درباره من

من؟

همیشه واسَم تعریفِ «من» کار شاقی بوده. بخصوص حالا که توی بحران هویت و میان‌سالی هر دو باهم اَم.

می‌بینم صورتمُ تو آینه
با لبی خسته می‌پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد؟
من به اون یا اون به من خیره شدم؟

من واقعن نمی‌دونم کی ام؟ توی سال‌های گذشته هرجایی که باید بایو (Bio) پر می‌کردم، جوگیرانه به انگلیسی نوشتم:

یه آدم ام و دوست دارم آدم باقی بمونم!

اما بعد یکی دو سال پژوهش راجع به جرم‌شناسی سبز، فهمیدم این جمله خیلی هم افتخار نداره! توی تاریخ زمین، آدم کارهای زشت زیاد کرده که حیوونای طفلی به مخیله اشونم نرسیده … پس بی‌خیال این جمله کلیشه‌ای خودم میشم که ممکنه هنوز توی صفحه اینستاگرام یا بایوی تلگرامم باقی مونده باشه …
بعدازاین که قناری وجودم هی ازین شاخه به اون شاخه پرید، نشست روی شاخه حقوق و تا دکتری حقوق کیفری و جرم‌شناسی ادامه داد … اونقدر ادامه داد تا وقتی به خودش اومد دید یه نقاب زده به صورتش و پوستش هم مثه کرگدن کلفت شده … پس دچار بحران شد…


این بحران منجر شد بره توی لاکش و یه مدت از همه دنیا فاصله بگیره … توی این فاصله‌گیری اجتماعی که شیش هفت ماه اول فقط خودش تنها بود و بعد با اومدن کرونا همه دنیا باهاش متحد شدن و رفته توی فاز فاصله‌گیری اجتماعی، برگشت به گذشته‌های دور تا بفهمه توی این چهارده هزار روزی که روی زمین زندگی کرده واقعن به چی علاقه داشته؟

پس به یه کشف مهم نائل شد و اون اینکه هوش درون فردیش پایینه …! این آدم با کل مجموعه حیوانات درونش، انگار به همه چی علاقه داشته و خیلی چیزا رو امتحان کرده؛ چون توی بعضیاشونم خوب بوده فکر کرده که قراره اون کاره بشه … اما مسئله اینه که کار خوب، با حال خوب دو تا دنیای متفاوت‌اند … من کار خوبی داشتم؛ اما حال خوبی نداشتم… من توی یه سری کارا… ممممم از کلمه «موفق» خوشم نمیاد، ولی حالا تا یافتن واژه مورد نظر … موفق بودم، اما باهاشون خوشحال نبودم … و مشکل بزرگتر اینکه نمیدونستم قراره با چی حالم خوب باشه؟ اگه حقوق خوندن، حقوق درس دادن، عضو هیئت‌علمی گروه حقوق شدن، مدیرِ گروه حقوق شدن، نوشتن مقاله‌های حقوقی (که این اخری چون جزو وحشتناک‌ترین کارای دنیاست، بخصوص فرایند مسخره داوریش) حالمُ خوب نمی کنه، من باید چی کار کنم؟

آخه عطف به همون هوش درون فردی پایین، من هنوز واقعن نمی دونم کی ام و قراره چی کاره باشم…؟ پس تمام شاخه به شاخه هایی که کرده بودم از شاخه‌های درسی تجربی، ریاضی، زبان، حقوق و بعدش یواشکی واسه خودم سرک کشیدن به علوم سیاسی، فلسفه، اقتصاد گرفته تا شاخه‌های هنری سه‌تار نوازی، خطاطی، نقاشی، عکاسی، آواز خوندن، پیانو زدن و غیره، همه رو تکوندم و یه کلمه مشترک که تا وقتی بود، روی همه این شاخه‌ها حالم خوب بود، پیدا کردم: یادگرفتن!

متأسفانه واسه من که فَست مُشِن (Fast motion) ام، یاد گرفتن از معلم و استاد هیچ‌وقت لذت‌بخش نبوده! کلاس های درس واسه منِ بازیگوشِ کنجکاوِ پرسشگر، همیشه ملال‌آور بوده و این ویژگی ها توی کلاس های رسمی که هممون می دونیم چه آدابی داره، فقط مایه دردسر بوده …

من تمام عمرم از سر ناچاری و رعایت فرمالیته سر کلاس ها حاضر شدم و ضمن ادای احترام به تمامی اساتید عزیزم، هیچ کلاسی رو جز یه کلاس (که چون از عواقبش می‌ترسم، اسم نمیارم) با رغبت نمی گذروندم… من یادگیری رو فقط از روی کتاب دوست دارم …

توی اون دو ساعتی که بعد از کم کردن حضوروغیاب استاد و مروری به گذشته و طرح بحث آینده ، در واقع فقط یه نموره درس واقعی میمونه، من یک کتاب دویست صفحه ای نه خیلی سخت باشه صد صفحه ای رو تموم می کنم … واسه همین هم کتابخونه کوچیکم پره از کتاب هایی از شاخه های مختلف …

بچه هم که بودم، خیلی کوچیک بودم، شاید سه سالم بود که از بین تمام چیزایی که توی هر خونه ای وجود داشت، مجذوب کتاب شدم. خوب یادمه فرهنگ لغت عمید از بین تمام کتابا جذابیت بیشتری برام داشت؛ بخصوص اون صفحه های مربوط به عکس انواع گره یا مراحل مختلف جنین توی شکم مادر.

کتاب آشپزی رزا منتظمی و عکساش، از خوراکی های روی میزُ توی یخچال، واسم هیجان انگیزتر بود و نگاه کردن به عکسای اولُ آخرِ دوره‌ی ده جلدی تاریخِ ویل دورانت، بی اون که حتی بدونم چی هست، واسم سرگرم کننده تر از اسباب‌بازی‌های محبوب بقیه ی بچه ها بود: بخصوص عروسک! هم از کلمه‌اش خوشم نمیاد (که حالا شاید یه روز همین‌جا نوشتم چرا!) هم از خودش که به نظرم خیلی کریپیه (Creepy)… بخصوص اونایی که کتاب‌های دِویل دال (Devil-Doll) رو خوندن یا فیلم‌های آنابل رو دیدن، خوب می فهمن چی می گم… اما خب من از بچگی پدیوفوبیا (عروسک هراسی) داشتم (لطفن با پدیوفایل (کسی که دارای تمایلات خاص به کودکان است) اشتباه نشه) …!

باز از این شاخه به اون شاخه کردم… به طفلی دانشجوهام هم سر کلاس همین‌طوری درس می دادم …! و البته تا می‌فهمیدم که وسط تدریس زدم جاده خاکی به این شیوه ماجرا رو جمع میکردم: خب ! تا اینجا جمع بندی کنم: سوالمون این بود که من کی ام؟

و تا حالا جواب دادیم که من کسی ام که نمی دونم کی ام و توی فاصله گیری اجتماعی برگشتم به گذشته ها و از وسط باغ وحش درونم، کودک گمشده ای رو پیدا کردم که دیدم عاشق یاد گرفتن از روی کتابه و حوصله کلاس درس نداره! اما خودش شده معلم توی همون کلاس های درسِ خسته کننده و کم کم داره تبدیل می شه به یکی از اون استادای بی اعصابی که بچه ها پشت سرش دری وری می گن…

پس حالا واسه اینکه پوست اندازی کنه، یه پیله تنیده دور خودش و نمی دونه از توش یه هیولا بیرون میاد یا یه فرشته؟ یه کرم یا یه پروانه؟ یا همون باغ وحش همیشگی با یه بچه که اون جا گم شده؟ یه بچه که چند وقتیه دچار عادت نوشتن شده و مهم تر از هر چیزی اینه که احساس می کنه با نوشتن حالش خوبه …
این بچه که حالا همچنان توی پیله خودکاویه و اونجا هم داره کیف می کنه، وسط این حال خوب اینجا رو هم باز کرده تا بعدنا بتونه روند دگردیسیشُ بررسی کنه…

 

پ ن: نزدیک به یک‌سال (یک ماه‌وهشت روز کم‌تر از یک‌سال) از باز کردن اینجا می‌گذره و حالا تبدیل به ژورنال روزانه‌ام شده. نوشتن بیش از توسل به هر مخدری، هر سکرآوری، هر مشاوری، هر روانکاوی و هر دوستی حالم رو خوب کرده… کمکم کرده  بیشتر از قبل وسط باغ وحش درونم اون بچه رو ملاقات کنم و باهاش بیشتر آشنا شم. نوشتن تمام حواس پنجگانه‌ی من رو قوی‌تر کرده… بهتر میتونم ببینم، بهتر بو کنم، بهتر لمس کنم، بهتر بچشم و بهتر بشنوم…

  • نوشتن برایم تبدیل به یک سکوی نردبان‌دار شده، به من کمک کرده تا دیگر  تا خرخره در منجلاب گهی که در آن زندگی می‌کنم فرو نروم … بوی خوش واژه‌ها بوی این مرداب را هر روز کم‌تر و کم‌تر کرده و تازگی احساس می‌کنم روی پشتم دارم دو بال درمی‌آورم تا برای همیشه از این خراب‌شده فرار کنم…