اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

هاناتان؛ مرغِ رويابين

۱۴۰۱-۰۵-۱۸

 

آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به گوش می‌رسید. شاید هم صدایی نبود و هاناتان تصور می‌کرد که صدایی می‌شنود. شاید هم صدایی بود؛ اما هاناتان ناخودآگاه آن را همچون صدای امواج دریا می‌شنید، چون دوست داشت صداها را آن طور بشنود؛ آخر هاناتان همیشه در آرزوی دیدن دریا و پرواز بر فراز آن بود.

هاناتان می‌دانست مرغان دریایی نباید آرزویی جز غذا داشته باشند. او و بقيه مرغ‌هاي دريايي سال‌ها بود كه در قفس بزرگي اسير شده بودند. آخرین نسلی از مرغ‌های دریایی که دریا را دیده بود، یا حتی پرواز کرده بود، دیگر وجود نداشت. حالا از مرغ‌های دریایی فقط اسمشان باقی مانده بود. آن‌ها زندگی را همان‌طور که بود -توی قفس- شناخته و پذیرفته بودند و شیوه دیگری برای آن تصور نمی‌کردند؛ پرواز و دریا چونانِ افسانه جن و پریان سال‌ها بود که فقط در قصه‌ها وجود داشت.

قصه‌هایی که مادربزرگش برایش می‌گفت. از «جاناتان مرغ دریایی» ‌ای که پرواز کردن آموخت و به دیگران نیز آموخت. مرغ دریایی‌ای که مرزها را شکست؛ سنت‌ها را ، قوانین را ، بایدها را و نبایدها را …

هاناتان همیشه از خودش می‌پرسید یعنی این شباهت میان او و افسانه جاناتان مرغ دریایی هیچ معنایی ندارد؟ یعنی فقط به خاطر علاقه مادربزرگش به این قصه اسطوره‌ای، نام او را هم‌وزن نام جاناتان گذشته بودند. حتما همین بود. آخر مادربزرگش همیشه می‌گفت اگر  پسر بود حتما اسمش را جاناتان می‌گذاشتند؛ اما پس اگر فقط یک تصادف بی‌معنا بود، چرا هاناتان مثل بقیه مرغ‌های دریایی نبود؟ چرا صبح تا شب توی قفس ول نمی‌گشت و اوج ساعات روز برایش آن لحظه‌هایی نبود که صیاد سیاه‌پوش بدجنس تکه‌های بیات و کپک‌زده نان را توی کاسه‌های پُر از آبی می‌ریخت که از فضله هم‌قفس‌هایش کثیف و چرک بود؟

هاناتان مدت‌ها بود که درست و حسابی غذا نمی‌خورد. آخر غذا خوردن را آنطور که دیگران فقط برای رفع گرسنگی می‌خواستند، دوست نداشت. غذا باید میل زیبایی‌شناختی‌اش را ارضا می‌کرد. باید مایه‌ لذتش می‌شد. آن غذا را با آن وضعیت با آن شکل نمی‌خواست. وقتی مرغ‌های دیگر را می‌دید که برای یک تکه نانِ وا رفته توی آب کثیف، آن طور روی سر و کله هم بال بال می‌زنند، حالش بد می‌شد. دلش می‌خواست بالا بیاورد. چشم‌هایش را می‌بست تا آن صحنه را که مرغ‌های هار و گرسنه در هم می‌لولند و به هم تنه می‌زنند، نبیند. آخر با این خفت غذایی به دست آوردن و در برابر چشمان پرندگان ضعیف‌تر آن طور خود را سیر کردن چه لذتی داشت؟ هاناتان مدام از خودش می‌پرسید:

  • آیا زنده ماندن به هر شیوه‌ای ارزش دارد؟

او نمیخواست زنده باشد که فقط زنده باشد. می‌خواست زندگی کند و نمی‌دانست زندگی کردن در قفس چگونه ممکن است؟ هاناتان زندگی را آن طور دلش می‌خواست که قهرمانان قصه‌های مادربزرگ خواسته و به آن رسیده بودند. مانند تمام آن پرنده‌ها و ماهي‌هايي كه در جستجوي كشف دنيا دل به عمق اقیانوس یا آسمان زده بودند.

خودش را از جمع پرندگان کنار می‌کشید و بال‌هایش را دور سینه‌اش حلقه می‌کرد. سر در گوشه یکی از بال‌هایش فرو می‌برد و به جای غذا غصه می‌خورد.

مادرش به اعتراض به پدرش می‌گفت:

  • ببین چقدر لاغر و نزار شده… همه‌اش تقصیر مادر توست، بس که سرش را با آن قصه‌های بیخود پر کرد …

بعد با اخم و تخم به هاناتان می‌گفت:

  • زندگی واقعی با آن مزخرفات و خزعبلات فرق دارد… دور و برت را نگاه کن! زندگی واقعی یعنی همین! یعنی مثل بقیه تلاش کردن و یک لقمه نان به دست آوردن… و موفقیت یعنی نان بیشتر خوردن و بزرگتر و چاق تر از بقیه شدن… آخر بچه جان چرا تو هم مثل بقیه جوجه پرنده‌ها نیستی؟ «چرا مثل بقیه غذا نمی‌خوری؟ مشتی پر و استخوان شده ای!»

و هاناتان، بیشتر بغض گلویش را می‌گرفت. آخر حتی نمی‌توانست مثل جاناتان در جواب مادرش بگوید :« مهم نیست که مشتی پر و استخوان شده‌ام. باید بفهمم چه کار می‌توانم در هوا بکنم و چه کاری نمی‌توانم … باید ته و تویش را در بیاورم…».

هیچ‌کدام از قهرمانان آن قصه‌ها، «جاناتان»، «سالیوان»، «فلچر» یا «حتی ماهی سیاه کوچولو» توی قفس اسیر نبودند. آن‌ها برای رسیدن به آرزوهایشان مانعی جز افراد کوته‌بین و ترسوی اطرافشان نداشتند؛ کافی بود اراده کنند و ترس را کنار بگذارند تا به آرزوهایشان برسند؛ اما هاناتان درون مرزهای قفس محکم‌تری از فقط سرزنش اطرافیان اسیر بود که حتی اگر اراده هم می‌کرد نمی‌توانست به آرزوهایش برسد.

در حرف‌ها و روایت‌های پرندگان دیگر شنیده بود که روزی صياد سياه‌پوش بدجنسی، روي دريای بزرگی که اجدادشان در کرانه‌ی آن زندگی می‌کردند، تور انداخته و آن‌ها را هم اسیر کرده. حالا هم نسل در نسل، بچه‌هایش تمام ماهي‌ها و پرنده‌های دریایی را براي خودشان شكار مي‌کنند. بقيه مرغ‌هاي دريايي سال‌ها بود كه روياي پرواز بر فراز اقيانوس یا دریا را از ياد برده بودند؛ اما هاناتان هر شب با فکر پرواز و ديدن اقيانوس به خواب مي‌رفت و صبح‌ها گاه با اميدواري و گاه با ناامیدی، اما همچنان در آرزوي پرراز بر فراز آب از خواب بر مي‌خاست.

قفشان تنگ و کوچک بود و به اندازه کافی جایی نداشت تا بتواند با خودش خلوت کند. کم مایگی و سطحی بودن پرنده‌های دیگر آزارش می‌داد. جوجه پرنده‌های دیگر کاری جز لاف زدن راجع به تکه‌های بزرگ نانی که در وعده‌های غذایی‌شان به دست آورده بودند یا به رخ کشیدن زورشان در کنار زدنِ هم برای رسیدن به کاسه فضله آلود غذا نداشتند. وقتی هاناتان از پرواز و آبیِ آسمان که بر سینه دریا افتاده بود حرف می‌زد، حوصله‌شان سر می‌رفت و وسط حرفش با هم گلاویز می‌شدند. حرفها و فکرهایش بیشتر وقت‌ها مایه تمسخر جوجه پرنده‌ها بود. بعضی هم او را به مغرور بودن و از خود متشکر بودن متهم می‌کردند:

  • فکر کردی کی هستی؟ تو حتی عرضه نداری خودت نان خودت را از توی کاسه آب بیرون بکشی… همیشه پدر و مادرت جورت را میکشند… فکر می‌کنی از ما بهتری که این طور خودت را کنار می‌کشی و به ما این طور نگاه می‌کنی؟ فکر می‌کنی که تو بهتر از ما می‌فهمی؟

هیچ کس او را نمی‌فهمید. نه پدرش… نه مادرش… نه هم سن و سالهایش … هیچ کس… هیچ کس جز مادربزرگ که او هم حالا چند روزی میشد که مرده بود. یعنی زندگی قرار بود همه اش رنج باشد؟ رنج در قفس زیستن؟ در هیاهوی پرندگان دیگر تنها بودن؟ رنج در حسرت پرواز بودن؟ رنج در میان آرزوهای برآورده نشده غصه خوردن؟ رنج پا روی دیگران گذاشتن و لقمه ای نان به دست آوردن؟

آن شب هاناتان از غصه خوابش نمی‌برد. تصمیم گرفته بود اعتصاب غذا کند. دیگر تکه‌های نانی که مادر و پدرش به زحمت برایش می آوردند تا بخورد، از گلویش پایین نمی‌رفت. دیگر نمی‌خواست آن طور زندگی کند؛ یا باید می‌مرد، یا آزاد می‌شد. بله! آزادی! این چیزی بود که می‌خواست و گرنه پرواز کردن را که هر مرغِ بال‌داری بلد بود، نبود؟

به جاناتان فکر می‌کرد و در برابر هر فکرش جوابی به خود می‌داد:

  • « پرواز در اوج آموختنی است!» ؛ خب گیرم که باشد، وقتی آسمان را حصار بسته باشند، چطور می‌شود پرواز را آموخت؟ گیرم که در برابر بقیه مرغ‌ها بایستم و طرد شوم، چه فایده‌ای دارد؟ آخرش راه آسمان بسته است و باید کنج همین قفس مثل مادربزرگ بمیرم؛ اما من نمی‌خواهم، نمی‌خواهم اینجا بمیرم. انگار که اگر بی‌آزادی بمیرم، زندگی‌ام بی‌معنا خواهد بود… راستی اصلاً زندگی معنایی دارد؟ یا زیستن ما هم مثل باکتری‌ها و میکروب‌هایی که توی فضله‌هایمان وجود دارند، وجود داشتنی بی‌معنا و تصادفی است؟

بعد خود را دلداری می‌داد:

  • بی‌معنا یا با معنا، زیستنی آن گونه که می‌خواهم، معنای می‌تواند معنای زندگی من باشد…

همیشه کارش همین بود، به پیش و پس رفتن در میانه‌ی امید و ناامیدی. اندوه و غم … و ناگهان، در آن آخرین دقایق سیاه شب جمله «چیانگ» در سرش پیچید: « با اندیشه‌ات پرواز کن. به هر سو که می‌خواهی. پیش از آنکه اراده پرواز کنی، فکر کن به آنجا رسیده‌ای». بارها و بارها و بارها و بارها آن از مادربزرگ شنیده بود، اما هیچ گاه آنطور که باید معنایش را در نیافته بود. گاهی همینطوری است، با معنی ترین جمله ها را میشنوی و میگویی بی آنکه معنایشان را بدانی. آخر اگر معنای چیزی را درک کنی به آن عمل میکنی…

بعد چشمانش را بست و خود را روی ساحل، کنار دریا دید. دیدنی با چشمان بسته. گویی در میانه پیشانی‌اش دری به دنیای دیگر باز شده بود که روشن بود. آسمانی آبی که خورشیدی به رنگ لیمو در میانه‌اش لبخند می‌زد و ابرهای سفیدی که با هم قایم باشک بازی می‌کردند. هاناتان آنجا کنار ساحل پاها بر خنکای شن‌های مرطوب، نوازش باد را روی پرهایش حس می‌کرد. همه چیز واقعی بود. واقعی‌تر از قصه‌هایی که مادربزرگ می‌گفت. هاناتان می‌توانست همه چیز را لمس کند: باد را، دریا را ، آفتاب را، شوری هوای نمک آلود را.

و بال‌هایش را بر هم زد. برای لحظاتی از زمین بلند شد، اما نتوانست بیشتر پرواز کند. انگار بال‌هایش ضعیف بود. گویی حتی در رویا هم مسلط شدن بر موانع ذهنی اش دشوار شود. پلک‌هایش را محکم‌تر بر هم فشار داد و این بار دوباره بال‌هایش را بر هم زد. هاناتان پرید. بال زد و بال زد و بال زد. زیر پایش آبی دریا را می‌دید. در مقابلش سفیدی آسمان را و مرزی را دید که آن دو به هم می‌رسیدند. میخواست تا خود آن جا پرواز کند. به نقطه‌ای برسد که آسمان و دریا با هم معاشقه می‌کنند. باد چه بوی خوبی می‌داد. هاناتان چقدر احساس سبکی می‌کرد؛ اما ناگهان همه چیز در برابرش رنگ باخت و گویی با مغز به سطح کثیف و خشک توی قفس بر خورد کرد. صبح شده بود. پرنده‌ها از خواب بیدار شده بودند و مثل همیشه سر هیچ و پوچ توی سر و کله هم می‌زدند. قلبش مچاله شد. چه حس خوبی بود. آنچه دیده بود چه بود؟ خواب بود؟ نه! خواب نبود. هاناتان مطمئن بود که همه چیز را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرده بود. مطمئن بود. هنوز هم طعم شوری نمک را میتوانست روی منقارش بچشد. هنوز هم لای پرهایش حس نوازش باد باقی مانده بود.

آن روز هم لب به چیزی نزد. گوشه‌ای در قفس کز کرد و چشم‌هایش را بست. کاش مادربزرگ بود تا به او بگوید آنچه دیشب تجربه کرده چه بوده… اما مادربزرگ نبود. هیچ‌کس نبود تا حرف‌هایش را بشنود؛ تا او را درک کند. هاناتان از غصه سر در بالش فرو برد و خوابید.

روزها در پی هم می‌گذشت. هاناتان صبح‌ها می‌خوابید و لب به غذا نمی‌زد. شب‌ها با اندیشه‌اش بر فراز بی‌کرانگی آب‎ها و آبی‌ها پرواز می‌کرد و با همان دلخوش بود تا اینکه یک روز صبح، دیگر از خواب بیدار نشد.

پرنده‌ها مثل روزهای دیگر سر و صدا می‌کردند و توی سر و کله هم همیزدند؛ ولی هاناتان همچنان خواب بود. هر چه پدر و مادرش به کنار بال و روی سینه‌اش نوک زدند تا او را بیدار کنند، بیدار نشد که نشد. تکان نخورد که نخورد. گویی توی رویای ماندگارش به سرزمین امنی رسیده بود که در آن پرواز کردن از پرنده جدا شدنی نبود.

صاحب قفس در آن را گشود. هاناتان را از کف قفس برداشت. مادر و پدرش بال بال میزدند و ضجه کنان دور شدن فرزندشان را نگاه میکردند. هاناتان اما گویی لبخندی بر لب داشت و با شادی به آن‌ها بدرود می‌گفت. صاحب قفس چند بار به سینه هاناتان زد و زیر لب گفت:

  • فقط یک مشت استخوان و پر است! به هیچ دردی نمیخورد.

و او را بیرون ویلای بزرگش، توی سطل آشغال انداخت.

هاناتان حالا توی رویا کف ساحل دراز کشیده بود و نور خورشید صورتش را نوازش می‌کرد؛ اما بوی بدی آزارش می‌داد. این بو چه بود؟ دلش نمی‌خواست آن حس خوب را رها کند. آن باد ملایم را. آفتاب را. پرواز را. سرزمین امن رویاها را. اما انگار بو شدید و شدیدتر می‌شد.

هاناتان می‌دانست چشم باز کردن همان و سر از قفس در آوردن همان است، اما بو اجازه نداد بیش از آن از تصویرهای ذهنی لذت ببرد. ناگزیر پلک‌هایش را باز کرد. هجوم ناگهانی نور خورشید پلکهایش را بست. لبخند زد؛ پس هنوز توی رویا بود؛ اما این بوی بد چه بود؟ بال‌هایش را مثل بال فرشته‌ توی برف، روی ماسه‌ها تکان داد؛ اما به جای نرمی شن‌های خنک ساحل، چیزی شبیه لنگ و پاچه و ناخنهای پای جوجه پرنده‌های دیگر را حس کرد، وقتی که شب‌ها توی آن قفس تنگ لای پرهایش فرو می‌رفت. دوباره چشم‌هایش را باز کرد؛ اما به جای آن سقف خاکستری و تنگ، زردی نور خورشید بود و گرمای لطیفش.

بلند شد و روی پاهایش نشست. بدنش درد می‌کرد. خود را نه کف قفس، که بر تلی از زباله‌های بدبو دید. ناخودآگاه به رسمی که در رویاها به خود آموخته بود، بال زد. هر چند رمق نداشت، اما احساس واقعی بال زدن چنان برایش عجیب و شگرف بود که گویی تازه داشت مرز میان رویا و واقعیت را درک می‌کرد. هاناتان بال زد و بال زد تا از سطل آشغال بیرون آمد و خود را آنجا در مقابل دریا و آسمان دید. نور خورشید، باد، حتی بوی بد سطل زباله همه‌اش واقعی بود. واقعیِ واقعی. او با هیجان، بی‌آنکه حتی به پشت سرش نگاه کند، بال زد و رفت و رفت تا در دل آسمان آبی ناپدید شد.

هاناتان یا دیگر مرده بود، یا واقعاً به رویای آزادی رسیده بود.

«نگذار مرزهای قفس‌های اجبار راه رویا دیدن را بر تو ببندد. آخرش یا به آن‌ها می‌رسی، یا در ساحل امن رویا با لبخند می‌میری…»

پایان

چونان همیشه ؛ برای محمود سیدی: تنها بهانه ام برای زیستن… تولدت مبارک… هجدهم مرداد ماه ۱۴۰۱

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

7 پاسخ

  1. سلام به مهربون ترینم امیدوارم خوب و خوش باشید😘😘😘چقدر خوشحال شدم پست جدید گذاشتید😻😻😻😻دلم عجیییییییب تنگ شده❤❤❤
    به به خیلی مبارک باشه تولد آقای دکتر 🌹🌹🌹🎈🎈🎈🎁🎁🎁🎉🎉🎉✨✨✨🎊🎊🎊امیدوارم تا همیشه و مثل همیشه بهترین لحظات رو کنار هم داشته باشید و عمرشون طولانی همراه با روزها و شب های رنگارنگ باشه🌹🌹🌹و امیدوارم لبخند و شادی سهم هر لحظه ی شما و آقای دکتر همراه با یک دنیا عشق مثل همیشه باشه😍😍😍😍😍بهترین زوج عالم😍😍😍
    دلتنگترینتونمممممممممممممممممم عسل ترین خانم دکتر😘😘😘😘❤❤❤❤❤❤
    اگر اشتباه نکنم و درست یادم مونده باشه تولد بیشتر اعضای خانوادتون مرداد ماه بود اگر اینطوره تبریک میگم بهتون، الهی که در کنار تک تک اعضای خانوادتون شاد و سلامت باشید و از حضور و وجود تک تک شون تا سالیان سال لذت ببرید😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤
    خوبید؟ مامان حالشون چطوره؟

  2. سلام خانم دکتر عزیز ، حالتون چطوره ؟ تولد آقای مهندس را بنده هم به شما و ایشان تبریک عرض می کنم،نکته جالب اینکه من هم با ایشان در یک روز بدنیا آمدم !

  3. ای جانم…😍😍😍😍😍 این خيلي خوب بود… هاناتان بر وزن جاناتان….🧿🧿🧿🧿🧿 چقدر داستان عمیقی بود… باهاتون موافقم خانم دکتر… در هر حال آدم از رویا دیدن و امیدوار بودن ضرر نمیکنه … به قول شما یا در نهایت به رویاهاش میرسه یا اینکه با رنج کمتری زندگی میکنه… خیلی دوست داشتم این داستانو…. بعدش رفتم جاناتان مرغ دریایی رو هم خوندم و به نظرم داستان شما خیلی قشنگ تر بود … دعوام نکنین دیگه … خب به نظر من… دلم براتون تنگ شده یه عالمه … یاد پارسال این وقتا بخیر که همش اینجا آویزون بودم … البته فکر کنم این روزا حالتون بد شده بود بیمارستان بودین نه؟ دلم برای اون روزاش تنگ نشده … برای روزای نوشتن و هر روز صداتونو شنیدن… 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺دوستون دارم و مراقبت خودتون و خوبیاتونو و همه عزیزاتون باشین😍😍😍😍🧿🧿🧿 آرزوی اینکه به تمام رویاهاتون برسین … تولد آقای دکتر مبارک💓

  4. چقدر قشنگگگگگگ بود🥹🥹🥹تمام مدت احساس میکردم از چشم هاناتان دارم همه چیزو میبینم و وسط داستانم🥹🥹🥹تولدشون مبارک😻😻😻لحظه هاتون سرشار از عشق❤️❤️❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و چهارم

    تخم سگ تو اینا رو از کجا می‌دونی؟ شما سالارو دیدین؟ عقلت چی می‌گه؟ که ندیدین… خوبه … عقلت یه حرفایی هم بلده

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

زندگی زیرآب

  راستش اولش آسان نبود. هنوز هم بعدازاین همه‌سال، فکر می‌کنم سه عامل کنار هم باعث شد تا موفق شوم برای همیشه، اینجا زیرآب زندگی

ادامه مطلب »