English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت سی و هشت

۱۴۰۰-۱۲-۰۳

 

    • چرا؟

    یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود. انگار برای من متاسف است. بی‌اختیار می‌پرسم.

    • چی شده چرا اینطوری نگام می‌کنی؟
    • هیچی. بیخیال.
    • بگو!

    سال‌ها بود که چیزی آن‌قدر برایم مهم نبود که بخواهم به کسی پیله کنم بگو بگو! باید تاثیرات النا باشد. معلوم است میخواهد فکری که توی سرش میگردد بر زبان نیاورد، در عوض  از سر وظیفه مثل بچه ای که جواب سوالات علوم یا جغرافی را به زور بدون آن که درکشان کند به مادر یا معلمش پس دهد می‌گوید:

    • مرتیکه معتاد بود . الوات بود.مدام با هم جنگ و کتک کاری داشتند. یه بار ترانه و چند تا از دوستاش زنونه داشتند می‌رفتند کیش، پسره پیله کرد به ساحل تو هم برو تو هم برو… گیر سه پیچ که من می‌خوام آدم خوبی بشم و می‌خوام جبران کنم و وقتی برگردی همه چی فرق کرده … ساحل هم راز رو برداشت با هزارتا امید و آرزو رفت کیش. وقتی برگشت دید پیانوش نیست. مرتیکه پیانو و طلاهای عروسی و هر چیز با ارزشی که تو اون خونه بود فروخته بود و رفته بود… نمی‌دونی چه حالی شد ساحل، سایه… نمی‌دونی… ضعف کرد…غش کرد… دهنش باز مونده بود و گریه می‌کرد ولی نه اشکی نه صدایی … تا حالا دیدی کسی بی‌صدا فریاد بزنه؟ ساحل بی‌صدا فریاد می‌زد سایه…

    بغض جلوی ادامه حرف‌هایش را می‌گیرد. دلم برای ساحل می‌سوزد. می‌دانم چقدر آن پیانو را دوست داشت. می‌دانم تنها دلخوشی زندگی‌اش بود. آن روزها که حتی یک کلمه هم با هم حرف نمی‌زدیم، هر وقت با مامان جیغ و داد می‌کرد، تنها پیانو زدن  آرامش می‌کرد. گاهی آنقدر غرق نواختن می‌شد که حتی صدای زنگ یا رفت و آمد کسی را نمی‌شنید. من هم به چهارچوب در تکیه می‌دادم و یواشکی نگاهش می‌کردم. انگشت‌های بلند و ظریفش که مثل رشته‌های حریر روی تن کلاویه‌های سیاه و سفید پیانو می‌رقصیدند. موهای بلندش که با حرکت بدنش مثل شاخه‌های بلند بید مجنون در باد، تاب می‌خوردند. ناگهان بدون آنکه بخواهم تصویر ساحل را با پنبه‌هایی که توی تمام منافذ صورتش چپانده بودند لای آن پارچه سفید بدترکیب  کیسه گونی مانند را به خاطر می آورم. انگار یکهو وسط بهشت از آسمان باران گه ببارد روی سرم. سامیار با پشت دست، اشکی که هنوز از مژه های پایین پلکش جدا نشده پاک میکند و این بار طوری که گویی دلش میخواهد درد دل کند، میگوید:

    • از اونجا به بعد ساحل افتاد تو دامن اعتیاد… به ترانه گفته بود تنها وقتیه که سنگینی این زندگی نکبتی رو روی تمام وجودش حس نمی‌کنه …
    • بهرادو گیر نیاوردین؟
    • نه … عمو زنگ زد به چند تا از این دوستای موستای پلیسش مُلیسش اومدند صورت برداری و گزارش و شکایت و … ولی انگار یه چیزی رو از ساحل کنده بودند، سایه… مبهوت بود… یه جور مشکوکی آروم بود … اون موقع می‌فهمیدیم یه کاریش هست… ولی نمی‌دونستیم اثر ماده مخدره… فکر میکردیم شوکه شده …  چقدر این بچه بدشانسی آورد…
    • بدشانسی یا انتخاب بد؟
    • نمی‌دونم… به نظرم بدشانسی… نمیگم انتخاب تاثیر نداره … ولی شانس هم خیلی مهمه سایه…

    دم در عمو مجتبی از مامی پرسید:

    • کجا میرین تنهایی مامی ؟
    • قبرستون!

    عمو جا خورد. مامی خندید:

    • نه ، واقعا دارم میرم قبرستون! قبرستون عشاق!
    • بابا شک کردم به خودم… گفتم باز چه گندی زدم قراره خشتمکو دور گردنم پاپیون کنین…من ببرمتون؟
    • نه تو زیاد حرف می‌زنی. میخوام تنها برم…

    مامی سوار ماشین احمد آقا شد و رفت. عمو از خاله سوری پرسید:

    • شما کجا میرین خاله؟
    • آبجیم که اجازه نداد منم باهاش برم… دارم کتی رو با اینا میبرم مزون ببینم میتونم چیزی براش بخرم؟
    • پس این جا فقط من میمونم و یه مشت بچه؟

    یک ربع بعد از آنها عمو هم رفت. به محض رفتن عمو الوند و البرز دویدند هواپیمای کنترلی اش را از روی میز ناهار خوری توی پذیرایی برداشتند و رفتند توی باغ. من هم روی مبل مامی لمیدم به کتاب خواندن. درونم جنگی بر پا بود سر صندوق مامی رفتن یا نرفتن. بعد از آن لوس بازی ساحل و ماجرای گرفتن دفترها، یک بار دیگر رفته بودم سراغ صندوق اما قبل از اینکه درش را باز کنم جانی مچم را گرفته بود و کلی خجالت کشیده بودم:

    • از شما بعید بود ای کار سایه خانوم! بوخدا خانومم شما ر سر صندوق بیبینه دلش مِشکنه ها…

    بعد هم از من قول گرفته بود دیگر این کار را نکنم. اما وسوسه خواندن آن دفترها نمیگذاشت روی کتابم تمرکز کنم. پاورچین پاورچین رفتم توی اتاق مامی. کلید صندوق نبود. نشستم پای صندوق و دستم را روی  قفل و گل میخ‌های طلایی روی بدنه چرم و چوبی‌اش کشیدم. انگار با لمس کردن تن صندوق می‌توانستم بفهمم آن صندوق از چه رازهایی خبردارد. تصاویری می‌دیدم که نمی‌دانستم واقعی است یا تخیل. مامی را که نه… آن زن زیبا و شیک پوش را می‌دیدم با کت و دامن چهارخانه ریزِ قهوه ای- کرم که دست در دست سالار توی خیابانهایی پهن و خاکی قدم میزنند. برای هم شعر میخوانند. هم را میبوسند. بعد سالار و حسن خان را میدیدم که دارند برای خودشان توی همین باغ نوچاه که هنوز دورش هیچ دیوار و حصاری نیست، اسب سواری میکنند و ناگهان یک عده که صورتهایشان را بسته اند به آنها حمله میکنند. گرد و خاک و افتادن سالار از اسب و … سالار چاقو میخورد و حسن خان میتواند فرار کند، اما بر میگردد تا سالار را سوار اسبش کند. یکی از آن مردهای صورت بسته میخواهدجلویش را بگیرد. با هم گل آویز میشوند و حسن خان هم چاقو میخورد. مرد میترسد. یکی دیگر سرش داد میزند که چرا به حسن خان چاقو زده. بعد همه شان فرار میکنند. حسن خان و سالار آنجا زخمی می افتند و آنقدر خون ازشان میرود تا میمیرند. صدای خنده های ساحل مرا از فکرهایم بیرون آورد. خوشحال شدم که بیدار شده و دارد میخندد. دویدم رفتم توی اتاق و دیدم که پای تلفن است. فکر کردم لابد دارد با ترانه یا سامیار حرف میزند. به چارچوب در تکیه دادم. چشممان که به هم افتاد هر دو لبخند زدیم. لبخندی که واقعی بود و ما را از همیشه به هم نزدیک تر کرده بود. وقتی دیدم حرفش طول میکشد رفتم کتابم را از روی تخت مامی برداشتم و برگشتم وسط چهارچوب در نشستم. جانی از اتاق مامان آمد بیرون و گفت:

    • تو چارچوب در نِشین مادر!
    • چرا؟
    • از قدیم موگفتن هر کی تو چارچوب در بیشینه به تهمت ناروا گرفتار مِره…

    به جانی خندیدم و بدون اینکه از جایم بلند شوم، باسنم را روی زمین سراندم و چند وجب از چهارچوب در فاصله گرفتم:

    • حالا خوبه؟

    قبل از اینکه از پله ها برود پایین برگشت و نگاهم کرد:

    • ها قربون قد و بالات بره جانی …
    • راست میگی؟کی طلاقش میدی؟

    تمام حواسم رفت به ساحل. ناخودآگاه دوباره خودم را عقب کشیدم و روی چهارچوب قهوه ای در نشستم که چند سانتی متری از سطح زمین بالاتر بود.

    • بعدش یعنی کی؟ راست میگی؟ قول بده… به جون مامانت قسم بخور…
    • بی پدرِ چس-دست!

    سامیار محکم پایش را میکوبد روی ترمز. برای این که با صورت توی شیشه نروم، دستم را میگیرم به داشبورد.

    • آخ ببخشید… کمربند اون صندلی خرابه… در میره…

    خمیازه طولانی و بلندی میکشم. یکی دو دقیقه بیشتر تا خانه مامی نمانده. ساحل را میبینم توی آن اتاق تنگ و تاریک با همان لباس نقره ای روی تخت نشسته و دارد می نویسد:

    • راز و رها رو یا مامی بزرگ کنه یا سایه…
    • الان بچه ها پیش مامان اند؟
    • الان آره…
    • چرا ننوشت یا مامان یا مامی؟ چرا نوشت یا سایه یا مامی؟
    • ساحل و مامان همه‌ش با هم قهر بودند… مامان رها رو فقط دو سه بار دید توی این چند سال…
    • اگه من بچه ها رو قبول نکنم چی؟ مامان نگهشون میداره؟

    سامیار میپیچد روی پل در وردی باغ مامی. باز انتظار دارم بوغ بزند و مش حسن در را باز کند. ولی بدون اینکه حتی دنبال ریموت در بگردد، خیره در چشمهایم مثل آدم آهنی آن را از کنار دنده ماشین بر میدارد و در را باز میکند. توی نگاهش خبری از تعجب یا ناراحتی نیست. بیشتر انگار دارد میگوید میدانستم. پایش را که روی گاز میگذارد با پوزخند میگوید:

    • بی کس و کار که نیستن! من و ترانه، عمو و شادی، مامان، این همه آدم هستن که بچه ها رو روی چشاشون بزرگ کنند… اگه ازت پرسیدم واسه خواسته ساحل بود و مامی که جون نگه داشتن اونا رو نداره!

    پشت ماشین عمو مجتبی پارک میکند، اما ماشینش را خاموش نمیکند. جان راه رفتن ندارم. انگار یکهو تمام نیروی بدنم را خالی کرده باشند. سامیار از ماشین پیاده میشود و دفترها را از بین دو صندلی عقب و جلو  جمع می‌کند. کیفم را می‌اندازم روی شانه ام. سررسید سال ۹۲ را بر می‌دارم و طوری توی دستم میگیرم که سامیار بقیه دفترها را هم بگذارد روی آن. به چشمهایم نگاه میکند عمیق و سرد. دفترها را میدهد بغلم و میگوید:

    با رمان جدیدت خوش باشی سایه خانوم!

ادامه دارد…

قسمت قبلی

نسخه‌ی صوتی

قسمت بعدی

 

پ ن: مجسمه‌بازی… امروز برنامه‌ی شلوغی دارم. امیدوارم بتونم یه کم سیخشون بزنم… (خمیر مجسمه سازی هم قیمتش از سال ۹۶ تا الان ۳۲ برابر شده به حول و قوه الهی!!)

 

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

12 پاسخ

  1. موزیک و داستان عالی😍😍😍👌🏻
    مجسمه بااااازی😻😻😻😻😻😻😻چرا اینقدر نجومی قیمتش؟😼😱😱😱🤯

  2. «مثل بچه‌ای که به زور جواب سوالاتی علوم یا جغرافی را…» سوالات
    «گفتم باز چه گندی زدم قراره خشتمکو دور سرم پاپیون کنید» خشتکمو
    « الوند و البرز به محضر رفتن عمو..» محض.
    ❤️

  3. ااااا من فکر کردم پست قبلی مال امروز بوده پس امروز استراحتی طور نیست 😁😁😁بث هارتتتتو خیلی دوسش دارم🤩🤩🤩😻😻😻مجسمه سازی هم استارت خورددد🤩🤩🤩👏👏👏😻😻😻👌👌👌👌

    1. نه هنوز وقت نشد این دو هفته گذشته … یک هفته اشو که خودت خبر داری… یک هفته اشم که درگیر یک کار فورس ماژور نوشتنی بودم… راستی جرم شناسی روایت پژوه هم رفت زیر چاپ …

  4. دلم براي سايه كباب شد😞😞😞… يك همكلاسي داشتيم همينطوري بود خانوم دكتر. شوهرش يه روز همه خونه سو خالي كرد جهازشو و طلاهاشو برداشت و فروخت رفت… واسه همين خيلي اين فسمت دلمو درد آورد🥺🥺

    ببخشيد خاك بر سرشون : چي سي برابر نشده از اون سال خانوم دكتر؟😒😒😒

  5. فعالیت جدید رو تبریک میگم❤️ اگر مثل داستان نویسی و نقاشی پیشرفت کنین که تا یک ماه دیگه شاهکارهای مجسمه سازی دنیا رو در اتاق شما میبینیم😍 بزنم به تخته، گوش شیطون کر، دنیا صدام رو نشنوه و کاری بهمون نداشته باشه، نگه عه.. اینا خوبن بذار مورد عنایت قرارشون بدم😂😅

    البرز و الوند به مک «محضر» رفتن عمو… «محض»

    1. فدای تو مهربون… دقیقا… موافقم این دنیا انگار با آدمای ناراضی بهتر تا میکنه تا آدمایی که سعی میکنند از شرایط راضی باشن و کار خودشونو بکنن…😝

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و چهارم

    بعد با دایی رجی و سیمین و رها و راز می‌رود سوار ماشین دایی می‌شود. سامیار تو منو می‌بری خونه ساحل؟ الان؟ شادی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

کتابخانه عجیب

نوشته هاروکی موراکامی، ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، ۱۳۹۳، ۹۱ صفحه. فضاشو خیلی دوست داشتم… فک کنم نیم ساعت کمتر وقت ببره خوندنش، ولی خب

ادامه مطلب »
داستانک

تا آخر دنیا

  دختر از پسر پرسید: چقدر دوستم داری؟ پسر گفت : تا آخر دنیا. مأمور نیروی انتظامی پرسید: شما دو تا باهم چه نسبتی دارید؟

ادامه مطلب »
در باب نقد

نقاد از منظر چخوف

چخوف نویسنده روسی نقادان را چون خرمگس هایی می‌داند که روی پیکر اسب می نشینند و اورا نیش میزنند و از شخم کردن زمینی باز

ادامه مطلب »