English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت سی و پنج

۱۴۰۰-۱۱-۲۶

 

 

درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌ چهار پنج طبقه همسایه با نمای سنگ و سیمان سفید، خانه‌ی آجری را کوتاه تر و زشت تر از چیزی که هست نشان می‌دهند. کلید را می‌دهم به سامی. در خانه را که باز میکند، کله‌ی پیرزنی از لای در قهوه ای بزرگ بالای پله ها بیرون می آید. نگاهش مثل سوز پاییزی هوا سرد است. روحم را سوراخ می‌کند. شبیه نگاه مامان است وقتی داشتم از ایران می‌رفتم. سامی دستپاچه می‌گوید:

  • سلام خانم امامی… سایه جان خواهرم هستن . برای خاکسپاری ساحل جان اومدن…

از این همه توضیح متعجبم. پیرزن با نارضایتی سر تکان می‌دهد و کله اش با حرکتی سریع مثل کله لاک پشتی که ترسیده از میان در ناپدید می‌شود؛ اما سایه اش که هنوز آنجا ایستاده، از پشت شیشه های مشجر لوزی روی در دیده میشود. سرمای نگاهش هنوز توی هوای جاری است. نگاه سامیار از آن احترام تصنعی شبیه نگاه آدمی می‌شود که به منظره‌ی ریختن پهن گاو جلوی پایش نگاه می‌کند. به پله هایی که به زیر زمین می‌رود اشاره میکند. خودم را عقب می‌کشم که یعنی تو جلو برو.

آن پایین، سامی خم می‌شود از زیر پادری کلید دیگری بر میدارد و قفل در قهوه ای باریک رنگ و رو فته را باز می‌کند.

  • خاله ساحل تو چرا هیچی نمی‌خوری؟
  • اشتها ندارم…

مامان با نگرانی از جا بلند شد و دستش را گذاشت روی پیشانی ساحل. جانی هم انگار که کار مهمی را انجام نداده باشد مثل فشنگ از جا پرید.

  • اِنا! چشم زِدن بِچه مِ! الان اسپند دود مُکُنم… خانوم جان بگوم مش حسن یَک بره ای چیزی خُن کنه؟

مامی سرش را با تایید تکان داد و در انتظار نتیجه معاینه مامان به او نگاه کرد:

  • تب که نداره… ولی رنگ و روش زرد و زال شده نه مامی جان؟
  • نه به نظرم خوبه …

ساحل خودش را جمع و جور کرد:

  • خوبم… هیچیم نیست… خسته ام… کم خوابیدم…
  • خب بعد ناهار برو دوباره بخواب خاله…

سامیار با ظرف خالی خورشت کرفس برگشت توی آشپزخانه.

  • آقا ما اونجا دچار کمبود گوشت شدیم… خورشت بازم هست؟

مامان چشم و ابرویی برای سامی آمد و ظرف را از دستش گرفت. در حالی که در قابلمه خورش را بر میداشت از ساحل پرسید:

  • ما با مهوش و سیمین و هانیه می‌خوام بریم مزون افرا لباس ببینیم تو نمیای؟

ساحل گفت:

  • نه…

و چشم‌هایش برق زد. خاله سوری یکی از خورش خوری های روی میز برداشت و برد پای گاز:

  • اینم دست نخورده است فرنگیس جان… سامی جان خاله پلو کم نیست؟ سالاد سبزی؟ چیز دیگه نفرستم؟
  • نه خاله اونا دست نخورده…
  • اینا هار گوشتن همشون… یکی ندونه میگه از قحطی اومدن نخوردن … سوری خانم شما هم برو با فرنگیس و مهوش اینا برو خرید کن… من گفتم احمد آقا بیاد دنبالم ببردم جایی…

خاله سوری با قاشق تکه های گوشت را از ظرف خورش بر میداشت و توی ظرفی میگذاشت که مامان در آن خورش  میکشید. با اندوه به مامی نگاه کرد و التماس آلود گفت:

  • حالا نمیرفتی آبجی…

مامی باز هم جواب نداد. مامان از من پرسید:

  • تو چی؟ تو نمیای سایه؟

ته دلم میخواستم با مامان بروم، از تغییر رابطه مان خوشم آمده بود. حس خوبی بهم دست میداد که مامان از من هم بپرسید دلم میخواهد با او بروم جایی یا نه اما نمی‌تواستم ساحل را تنها بگذارم. کتی به جای من جواب داد:

  • نه … سایه قول داده برام از ای گربه‌های جانی عکس بگیره با اون دوربین جدیدش…

صدای هق هق سامیار مرا از عالم هپروت می‌کشد بیرون. از روی کانترِ اپن نیم متری و بلند آشپرخانه ای که فقط یک قدم با در وردی فاصله دارد، یک کاغذ تا شده بر می‌دارد و می‌دهد به من. بعد عروسک بزرگی را که احتمالا مال رهاست، از روی کاناپه قهوه ای زشتی بر میدارد و موهای عروسک را بو میکشد و همزمان انگار روی کاناپه سقوط میکند. عروسک را میگیرد جلوی صورتش و صدای گریه اش بلند تر می‌شود. شانه هایش می لرزد. تای کاغذ را باز میکنم. انگار آن را از وسط یک کتاب پاره کرده اند. در مرکز صفحه چند بیت شعر تایپی و پایین آن دو خط باخودکار آبی.

کیستم من؟ نفسِ سوختهٔ منجمَدی

دل خون‌ گشته و گُل‌ کرده غبار جسدی

وصل جُستم، دو جهان جلوه دچارم‌ کردند

ای نسیمِ دمِ شمشیرِ شهادت، مددی

می‌دونم به هیچ جای هیشکدومتون برنمی‌خوره که من نباشم. برای خیلیاتون حتی بهترم هست. دیگه آبروتون جلو در و همسایه نمی‌ره.بی‌خی‌خی![۱] هیچ خواسته و اعتراض و وصیت و کوفت و زهرمار و خوشبختانه ارث و میراثی ندارم. فقط راز و رها رو یا مامی بزرگ کنه یا سایه. تاماااااااااااااااااااااام!

دستخطی کج و معوج که به وضوح معلوم است روی کلمات آخر حتی کنترل انگشتانش را از دست داده و شل و ول و بی رمق نوشته. قلبم جمع می‌شود. خانه اش محقر است. تصور ساحل با آن همه زیبایی و تجمل خواهی توی این زیرزمین درب و داغان برایم سخت است. سامیار آخ بلندی از ته دل میگوید. انگار یکی قلبش را از جا بکند. هزارتا سوال دارم مثل آن روز که اولین بار عکس سالار و مامی را دیدم. اما لبهایم به هم قفل شده. سامیار زودتر از من رفت توی خانه. میترسیدم بروم تو. انگار خودم هم باور داشتم که در زخمی شدن ساحل مقصرم. ساحل، با صورتی که نصفش پانسمان شده بود،  آن رو به رو روی کاناپه دراز کشیده بود. بابا پشت میز نهارخوری توی لیوان بلندی مثلا نوشابه میخورد، اما بوی عرق سگی تا دم در ورودی می آمد. مامان توی آشپزخانه یک چیزی هم میزد. صدای برخورد قاشق فلزی و لیوان شیشه ای توی سکوت خانه مثل صدای انفجار بمب میپیچید. زیر لب ناله ای کردم که معنی سلام  میداد و رفتم توی اتاقم. نمیدانستم باید چه کار کنم. ترسیده بودم. نگران بودم. ناراحت بودم. تمام خوشی های چند روز قبل با دو تا اتفاق وحشتناک و پی در پی تمام شده بود. جمله احمقانه ای که سامی توی بازی تکرار میکرد، توی سرم زنگ میزد:

  • تا سه نشه … بازی نشه…

اضطراب و ترس از اینکه اتفاق بد دیگری در راه است داشت مرا دیوانه میکرد. توی اتاق مثل مرغ سرکنده بی مقصد میگشتم و چشمم به کمد افتاد. انگار دنیا را به من داده باشند. رفتم گوشه اش زانوهایم را توی بغلم گرفتم و گریه کردم.

  • قبولشون میکنی؟

سامیار با چشمهای قرمز اشک آلود و لبها و بینی ورم کرده نگاهم میکند. دو باره به دستخط ساحل روی تکه کاغذ پاره نگاه  میکنم. تصویر ساحل زیبای شانزده ساله جلوی چشمهایم رژه میرود که این دو خط را مینویسد و بعد با همان لباس نقره ای مثل زیبای خفته روی تخت دراز میکشد و میخوابد. در انتظار معجزه ای … در انتظار بوسه ای… در انتظارِ… اما هیچ اتفاقی نمی افتد. شاهزاده ای نمی آید. عاشقی نمی آید. ساحل آنقدر آنجا روی تخت می ماند که صورتش آبی و خاکستری میشود و باد میکند. بعد بو میگیرد. سبز و زرد میشود. خشک میشود. چروک میشود. کرم می اندازد. میپوسد و فقط لباس نقره ای اش روی استخوانها و موهایش باقی میماند.

کاغذ را تا میکنم و میگذارم توی جیبم. آه میکشم. با نگاهم توی خانه ولگردی میکنم. دو تا مبل تکی شبیه به همان کاناپه زشت. موکت قهوه ای کهنه. هیچ کدام از وسایل جهازش را نمیبینم. دنبال پیانو میگردم. پیانوی ساحل. میدانم قرار بود وقتی ازدواج کند با خودش ببرد. شوهرش خوش تیپ و خوش سر زبان بود. همه را مفتون کلامش میکرد. لهجه تهرانی شیکی داشت. قبل از خودش بوی ادکلنش وارد خانه میشد. شب عروسی همه مبهوت زیبایی آن دو شده بودند. اما ساحل نمایش بازی میکرد. خوشحال نبود. نمیدانم چرا بقیه نمیفهمیدند؟ تنها آمد خواستگاری ساحل. گفت همه خانواده اش را توی جنگ از دست داده.مامان و بابا مخالف بودند. اما ساحل پایش را کرد توی یک کفش که همین را میخواهم که همین را میخواهم. آنها هم دیگر مقاومت نکردند. هنوز ده روز بیشتر از عروسی شان نگذشته بود که من رفتم سوئیس. دیگر نمی‌دانم چه شد. هیچ وقت هم از مامی یا کتی چیزی نمیپرسیدم. هر بار اسم ساحل می آمد خاطرات گند عید سال ۷۴ برایم زنده میشد و پنج سال زمستانی بعدش.ساحل قبل از عروسی اش نفرتش را علنا به من اعلام کرد.شب عروسی با همه عکس گرفت. جز من. توی صورتم نگاه کرد و گفت:

  • نمیخوام توی هیچ کدوم از عکسای عروسیم باشی. میمون خانم! فهمیدی؟

بعد از قضیه‌ی اشکان از من کینه بدی گرفته بود. او هم مثل مامان راه میرفت و به من می‌گفت:

  • شوم و بدقدم… کاش سر زای مامان مرده بودی… الان چقدر من خوشبخت بودم.

واقعا اگر من نبودم، ساحل خوشبخت میشد؟ اگر آن روز آن اتفاقها نمی افتاد، ساحل با یکی از آن خواستگارها که معلوم نبود در باغ سبزند یا واقعا سبزند، خوشبخت میشد؟ اولش که جیغ داد و راه انداخته بود حتی حق ندارم پایم را توی عروسی اش بگذارم. من هم از خدا خواستم. بعد از آن عید دیگر تنها جایی که فامیل را میدیدم خانه مامی بود. هیچ جا نمیرفتم. کسی هم اصرار نمیکرد. اما مامی یک جمله گفت که دست از این مسخره بازی ها بردارد و ساحل هم دیگر چیزی نگفت. قبل عروسی بابا یک جعبه مخمل زرشکی بهم داد که سر عقد به ساحل کادو بدهم.  وقتی عکاس صدا زد:

  • خواهر عروس خانم؟ خواهر عروس خانم…

رفتم کنار سفره عقد، جبعبه را گرفتم طرف ساحل.  توی صورتم نگاه کرد و با لبخند اما انزجاری که هر دومان به ضوح درکش میکردیم، گفت نمیخواهد با من عکس بگیرد.هیچ کس نفهمید. بعد هم که عمو مجتبی با هدیه اش همه را آنقدر شگفت زده کرد که دیگر کسی نفهمید من نیستم. شاید هم فهمیدند و  اهمیتی ندادند.  رفتم توی یکی از اتاقهای خانه مامی بین تخت و پنجره کز کردم و تا خود صبح گریه کردم. دلم میخواست زودتر آن ده روز تمام شود و برای همیشه از آنجا بروم. بروم و دیگر نبینمشان.فکر میکردم سامیار راست میگوید، لابد من بچه سرراهی ام و مامی هم دلش برایم میسوزد. ولی دیگر برایم مهم نبود. داشتم از آن قفس برای همیشه میپریدم.

  • سایه؟

سامیار کنارم ایستاده. سرانگشتهایش را گذاشته روی بازویم.

خوبی؟

ادامه دارد…

قسمت قبلی

نسخه‌ی صوتی

قسمت بعدی

 

[۱] بیخیال

پ ن ۱: نقاشی‌بازی

 

پ ن ۲: این آهنگ برای من خیلی آهنگ خاصیه. پارسال ده آبان مامانمو جراحی کردند. دکترها از اون پیش بینی‌های احمقانه‌شون کرده بودند و مامان توی آی سی یو بود. من و اندیشه و هدی توی پارکینگ بیمارستان رضوی توی ماشین نشسته بودیم و یکهو این آهنگ پخش شد. وقتی خوند:

take me back to the night we met

بی اون که خواسته باشم تصور کنم، خودمو دیدم توی اتاق زایمان. عصر روز ۲۶ مهر ۱۳۵۹ که میذارنم توی بغل مامانم. بهم نگاه میکنه و ما برای اولین بار همو میبینیم (می‌دونم به لحاظ علمی اون موقع هنوز چشم نوزاد نمی‌تونه ببینه، دیدن در معنای مواجه شدن) . اون لحظه شاید برای اولین بار توی تمام زندگیم دلم خواست به گذشته برگردم. من هیچ وقت دلم نمی‌خواد و نخواسته توی گذشته زندگی کنم یا حسترشو بخورم. همیشه فکر کردم بهترین کار زندگی در حال با امید به آینده است. اما اون روز … با این جمله … حسرت دوباره گذرندون تک تک لحظه ها با مامانم و بیشتر قدر دونستنش تمام وجودمو تسخیر کرد…

وقتی هم خوند:

I don’t know what I’m supposed to do

دیگه زدم زیر گریه… واقعاً نمی‌دونستم باید چی کار کنم… انگار یه عمل جراحی already داشت خونواده‌ی ما رو از هم می پاشوند، اگه می‌رفت … اگه دیگه برنمی‌گشت خونه… اون لحظه نمی‌تونستم تصور کنم بدون مامانم باید چی کار کنم؟ هر چند هیچ وقت هم آدم مامانی‌ای نبودم. بگذریم… خوشحالم که اون روزا تموم شد و پیش‌بینی مزخرف دکترها به وقوع نپیوست… این جور وقت‌ها بعضی از این جمله‌های قدیمی‌ها به دلم می‌شینه، حتی اگه بهشون باور نداشته باشم:

  • عمر دست خداست!

و خوشحالم که عمر مامان منم دست خدایی بود که ظاهراً دعای ما رو شنید و درد ما رو دید، ولی نمی‌دونم چرا حرف‌ها، ضجه‌ها و دردهای بچه‌های جنگ، زن‌های مورد تجاوز قرار گرفته، عدالت‌جویان به زندان رفته و اعدام شده، فقرا و اقلیت‌های به حاشیه رانده‌شده‌ها و میلیون‌ها میلیون نفری رو که در نقاط مختلف دنیا داره بهشون ظلم می‌شه،نمی‌شنوه و نمی‌بینه…

اینجوری می‌شه که (در کنار سایر دلایل عقلی) از جنبه‌ی قلبی/شهودی بین بودن یا نبودنش دچار تردید می‌شم و ترجیح می‌دم موضع ندانم‌گرایی اتخاذ کنم…

برم سراغ ادیت قسمت‌های صوتی که تا ساعت هشت بیشتر وقت ندارم واسه سایت‌بازی… روز خوبی داشته باشید.

 

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

21 پاسخ

      1. فدای شما بشم من😘😘😘😘هرگزززززز، عمرا بی معرفت نمی‌شم، کجا برم بهتر از اینجا؟🥺😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍باغ دلگشای منه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍دائم الدمرم من اینجا😍😍😍😍😍😍 چه اینجا اینجایی شد😁🤦

    1. من هستم آقا امیر حسین، چند روزی چشم درد داشتم این شد که میومدم کم‌کم می‌خوندم🤦🤓اما صوتی چند قسمت قبل و گوش کردم، ممنون که حواستون هست🌹🙏🏻🙏🏻سلامت و سرحال باشید🙏🏻

  1. الهي بگردم🥺🥺🥺🥺
    خوشحالم مامان حالشون خوبه. ايشششششالا سايه شون رو سر شما باشه سايه شما رو سر ما🥺🥺🥺😍😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿

    با حرفاتون موافقم… هر چند من با تمام وجودم به خدا ايمان دارم ولي خيلي وقتها دچار اين شكا و ترديدا ميشم… درست همين وقتايي كه ميبينم يه ظلمي داره به يكي ميشه و خدا كاري نميكنع… نميدونم… بايد فكر كنم راجع بهشون.

    خوشحالم كه اون روزاي تلخ تموم شده
    مراقب خودتون باشين😍😍😍😍

    🧿🧿❤️❤️❤️

  2. راستي فردا قسمت جديد سايه داريم يا سوتي داستان كوتاه؟ آخه فك كنم چند تا داستان كوتاه آماده دارين واسه روزايي كه نميتونين سايه بنويسن… 🙈🙊😍🧿❤️🤣خودتون گفتين

  3. دیروز این قسمت رو خوندم و پی نوشت راجع به کسالت مامان تون که خوشبختانه برطرف شده و خوشحالم که حالشون خوبه و امیدوارم که سالهای طولانی سلامت و شاد باشند. این موضوع منو به گریه انداخت چون به یاد مسئله مشابهی افتادم که به تازگی پشت سر گذاشتم. خیلی احساساتی شده بودم و نتونستم کامنت بذارم.
    به لطف مهارت پزشکهای مشهدی در از بین بردن روحیه و امید به زندگی بیمار، برادر من دو ماه پیش تقریبا زندگیش رو پایان یافته میدونست. ولی خوب خدا رو شکر ظاهرا در تهران هستند هنوز پزشکانی که فقط بیمار رو برای شرایط احتمالی آماده میکنند و وقتی بعد از جراحی مشخص شد که تمام حدس های خطرناک، اشتباه بوده و هیچ کدوم از اونها نبوده، من معجزه واقعی رو با تمام وجود حس کردم. در طول روز مثل دیوونه ها یهو بلند میخندیدم، و دائم با خدا حرف میزدم و ازش تشکر میکردم چون توی اون یکی دوماه قبل از جراحی که در مرحله آزمایش ها و تشخیص اولیه بودیم، فقط گریه میکردم و با خدا حرف میزدم. خلاصه که کاملا درک تون کردم و خوشحالم که به خیر گذشته.
    راجع به جنگ و جنایات هم نظرم رو قبلا بهتون گفتم. کامنت طولانی شد ببخشید

    1. می فهمم… ما هم نسبت به مامان همین حس و حال رو داشتیم و بدترین و تلخ ترین روزهای زندگی خانوادگیمون رو سپری کردیم… یک بار خاطره ای که از تجربه فرهنگ یک بیمارستان امریکایی توی دبی با مامان جون ( مامان محمود) دارم باید برات بگم ، اون روز که الان حدود پونزده سال ازش میگذره من فهمیدم چقدر پزشکها پرستارها و کلا کادر بیمارستانهای ببخشید که جمع میبندم صرف نظر از استثناها غیرانسانی- ظالمانه- بی رحمانه و غیر حرفه ایه… هنوزم که هنوزه گاهی با مامان جون یاد اون روز میکنیم و مامان میگه بعد سی سال مریضی و سر کله زدن با دکتر و بیمارستان، اونجا احساس کردم یک عروسک شیشه ای ارزشمندم که همه قراره بهترین مراقبت ممکن رو ازم بکنند… با همین جمله حس و تجربه بیمار رو با بیمارستانهای ایران مقایسه کن… من هم خوشحالم که شرایط برادر عزیزت معجزه وار بوده… از صمیم قلب خوشحالم و میدونم که میدونی چقدر حست رو درک میکنم. کامتنهای بلندت رو دوست دارم. مرسی که هستی. مراقب خودت باش خوشگل مهربونم.😍😍

  4. عزیزم❤️ جانم آره میدونم که درک می‌کنین، خیلی حس خوبیه که شما احساس شادی و غم من رو از راه دور درک میکنین 😍 خیلی مسائل ناراحت کننده رو برای همین نمیگم چون حتی چیزهایی که هیچ تجربه ی شخصی ندارین، درک میکنین و این از ویژگی های خاص شماست❤️❤️❤️
    چه تعبیر قشنگی داشتن مامان آقای دکتر، متاسفانه اینجا که روحیه و شخصیت مریض انگار اصلا اهمیت نداره.
    باشین همیشه، خوشحال و سالم❤️

  5. چقدر انتخاب موزیکاتون رو دوست دارم👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻😍😍😍😍 عجیب به عمق داستان فرو می‌برم…واقعا نمیتونم احساسمو از خوندن این قسمت همراه با شنیدن این موزیک عالی که مطابق با این قسمته اونم ساعت ۵ صبح وصف کنم😻😻😻😍😍😍 یجوری غرق میشم انگار خودم شخصیت اون داستانم😍😍😍😍😍😍خیلی دوست دارم قلمتون و ذهن خلاقتون رو🤩🤩🤩🤩این لحظه از ته قلبم آرزو کردم تا همیشه این سایت برقرار باشه و شما بنویسید، همیشه در حال خوندن نوشته های شما باشم هم اینجا هم به صورت کتاب تو دستم 😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️
    غم این قسمت عجیب بود💔

  6. «سرمای نگاهش هنوز توی هوای جاری است» هوا
    «و قفل در قهوه‌ای باریک رنگ و رو فته را باز می‌کند» رو‌رفته.
    «ما با مهوش و سیمین و هانیه می‌خوام بریم مزون افرا…» می‌خوایم.
    «خاله سوری یکی از خورش خوری‌های روی میز برداشت» را بعد از میز‌جا افتاده.
    «سوری خانم شما هم برو با فرنگیس و مهوش و اینا برو خرید کن» یک برو اضافه‌اس.
    «حس خوبی بهم دست می‌داد که مامان از من هم بپرسید…» بپرسد.
    «جبعبه را گرفتم طرف ساحل»جعبه.
    «… به ضوح درکش می‌کردیم» وضوح.
    ❤️

  7. بغضم گرفت پی‌نوشت و خوندم🥺🥺خیییییلی خوشحالم اون روزا تموم شدن و خوشحالم که حال مامانتون خوبه و میتونید هروقت بخواید برید پیششون و صداشون رو بشنوید😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️امیدوارم همیشه سایشون بالای سرتون باشه و هیچوقت شاهد رنجشون نباشید بلکه همیشه شاهد سلامتی و شادابیشون باشید😍😍😍😍و متقابلاً مامانتون هم همیشه شاهد سلامتی و شادی شما باشن😍😍😍
    نگاهتون به گذشته وقت اولین باری که شما و مامانتون همدیگرو دیدین خیلی زیبا بود❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و چهارم

    بعد با دایی رجی و سیمین و رها و راز می‌رود سوار ماشین دایی می‌شود. سامیار تو منو می‌بری خونه ساحل؟ الان؟ شادی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

اسمش را زندگی خواهم گذاشت!

با یک‌مشت اندام و اعضا، تمام آنچه لازم است برای زندگی دوباره، چند صباحی بیشتر دوام آوردن، اسمش را زندگی خواهم گذاشت و خواهم گفت

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

دوستی…

به باور رواقیون دوستانی که برای مصاحبت انتخاب میکنیم تاثیر زیادی در شکل گیری شخصیت ما دارند… مثل معروف «بگو با که هستی تا بگویم

ادامه مطلب »