English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و پنجم)

۱۴۰۰-۰۵-۰۱

عطیه با تمام غرغرهای آیسا که هیچ‌وقت به هیچ‌کس بعد از اولین قرار، اول او پیام نمی‌دهد، به حمیدرضا اس ام اس داد:

  • چه خبر؟

اما تا وقتی بیدار بود جوابی از او دریافت نکرد. در میان عصبانیت آیسا به خواب رفت و از اینکه آن شب از مهمانی و تا خرخره خوردن خبری نبود احساس خوبی داشت. بالاخره می‌توانست چند ساعت درست‌وحسابی بدون اینکه قبل از خواب، ده بار احساس کند دارد به سقف می‌چسبد، بخوابد. ساعت شش از خواب بیدار شد. پرده اتاق آیسا را کمی کنار زد و به حیاط خانه‌اش نگاه کرد. «یعنی با آرمان چی کار کرده؟». موبایل آیسا را چک کرد. حمیدرضا چند تا پیام داده بود:

  • فکر می‌کنم درباره رابطه مامانم و دوست‌پسرت اشتباه کردم، ماجرا یه چیز دیگه بوده اصلاً، بیداری الآن؟
  • آیسا خیلی احتیاج دارم با یکی حرف بزنم. خوابی واقعاً؟
  • آیسا به خدا نمی‌خواستم چس کلاس بذارم دیر جواب دادم، با مامانم مهمونی بودم. میای بریم پیاده‌روی؟

«ساعت سه صبح؟ پیاده‌روی؟ پشت در اتاق من چه اتفاق‌ها که نمی افته!»

  • آیسا؟ قهر نکن باهام. من خیلی به یه دوست مثه تو احتیاج دارم این روزا… فرضو بر این گذاشتم که تو فضایی و موبالتو با خودت نبردی مهمونی. کال می.

بعد از خواندن پیام‌ها همه‌شان را پاک کرد. آیسا خواست تند تند لباس بپوشد و از خانه بپرد بیرون، اما عطیه اول قهوه درست کرد و بعد نان‌های بیات دیروز را توی کره تف داد. اطمینان که بازهم روی کاناپه خوابش برده بود، از بوی کره و قهوه بیدار شد.

  • چه بوی خوبی راه انداختی آیسا…

روی کاناپه نشسته بود و چشم‌هایش را می‌مالید.

  • بوی چیه جوجه؟ مال خونه خودمونه؟
  • آره پاشو صورتتو بشور بیا صبونه … الآن دیرم میشه …

اطمینان تی‌شرتش را از کف زمین، کنار میز جلومبلی برداشت و پوشید.

«همون تی‌شرت روز قبلو میپوشه دوباره، آخه؟»

  • این چیه؟ فرنچ تست؟
  • نه… چنگالی … یه صبونه اصل مشهدی…
  • واقعاً؟ تو یه پیجی چیزی رو اینستاگرام پیدا کردی لو نمیدیا… این ورژنتو خیلی دوست دارم آیسا… ممم مزه فرنچ تست میده…

«دو ماه دیگه که آیسا دیگه از این کارا نکنه، رابطه شون به هم میخوره؟ یعنی حرفای حمیدرضا یاد آیسا میمونه؟ فک کنم میمونه… یعنی نوشته بود هرچی جای هم تجربه کنیم، یادمون میمونه… پس شاید آیسا فکر کنه خودش همه این کارا رو کرده و ادامه اش بده… یعنی منم نقاشی کشیدن آیسا یادم میمونه یا اون باید با بدن من تجربه اش کنه تا یادم بمونه؟ یعنی اون الآن فکرای منو خونده میدونه چرا اومدم اینجا؟ انگارنه‌انگار که این‌همه آرزو داشتم بیام پیش اطمینان. حالا فکرم همه ش دنبال حمیدرضا و آرمانه. شاید خدا واسه همین آرزومو بر آورده کرده. واسه اینکه رابطه آیسا و اطمینانو بهتر کنم، به بچه هام نزدیکتر شم؟ ایرادامو بفهمم؟ این‌قدر غافل نباشم… گفت حکمتت رو دریاب…». وقتی از خانه بیرون رفت، به حمیدرضا پیام داد:

  • سلام ببخشید خواب بودم… تا ساعت سه شرکتم اگه جواب ندادم…

حمیدرضا بلافاصله پاسخ داد:

  • سلام الآن کجایی؟
  • دارم از جلوی در حیاط خونه شما رد میشم.
  • واستا سر کوچه الآن میام برت می‌دارم.

«حمیدرضا خواب نداره؟ وقتی من خوابم اینا چی کار می‌کنند؟ زینب نمیفهمه این‌همه رفت‌وآمد یواشکی رو؟ چرا به من هیچی نمیگه؟». عطیه قدم‌هایش را کند کرد. به نوری که از لای برگ‌های درخت کاج روی کفش‌های کتانی‌اش می‌تابید خیره شده بود. «خدایا خودت مثه همیشه که نورتو برام می‌فرستی، بهم بگو باید چی کار کنم؟ میدونم شاید اگه جای آیسا نبودم الآن اتفاقای دیگه ای افتاده بود. در حکمتت تردید ندارم. میدونم قدر خیلی چیزا رو توی گذشته ندونستم. میدونم حواسم به خیلی چیزا نبوده. منو به خودم وا نذار». سر کوچه که رسید انتظار داشت حمیدرضا هنوز نیامده باشد؛ اما زودتر از او ایستاده بود. با دیدن ماشینش بر سرعت قدمهایش افزود و چند قدم اخر را تقریبا دوید.

  • سلام… خوبی؟ خیلی وقته رسیدی؟
  • نه یکی دو دقیقه است. بیا واسه تو هم آوردم!
  • تو کی آماده شدی؟ کی قهوه درست کردی؟
  • زینب کارگرمون واسم آماده کرد…

«عه پس زینب میدونه حمیدرضا کله‌سحر میزنه از خونه بیرون؟»

آیسا ماگ قهوه را از حمیدرضا گرفت و به آن خیره شد.

  • … اتاقمون کنار همه. هوای همو داریم..

«خدامرگم! هوای همو دارند؟ چرا من تا حالا به این حواسم نبود که اتاق زینب کنار اتاق حمیدرضاس؟ یه وقت با هم کاری نکنند… نه بابا حمیدرضا و زینب؟ والله وقتی دو ثانیه دختره رو دیده داشت ماچش می‌کرد… احساس می‌کنم توی خواب‌وخیال داشتم زندگی می‌کردم تا حالا… سرمو کرده بودم تو برف».

  • تمیزه… نترس. ما خیلی بهداشتی‌ایم…
  • آها. مرسی…
  • خب کجاست مسیرمون؟
  • کوه سنگی…
  • از وکیل‌آباد برم؟ دیشب که غوغایی چیزی راه ننداختی با دوست‌پسرت؟

«عه باز گفت دوست‌پسرت!»

  • از هر جا میخوای برو … نه چرا باید غوغا راه مینداختم؟
  • اونقد استرس داشتم که نگو… آخه اگه قضیه دیروز، پریروز اتفاق افتاده بود من هیچی بهت نمی‌گفتم…
  • کدوم قضیه …
  • همین‌که مامانمو با آرمان دیدم دیگه…
  • چرا؟
  • آخه دیشب فهمیدم این یارو همونیه که مامانم جوونیاش عاشقش بوده…

حمیدرضا حرفش را قطع کرد تا از قهوه‌اش بنوشد.

  • چطوری فهمیدی؟
  • داییم و زن داییم گفتن…

«آخ که چقدر دلم میخواد خدمت عمید و مریم برسم… اول‌ازهمه مریم!»

  • … منم فکر کردم شاید مامان طفلکیم اصلاً با دوست‌پسر تو رابطه‌ای نداشته… اگه می‌داشت اول تو باید می‌فهمیدی منطقاً… نه؟ دخترا این چیزا رو زود میفهمن… احتمالا فقط روش کِراش داشته طفلی …
  • کراش چیه؟

«خاک‌برسرم باز عجله کردم…»

  • تو نمیدونی؟
  • آها بد تلفظ کردی. کراش …
  • اوووو… چه حساس بابا… حتی به سیری هم بگی کِراش میفهمه… خلاصه همین دیگه … دوست‌پسر تو هم فقط بَرّه کُشونش بوده، مامانمو تیغ می‌زده… قضیه اودکلن و اینام حتما از سر مهربونی بوده دیگه… بعدشم راستشو بخوای مامان من یه کم ادا اطواریه…

«من کجام ادا اطواریه حمال؟»

  • …واسه اینکه خودش از بوی گند بقیه خفه نشه، راه‌به‌راه به همه اودکلن هدیه میده … من همش استرس داشتم تو برخلاف آرامش ظاهریت، شولات کرده باشی تو خونه و واسه همون جوابمو نمیدی لابد… میترسیدم بعشد اطمینانه بره به مامانم بگه و اصلا رسوا بازی تو رسوا بازی پیش بیاد… حالا خیالم راحت شد…

جلوی دانشگاه فردوسی کمی شلوغ بود. حمیدرضا سرعتش را کم کرد.

  • خب واسه همین خواستی بیای دنبالم؟
  • آره دیگه … می‌خواستم مطمئن شم اوضاع اون طرف اکیه… دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم… از یه طرف فکر می‌کردم طفلک مامانم، بیخود راجع بهش چه فکرایی کردم، چه فلسفه‌بافی‌هایی کردم، از فکر فرار کردن و ندیدن مامانم تا آخر عمرم تا اینکه اصلاً بعد از ماجراهای ارث بابام، مامانم حتی حق داشته بهش خیانت هم بکنه… البته بدم نشد تهشا … هم مغزمو خونه تکونی کردم، هم باعث شد برم ببینم بابام چرا اون کارو کرد با مامانم… هم با تو آشنا شدم … الانم خیلی خوشحالم که همه‌اش فکر و خیالای باطل من بود…
  • بابات با مامانت چی کار کرده؟
  • مهم نیست… بعد این قضایا اونم یه کاریش می‌کنم… البته وکیلمون میگه درست‌شدنی نیست… ولی به قول مامان مارال، فقط مرگ توی این دنیا علاج نداره… شاید اگه مارال باهام قهر نبود این‌قدر احساس تنهایی نمی‌کردم… آخه دفعه قبل که ماجرای مامانمو و دوست پسر تورو فهمیدم مارال و مامانش خیلی کمکم کردند که بتونم قضیه رو هضم کنم ولی الآن…

«چشمم روشن…»

  • مارال و مامانشم میدونن؟
  • آره … اولش واقعا شوکه شده بودم… سخته که قبول کنی مامانت اونم توی خونواده ما که خب مثلا… چه میدونم دلش یه چیزایی میخواد که ما باورمون شده مامانمون حتی با بابامونم ازون چیزا دلش نمیخواد …

عطیه توی فکر بود. داشت به آبروی رفته‌اش فکر می‌کرد «اگه اینا کارشون به ازدواج بکشه، دیگه اون عروس، اون مادرزن واسه من احترام قائل میشن؟ دیگه من روم میشه توی روی اون مادر-دختر نگاه کنم؟». آیسا جواب داد:

  • لفافه! کشتی منو… بیخود جمع نبند! تو خری که این‌طوری فکر می‌کنی … من هیچ‌وقت از این فکرا نکردم. لابد با خودت هم فکر می‌کنی تو و داداشت هم لک لکا آوردن واسه مامان بابات… اون کارا رو هم فقط تو میتونی با دخترای مردم انجام بدی و تمام زنهای وابسته به شما هم لابد حضرت مریم اند، اگه بچه دار هم بشن، مستقیم با نور الهیه…
  • عاشتقم آیسا تو خیلی خوبی…
  • عاشق منم هستی چون ربطی بهت ندارم… هم‌چین که یه کاره‌ای‌ات می‌شدم، رگ غیرتت واسه منم می‌زد بالا… به نظر من که خواهرت از کون شانس آورده که از ازل نیفتاده تو دنیای واقعی…
  • به خدا اشتباه می‌کنی… به نظر من که تو کپی مارالی… یعنی یه جور متضادی شبیه مارالی… در ظاهر هیچ ربطی به هم ندارینا… اما تهِ ته افکارتون عین همه. منتها تو مثه لاتا حرفاتو میگی… مارال به شیوه‌ای کاملاً علمی و فلسفی همینا رو میگه…
  • تو مدل منو بیشتر دوس داری نه؟
  • خب جذاب‌تره واقعاً… همیشه سرگرمی از کلاس درس رسمی جالب تره دیگه… باور کن من اینقدر که جک و جونورا را تو سفر و باغ وحش شناختم از علوم هیچی یاد نگرفتم… خب این کوه سنگی برم کجا حالا؟
  • دو تا خیابون بعدی بپیچ راست. اوهو…

آیسا وسط حرفش صدای ضبط ماشین را کمی بلند کرد:

  • جان لنون گوش میدی؟ از شماعی زاده به لنون… کمرت نشکنه؟
  • خیلی باحالی … یعنی با پتک میزنی تو صورت آدم… مارال هم یه کتابی گوش میداد همیشه تو ماشینم… ازش فقط اسمش یادم مونده … فلسفیدن با پتک…

آیسا با اشاره دست به در باز ساختمان قدیمی چند طبقه ای اشاره کرد:

  • همینجاست. مرسی
  • میخوای ظهر بیام دنبالت؟
  • نه بعد شرکت با کارفرما قرار دارم…
  • پس اوضاع ردیفه دیگه؟ همین الان باید بری؟

آیسا به ساعتش نگاه کرد:

  • نه بیست دقیقه وقت دارم هنوز … تموم پیاده رویهامو تو واسم روندی دیگه…

عطیه پرسید:

  • حالا قرار مامانت با آرمان چی شد؟

«آخ آیسا بود یا میگفت یارو یا میگفت آقاهه!»

  • خبر ندارم. هیشکی هیچی نمیدونه. حتی زن داییم که خیلی با مامانم صمیمیه هیچی نمیدونه… میدونی این فرهنگ مزخرف حرف نزدن و ایناس دیگه … به قول داییم ترکیب گند فرهنگ «آبرومون نره» و «رومون به هم باز نشه» کلا ریده به کانون خانواده … وای چقدر دلم برای مارال تنگ شده … یک هفته است نتونستم با هیشکی حرف بزنم… شاید واسه همین پیش تو که هستم احساس می‌کنم جای مارالو پر می‌کنی…

باز عطیه توی افکارش غرق شده بود، آیسا با تمسخر به حمیدرضا گفت:

  • آره؟
  • نه به خدا منظورم مخ زنی نبود…
  • آره آخه تو مخ نمی‌زنی که! یهو بدون چک کردن با برج مراقبت، فرود میای…

«واقعا با نمکی آیسا… با اینکه پسر خودمه ولی دلم خنک شد… پسره حمال ! جیک و پوک زندگیمونو واسه همه میریزه رو آب»

حمیدرضا خندید.

  • خیلی بدجنسی… نه که فرودگاه هم اجازه فرود داد؟

عطیه اخم کرد. آیسا هم گفت:

  • دلت برای مارال تنگ نشده بود، چطوری لاس می‌زدی تو؟ وفاداری این پسرا تو حلقم فقط…
  • از اخمت هم خوشم میاد… واقعاً دلم برای مارال تنگ شده… واسه مامانش باباش… فک می‌کنم اونا منو عادت دادن به حرف زدن… به گفتگو…

«همینه … من پسر وراج تربیت نکردم».

  • … میدونی اولین باری که فهمیدم مامانم ممکنه با اطمینان ارتباط داشته باشه به جنون رسیدم … اولش چند روز خونه داییم تلپ شدم…
  • داییت اینام میدونن؟
  • تو چقدر با جزئیات گوش میدی. مرسی احساس می‌کنم واقعاً اهمیت میلی. نه‌فقط فاز تارکای دنیا رو برداشتم… یعنی مارال هم وانمود کرد جلوی داییم که تصمیم گرفتن واسه آینده برام بغرنج شده، همین قضیه رفتن و موندن…

«اون دلش واسه تو نسوخته بوده … داشته سنگ خودشو به سینه میزده»

  • … تازه بماند که اون موقع حتی به احتمالات هم فکر نکردم؛ یعنی حکم قطعی صادر کردم که مامانم با دوست‌پسرت بله … ولی مامان مارال خیلی کمکم کرد که مثه آدم درباره چند تیکه کوچولو از یه پازل بزرگ تصمیم بگیرم…

«خب پس این روشنفکر بازیام عقل خودت نبوده…»

  • بعد، مامان مارال ماجرای یه اشتباه یا به قول خودشون یه تجربه بد از رابطه خودش و باباشو واسم تعریف کرد. اصلاً کف کرده بودم…دارن به داماد آینده شون اینا رو میگن؟ بین خودمون میمونه؟
  • نه الآن کار و زندگیمو ول می‌کنم میرم دنبال مارال می‌گردم بهش میگم واسم چی گفتی…
  • خیلی خوبی… مامان مارال وقتی بورس تحصیلی دکترا میگیره تو امریکا، مجبور میشه دور از باباش زندگی کنه… مارال اون موقع ها شیش سالش بوده… مامانش هم احتمالاً در اثر احساسات ضدونقیض دوری از وطن و عشق و بچه و اینا درگیر یه چیزی میشه که اون زمان فکر می‌کرده عشقه…

«عه؟ خب بعد… بشه که یه کم هم ازونا بگی»

  • ولی خب این‌طوری نبوده دیگه … بعد برمی‌گرده پیش بابای مارال و همه چیزو اعتراف میکنه و میگه هر تصمیمی بابای مارال بگیره اونم بهش احترام میذاره … بابای مارال بهش میگه رابطه من و تو چیزی نیست که با یه اشتباه بخوایم روش خط مطلق بکشیم…
  • عجب…

«به نظر من که مامانه بی بند و بار بود، باباهه بی غیرت. همچین هم با کلاس نبودن».

  • آره به نظر خودمم خیلی عجیب بود… من فکر میکنم ما هنوز به این سطح نرسیدیم… یعنی مثلا الان اگه مامانم اینا اینو بفهمن، یه بی بند و بار میبندند به مامان مارال یه بی غیرت به باباش و خط قرمز تمام…چرا؟ چون شهامتشو دارند که به اشتباهشون اعتراف کنند…

«عه!»

  • … حالا بین ما ها هم از همین اتفاقا میفته ها … ولی همه ترجیح میدن به روی خودشون نیارن… اون یادمون میره خودمون چقدر از این کثافت کاریا داریم بینمون… منتها چون انکار میکنیم به راحتی اونی که این کاراشو با شهامت اعتراف میکنه، محکوم میکنیم… میدونی چی میگم؟ تو راجع به این فلسفه کینتوسگی چیزی شنیدی تا حالا؟

«آیسا تو هم نمیدونی؟ جواب بدم؟»

  • نه …
  • ازین استوریا تو اینستاگرام دیدی که کاسه شکسته سفالی میذارن که با طلا و اینا به هم چسبوندنش دوباره؟
  • آره وابی سابی…
  • اینم همونه … یعنی هر چیزی با نقصش یونیک و خاصه … میدونی چی میگم؟ تصوری که ما از آدم بی نقص یا زندگی بی نقص توی ذهنمون داریم چرنده محضه … به جای بی نقص بودن باید کامل باشیم…

«پس اینا همه شم عقل خودش نبوده…»

  • این‌که خودشو نقض کرد… چطور بی‌نقص نیستیم ولی کاملیم…
  • منم اولا نمی‌فهمیدم… کامل بودن به معنی این‌که تمام جنبه‌های تاریک و شکسته و داغون وجودتو بپذیری… تمام جنبه‌های بد و خوب ارتباطت با اطرافیانت رو بپذیری… بعد تمام تیکه‌های شکسته شده وجودت رو به هم بچسبونی و خودتو به‌عنوان یه من کامل با همه اینا درک کنی… یا روابطتو با آدما… منتها پذیرفتنه خیلی مهمه… این پذیرفتنه کار همون طلایی رو انجام میده که شکاف تیکه‌های شکسته رو باهاش پر می‌کنند…

عطیه احساسات متناقضی داشت. زنی که خار حسادت را در قلب او خلیده بود، او را از یک رسوایی بزرگ نجات داده و پسرش را به او نزدیک کرده بود؛ اما درعین‌حال به‌شدت سطح او را پیش پسرش پایین آورده بود:

  • … خیلی طول کشید تا حرف‌های مامان مارالو درک کنم. شاید اگر اون چند سال هر شب رابطه مامان باباشو با هم ندیده بودم، هیچ وقت نمیتونستم حرفاشو درک کنم… حالا خیلی مردا یا زنا این چیزا رو میبخشند توی رابطه اشون… میدونی چی میگم؟ اما اینکه اونا این مساله رو از مارال قایم نکرده بودند… میتونستند به مارال چیزی نگن؛ نمیتونستن؟ اما گفته بودند. راجع بهش با مارال حرف زده بودند… یا حتی به عنوان یه درس واسه من تعریف کردند… میدونی آیسا به نظرم بزرگترین چیزی که خونواده ما رو تبدیل به آپاچی های خوش ظاهر میکنه همینه … ما توان حرف زدن با همو نداریم. یا باید تعارف کنیم و قربون صدقه هم بریم یا سر هم عربده بکشیم و هوار بزنیم.
  • در واقع خونواده شمام یه جور وابی سابی خاص خودشو داره … منتها به جای طلا قطعه های شکسته رو با تف به هم وصل میکنین… شما به جای وابی سابی، تُفی سابی دارین…

«آیسا خانم! داری منو مسخره میکنی الان». حمیدرضا به دوردستها خیره شد و پوزخند زد.

  • آره دقیقا… چه خوب گفتی… ما سعی نمیکنیم چیزایی که باعث شده خودمون یا روابطمونو بشکنه درک کنیم، فراموش میکنیم… اون وقت چون بین تیکه ها اتصال محکمی نیست با کوچکترین تلنگری روابطمون از هم میپاشه… میفهمی چی میگم؟
  • اوهوم…
  • بابای من مرد خوبی بود. خیلی خوب. من هیچ خاطره بدی از بابام ندارم… ولی هیچ وقت با مامانم حرف نمیزد. عطیه جان از دهنش نیفتادا، ولی وقتی رابطه مامان بابای مارالو با هم دیدم، فهمیدم مامانم واسه بابام حکم اسب توی اصطبلشو داشت. بابام بهترین اسبا رو داشت. به بهترین نحو ممکن هم بهشون میرسید. بهترین اصطبل، بهترین نعل و نعلبند و دامپزشک و یونجه و مربی… بهترین زین و پتو و قلاده و بیت و کمربند و هالتر و طناب هدایت… هر چی تو فکرشو بکنی… اما همونطور که به اسبش میرسید… به مامانم میرسید… مامانم واسه بابام رفیق و شریکش نبود آیسا… اسبش بود… به نظر من که همین رفتارش باعث شده محمودرضا به خودش اجازه بده با همکاری عزیز اون کارو بکنه…

«کدوم کارو؟»

  • … طفلکی… ای بابا… تا کجا ها رفتم با تو… بابام مرد خوبی بود… ولی شاید خیلی شکننده و نازک نارنجی بود… شاید واسه همین وقتی فهمید محمودرضا چی کار کرده سکته کرد…

«یا پیامبر… محمودرضا کاری کرده که احد سکته کرده. این کیه پسر منه؟ داره راجع به چی حرف میزنه». عطیه سرش گیج میرفت. دستش را گرفت به دستگیره ماشین. با صدایی که از ته چاه در می آمد پرسید:

  • محمودرضا چی کار کرده؟
  • بگذریم… وقت تو رو هم گرفتم… داره دیرت میشه … ولی چه آدم عجیبی هستی آیسا ها… یه مگنت عجیب غریب و یه لوبریکنت عجیب غریب تر داری که باعث میشه هم جذبت بشم، هم هر چی توی دلم دارم بریزم بیرون… یه چیز دیگه بگم بعد بری؟

عطیه سرش را به نشانه تایید تکان داد؛ اما تمام ذهنش درگیر علت سکته احد بود. درگیر کاری که محمودرضا با عزیز انجام داده. «حتما از خودش داستان داره در میاره جلوی دختره خودشو لوس کنه… دیده نتونسته به بهانه من مخ دختره رو بزنه، منم حرف زدنم داره شبیه به آیسا میشه، حالا میخواد با زینب کبری بازی دختره رو جذب کنه آره؟».

  • الان که این قدر با تو راحت حرف زدم یه چیز دیگه ام فهمیدم… فکر میکنم باید با مارال راجع به این چیزا حرف بزنم. من همیشه از قضاوت مارال راجع به سطحی بودن خودمو خونودم ترسیده ام. همیشه بین اونا ثروتم مایه خجالتم بوده… میدونی وسط اون همه حرفای شیک و پیک راجع به طبقه فرودست و فرادست، همیشه نسبت به تمام کارهایی که طبقه قدرت و ثروت سر مردم فقیر آوردند احساس مسئولیت کردم و بار شرم و حجالت تمام تاریخ سرمایه داری رو تنهایی به دوش کشیدم… ولی با تو بدون اون ترس به همون خوبی خود مارال یا مامانش وقتی یه چیزی رو تحلیل میکنند، میتونم زندگیمو درک و تحلیل کنم… فکر میکنم علت تردیدم با مارال فقط مامانم و نگرانیهام برای اون نباشه… تهِ ته وجود خودمم یه چیزایی هست که منو میترسونه… ترس همیشه باعث عقب گرد میشه و قوت قلب باعث جلو رفتن …نه؟ تو به من شجاعت میدی… جالبه واسم… تو همیشه ساکت میشینی گوش میدی، یهو سر بزنگاه با پتک میزنی توی ملاج آدم آره؟

عطیه آه عمیقی کشید. احساس میکرد در و دیوار ماشین دارد به او فشار می آورد:

  • نمیدونم… شاید منم بلد نیستم راجع به احساساتم حرف بزنم… ترجیح میدم سکوت کنم و فرار کنم…
  • اما سکوت و فرار اصلا تو فاز تو نیستا…
  • یعنی با مشروب و دود و اینا فرار میکنم دیگه … سعی میکنم احساساتمو هل بدم اون ته مه ها…
  • آها … الان منظورتو فهمیدم…
  • خب دیگه من برم … تا بعد … ده دقیقه هم دیرم شد..

عطیه هنوز در فکر و خیالاتش غرق بود. آیسا در ماشین را باز کرد و یک پایش را گذاشت روی رکاب

  • میگم… میخوای ظهر بیام دنبالت؟
  • نه گفتم که بعدش با کارفرما قرار دارم … باید برم مشارزاده پلات ملاتامو تحویل بگیرم ببرم پیش کارفرمای عن تازه به دوران رسیده ام…
  • خب بعدش؟
  • بعدش هم اگه اجازه بدی دوست پسر دارم… اگه دوست داری بیا سه تایی با هم شام بخوریم…
  • عمرا…
  • ها ها… خداحافظ…
  • بازم همو مبینیم؟

عطیه از ماشین پیاده شد. عینک آفتابی آیسا را گذاشت روی سرش و به چشمهای منتظر پسرش خیره شد.

  • آره … زندگی جالبی داری. همیشه هم یه عالمه قصه داری واسه گفتن…

حمیدرضا چشمک زد و گفت:

  • به قول خودت چاکرماکر!

عطیه در ماشین را بست. حمیدرضا دور زد و برگشت توی خیابان اصلی کوه سنگی. عطیه احساس میکرد روی سینه اش سنگ قبر گذاشته اند. «این آرزو شیطانی بود یا الهی؟»

ادامه دارد…

قسمت بیست و ششم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

27 پاسخ

  1. چقدرررر حرفاي حميدرضا رو دوس داشتم… محصوصا بخش اسبش… خانوم دكتر خب آيسا و حميدرضا با هم ازدواج كنن ديگه🥺🥺😭😭

    چقدر دوست دارم زودتر دوباره بريم پيش خي خي، پيش آرمان، پيش مارال و مامانش، لعنتي همشونو دوس دارم… پيش آريل خديو😍😍😍😍😍😍

    براتون اسپند دود مي كنم الان لاحول ولا قوة الا بالله 🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🌬🌬🌬🌬🌬🌬🌬

    1. جان دلم… فدای تو بشم من مهربونم… 😍😍😍نمیدونم کی میاد رو کیبرد، فعلا با تصمیم گیری نمیان … مثلا همین قسمت میخواستم قسمت بعدی رو بنویسم، اما وسطای قسمت بعدی این یکی اومد جا زد… 😍😍🙌🙌

  2. هر قسمت یه جوری سورپرایز میشم، خی خی یه داستانیه که هر چی بیشتر ازش میگذره، بیشتر هیجانی میشم و درگیرش، مثلا بعضی از داستانا اولش تو اوجه بعد رو به افول میره بعضیا اواسط داستانش اینطوریه بعضی ها هم آخرش کسل کننده میشه بعضی ها هم از اول داستان تو اوجه تا آخرش، خی خی هم برای من همینطوریه از اول تا آخرش کشش داره هر روز جذاب‌تر از روز قبل و هرقسمت بیشتر از قبل حرفی برای گفتن داره و این هنر قلم شماست👏🏻👌🏻❤❤❤
    مثل همیشه عاااالی😍😍😍و همچنان کنجکاو کننده سر اینکه محمودرضا چه کرده🤔🤨

    1. ای جانم … خوشحالم که احساس نمیکنی وقتتو با مشقای تازه کاری من هدر میدی … واقعا میگم، واکنش شما ها و محمود توی خونه داره این داستانو پیش میبره و شوق نوشتن بهم میده. دوباره دارم پونزده شونزده سالگمو تجربه میکنم، کاغذای ته دفترای نیمه تموم خودم و خواهر برادرامو می بریدم، میدادم هدیه خواهرم یه طرفشو میدوخت، مثه دفترچه های باریک بیست برگ میشدند،اونوقت توشون داستان مینوشتم. اون موقع هام داستانام قسمت قسمت بود. دست بچه ها میگشت… یادمه چهار صبح بیدار میشدم، مامانم داشت روی تراس دعاهاشو میخوند، مینشستم کنارش و تا شیش هفت صبح که بخوایم دوباره بریم مدرسه مینوشتم که برای بچه ها قسمت جدید داشته باشم… توی این سالهای گذشته خیلی وقتها وسط افسردگی و احساس خستگی از زندگی وقتی با حسرت با خودم فکر میکردم کاش زندگی یه دکمه پایان بدون درد و خونریزی داشت، خیلی دلم برای حال اون روزام تنک میشد. فکر میکردم چطوری میتونستم دو تا زندگی داشته باشم هم زمان.نمیدونم فیلم پَشِن آو مایند رو دیدی؟ همیشه احساس میکردم اون دوره کوتاه نوجونی یا کودکی یعنی از سیزده سالگی وقتی برای اولین بار نوشتم تا هیفده سالگی وقتی همه نوشته هامو پاره کردم و شروع کردم به ذهنی-نویسی (منتال رایتنیگ) تو همچین فضایی مثه فیلم پشن آو مایند زندگی میکردم… و حالا واقعا حال خوبیه که میبینم تجربه کلاسهای دبیرستان وقتی رزا و ندا و یاسمن و صنم و فیروزه و شادی و ویدا … و بقیه بچه های کلاسمون ازم میپرسید: قسمت بعدی چی ؟ کی مینویسی؟ داره تکرا رمیشه یا وقتی محمود توی خونه وقتی میبینه دارم یه کار دیگه میکنم ازم میپرسه خی خی نمیاد؟ یاد بچه ها می افتم وقتی وسط زنگ تفریح یا توی کلاس میدیدن که دارم مینویسم تمام سعیشونو میکردن که مبادا یه چیزی بشه که داستانه بپره ، احساس میکنم این انروای خود خواسته بر خلاف نهیب «اشتباه میکنی! اشتباه میکنی! آدم باید مبارز باشه، آدم باید واستا بجنگه! آدم نباید زود عقب بکشه! آدم نباید این قدر نازک نارنجی و لوس باشه ، حتما افسرده ای برو دکتر، نمیشه که آدم از دنیا ببره صبح تا شب کتاب بخونه … پشیمون میشی پشیمون میشی» اطرافیان مهربونم که خیلی وقتا باعث میشه از هم بپاشم و تردید کنم، خیلی هم درسته و یه جور بازگشت به اصل خویشه …. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش …. و واقعا همراهی تک تکتون … اینکه تا مطلب میذارم واکنشتونو میبینم … مهرتون واقعا برام ارزشمنده و داره باعث میشه عزمم جزم تر بشه… این روزا تماس و ایمیل دارم واسه برگشت دوباره و خی خی و شما ها باعث شدین در تصمیمم تردید نکنم… مرسی از تک تکتون … آن هیاهوی مسحور کننده ارزانی دوست دارانش و این انزوای شیرین برای من بس😍😍😍😍😍😍باز رفتم رو منبر… اسمم رومه دیگه …

      1. اصلاااا چنین فکری نمیکنم؛ اتفاقا کلی عشق میکنم از خوندن خی خی و از همه داستان هایی که می نویسید، حتی بعضی از داستان ها رو برمی‌گردم دوباره می‌خونم،با خوندن نوشته های شما احساس می کنم چقدر درست از وقتم استفاده کردم و مثل همیشه خوشحالم برای داشتن این فرصت😍😍دوست دارم تا همیشه این سایت باشه تا هم استفاده کنم هم کیف کنم هم کنار شما باشم، حتی وقتی دیگه کتابهاتونو چاپ می‌کنید بازم اینجا رو داشته باشید و برامون اینجا هم بنویسید❤❤❤
        ای جاااانم چه احساس نابی بوده اون زمان 😍😍😍چه خاطره ی قشنگی😍😍 احساس دوستاتون و کاملا درک کردم، منم همینطور کنجکاوم و منتظر و دلم نمیخواد هیچ چیزی بشه حواس شما از نوشتن پرت بشه یا داستان بپره…راستش این خود شما هستید که این ذوق و اشتیاق و در ما بوجود میارید در واقع همش به خود شما برمیگرده😍😍😍❤❤
        چه دلم خواست منم میتونستم نوشته های اون زمانتونو بخونم🙈🙈مطمئنم به اندازه ی همین الان جذاب بوده که همه کنجکاو و منتظر بودن..
        نه راستش این فیلم و ندیدم..اما حتما میبینمش تا حرفتونو بهتر درک کنم..
        چه خوب که اون حال و هوا براتون تکرار میشه😍😍😍در واقع شما اینقدر خوب می‌نویسید که به نظرم هرکسی نوشته هاتونو بخونه نمیتونه لذت نبره 🤩🤩
        چه نویسنده ی مهربونی که از صبح زود بیدار می‌شدید می‌نوشتید، قلب شدم😍مثل الان که روزی دو قسمت برامون می نویسید😍
        عزیزدلید…شما قطعا بهترین تصمیم و میگیرید، مطمئنم، هر تصمیمی که براتون حال خوب داره و خوشحالتون می‌کنه، همون درسته❤❤❤🙏🏻🙌🏻🙌🏻

      2. اي جان😍😍😍😍😍چه عشقي بودين😍😍😍
        من اصلني نميتونم شما رو يه دختر ١٦ ساله تصور كنم؛ انگار هميشه خانوم دكتر خودمون بودين🤣🤣🤣😍😍😍اشك تو چشام حلقه زد🥺🥺🥺 اصلا محل 🐶🐶🐶🐶 بهشون ندين. همين كاري كه دارين مي كنين عاليه😍😍😍هر چند اگه برگردين منم فوق ليسانس ميخونم😂😂😍😍ولي ميدونم ديگه اينطوري هر روز پيش خودمون نداريمتون… شما از بچگيتون طرفدار محيط زيست و مصرف- ناگرا بودين؟ الهي بگردم كه ته دفترا رو به هم مي چسبوندين😍😍😍😍😍عااااااااااشقتونم . هيشكي جز خودم نميدونه چقدر😍😍😍😍😍

        1. عزیز دل من … نمیدونم … خودمم الان توجه کردم … فکر کردم این مصرف گرایی مصرف گرایی که سر کلاساتون بلغور میکردم تا حالا تاثیر مطالعات دانشگاهی ضد سرمایه داری و این چرندیاته …. ولی جالبه واسه خودمم که چرا اون موقع اون کارو میکردم؟ راجع بهش فکر میکنم… ساجده تو خیلی بلا و باهوشی… برام خیلی جالبه به چه چیزایی حواست هست… اونقدر ویژگی مثبت داری که ( عطف به پیام قبلیت) نیازی نیست من باشی وروجک… حالا آخر خی خی شاید بیشتر متوجه بشی که از تو فقط یه دونه تو دنیا هست، پس نخواه دیگری باشی؛ بخواه که خود خود خود واقعیت باشی، اونی که به زور دیگران خمیرش تغییر شکل نداده … اونی که هیشکی نمیتونه مثلش باشه… وقتی میگی میخوام مثه تو باشم خیلی میترسم، یه بار سنگین روی دوشم میاد که هی مراقب باش… ضمن اینکه خودت اونقدر خاص و یونیکی که نیازی نداری دیگری باشی… خلاصه مرسی که هستی وروجک من … منم خیلی زیاد دوست دارم خیلی بیشتر از وقتی که حتی رابطه مون استاد شاگردی بود… 😍😍😍شاد و تن درست باشی همیشه مهروبن

      3. 🥺🥺🥺🥺🥺🥺فقط اینو میدونم که خیلی خوشحالم که هستین…. با اینکه تازه بعد این همه خوندن و بدو بدو تو این رشته تهش به نتیجه رسیدم که اگه بخوام با خودم صادق باشم رشته ام رو قلبا دوست ندارم و احتمالا از همون سال ۸۹ که بین روان شناسی و حقوق که قبول شده بودم حقوق رو انتخاب کردم آغاز مسیر اشتباهی بود که یه کله تا تهشم اومدم… اما وقتی به یه اتفاق فکر میکنم دیگه اینکه رشته اشتباه رو این همه سال ادامه دادم اصلا اذیتم نمیکنه… اون اتفاق هم آشنایی با شما به واسطه این مسیر بود….همه کسایی که از نزدیک من رو میشناسن و باهام در ارتباطن میدونن که ساناز قبل از آشنایی با شما و ساناز الان دو تا ساناز متفاوتن…نمی خوام طومار بنویسم حرفایی رو که بارها بهتون گفتم رو تکرار کنم و سرتون رو درد بیارم ولی اینو بدونین که بودنتون تو این زندگی باعث شده خیلی ها دچار تحول و تکامل و بهتر شدن بشن… مطمئنم این اتفاق واسه خیلی هاااااا که با شما آشنا شدن افتاده….

        1. ای جانم … فدای مهربونیات… 😍😍😍 برا منم همینطور بوده … پله ای که همه مون باید میگذشتیم تا به این نقطه و به امروز برسیم… 😍😍مرسی که توی این مسیر کنارمی😍😍

    1. مرسی امیرحسین جان مرسی همون شست رو به هوات یه دنیا انرژی بخشه… بخصوص که پیام بعدیتم دیدم که تاکید کردی نفر اولی هستی که میخونی و کلی ذوق کردم… عطف به پاسخ طولانی یا طوماری که واسه سارا نوشتم، یاد کارای همکلاسی هام می افتم و خیلی برام تجربه خاصیه 😍😍😍😍

  3. کاملا موافقم با اینکه روابط آدم ها به حرف زدن بستگی داره، اینکه هر چی بیشتر حرف بزنی و رابطت رو با هر آدمی از خانواده و دوست و همه، بر پایه ی گفتمان بنا کنی و ادامه بدی چه تاثیری می تونه داشته باشه..حتی عطیه هم اینو متوجه شد👌🏻👌🏻❤❤❤در عین ظرافت چه قدر زیبا به این نکات اشاره می کنید.
    داستان خی خی علاوه بر اینکه سرگرم کننده و جذابه خیلی چیزا رو بهم یاد داده یا برام یادآوری کرده 😍😍😍👌🏻👌🏻👌🏻

  4. “فرضو بر این گذاشتم که تو فضایی و موبالتو با خودت نبردی” موبایلتو.
    .
    “میترسیدم بعشد اطمینان بره به مامانم بگه” بعدش.
    .
    “عاشتقم آیسا تو خیلی خوبی” عاشقتم.
    .
    “هم‌چین که یه کاره‌ای‌ات می شدم”کاره ایت فکر کنم بهتر باشه.
    .
    “مرسی احساس میکنم واقعا اهمیت میلی” میدی.
    .
    “اون یادمون میره خودمون چقدر از این کثافت کاریا داریم بینمون” اون به نظرم یا اضافه بوده یا اونوقت منظور بوده یا یه چیز دیگه.
    .
    “هیچ نمتونستم حرفاشو درک کنم” نمیتونستم.
    .
    “من همیشه از قضاوت مارال راجع به سطحی بودن خودمو خونودم ترسیده ام” خونوادم.
    .
    “و بار شرم و حجالت تمام تاریخ سرمایه داری رو تنهایی به دوش کشیدم” خجالت.
    .
    “بازم همو مبینیم” می‌بینیم.
    .

  5. چقدررررر کنجکاو شدمممم باز سر داستان احد و عزیز و محمودرضاااااا😮😮😮دلم باسه خی خی هم خیلی تنگ شده😻😻❤❤

  6. اگه قرار باشه موضوع این داستان دسته بندی بشه به نظر من هم تو دسته فلسفی و هم تو دسته روان شناسی قرار میگیره (و خیلی دسته های دیگه) و این دوسته، دو دسته ای هست که خیلی واسه من جذابه، عاشق کتاب های میکس بین این دو دسته ام😻😻😻🤩🤩🤩👌👌👌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ناتور دشت

ناتور دشت، نوشته جی دی سلینجر، ترجمه محمد نجفی، تهران: انتشارات نیلا، ۱۳۸۴٫

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۱۲

  قسمت قبلی  متن داستان  قسمت بعدی پ ن: دوباره دچار پوچی بدی شده‌م… شاید فاصله گرفتن از مطالعه‌ و نقاشی و پیانو داره در

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

مرگ یک آرمان‌گرا

  دکترایم را دفاع کرده بودم و سال دومی بود که توی دانشگاه درس می‌دادم. هنوز استاد حق‌التدریس بودم و پرونده جذب هیئت‌علمی‌ام در مرحله

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

روایت درمانی

کتاب روایت درمانی نوشته دکتر نیکول جعفری، نشر زرین اندیشمند، نتایج پژوهش بسیار مفیدی را راجع به روایت درمانی روی کودکان و بررسی آثار شناختی

ادامه مطلب »