خانم اسدی بعد از بازنشستگی یکی دوهفتهای توی خانه پرسه زد. یک روز حین شخم زدن زیرزمین، وقتی داشت به پذیرفتن پیشنهاد کار در مدرسه غیرانتفاعیِ خانم نبی زاده فکر میکرد، لابهلای جعبه بزرگی که مجلههای هنر و مردم و یغما را در آن جمع کرده بود، دفترچهای پیدا کرد. جذابیت مجلههای قدیمی آنقدر زیاد بود که اول توجهی به دفترچه کوچک خاک گرفته نکرد.
مجلهها را دستهدسته از توی جعبه بیرون میکشید. خاکشان توی هوا پخش میشد. جلد بعضیها را نگاه میکرد و دوباره برمیگرداند توی جعبه. حتماً مال برادر خدابیامرزم بوده. من مجله ورزشی جمع نمیکردم.
اکثرشان مال یک سال بود. حتی مجلههای ورزشی که گاهبهگاه لابهلای مجلات او پیدا میشدند و حالا دیگر رویهم جمعشان میکرد. میدهم به ناجی. حتماً خوشحال میشود مجلههای پدرش را ببیند. بعضیها را باز میکرد و چندخطی از مطالبشان را میخواند:
باز ورق میزد تا قلاب نوشتهای چشمش را گیر بیندازد؛ یعنی من فقط چهارده سال داشتم وقتی اینها را میخواندم؟ یعنی ناجی با بیستوهشت سال سن اصلاً از این چیزها میخواند؟ یا برایش اهمیتی دارد؟
و باز ورق میزد. گاه افسوس میخورد. گاه میخندید. گاه سر تکان میداد. چشمش به مطالب آموزش عکاسی که افتاد انگار جزیره فراموششدهای را در گوشهای از ذهنش پیدا کرد. چقدر عاشق عکاسی بودم. دوربین انگار قدرتی سحرآمیز داشت.
من باآنهمه اشتیاق … چه شد که اینهمه سال حتی یک دوربین نخریدم؟ آه عمیقی کشید. دلش گرفت. چرا هیچوقت دوربین نخریدم؟ مجلاتی که توجهش را جلب کرده و مجلات ورزشی را دسته کرد، خاکشان را گرفت و بقیه را برگرداند توی همان جعبه بزرگ. قفسههای زیرزمین را ازنظر گذراند. یک دنیا خاطره اینجا دفن کردهام. خواست در را ببندد که چشمش به جلد مقواییِ زرده شده دفترچه افتاد. مجلات را زیر بغلش محکم گرفت و دفترچه را برداشت. هنوز گوشهای از قلبش احساس خلأ میکرد. واقعاً چرا نخریدم؟ ناگهان نخریدن دوربین عکاسی تبدیل به دردی عظیم و حسرتی بیپایان شده بود.
شب موقع خواب وقتی داشت دندانهایش را مسواک میکرد و دور خانه میگشت تا درها را قفل کند، چراغها را خاموش کند، شیر گاز را چک کند، تلویزیون را از برق بکشد و … چشمش به دفترچه افتاد.
اما هیچکدام از این کارها را نکردم. دیدن اسم افسانه چون گزلیکی در قلبش فرورفت.
نتوانست بیشتر ادامه دهد. آه افسانه. افسانه را اعدام کردند. چند سال بود که حتی یک ثانیه هم به افسانه فکر نکرده بود. آن سه تبدیل به زری و فریبا و ثریای یکلحظه روی پلِ ر. اعتمادی شده بودند. میگفتند افسانه عضو مجاهدین خلق بوده. دخترک هفدهساله. چه میفهمید از مجاهد و منافق و تودهای و اسلامگرا. او فقط دختری خوشقلب بود. وجیهه یک سال بعد از مرگ افسانه ازدواج کرد. سه سال بچهدار نشدند. ایراد از وجیهه بود، میگفتند وقتی شانزدهسالگی از اسب پرت شده پایین، تخمدان و رحمش آسیبدیده، اما آنها نفهمیده بودند. برای شوهرش مهم نبود. عاشقترین مردی بود که تابهحال دیده بودم. خرداد شصتودو مجبور شد برود جنگ. اسفند شصتودو در عملیات خیبر کشته شد. وجیهه دو ماه بعد رفت آمریکا و آنجا پزشک زنان شد. سال هفتادوهفت یا هفتادوهشت چند ماهی برگشت تا در خاک خودش کلینیک ناباروری افتتاح کند، اما زود پشیمان شد و برگشت. چند سال است از هم خبری نداریم؟ آخرش من که اینقدر مشتاق سفر بودم، اینجا ریشه کردم و ماندم. نفهمید کی خوابش برد. تا صبح کابوس دید و رؤیا دید و اشک ریخت و ترسید و مشتاق شد.
چند روزی را به ورق زدن آلبومهای قدیمی گذراند. دستهایش دچار نوشتن شده بود. خاطراتی که به ذهنش میرسید، مینوشت. احساس بیهودگی، خستگی و ملال میکرد. دلش برای روزهای قدیم، دلش برای چهاردهسالگیاش تنگ شده بود. ناجی که برای گرفتن مجلههای پدرش به دیدنش آمد، دستنوشتههای روی میز را دید.
- عمه؟ نوشتههای شماست؟
- آره عمه. خودم را سرگرم میکنم.
- عمه چه خوب مینویسید. چرا چاپشان نمیکنید؟
دیگر از من گذشته.
- … عمه دوست من آذین کلاس نویسندگی آنلاین شرکت میکند. اصلاً لازم نیست نگران همکلاسیهایتان باشید.
- چرا فکر کردی نگران این ام؟
- چون خودم وقتی هفدهسالگی با بچههای یازدهساله سر کلاس زبان مینشستم، احساس بدی بهم دست میداد؛ اما حالا همهچیز فرق کرده.
بلافاصله به دوستش زنگ زد. صدای بلند دختر از پشت تلفن شنیده میشد. خانم اسدی به شوق و اشتیاق جوانیشان لبخند زد. انگار عکس سیاهوسفید جوانی پدرش را به آدم تبدیل کرده باشند.
- عمه موبایلتان کجاست؟
به میز تلویزیون اشاره کرد. ناجی یک ربعی با موبایل او وررفت و بعد برایش توضیح داد:
- عمه، کلاسها دو جلسه است شروع شده؛ اما اشکالی ندارد. میتوانید خودتان را برسانید. برایتان با اسم و فامیل الکی ثبتنام کردم که اگر دلتان نخواست بروید یا خود واقعیتان را معرفی کنید، راحت باشید. کلاسهای دو جلسه قبل را میتوانید ازاینجا نگاه کنید. ببینید عمه، فقط همین دکمه را میزنید و تمام. شما از امروز یغما جویندهاید، بیستویکساله.
- چرا یغما؟ چرا جوینده؟ چرا بیستویکساله؟
- یغما را از روی جلد این مجله برداشتم. بیستویک را از تاریخ امروز. جوینده هم یعنی شما. زندگی هم یعنی جویندگی…
هر دو خندیدند. ناجی که رفت مثل دختربچه عاشقی که در انتظار خالی شدن خانه و زنگ زدن به معشوق است، جلسه اول کلاس را باز کرد. حتی میتوانست سؤالات شرکتکنندگان را ببیند. چقدر غلط املایی. بعضیهایشان حتی فارسی نوشتن عادی بلد نیستند. آمدهاند تا نویسنده شوند؟ همان روز جلسه دوم را تماشا کرد و تکالیفش را با دقت نوشت. خندهاش گرفته بود. مثل مشق جمله نویسی کلاس سومیهاست. عصر که شد هوس کرد برود دوربین عکاسی بخرد. گویی ناگهان فاصله حال و گذشته ازمیانرفته بود و او در قامت زنی شصتساله، دختری چهاردهساله بود، پر از اشتیاق برای تجربههای تازه یا انجام کارهای نکرده. وقتی برگشت خانه، تلفن داشت زنگ میزد. وفا دخترش از کانادا تماس گرفته بود و اصرار داشت پیشنهاد کار در مدرسه غیرانتفاعی را قبول کند. گفت:
- مامان تو توی خانه میپوسی.
صحبت را عوض کرد.
- شوهرت چهکار میکند؟ دوقلوها؟ انور خانم؟ خیال ندارید بیایید ایران؟
- علی میگوید کلاهم، بیفتد ایران هم، برنمیگردم. حالا هم که مادرش پیش ما زندگی میکند، بعید میدانم بیاید. من هم که تا دوقلوها از آب و گل درنیایند نمیتوانم بیایم. بچه یکیاش سخت است، چه برسد به دو تا همزمان و همسن.
وفا که قطع کرد، زنگ زد به ناجی و از او سراغ کلاس غیرحضوری عکاسی گرفت. ناجی یا از همهچیز اطلاع داشت، یا در کسری از ثانیه اطلاع پیدا میکرد. داشت با دو انگشت سبابه و شست گلبرگهای خشک گل محمدی را روی کاسه آب دوغ خیار پودر میکرد و عطرش را به عمق روحش فرومیداد که ناجی پیام داد، او را در کلاس عکاسی ثبتنام کرده، اما اول ماه شروع میشود. بعد از شام چنددقیقهای به دوربین کَنونِ وان دی[۱] اش وررفت. فروشنده گفته بود یکی از بهترین دوربینهای ممکن برای عکاسی است. اولین عکسش را از کتاب روی میز گرفت و چنان احساس شادی کرد که ناپلئون از فتوحات خود.
صبح وقتی بیدار شد، پیامی از استاد کلاس نویسندگی برایش آمده بود. تکالیفش را خوانده بود و از نثر و شیوایی نگارشش لذت برده بود. مثل دختربچهای ذوق کرد و فهرست کتابهای پیشنهادیای که توی کانال گذاشته بودند را یادداشت کرد تا بخرد. خیلی وقت بود که رمان و داستان نخوانده بود.
اوایل یادش میرفت اسمش یغماست؛ اما کمکم انگار باورش شد، یغمای بیستویکساله است. همه توی کلاسشان جوان بودند. خیلی جوان. استادش حتی از وفا هم کوچکتر به نظر میرسد. فقط یک همکلاسی ۶۵ ساله داشتند. آقای ساعدی. جلسه پنجم یا ششم بود که تصمیم گرفت خودش را معرفی کند. احساس میکرد با این هویت تقلبی دارد سر بقیه را کلاه میگذارد؛ اما دیدن پیام یکی از همکلاسیها به آقای ساعدی او را کاملاً منصرف کرد:
- آقای ساعدی ماشاالله به شما که با این سن و سالتان آمدهاید کلاس. فکر میکنید میوه درختی را که دارید میکارید، بخورید؟
منظورش چیست؟ تقبیح یا تشویق؟ بعضیها حتی تعریف کردنشان هم نیش و کنایه دارد. آقای ساعدی هنوز پاسخی نداده بود، اما استاد بلافاصله تصویری توی گروه ارسال کرد.
پیام با تذکر خصوصیِ استاد یا با شعور ناگهان بیدار شده خود آن آدمِ بیشعور پاک شد. آقای ساعدی دید یا ندید، خانم اسدی نفهمید؛ اما باز دچار دلسردی شد. بخصوص که همکلاسیهایش از داستانهای او خوششان نمیآمد. به نظرشان خستهکننده و کسالتآور و فاقد خلاقیت بود. آنها راجع به سفر به سیارات و ورود آدم فضاییها به زمین و روابط عاشقانه پرسوزوگداز مینوشتند و او قصه کشته شدن شوهر وجیهه را مینوشت. یا ماجرای مبارزه شوهرش با سرطان را، از دلتنگیهای دخترش و مادر شدن در غربت یا مصائب داماد روزنامه نگارش در ایران؛ تمام قصههای او واقعیتهایی بود که تجربه کرده بود. وقتی استاد چند بار از نثر و تسلطش بر وقایع تاریخی تعریف کرد و به همکلاسیهایش گفت:
- نویسنده باید درباره موضوعاتش تحقیق کند. ببینید یغما جان همسنوسال شماست، اما وقتی راجع به جنگ مینویسد تمام جزئیات آن باورپذیر است؛
و استاد عکاسی هم سر کلاس گفت که سوژههای او را دوست دارد، دوباره جوانه اشتیاقش جان گرفت.
استاد عکاسی چند بار دیگر، عکسهای او را برای بچههایی مثال زد که مدام نق میزدند، سوژه خوب پیدا نمیکنند و گفت: برای پیدا کردن سوژه فقط باید چشمتان به زندگی حساس باشد.
از او خواست برای هر عکس اسمی بگذارد و خانم اسدی آلبومی درست کرد به نام رنج زیستن.
وقتی در آخرین جلسه ترم اول، استاد نویسندگی به او توصیه کرد که در کلاس پرورش خلاقیت شرکت کند، بار دیگر موجی از اندوه وجودش را گرفت. حال نهال جوانی را داشت که کوچکترین بادی تکانش میداد. کمترین سرما به لرزشش میانداخت و اندکی گرما، پژمردهاش میکرد. دوباره داشت دلسرد میشد. شاید بچهها راست میگویند، موضوعات من کسالتبار و خستهکننده است. شاید بهتر باشد فقط عکاسی کنم. ناجی بهزور او را در کلاس پرورش خلاقیت ثبتنام کرد. نمیدانست میخواهد شرکت کند یا نه که آقای ساعدی در گروه نویسندگی به او پیام داد که با داستان «جدا از خود» اش اشکها ریخته و اگر شخصیت داستانش مرد بود، گویی زندگی خود او بود. از او خواست که مبادا اجازه دهد سرنوشت دخترک این داستان، سرنوشت خود او شود. داستان «جدا از خود» داستان زندگی خود خانم اسدی بود؛ اما آقای ساعدی فکر میکرد او دختری ۲۱ ساله است و این داستان لابد تخیلی است. پیام رمانتیک آقای ساعدی دلزدگی و ملال را از او زدود. استاد عکاسی یکی از عکسهایش را برای برگزاری نمایشگاه مجازی بهترین عکسهای کلاس انتخاب کرد و او جان دوباره گرفت.
در کلاس پرورش خلاقیت با مشخصات واقعی خودش شرکت کرد. استاد پولکی و زبانبازی بود. سطحی و نپخته. در عوض خوشتیپ و جذاب. ده جلسه کلاسش بهاندازه سه ماه حقوق بازنشستگی او هزینه داشت. برخلاف دو کلاس دیگر، از چند جلسه اول کلاس پرورش خلاقیت بدش آمد. برخلاف او تمام همکلاسیها عاشق استاد بودند و هر جلسه هم یکی نمکدان میشد که: استاد شما برادر دوقلوی رابرت پتینسون[۲] نیستید؟ خانم اسدی حتی رابرت پتینسون را نمیشناخت. این حرفها چه ربطی به پرورش خلاقیت دارد؟ آقای ساعدی هم توی این دوره شرکت کرده بود. نکند مرا را بشناسد؟ نه بابا، با شماره ایرانسلم عضو این گروه شدهام. کسی حتی به ذهنش خطور نمیکند.
برخلاف تصورش جلسات بعدی کلاس پرورش خلاقیت خوب پیش رفت. اما یکبار استاد حرفی زد که تمام سالهای تدریس خانم اسدی را نشانه گرفت:
- … حالا شما کلی پول به من میدهید تا چیزی که در دوران کودکی داشتهاید و مدرسه و آموزش رسمی نابود کرده، در شما دوباره زنده کنم: خلاقیت.
خانم اسدی به تمام لحظاتی فکر کرد که بابت خیالپردازی از مادرش کتک خورده بود. به تمام دانشآموزانی فکر کرد که توی کلاس میرفتند در عالم هپروت و تنبیه میشدند و به وفا فکر کرد که میخواست نقاش شود و بهزور فرستاده بودش رشته ریاضی تا مهندسی کامپیوتر بخواند.
- …یک تمرین ساده انجام میدهیم. حالا چشمهایتان را ببندید. جایی را تصور کنید.
زیرزمین خانه.
- آنجا چهکار میکنید؟
مجلههای کهنه را ورق میزنم.
- به چه چیزی فکر میکنید؟
که تدریس در مدرسه غیرانتفاعی را بپذیرم یا نه.
- حالا از خودتان بپرسید، چه میشد اگر در آن حالی که هستید اتفاقی غیرمنتظره میافتاد. میتوانید به هر چیزی فکر کنید.
چه میشد اگر آن روز که دفترچهام را پیدا کردم، دوباره چهاردهساله میشدم؟
- من خودم را در صحرای بزرگی تصور کردم که دارم گل لاله میچینم و به این فکر میکنم که کاش زندگی هیجان بیشتری داشت و ناگهان سانچو پانزا در برابرم ظاهر میشود و مرا دن کیشوت صدا میکند. حالا من یک داستان دارم… برای جلسه بعدی با این تمرین یک داستان یا طرح داستان بنویسید. نهایتاً دو هزار کلمه و توی گروه ارسال کنید.
خانم اسدی همان لحظه شروع به نوشتن کرد. یغما بهمحض باز کردن دفترچه خاطراتش، به چهلوشش سال قبل سفر میکرد. اجازه نمیداد افسانه عضو گروه کتابخوانی فرهنگسرای محله شود و بهاینترتیب هرگونه شائبه ارتباط او با مجاهدان را از بین میبرد. وقتی وجیهه از اسب میافتاد، از پدرش مادرش میخواست او را ببرند بیمارستان و از تمام بدنش عکس بگیرند. وقتی وجیهه و شوهرش ازدواج کردند متقاعدشان میکرد بروند آمریکا. خودش همزمان با معلمی داستان مینوشت. کلاس عکاسی میرفت. از شاگردانش وقتی میرفتند توی عالم هپروت میپرسید، به چه فکر میکنند و دیگر به خاطر بیتوجهی به کلاس تنبیهشان نمیکرد. توی جلسات کلاس فارسی، بهجای آنکه دانش آموزان را مجبور کند، اسم و تاریخ تولد نویسندهها را از حفظ کنند، بهشان میگفت تا چشمهایشان را ببندند و چنددقیقهای در عالم خیال پرواز کنند، بعد فقط هر چه به ذهنشان رسیده؛ بنویسند یا بکشند. از چهلسالگی هرسال شوهرش را میبرد، چکاپ تا جلوی سرطانی شدن پولیپ توی رودههایش را بگیرند. به دخترش اجازه میداد نقاشی بخواند. به برادرش میگفت دوم مرداد هشتادوهشت سوار پرواز ۱۵۲۵ آریا تور نشود. دامادش را متقاعد میکرد به پیشنهاد کار مترجمی در امارات جواب مثبت بدهد و بیخیال شغل روزنامهنگاری در ایران شود و خودش را با بیستوپنج سال سابقه کار بازنشست میکرد و بهجای خرید یک خانه بزرگتر با شوهرش دور دنیا را میگشت. او دوباره همین زندگی را انتخاب میکرد، اما باکمی تغییر.
داستان «کمی تغییر» خانم اسدی بهعنوان یکی از داستانهای موفق کلاس پرورش خلاقیت معرفی شد. از شادی خودش غرق لذت بود که آقای ساعدی، خصوصی به او پیام داد:
- خانم اسدی؟ شما یغما جویندهاید؟ میدانستم برای یک دختر جوان زیادی پخته و دنیادیدهاید. مایلید باهم قهوهای بخوریم و راجع به داستان آخرتان حرف بزنیم؟
[۱] Canon EOS 1D
[۲] Robert Pattinson
11 پاسخ
عزیززززم.. چقدر قشنگ بود🥺😍😍
آقای ساعدی چه زود خانم اسدی و شناخت😱.
.
“دیدن اسم افسانه چون گزیلکی در قلبش فرو رفت” گزلیکی.
.
“وفا که قطع کرد، زنگ زد به ناجی و سراغ کلاس غیر حضوری عکاسی از او گرفت” را بعد عکاسی جا افتاده.
.
“کتاب های پیشنهادی ای که توی کانال گذاشتند بودند” گذاشته بودند.
“در شما دوباره زندگی کنم” زنده.
.
” نیغما” یغما.
❤❤❤
.
یک عالمه مرسی که این قدر وقت میذاری اصلاح میکنی😍😍😍
به شدت خانم اسدی رو درک میکنم، آفرین که تونست کاری رو که همیشه دوست داشته انجام بده… به جای حسرت خوردن عمل کرد🌹 این داستان شما میتونه نقطه شروع یک آغاز شیرین، برای کسانی باشه که هیچ وقت رویاهاشون رو زندگی نکردن…. برای من که به شدت موثر بود💜❤️
دو تا مورد بود خواستم بگم اصلاح کنین، اونقدر جذاب بود داستان که منو غرق خودش کرد، موارد توی ذهنم نموند، یادداشت هم نکردم، دوباره میخونم میگم.
😍😍فدات شم این قدر وقت میذاری😍😍
سارا جان گفتن… ممنون❤️
😍😍
😍😍😍
چقدر قشنگ بود (قلب قلب قلب) چون با کامپیوترم ایموجی ندارم .عالی بود
😍😍😍
خیلییییی خوب بود❤❤❤ از وقتی کلاس عکاسی و نویسندگی ثبت نام کرد خیلی خوشحال شدم چون بالاخره رفت به دنبال چیزایی که دوست داشته بهشون بپردازه اما زندگی مجال پرداختن بهش رو نداده بوده 🥺🥺🥺❤❤❤عکس های بین متن هم عالییییییی بود😻😻😻👌👌👌
😍😍😍