سامیار توی هال نیست. میخواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را میشنوم.
- بازم برگرد.
به عقب نگاه میکنم. کسی نیست. پشت کمرم احساس سرمای بدی میکنم. میترسم. انگار ستون فقراتم میلرزد. وقتی برگردم لیون باید دوباره جلسات رواندرمانیام را شروع کنم. از آخرین باری که دچار این حالات میشدم دست کم شش سال گذشته. فکر کنم از وقتی به آپارتمان نوسازی که بعد هم خریدمش، نقل مکان کردم، دیگر حتی یک بار هم چیزی ندیدم و نشنیدم. یک سال بعد هم که النا آمد. در را که باز میکنم سامیار را میبینم زیر درخت اقاقیا ایستاده ، به آسمان نگاه میکند و سیگار میکشد. مرا که میبیند سیگارش را میاندازد روی زمین و با سه قدم بلند خودش را به من میرساند و دفترها از دستم میگیرد.
- میتونی بخونی این همه رو؟
با چانه اش به ماشین اشاره میکند:
- در ماشین بازه …
در عقب را برایش باز میکنم و قبل از اینکه سوار شوم، ته سیگارش را از روی موزاییکهای زشت و لق کف پیاده رو برمیدارم. دنبال سطل آشغال میگردم.
- هنوزم آشغالجمعکنی تو بچه؟
- هنوزم بیتمدنی تو بزرگ؟
- عادته دیگه!
- به تو که میرسه عادته، به من که میرسه برچسب میشه؟
- برچسب چی؟ شوخی کردم بابا…
سرم را به تاسف تکان میدهم. توی ماشین که مینشینم در زیرسیگاری بین دو صندلی جلو را بر میدارم و ته سیگار را می اندازم آن تو. بعد با دست تمیزم ازتوی کیفم ژل ضدعفونی کننده در می آورم. باید بروم حمام. احساس میکنم تمام بدنم پر از باکتری و موجودات ریز موذی است که دارند با دندانهای میکروسکوپی شان پوستم را گاز میزنند و به عمق جانم نفوذ میکنند. سامی استارت میزند و همزمان که به در خانه نگاه میکند، میگوید:
- تا آخر شهریور باید تخلیه کنیم خونهشو…
- چرا ؟
- چون اجارهیه دیگه… اول مهر سررسید خونه بود. امامی هم که جوابش کرده بود… اووووف…. من که نه جونشو دارم نه حالشو…
از توی جیبم عکس را بیرون میکشم:
- این کیه؟
سر کوچه قبل از اینکه به راست بپیچد نگاهی به عکس میکند. بعد حواسش را میدهد به رانندگیاش. در ثانیهای صورتش گر میگرد. کنار آراواره اش از شدت به هم فشردن دو فک نبض میزند. صبر میکنم تا آرام شود و بتواند جواب دهد. از بین دندانهایش میگوید:
- جمال.
- جمال افسری؟بابای رهاست؟
- آره… تو اینا رو از کجا میدونی؟ مامی بهت گفته؟
- نه! من با مامی یک کلمه هم راجع به هیشکی حرف نمیزدم…
- چقدرم افتخار میکنی به این کارت…
طعنهاش را نشنیده میگیرم.
- چرا شناسنامه نمیگرفته برای رها؟
سامیار سرش را تکان میدهد.
- چی بگم؟
توی صورتش میتوانم تاسف، نفرت و اندوه را ببینم. دستم را دراز میکنم و از روی صندلی عقب ماشین، همان سر رسید سال ۹۲ را بر میدارم. سامیار محکم ترمز میکند و تمام دفترها پرت میشود کف ماشین. سعی میکنم بگیرمشان، اما خودم را در وضعیت بدی خم کردهام و گردنم یکهو تیر میکشد.
- گوساله! قبل اینکه مثل گاو سرتو بندازی از کوچه بیای بیرون دور و برو نگاه کن…
- آخ…
- چی شد؟
- هیچی…
سامیار همچنان به راننده فحش میدهد. سررسید را روی پایم میگذارم و گردنم را ماساژ میدهم:
- اون نمیشنوهها! فقط داری منو مستفیض میکنی!
سکوت میکند.
- این کارو از بابا یاد گرفتیا…
بازهم حرفی نمیزند. احساس میکنم از وقتی اسم افسری را آوردهام حالش به هم ریخته.
سررسید را باز میکنم.
- کسی بهم چیزی نگفته. برای اینکه دوره نیفتی دنبال دهن لق بگردی. یکی از دوستای عن مامان سر خاک داشت میگفت ساحل اون طور زن افسری شد. توی این سررسیدش هم نوشته تونسته بالاخره شناسنامه رها رو به اسم جمال گور به گور بگیره… حدس زدم جمال باید همون افسری باشه…. بهراد چی شد؟ مرد یا طلاق گرفتند؟
سامیار سرش را تکان میدهد. انگار بغض دارد نمیتواند حرف بزند. ابروهایش را تاجای ممکن میدهد بالا تا جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد. من هم همیشه وقتی گریهام میگرفت، همین کار را میکردم. سر رسید را ورق میزنم. هر چند صفحه چند تا فحش به جمال و چیزهای عادی مثل اینکه چی خورده و چه کار کرده.
- ماجراش مفصله… بخون خودت حتما نوشته اون تو…
گردنم درد میکند. سرم گیج میرود. نمیتوانم به خواندن ادامه دهم. سر رسید را میبندم و می پرسم:
- ساحل داستان مینوشت؟
آه میکشد. انگار که بخواهد به زور جواب دهد میگوید:
- آره … مامی یه مدت تشویقش کرد دیپلمشو بگیره…
- خب؟
- چی بگم… خیلی خوب شده بود… اون موقعها که با مامی زندگی میکرد، واقعاً عالی شده بود… مامی طفلی صد بار بهش گفت، دیپلمتو بگیر، بچهتو بردار برو از این خراب شده… اون موقع هنوز رهایی در کار نبود… داشت تشویقش میکرد بیاد پیش تو یا کتی بره دانشگاه …
- خب؟
- هیچی … گفت توان عربی پاس کردن و این درسهای چرت و پرتو ندارم… به جاش رفت کلاس داستاننویسی…
تکهتکه حرف میزند. هر ده دوازده متر سر هر کوچه ای که میرسد، ترمز میکند و با دقت اطراف را بررسی میکند. بعد دوباره گاز میدهد. نمیدانم دلش نمیخواهد به گذشته برگردد، یا نمیتواند همزمان هم توی کوچه پس کوچه ها رانندگی کند و هم حرف بزند؟
- بعد چی شد؟
- اولش خیلی ذوق و شوق داشت… مدام کتاب میخرید. کتاب میخوند. مثل اون روزای تو و مامی… با مامی با هم کتاب میخوندن…
قلبم برای تمام لحظههایی که میتوانستم با مامی داشته باشم و ندارم مچاله میشود. باز بیاختیار به حال ساحل حسرت میخورم.
- خب؟
- اما اونقدر توی همون کلاسها مسخرهاش کردند و نوشتههاشو دست انداختند که بیخیال کرد…
دلم برای جوانه کوچک امیدی که ته دل ساحل جان نگرفته خشکیده، میسوزد. باز مکث میکند. طولانی. بغضش را قورت میدهد:
- …بعد هم پاشو کرد توی یک کفش که میخوام برم سر کار… میخوام برم سر کار…
- بدون دیپلم سر چه کاری؟
- تا وقتی که اون سنده بهراد بود که منشی دکتر رحیمی شده بود… دندونپزشکه که دوست بابا ایناست… یادته؟
- آره … بعد اینکه دندونامونو چک میکرد بهمون آب نبات میداد، احمق!
سامیار میخندد.
- به این نکته دقت نکرده بودم…
- خب؟
- خب بهراد که گذاشت رفت، ساحل درگیر اعتیاد شد. رحیمی هم مودبانه از عمو خواست که ساحل دیگه نیاد… مثلاً خودش استعفا بده… بعد دیگه ماجراهای ترک و این چیزا تا دایی رجی و عمو مصطفی دو تایی سفارششو کردن به افسری و توی شرکت معماری اون استخدام شد که… دوباره… کثافت و نحسی برگشت توی زندگیش…
آه بلندی میکشد و پشت چراغ قرمز جایی میایستد که نمیشناسم. با کنجکاوی به دور و برم نگاه میکنم. میفهمد.
- اینجا ته فرامرز عباسیه. از این ور میخوره به جانباز…از اون ور به آزادی…
- بچه ها با کی زندگی میکردند؟ رها و رازو میگم؟
- هوم … فهمیدم… تا سه روز پیش که با خود ساحل… چهارشنبه که میخواست اون کارو بکنه، آوردشون خونه ما…قرار بود خودشم پنج شنبه بیاد… چهمیدونستم میخواد چی کار کنه…
انگار خودش را سرزنش کند، مشتش را محکم میکوبد روی فرمان ماشین.
- خاک بر سرم … سایه، تا برسونمش خونه اش اونقدر فیلم بازی کرد و خندید که وقتی برگشتم به ترانه گفتم فکر کنم ساحل سر عقل اومده دوباره میخواد ترک کنه …
- دوباره؟
- آره بابا… میگم که یه مدت بعد رفتن اون بهراد بی پدر درگیر شد… اصلا این کثافت کاریا با اون بی همه چیز شروع شد…
- خب ؟
- بعد مامی زد پس سرش بردش پیش خودش… اونقدر خوب شده بود سایه… اونقدر تغییر کرده بود… با مامی دوتایی میرفتند کلاس ورزش نمیدونی … اصلاً دوتاییشون سر حال اومده بودند… اون آخرا جمعهها صبح با ترانه و سیمین و شادی پنج شیش تایی میرفتند هتل پردیسان شنا… ماهم ولو میشدیم خونه مامی به کلپچ زدن و ظهرا هم که بساط جوج و ود و آبجرج … خیلی روزای خوبی بود سایه … خیلی … کاش به حرف مامی کرده بود… نمیدونم…
باز آه میکشد.
- …وقتی آدم به گذشته نگاه میکنه، جز “کاش کاش کردن” و “یعنی اگر یعنی اگر گفتن” چیزی ازش بر نمیاد… میدونی چی میگم؟
- آره … خیلی خوووب…
سکوت میکند. از جلوی داشبورد یک بسته مارلبروی اولترا لایت بر میدارد و از من میپرسد:
- اشکالی نداره؟
- نه…
دکمه فندک را ماشین را فشار میدهد و همزمان که سیگار را از پاکتش میکشد بیرون میپرسد:
- تو که نمیکشی نه ؟
- نه…
سیگار را روشن میکند و یک لحظه احساس میکنم دایی رجی پشت فرمان نشسته. هیچ وقت ندیده بودم سامی سیگار بکشد.
- راستی پیانوش کجاست؟ گذاشت خونه مامان اینا؟ با خودش نبرد؟
اشکهای سامیار بی مقدمه و بدون صدا روی گونه اش روان میشود. دود سیگار را مثل بازدم عمیق بعد از برداشتن وزنه ای سنگین از میان لبهایش بیرون میدهد و میگوید:
- آخ… نگو پیانو که ساحل واسه خاطر همون پیانو معتاد شد…
ادامه دارد…
قسمت بعدی
پ ن: نقاشیبازی. نمیدونم چرا دیروز احساس کردم توی همین مرحله بسشه و دادم محمود روش اسپری فیکساتور بزنه؛ اما الان پشیمونم و کلی ایراد توش میبینم … حالا اهمیتی هم نداره. به نظرم فقط مرگه که پشیمونیش فایده و چارهای نداره… فوقش دوباره یکی دیگه میکشم 😁
این نقاشیا رو خیلی دوست دارم… موقع خیخی یا گرگومیش هم اگه یادتون باشه یکی دو تا مجسمه نقاشی کردم. اون موقع به اندازه الان تکنیک بلد نبودم. اگه اتاقم جا داشت حتما یه جاییشو واسه مجسمهسازی درست میکردم… دارم فکرای خبیثانهای میکنم مبنی بر خریدن خمیر مجسمهسازی در حدی که روی میز آبرنگم جا بشه … 🤣🤣 محمود الان اینو بخونه میگه: یا ابرفرض خودت رحم کن🤣🤣. فکر کنم باید دیوار بین اتاق من و هال رو برداریم و من پیشروی کنم به سوی آشپزخونه 😁😁😁.
12 پاسخ
عاااالی👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻😍😍😍❤️❤️❤️
وایی مجسمه سازی هم عالیه😍😍😍یکی از لذت بخش ترین کارهاست😍همیشه دوست داشتم انجامش بدم🙈
نقاشیتون خیلی خوب شده البته من تخصصی ندارم ایراداتی که میگین و نمیبینم🙈🙈🙈❤️❤️❤️
برداشتن دیوار فکر خوبیه😁🙌🏻
جان دلم… بگردمت 😍😍
آخ آخ محمود بخونه این کامنتو🤣🤣 بخدا ما اصلا توی هال نیستیم… فقط کتابخونه امو از دست میدم …😕 بذار ایده مو جدی تر با سی دی جانم مطرح کنم
پس من فرااااااار🏃🏃🏃🏃😁😁😁
منم داشتم به کتابخونتون فکر میکردم اتفاقا😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🙁
«و دفترها از دستم میگیرد» را بعد از دفترها جا افتاده.
«ترمز میزند و تمام دفترها پرت میشود کف ماشین» میشوند.
«دکه فندک را ماشین را فشار میدهد» را اول اضافهاس.
«اشکهای سامیار بیمقدمه و بدون روی گونهاش جاری میشود»بدون چی؟
«هچی فکر کنم کردنم گرفت» هیچی.
❤️
مرسی مرسی… این قسمت خیلی ایراد داشت کلا… امروز ادیت کردم یه جاهاییشو .. بدون صدا بود … اصلاح کردمو اونو….
اي جان بگردمتون😍😍😍😍 اين جمله رو هم من از شما ياد گرفتم كه توي اين دنيا همه چي جبران شدنيه جز مرگ و قبل مرگ … يادتونه رويا ميان ترم غايب شده بود دو تايي با چشماي التماسي اومديم پيشتون پرسيديم راه جبراني داره؟ شما اونقدررررر مهربون گفتين آره عزيزدلم معلومه كه داره فقط مرگ جبران نداره و نميدونين چقدر ما دو تا عاشقتون شديم. شما رو با بعضيا مقايسه كرديم كه چنان گردن به سقف به قول شما كوتاه دانشگاه افراشته مي كردن و مي گفتن شش نمره از دست دادي ديگه خودت ميدوني و پايان ترمت… بگذريم خاطره هاي اون دانشگاه هر چقدر واسه شما تلخه واسه ما هم گزندست.
مجسمه بازي خيلي خووووبه😍😍😍😍😍😍😍 هوراااا سركرمي جديد😍😍😍
جان دلی تو … قربون خاطره هات بشم من 😍😍 آره سرگرمی جدید… ببینم امروز وقت میکنم برم سراغش؟
راستي اين نقاشيه عاااالي شده😍😍😍😍😍
راستی شما خیلی گلید 😍😍
👍🏼❤️ Great
😍😍
خیلیییییی خوب شده نقاشییی اصلا انگار هم مجسمه هست هم نقاشی خیلی زنده هستتتت🤩🤩🤩🤩😻😻😻😻👏👏👏👏👏