیز، طلعت و ثمین له شد. «نگاه سنگین قد و بالا از شلیک توپ مستقیم به آدم دردناک تره». ثمین با پوزخند نگاهش می‌کرد. لابد داشت وضع زندگی آن‌ها را با پدر خودش مقایسه می‌کرد. شاید هم از اینکه فکر می‌کرد جاری‌اش توان رقابت با او را نخواهد داشت، راضی بود. وحید با مهربانی نگاهش کرده بود و وقتی عطیه از مقابل او و احد رد شد از گوشه چشم دید که با آرنج زد به پهلوی احد. معلوم بود از همان نگاه اول از عطیه خوشش آمده.«وحید اگه می‌فهمید ثمین چه چیزایی به من گفته ناراحت می‌شد… شایدم نمی‌شد… وقتی بعد یه عمر زندگی شوهر خودم باهام اونطور کرد. از وحید چه انتظاری؟» احد می‌ترسید نگاهش کند. محجوب و مظلوم بود و روی حرف پدرش حرف نمی‌زد. «اگه بابای احد زنده بود می‌گفتم این کارو به دستور اون کرده …ولی …». آخر شب خواستگاری توی دفتر شعر کوچکش که تا چندی قبل تنها شنوندگانش آسیه و آرمان بودند، نوشت:

تنور نگاه داغ است

/نظاره‌گر گرسنه/

چشمانش تو را می‌بلعد

و افکارش تو را پس میزند

لبخندها نمایش است

-حرف‌ها

یک‌صدای تکراری

خریده‌اند انگار فیلم‌نامه حضورشان را از دوره‌گرد بیکار

تو در این میان

در انتظار کلامی برای تائید

و

یک‌صد کلام بی‌معنا

به بیراهه می‌کشاند اصل حضور را

سه دو چشم بی‌مقدار!

سه دو چشم سرگردان

و

دخترکِ تنها

در انتظار تعارفی مقدار!

آه عمیقی کشید و از بخش لبنیات یک قالب پنیر لاکتیکی، شیر و خامه برداشت.«چقدر همه چی گرونه… این طفلیا چطوری زندگی می‌کنند؟» خامه را دوباره برگرداند توی یخچال. خاطراتی از کلافگی آیسا موقع خرید از برابر چشمانش می‌گذشت. برای قیمت‌هایی که عطیه سال‌ها بهشان فکر نکرده بود؛ شاید هیچ‌وقت. چشمش به قیمت گردو که افتاد کم مانده بود شاخ دربیاورد. ناراضی از میزان خریدی که کرده بود به خانه بازگشت.

هنوز اطمینان نیامده بود. مواد غذایی مانده که بدون درپوش یا سلفون توی طبقه پایین یخچال تقریباً پرتاب شده بودند، نان‌های بیات، نوشیدنی‌ها و سس‌های تاریخ گذشته قدیمی که ته هرکدام به‌اندازه چند قطره هم نداشت از یخچال درآورد. خواست نان‌ها را بیندازد سطل آشغال؛ اما پشیمان شد. «واسه صبونه چنگالی درست می‌کنم». توی کابینت‌ها را دنبال عسل گشت. آن را توی در یخچال پیدا کرد. «کی عسلو میذاره تو یخچال آخه؟ مثه سنگ شده». بچه که بودند، وقتی نان بیات میماند، مادرش نان‌ها را خرد می‌کرد، توی روغن سرخ می‌کرد و رویش عسل یا شیره نبات می‌ریخت و به‌عنوان عصرانه یا صبحانه می‌داد بخورند.

برای شام اشکنه قوروت درست کرد، با همان صد گرم گردو که خیلی گران خریده بود و صدای آیسا را درآورده بود. وقتی از مرتب بودن آشپزخانه مطمئن شد، رفت توی اتاق آیسا تا کمدهایش را مرتب کند. «مارال اینام خیلی بافرهنگ‌اند… یعنی به نظرش ما بی‌فرهنگیم؟ … این لباسش پاره است یا مدلشه؟ مامان باباش ماجرای ما رو میدونن… هر چی لباس قشنگ داره، انگار عمدی توپونده ته کمدش تا نبینه… هر شب دو بار شام می‌خوردم… مشکل این دختر با زیبایی چیه واقعاً؟ مامان مارال استاد دانشگاست. به هر کتابخونی که نمیتونی بگی کتابخون، میتونی؟».

مرتب کردن کمد آیسا ذهنش را آرام می‌کرد. «یعنی با آرمان چی کار کرده؟ چطور آسیه باهاشون نبود؟ یه وقت قبل ازدواج باهاش کاری نکنه آبروم بره… حمیدرضا چرا خواست دختره ندیده نشناخته رو ببوسه… بردش تو زیرزمین واسه این؟ منو باش که فکر می‌کردم بچه‌م چقدر نجیبه… البته نجیبه دیگه… الهی بگردمش… ولی اگه بالا نیاورده بودم، چی می‌شد؟ این دیگه لکش پاک نمیشه … نچ نچ باید همون موقع پاکش می‌کرد… محمودرضا چه رذل بازی‌ای داره؟ حتما از این تفسیرای حمیدرضاست… وقتی به خودمون میگه آپاچی خوش‌ظاهر! بچه‌ام یه کم عصبیه دیگه… یه کم هم طرز فکرش قدیمیه… مثه خونواده عمه هاشه… حالا یه کم متعصبه… جز این‌که بچم ایرادی نداره… نمیگم داد و هواراش خوبه … ولی غزاله هم لجباز بود دیگه … شوهرت میگه کار نکن خب نکن دیگه… مگه واست کم میذاشت … هر چی دستش رسیده چپونده این پایین.». چند تا مجله معماری از لای لباس‌ها کشید بیرون.

حمیدرضا تازه مدرسه می‌رفت که آسیه را بعد از تقریباً ده سال دید. هنوز ازدواج نکرده بود. خبرنگار مجله رُکریلّا شده بود. راجع به گروه‌های موسیقی راک مطلب می‌نوشت. با ذوق و شوق برایش تعریف می‌کرد که با دیوید بِرن مصاحبه کرده و یکی از آهنگ‌هایش را با واکمنی شبیه آنچه او به‌تازگی برای حمیدرضا و محمودرضا خریده بود گذاشته بود تا گوش کند. به نظرش موسیقی پر سروصدا و گیج‌کننده‌ای آمده بود. وقتی به خانه رفته بود به احد گفته بود:

  • میخوام درسمو ادامه بدم احد جان، میشه؟
  • آره چرا نشه؟ چه کاری از من بر میاد؟
  • هیچ کار … خودم میرم پی‌اش…

اما زنگ تلفن مثل حمله ملخ‌ها گندمزار آرزوهایش را به تاراج برد. ثمین، طلعت، توران، مادرش؛ عزیز که زنگ زد دیگر فهمید این آرزو دست‌نیافتنی‌تر از زمانی است که خانه پدرش بود. دیگر پی‌اش را نگرفته بود. فقط پشت یکی از کتاب‌هایش نوشته بود:

عروسک پوشالی تو از درون پوسیده،

عروسکی که نقش بازی می‌کند،

می‌خندند، می‌خواند

– و گاه

 مجنون می‌شود…

آخر مگر عروسک آرزو می‌کند؟

سه‌پایه نقاشی سیاهی را که به دیوار کنار کمد تکیه داده بود، بیرون کشید. نقاشی ناتمام آیسا از یک ببر در حال غرش بود. چشم‌های ببر یک‌جور عجیبی بود. آهنگی از کتی پِری توی ذهنش رد می‌شد که آیسا موقع کشیدن نقاشی به آن گوش می‌داده: «یو گات دی آیز آو دِ تایگر… دَنسینگ درو دِ فایر…». آیسا انگلیسی‌اش خیلی خوب بود و عطیه با به یادآوردن آهنگ هم‌زمان معنی‌اش را می‌فهمید و برایش جالب بود:

من همیشه عادت داشتم که زبونمو گاز بگیرم و نفسمو حبس کنم،

همیشه می‌ترسیدم اوضاع رو به هم بریزم و از شلوغ‌کاری فراری بودم،

پس آروم می‌نشستم و مؤدبانه موافقت می‌کردم،

انگار یادم رفته بود که منم حق انتخاب دارم،

بهتون اجازه دادم که منو تا نقطه شکستنم هل بدین عقب،

وامیستادم و نگاه می‌کردم، واسه همه چی عقب می‌کشیدم…

منو انداختین پایین؟

ولی من دوباره از جام بلند شدم، حالا دارم خاک روی لباسمو میتکونم…

پس آماده باشین چون به‌اندازه کافی تحمل کردم،

چشای من مثه یه ببره، من یه مبارزم، توی آتیش می‌رقصم و قهرمان خودم میشم…

حالا وقتشه که صدای نعره‌های منو بشنوین …

که بلندتر از شیر غرش می‌کنم…

با شنیدن صدای آیسا که می‌خواند «اَند یو ر گانا هیر می رُعر»، به خودش آمد و دید که بخشی از نقاشی ناتمام آیسا را تمام کرده. به چشم‌های ببر و دندان‌هایش خیره مانده بود.

«چقدر آرام‌بخش بود… یعنی میتونم نقاشی یاد بگیرم… یا شایدم یه کاردیگه مثل …»

  • به‌به … چه بویی… آیسا مامانت اینجان؟ کجایی؟

اطمینان میان چهارچوب در ظاهر شد.

  • عه فکر کردم مامانت اینا اینجان…

آیسا را گرفت توی بغلش و بالای سرش را بوسید. بوی سیگار و گل و کمی هم الکل می‌داد. «حواسم رفت به نقاشی کمدش نامرتب موند».

  • ای ول دیگه چیزی ازش نمونده…

«اطمینانو دوست دارم یا آرمانو؟ یعنی آیسا امروز باهاش چی کار کرده؟»

  • خوبی جوجه؟ چرا مبهوتی؟
  • خوبم…
  • بوی چیه تو خونه؟ آشه؟
  • نه قوروتی…
  • قرقروت؟
  • نه بابا یه جور اشکنه کشکه…
  • کی آورده؟
  • هیشکی خودم درست کردم…

اطمینان طوری که انگار دارد در کمد را باز می‌کند، آیسا را که توی بغلش گرفته بود، از خودش جدا کرد و با تعجب پرسید:

  • خودت؟ تو آیسا؟ اشکنه؟ اشکنه درست کردی؟ پغ- توآ-مِم؟ او لَ لَ.

آیسا برای عطیه توضیح داد که پغ- توآ-مِم، یعنی خودت به‌تنهایی. بعد هم اطمینان را مسخره کرد که ده تا کلمه فرانسوی بلد است و طوری جلوی بقیه و بخصوص دانشجوها از آن‌ها استفاده می‌کند که انگار مادرزادی فرانسوی است، حالا بگو با یک نفر دو کلمه حرف بزند، مثل خر توی گل گیر می‌کند.

خاطره‌ای از آیسا که توی آژانس هواپیمایی نشسته از جلوی چشم‌های عطیه رد شد. دخترکی با آرایش غلیظ و صدایی که عمداً تودماغی کرده بود با تفاخر به آیسا گفت:

  • تیکتِ بیلطتون الآن صادر میشه میارم براتون.

تا دخترک پشتش را به آیسا کرد آیسا زده بود زیر خنده.

  • چرا می‌خندی؟ چی شده؟
  • هیچی … همین‌طوری… گل کشیدی؟

آیسا تذکر داد که هیچ‌وقت مثل مادربزرگ‌ها از این سؤالات از اطمینان نمی‌پرسد. «باز خراب‌کاری کردم».

  • آره با بچه‌ها ته اتوبوس … جات خالی…کاش اومده بودی آیسا…
  • واست بد نشه تو دانشگاه …

آیسا دوباره تذکر داد، این سؤال هم خیلی مامانی بود. «خدا مرگم».

  • نه بابا … چه بدی؟ حالا فوقش میگن نیان دیگه … نه که خیلی توی زندگی ما توفیر میکنه…
  • خب تو دوس داری درس دادنو…

آیسا دوباره تذکر داد. «ای‌بابا چقدر خراب‌کاری کردم، به قول خودت ببندم گاله رو».

  • نه مثه اون وقتا که با شماها کلاس داشتم… تورم زدی دیگه …

عطیه لبخند زد. اطمینان گفت:

  • توقع داشتم اگه کتک نمیخورم، فحش بارونم کنی.

«عه باید جواب میدادم؟». آیسا که داشت از دست عطیه به مرحله انفجار میرسید گفت:

  • همین خنده از صد تا فحش برات بدتر بود…

«خدا مرگم بهش بر نخوره»؛ اما اطمینان با خنده از اتاق بیرون رفت:

  • من برم ببینم جوجم چی کار کرده …

عطیه سه‌پایه را بست و به کمد سفید تکیه داد.

 

صدای اطمینان می‌آمد:

  • به به … باورم نمیشه آیسا…

عطیه لبخندی از سر رضایت زد. بعد از مرگ احد به‌ندرت، فقط گاهی گداری وقتی حمیدرضا هوس غذاهای او را می‌کرد، می‌رفت توی آشپزخانه و چیزی می‌پخت.

–          خیلی بدجنسی… این‌همه وقت هنراتو رو نکردی که کار نکنی تو خونه ها؟ سرچ کردی دستورشو؟

بار دیگر نگاهی به چشم‌ها و دندان‌های ببر نیمه‌تمام آیسا انداخت و از اتاق بیرون رفت. موقع شام اطمینان یک دستش قاشق بود و یک دستش موبایل. عطیه داشت عصبانی می‌شد. آیسا یادآوری کرد الآن کار او عجیب است که موبایل دستش نیست و مثل فیلم سینمایی به اطمینان خیره شده. عطیه فکر کرد برود به حمیدرضا پیامی بدهد، شاید برایش تعریف کند بین آرمان و آیسا چه گذشته …

ادامه دارد…

قسمت بیست و چهارم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

34 پاسخ

  1. تازه میخوام بخونم میخوام تست کنم قبلش ببینم کی قبل من خونده😂😂😂واسه همین دارم هنوز نخونده کامنت می ذارم😂😂😂😂

      1. 😂😂😂دیروز از عصر تا شب واسه مامان بزرگم یه سری مشغولیت داشتم (مشغولیت فکر کنم غلطه ولی الان کلمه مناسب به ذهنم نمیاد🙈🙈) دیر رسیدم به داستان گفتم الان نفر اول بشم😂😂😎😎

          1. آره بدو بدو طوری بود، جفت پرستاراش دیروز گرفتاری داشتن نمیتونستن بیان، بعد دکتر حسینی هم قرار بود بیاد چکاپ و معاینه کلی کنه مشغول این داستانا بودم، آره خوبه، فداتون بشم که حواستون هست 😻😻🤩🤩❤️❤️

  2. عااااالی بود😍😍😍آیسا عجیب زیبا کشیده🤩🤩🤩👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻
    اونجا که گفته از رو تراس و استخر نه اونا به ما دید دارند نه ما به اونا منظور همسایه ها و ایناست؟ پس آیسا چطور دید داشتند؟ یا من اشتباه متوجه شدم؟ فکر کنم من اشتباه متوجه شدم🙈😅منظور سرایداریه؟
    پس عطیه هم جای آیسا خرابکاری میکنه🤣🤣🤣👌🏻

    1. پلانو عمدی گذاشتم، دید نداشتن منظورم از خدمه ، باغبون و سرایدار و اینا بود … گوشه پلان سرایداری و انباری رو ته حیاط میبینی؟ منظور اون بوده … درو اقع تاکید بر اینکه مش قربان عطیه رو وقتی داره آفتاب میگیره ظهرا نمیدیده …و اینکه اون موقع هنوز خونه آیسا اینا ساخته نشده بوده دیگه… رفته بود رو تراس گفت تا ته کوه ها رو میشد دید… البته محمود گفت فقط از یه گوش تراس میشده کوه ها رو دید، ولی حالا با کمی اغماض منظور این بود که هنوز خونه های بلند نبوده اون موقع که حمیدرضا هشت نه ساله بوده … خونه آیسا اینا یه آپارتمانه که بعدا ساخته شده که البته میاد تو داستان بحثش… کلا منطقه گلشن هفت تیر یه زمانی پر بود از خونه های بزرگ ویلایی و شاید بتونم بگم بیست ساله که داره بلندمرتبه سازی میشه اونجا و ده سال گذشته هم خیلی زیاد شده سرعتش، محمود اگه خوندی و اشتباه گفته بودم تحصحیم کن پلیز..😍😍آیسا واسه نقاشیش خجالت کشید🙈🙈

      1. اره همون وقت که این فکر اومد تو سرم پلان و نگاه کردم برای همین گفتم شایدم سرایداری و اینا منظوره 👌🏻البته شما هم بعد جمله ی سرایداری اینو گفتید🙈اما نمیدونم چرا این فکر تو سرم تقویت شد که شایدم همسایه ها بودن😅 احد کجاهارو فکر کرده 😁همش منو یاد محمود رضا میندازه😬😬😬😅
        چه عاااالی🤩🤩🤩🤩👌🏻کلا پلان خونه حضورش تو داستان لازمه. میرم هر جا توصیف میشه یه نگاهی هم به پلان ميندازم ببینم چطوریه😍

        1. ضمنا احد طفلی هیچ ربطی به محمودرضا نداره … حمیدرضا آینه باباشه… احد هم یه جور بزه دیده تصمیم گیری ظالمانه بزرگترهای زمان خودش بوده … منتها شاید چون دلش جایی گیر نبوده زود تونسته عطیه رو به عنوان دِ وانش بپذیره…. محمود رضا به عمع ها و مادربزرگش رفته که شب جمعه میان خونه عطیه بساط داریم … 🤣🤣🤣

          1. از اینکه به مامانش حساستره حس کردم به پدرش شباهت داره🙈
            درست میگید🤩🤩🤩🤩👌🏻👌🏻
            خوبه که آیسا هست از پس خانواده ی احد برمیاد🤣🤣باید فرمون و دست بگیره😬🤣🤣

  3. ” حتی میتونی نیز شام بزنی واسه مهمونیا” بذاری منظور نبوده؟
    .
    “ملت مسخرمون مکنن”میکنن.
    .
    “عروسکی که نقش بازی می کند، می خندند،” می خندد.
    .

  4. خیلییییییییییی خوب بود، کلا اینقدر لذت بخش هست هر صحنه و لحظه اش که وقتی میخوام به یه قسمت مثلا اشاره کنم دلم نمیاد 😻😻👌👌🤩🤩مرسی که حال خوب این روزامونو با این داستان میسازین😻😻❤❤ببر هم که فوق العاده استتتتت🤩🤩🤩😻😻😻کلا شما مصداق ضرب المثل “از هر انگشتش یه هنر میباره” هستین🤩🤩😻😻👏👏❤❤

  5. الهي من بگردمتون 😍😍😍😍😍
    خودتون كشيدين ببره رو خانم دكتر؟😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿ماشالله هزارماشالله 😍😍😍😍😍چقدر اين قسمتاي عطيه كه ميره تو خاطره هاش مياد بيرون دوس دارم… چقدر با آيسا خي خي حرف ميزنه دوس دارم…خيلي خوووبه🥺🥺🥺🥺🥺ايشالا كه تا عيد ادامه داشته باشه😍😍😍😍😍
    به مريم يه كم نقش اصلي بدين خانوم دكتر🤣🤣🤣اگه واسه شخصيت پردازيش به مشكل خوردين من دربست در خدمتم🤣🤣🤣🤣
    عاليه عالي😍😍😍😍

    1. 🤣🤣🤣😍😍😍😍چشم حتمن حتمن، حواست باشه پس هر جا تو شخصيت پردازي اشتباه كردم بگي بهم… به اون قضيه همه مهربونن و اينا دارم خيلي فكر مي كنم… بايد اصلاحش كنم… خيلي نكته مهمي بود

      1. 🙈🙈😍😍چقدره خوشم مياد ابن قده زود قبول مي كنين . يه خاطره براتون تعريف كنم كه يكي از استاداي بي ادب طرفم جزوه پرت كرد واسه يه انتقاد كوچيك🥺😟😕😔

  6. *عطیه قدر چیزهایی که داشته ندونسته چون انتخاب خودش نبوده. چون بهش تحمیل شده، نمیتونه ازشون لذت ببره و باهاشون احساس خوشبختی کنه.

    *عکس ببر عالی بود😍😍😍 نمیدونم چند دقیقه بهش خیره شده بودم، آدم رو مسحور میکنه.

    *پلان ها رو خیلی دوست دارم، توی تصور کردن خونه و داستان خییلی کمکم میکنه، کلا جالبه برام😍

    *شعر ها رو خودتون گفتین؟ 👏👏👏👏👏

    _تیکت «بیلطتون»… «بلیطتون»
    *تیکت بلطیتون😄😄😄😄

    1. موافقم… در باره قدر دونستن… خودمم هر چی رو راحت به دست میارم قدرشو نمیدونم…
      فدای تو … یه جوریه به منم حس خوبی میده تازگی خودم خودمو سورپرایز میکنم، هیچ وقت فکر نمیکردم از نقاشی رئال اونم حیوون کشیدن، اونم یه ببری که داره غرش میکنه خوشم بیادد و این جور لذت ببرم… فدای تو بشم … مرسی که با ای ن دقت میخونی… جز پلانا بقیه اش محصولات خودم بودم🤣🤣😍😍 که البته عطیه و آیسا الان شاکی میشن 😅😅🙈🙈😍😍😍

      1. شعرها رو میشه حدس زد کار خودتونه، شما قدرت قلم تون رو توی نویسندگی ثابت کردین، ولی خدایی نقاشی رو کف کردم، دم شما گرم👍 به قول ساجده جان چشم حسود کف پاتون (اون ایموجی که میفرسته پیدا نکردم هر چی گشتم)…..
        خیلی قشنگ و واقعیه😍😍😍 آفرین 👏👏👏👏 همه کارا رو بلدین، به بهترین شکل ممکن هم انجام میدین ❤️❤️❤️❤️

        1. همون قضیه آینه و یونگه یا سایه و یونگ… تا آدم چیزی رو در خودش نداشته باشه در دیگری نمیبینه … و به قول آندره ژید به نقل از خی خی: زیبایی و اهمیت در نگاهته که منو رو خوب میبینی… بی تردید هممون تجربه های متناقضی از تشویق شدن و تقبیح شدن همزمان رو داشتیم … پس ارزیابی ها بیش از اینکه به کار ما مرتبط باشه به نگرش فرد ارزیابی کننده بستگی داره ؛ کتابی نیمه تاریک دبی وجود دبی فورد و جنبه مثبت روی تاریک شما نوشته تاد بی کاشدان و رابرت دینر رو اگه فرصتی پیش اومد بخون… راجع به همین خوب دیدنها و گاه بد دیدنهای و دیده شدنهاست… و به شناخت آدم از خودش کمک میکنه… من برم قسمت دوم امروز خی خی رو ادیت کنم احتمالا تا نه اینا آپلودش کنم … مرسی که هستین😍😍💓💓

          1. البته به تواضع شما هم خیلی بستگی داره، یه جوری انگار دوست ندارین خیلی ازتون تعریف بشه، به انتقادها بیشتر اهمیت میدین. این موضوع که میخوام بگم ربطی به الان نداره، مدت هاست میخوام بگم. خواستم بگم خدا رو شکر که اونقدر خوبی هاتون زیاده که کسی نقطه ضعفی پیدا نمیکنه چیزی بگه، اینکه هیچ کس کامل نیست رو قبول دارم ولی شما از معدود افرادی هستین که از نظر من هیییچ ایرادی ندارین ولی چون میدونم اعتراض میکنین میگم از وقتی من میشناسمتون دنبال رفع ایرادات احتمالی خودتون و بهتر شدن و رسیدن به کمال هستین❤️، این خییلی ارزشمنده و ستودنی ولی خوب قبول کنین همه مون بالاخره انسان هستیم 🙈 (مطمئنم کتاب انسان خردمند نوشته یووال نوح هراری، رو خوندین) خدا کنه اسمش رو درست یادم مونده باشه😅 خلاصه اگه جسارت میکنم ببخشید ولی خواستم بگم خیلی به خودتون سخت نگیرین، یه کم حال کنین با این همه خوبی که دارین. هر کی شما رو میشناسه، اعتراف میکنه که یکی از دوست داشتنی ترین و بهترین و تاثیرگذارترین آدم های زندگیش هستین،❤️😍 حالا اگه در این بین تعداد انگشت شماری حسود و مغرض بودن دیگه مشکل خودشونه، شما زیاد جدی شون نگیرین. بازم ببخشید رفتم رو منبر😬
            ممنون برای معرفی کتاب، حتمن میخونم و میدونم که کلی چیز مفید یاد میگیرم. چون خیلی دوست دارم خودم رو بهتر بشناسم.
            بی صبرانه منتظر قسمت دوم خی خی هستم😍😍😍

            1. ای جان ای جان … محبتته… تو اونقدر انرژی مثبتت جریان شدیده که ساناز از روی کامنت عاشقت شده … 😍😍 آره خوندم و عاشقش هراری ام … هر چند همه کتاباش ممنوع الچاپ شد تو ایران.

  7. سلام. خوبی؟ دلم تنگ شده بود دیدم خیلی وقته پیام جواب نمیدی گفتم بیام اینجا رو ببینم که دیدم خیلی از دنیا عقب موندم… کلی قسمت قبلی هست که نخوندم و از خوندن این خیلی چیزی از داستان دستگیرم نشد
    باید برم از قسمت اول شروع کنم.
    خواستم یه ابراز وجودی کرده باسم😅😅
    کی این کرونا تموم میشه ک ببینمت؟! دلم برات یه ذره است ❤️😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

گل محبوبه

  چرا نمی‌تواند دنیای بدون شوهرش را تصور کند؟ چرا فکر می‌کند اگر اسم این مردکِ معتاد پیزوری روی سرش نباشد نمی‌تواند زندگی خودش و

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

جِنّ‌بازی

به یاد فرامرز شکرخواه وقتی تصویر یک سال پیش خودم را با الآن مقایسه می‌کنم، دو تا زندگی متفاوت می‌بینم. روی صندلی هواپیما که می‌نشینم،

ادامه مطلب »
نقد

قلعه‌ی سفید

نوشته‌ی اورهان پاموک، مترجم ارسلان فصیحی، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۰، گوینده احسان چریکی،ناشر صوتی نوین کتاب، سال انتشار صوتی ۱۳۹۶، مدت زمان ۷ ساعت و ۱۷

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »