داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

کافه نیمه

  اما تو که تمام این سه سال هیچی نفهمیدی. چرا حالا باید فهمیدن این قضیه آزارت دهد؟ این‌قدر که بخواهی بی‌خیال ازدواج با آرش

ادامه مطلب »

یک داستان لوس

امیر بین من و سمیرا روی کاناپه نشسته بود و فوتبال رئال و بارسا را نگاه می‌کرد. من و سمیرا حوصله فوتبال نداشتیم؛ اما آن‌قدر

ادامه مطلب »

بریجیت

  یکی توی سرم می‌گفت: «اسمت بریجیته، بیست‌ونه‌ساله از نروژ» و من دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و به خیال خودم داد زدم «نه من

ادامه مطلب »

ال اینکا

  خودش می‌دانست آن‌ها همه‌جا آدم دارند. می‌دانست آخرش این‌طوری تمام می‌شود. چند بار به خود من گفت یا می‌میرم یا آزاد می‌شوم؛ حماقت کرد

ادامه مطلب »

قنطورس

  پیرمرد هرروز به بهانه آب دادن گلدان‌ها به تراس می‌رفت و دختر جوان خانه روبه‌رویی را دید می‌زد. دختره  پرده‌ها رو کنار میزنه و

ادامه مطلب »

یغما

  خانم اسدی بعد از بازنشستگی یکی دوهفته‌ای توی خانه پرسه زد. یک روز حین شخم زدن زیرزمین، وقتی داشت به پذیرفتن پیشنهاد کار در

ادامه مطلب »