English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

و من!

۱۴۰۰-۰۸-۲۱

-و من

و من این‌گونه زاده شدم

در تلخناک اراده‌ی پاییز

در گستره‌ی ناکامی درخت

در انزوای فصل

در میان برگ‌های خزان‌زده‌ی مغموم

در زوالِ ناآرام جاودانگی

-من

در بهت تاریخ‌زده‌ی یک روز کذایی

در امتداد بی‌فصلیِ بهار

و در انتهای آخرین فریاد تابستان

با شیونی غریب

-رنجور از زاده‌شدن در این غریب‌واره‌ی بی‌رحم-

با اشکی بر چشم

و دردی بر جان

با ضجه‌ای

-با سوزی

و باگدازی

از بستر بلوغ آرامش مادرم

پا به دنیای زمینیِ زمینی‌ها گذاشتم

از ازل گذشتم

از غربتی به غربتی

و از تنگ‌واره به تنگ‌واره‌ای

با نوازشی و با کلامی آرام گرفتم

با بوسه‌ای فریفتم

و با لای لای مهرانه‌ای به خواب رفتم

-از بیداری گم شدم

و دیگر بار به خواب رفتم

-بیداری من-

همان شیون جگرسوزِ سرخی بود که بر گوش‌هاتان تکید

به خواب رفتم

خواب!

خوابی که پاره‌پاره مرا با آنچه نامش را آدمی نهاده‌اید

انیس کرد و عمیق‌تر شد

-و من

این‌گونه‌ام

به خواب‌رفته‌ای غافل از بیداری که از هوشیاری خویش خرسند است

غربت‌زده‌ای بی‌تاب

که چون بادِ دیوانه

بر اسبِ تنهایی‌های بی‌پایان خویش می‌تازد

و نمی‌ترسد

نمی‌ترسد از گذرِ این دقایق مرگ‌زای خاکسترساز

محنت‌کشیده‌ای مسرو که عار آیدش از غریزه‌های انسانیِ خویش

فریادخواهی گرفتار سکون

که به‌اکراه، جویای از هم‌گسیختگیِ غایت زمین است

تب‌زده‌ای سرشار از شعله‌ی خزان

در بی‌رنگیِ نفس‌مرده‌ی کویر

آری!

-منم، من

آن نگون‌بختِ شوریده‌وش

که نیک‌بختی زمین را در نوردیده

تا به دادگریِ میخکوب شده بر صلیب زهرخند زند

آن قماربازی که همه‌ی سطوح تاسش بی‌شماره است

آن حیرانِ خواهش‌ناپذیر

که نسل‌های توان‌فرسای خویش را

به یادمان فرجامی هولناک پاس می‌دارد

تا در پسین‌گاهِ آسایش خویش

پیشکشی برای تقدیم به گوشه‌نشینان مهرش کند

آن یاوه‌گوی تن‌آسا

که تنِ رنجور و رخ تکیده‌اش را

با نقابِ لبخندآمیز شادوَش خویش

می‌برد به گلستان کفران لحظه‌ها

آن گریزپای زیرک

که می گریزد از بیداری خویش

-تا مبادا

به زبان آورد ناشنیده‌هایش را

-منم، من

آن شاعر شوریده

که با خطوط واژه‌های فناناپذیرش

عشق را

به فریب لحظه‌های زندگیِ بی‌فرصت خویش فرا می‌خواند

آن صدگام پیموده‌ی بی‌هدف

که تباه می‌کند هر تمامیتی را

برای بازگشت به بامداد دیوانه‌وار خویش.

 

پ ن: از یک دفتر قدیمی. زیرش نوشته‌م:

«هانی پاییز ۷۹».

احتمالاً دم تولدم بوده. تولد بیست‌سالگی. احتمالاً با خودم فکر می‌کردم چقدر بزرگ شده‌ام. جالبه که هنوزم اگه قرار باشه خودمو توصیف کنم مضمونی شبیه به همین می‌نویسم.البته احتمالاً نه این قدر رمانتیک.

اون موقع ها کتاب شعر حافظ و خیام و مشیری و مصدق و شاملو و … از دستم نمی‌افتاد. یه دوستی داشتم به اسم مریم. با هم درس می‌خوندیم. گاهی شبای قبل از امتحانای میان‌ترم یا پایان‌ترم پیش هم می‌موندیم که مثلاً درس بخونیم و به جاش مدام شعر می‌خوندیم (البته مریم دختر سربه‌راهی بود. نمونه‌ی کامل این دخترهای منضبطِ مامان-بابا پسند. کرم و کوله‌ها از من بود. من رفیق ناباب بودم. مریم دوست خوبی بود. از معدود آدم‌هایی که هیچ‌وقت احساس نکردم که ازش زخم خوردم ( چون خیلی وقتا آدما به ما زخمی نمی‌زنند یا تلاشی هم برای این کار نمی‌کنند، ماییم که تصور می‌کنیم زخم خوردیم؛ اما خب تصور زخم خوردن می‌تونه به‌اندازه‌ی خود زخم خوردن دردناک باشه) و هنوزم دوسش دارم-فاصله افتاد بین جمله یه بار بدون پرانتز وسطی بخونید). فکر می‌کنم آخرین بار سال ۹۴ یا ۹۵ دیدمش که دست یه بچه‌ی مدرسه‌ای رو گرفته بود و داشت از توی پارک آخر جامی رد می‌شد. من سوار ماشینم بودم و می‌خواستم برم گلبهارِ کوفتی. نشد پیاده شم، باهاش حرف بزنم. ولی تمام راه گلبهار به خاطره‌هامون فکر کردم و به ریش خودمون و بچگیمون و فکرامون خندیدم. چه روزگاری بود… زندگی مثل یه خوابه. مامانم همیشه می‌گه زندگی مثل یه خوابه. به قول کورت ونه گات هم که مدام توی رمان سلاخ خانه شماره‌ی ۵ می‌گه: «زندگی همینه دیگه!».

صدگام پیموده‌ی بی‌هدفُ خیلی دوست داشتم؛ به جای گریزپای زیرک باید می‌نوشتم گریز پای ابله. البته که شاید می‌خواستم بگم از بیداری عمدی فرار می‌کنم. نمی‌دونم. از آدمی که اینا رو نوشته هیچی نمی‌دونم و خیلی چیزا ازش می‌دونم. چه تناقضی.گلستان کفران لحظه‌ها. احساس می‌کنم همیشه زندگی‌م همین بوده. گلستانِ کفران لحظه‌ها… البته منصفانه بخوام نگاه کنم الان نسبت به روزایی که دانشگاه می‌رفتم کمتر کفران لحظه‌هاست…. شاید اون موقع‌ها موال کفران لحظه‌ها بوده. الان گلستانه… آره این‌طوری بهتره… چه بدجنسم… از توصیف اون دوران با موال لذت عجیبی بردم.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

7 پاسخ

  1. چقدر خوبببببب بود شعرتوننننن😮😮😮😮😮چقدر نگاهتون حتی تو اون سن و سال عمیق و متفاااااوت بودهههههه😮😮😮😮😮😮😮😮😮👏👏👏👏👏👌👌👌👌👌❤❤❤❤❤

  2. عزيزدلمممم🥺🥺🥺🥺🥺چه خوب مينوشتين🥺😍🥺😍من كه فاز رمانتيكتونم دوس دارم خانم دكتر😍😍😍😍الان دعوام نكنين باز قربون صدقتون برم. ولي به جون مامانم از بيست سالگيتون عاقل بودين. به جه چيزايي فك مي كردين😍اگه براتون بگم همون موقعي كه سر كلاس شما جزاي يك پاس مي كرديم كلمون كجا مي گشت🤣🤣🤣🤣🤣

  3. چه شعری بود واقعا 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻🥺😍😍😍کلمه به کلمش جای فکر داشت…خیلی خوبه که این نوشته‌ها و شعرهای دور و قدیمی و به اشتراک می‌ذارید و از خاطره‌هاتون می‌گید، برام به اندازه‌ی شعرهایی که الان می‌نویسید و داستان‌‌ها و نوشته‌های الانتون جذابیت داره و همینقدر منحصر به فرده و کیف می‌کنم می‌خونم ❤❤❤❤
    امیدوارم دوباره دوستتون رو ببینید😍😍مرور کردن خاطرات قشنگ گذشته با کسی که تو این خاطرات همراه بوده خیلی لذت بخشه😍😍😍😍

    1. لطف داری خوشگل مهربونم… 😍😍😍آره امیدوارم هر چند میدونم خونه هامون باید دو سه تا کوچه با هم فاصله داشته باشه… زندگی مدرن همینه دیگه … از دوستایی که اون ور آبها زندگی میکنند هفته ای یک بار ماهی دو بار خبر دارم با جزئیات ولی از دوستی که چند کوچه اون طرف تره نه…

  4. ۲۱سال پیش بدون کلاس و استاد، چقدر عمیق نوشتین، من دو سه بار خوندمش تا متوجه بعضی جملات شدم، با خودم مقایسه میکنم، پاییز ۷۹ درگیر تدارک ازدواج بودم در حالی که آخرین ماههای ۱۷ سالگیم رو میگذروندم، احتمالا اون موقع از این شعر هیچی نمیفهمیدم😔 چقدر فاصله است بین درک آدمها، توی یه مقطع سنی! خوشحالم که به لطف شما حداقل الان بعد از ۲۱ سال یه کم به درک و شعورم داره اضافه میشه. ممنون بابت همه چیزهایی که به من یاد دادین و یاد میدین❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

روزنوشت‌ها

قلم زدنی با قلم‌زنی…

با خودم لج كرده‌ام؛ ذهنم آبستن داستان‌ها و قصه‌های بسیار است. دستانم تشنه‌ی قلم زدن و نوشتن واژه‌ها… اما چونان كه بخواهي كودك خواهانِ پفك

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

انگار که نیستی…

چو هستی، خوش باش… چشم‌هاتو ببند و فرض کن همین الان همین لحظه مُردی… اولش ممکنه فکر کنی: کارهام؟ احتمالا بچه هام؟ شوهرم؟ زنم؟ مادرم؟

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

دی سگ …!

دی سگ با دوربین همی گشت دور شهر کز آدم و انسان ملولم و حیوانم آرزوست!    

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۸

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی   پ ن ۱: «انگار» برای اولین بار شادی را می‌بینم. توی ادیت یا خوندن «انگار»ش کات شده…

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

نقشه ذهن

 نقشه ذهن، نوشته فلورین راسلر، ترجمه عزیزالله سمیعی و سعید گرامی، انتشارات آوند دانش، ۱۳۹۶، ۲۴۴ صفحه. من نسخه فیدیبو رو گرفتم که لینک دانلودشو

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

رئالیسم

اصطلاح رئالیسم از لحاظ انتقادی عمدتاً به مکتب رئالیست‌های فرانسوی ربط داده می‌شود. ظاهرا رئالیسم نخستین بار در سال ۱۸۳۵ به صورت توصیفی زیبایی‌شناختی برای

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

در ستایش بطالت

برتراند راسل، در ستایش بطالت، ترجمه محمدرضا خانی، نشر نیلوفر، ۱۳۹۳

ادامه مطلب »