روزنوشت‌ها

قلم زدنی با قلم‌زنی…

با خودم لج كرده‌ام؛ ذهنم آبستن داستان‌ها و قصه‌های بسیار است. دستانم تشنه‌ی قلم زدن و نوشتن واژه‌ها… اما چونان كه بخواهي كودك خواهانِ پفك

ادامه مطلب »

انگار که نیستی…

چو هستی، خوش باش… چشم‌هاتو ببند و فرض کن همین الان همین لحظه مُردی… اولش ممکنه فکر کنی: کارهام؟ احتمالا بچه هام؟ شوهرم؟ زنم؟ مادرم؟

ادامه مطلب »

زمان

کتابی که دارم ترجمه می‌کنم با این جملات شروع می‌شود: “معتقدم سرمایه‌ی اصلی من (که باید از آن مراقبت کنم و حتی پرورشش دهم) ناامنی

ادامه مطلب »

موضوع انشا.

  بویش در اتاقم می‌پیچید… بوها… همیشه مرا فریب داده‌اند… بوها … بو قابل‌شمارشه یا غیرقابل‌شمارش؟ نمی‌دونم؛ ولی آدمایی که با بوشون فریبم داده‌ند غیرقابل‌شمارشند…

ادامه مطلب »

و من!

-و من و من این‌گونه زاده شدم در تلخناک اراده‌ی پاییز در گستره‌ی ناکامی درخت در انزوای فصل در میان برگ‌های خزان‌زده‌ی مغموم در زوالِ

ادامه مطلب »

با تو

این واژه‌های ناب این لحظه‌های گُر گرفته از اعتمادِ خواب سرمایه‌ی من است که به پایت ریخته‌ام با تو من سرشارم از عمر قافیه‌های ناتمام…

ادامه مطلب »

فَرِه

هيچ كس نميداند ولي تو ميداني هيچ كس نميبيند ولي تو ميبيني هيچ كس نميخواند ولي تو ميخواني – دايره المعارف رنج را كه بر

ادامه مطلب »

مهرِ بدمهر!

باز پاييز و من و -بدمهري مهر باز اخبار بد و سعي من و -گَندي ايام سپهر!   پ ن: میخوام از سرش قاصدکی، خفاشی،

ادامه مطلب »