اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و ششم)

۱۴۰۰-۰۵-۰۱

آیسا و حمیدرضا کل راه برگشت از خانه عمید با هم حرف چندانی نزدند. عطیه منتظر بود تا حمیدرضا حرف آرمان و مارال را پیش بکشد. حمیدرضا که هیچ‌وقت با مادرش راجع به هیچ‌چیز حرف نزده بود، نمی‌دانست چطور و از کجا باید شروع کند. آیسا از شکست عشقی‌ای که خورده بود دچار افسردگی شده بود و از کهکشان و کائنات برای برآورده کردن آرزوهایش به این شیوه احمقانه عصبانی بود. درعین‌حال تمام مدت داشت دو میلیون آرزوی دیگری را ردیف می‌کرد که از بچگی داشته و هیچ‌کدام برآورده نشده. «الآن اگه خی‌خی حرفامو می‌شنید، می‌گفت تو واسه معجزه هم چس ناله می‌کنی. خب آخه واقعاً این چه طرز آرزو برآورده کردن بود؟» توی پارکینگ حمیدرضا پرسید:

  • مامان بگم زینب خانم دمنوش بیاره روی تراس بالا بخوریم؟

«حتماً میخواد بشینه راجع به دختره واسه من چس ناله کنه… من بدون عرق خوردن نمیتونم راجع به رقیب عشقیم، اونم رقیبی که ازش شکست خوردم حرف بشنوما… اون موقع که پولش نبود، عرقش بود، حالا که پولش هست، عرقش نیست… وات؟ من الان چرا فرشته سیم-ساقو دیدم؟ عطیه فرشته رو میشناسه؟ آخ جون عطیه باهاش آشنا باش! با ماشین عطیه برم از فرشته عرق بگیرم خیطه تو اون منطقه. لابد واسه این میارن دم خونش… اَه لعنتی عرق نمیخریده ازش که! خب عطیه بازم فکر کن ببینم توی خونتون جایی مشروب ندارین؟ عه پسره راشو کشید رفت».

  • چی شد حمیدرضا؟

حمیدرضا دم در اتاقش برگشت به عطیه نگاه کرد:

«شوخی شوخی پرید از دستم».

  • هیچی گفتم باشه یه شب دیگه که حالشو داشته باشی…

«چی شد بهش برخورد؟ باید بیشتر تعارف کنم؟ واقعاً اعصاب ندارم خب!»

  • حالا بیا یه دقه یه چای می‌خوریم، میریم می‌خوابیم دیگه …
  • نه یه دقه نه … باشه همون فردا شب بعد شام طبق روال خودمون. خوبی مامان؟ در کل می‌پرسم؟
  • آره عزیزم. خوبم. باشه شب‌به‌خیر.

«خوبِ عنم؟ حداقل راحت شدم… واقعاً من بیشتر از این نمیتونم بدون سه دو-هاش پنج-اُهاش زندگی کنم… باید آمادگی روحی پیدا کنم ببینم رقیبم که همه‌چیزش مثه من بوده، چطوری توی این مسابقه ازم پیروز شده… جای خی‌خی جونم خالی به ریش نداشته‌ام بخنده».

چند دقیقه روی تراس ایستاد و به پنجره خاموش اتاق خودش نگاه کرد. هرچقدر تلاش کرد جز خاطراتی که احد و وحید گاه‌گداری دوتایی در همین خانه و خیلی وقت‌ها در مهمانی‌های مردانه‌ای که قبل از شروع، عطیه توی باغ بزمشان را می‌چیده، چیزی پیدا نکرد. حتی هیچ خاطره‌ای که حمیدرضا یا محمودرضا توی خانه مشروب خورده باشند یا سیگار کشیده باشند.

«اینا چطوری زنده‌اند پس؟ مطمئنم پول به‌اندازه الکل مست و به‌اندازه دود نشئه می‌کنه». در ناامیدی و افسردگی عمیقی به اتاقش بازگشت. «این عادلانه نیست که تو این جا به جایی همه چیزای خوب واسه عطیه باشه، همه چیزای بد واسه من…».

  • باز گفت عادلانه … کی گفته دنیا باید عادلانه باشه؟
  • خی‌خی جونم…

آیسا بلافاصله دو دستش را گذاشت دو طرف سرش و گفت:

  • گوش نده به فکرام آقا… خیلی بدی اگه گوش کنی… من راضی نیستم!
  • راضی نیستمِت تو حلقت. به درک که راضی نیستی. تو هیچ‌وقت از هیچی راضی نیستی. توی بهشت هم یه چیزی پیدا میکنی تا حسرت اونایی رو بخوری که تو جهنم‌اند… دستتو بردار از رو گوشات میمونِ تکامل‌یافته، از همه چی خبر دارم!
  • یعنی میدونی شکست عشقی خوردم؟
  • شکست عشقی؟ تو شکست مِنچی هم نخوردی، چه برسه به عشقی؟
  • چطوری شنیدی؟
  • من نمی‌شنوم بهت وصلم.
  • پس واسه همین اینجایی؟
  • اوهومممم…
  • خی‌خی جونم… من عرق میخوام… ایناش! همین الآن لود شد… اینا تو خونشون عرق دارن! خی‌خی بیاااا…

آیسا از اتاق عطیه بیرون پرید و پاورچین‌پاورچین و درنهایت سرعت از پله‌ها پایین رفت.

  • هیششش. یواش دختر جون… صداتو میشنون.

گوشه پذیرایی، روی دیوار کنار نهارخوری بوفه بزرگی پیدا کرد که برخلاف بقیه بوفه‌ها شیشه نداشت. آیسا دو دستگیره طلایی شبیه دو تا ماهی در هم گره‌خورده را گرفت و درهای بوفه را از هم باز کرد.

  • خدا جون دارم باور می‌کنم هستی و گوشاتم هم‌چین کر نیست…
  • هیشششش…

«وای… بهشت من؟ بهشت من! تو سه روزه اینجایی من خبر ندارم؟»

بوفه بدون شیشه، کابینت-بار مخفی احد بود که در سال‌های گذشته دست‌نخورده مانده بود.«چه بی‌بخارند اینا اَه اَه. اصلاً این خدا توزیع و تخصیص منابع بلد نیست‌ها».

از میله‌های طلایی روی سقف آن، گیلاس‌های بلند مثل بلوره‌های لوستر آویزان بودند. داخل کمد میز کاری شبیه به کابینت وجود داشت که پر بود از انواع نی و خلال تزئینی در محفظه‌های شیشه‌ای با سرهای برجسته و بطری‌های کوتاه و بلند لیکور. درهای آن مثل درِ یخچال طبقه داشت و توی هر طبقه دست‌کم سه چهارتا شیشه بازشده یا پلمپ کنیاک، ویسکی و تکیلا قرار داشت. پایین کمد، از کف تا بالای زانوی آیسا، مثل لانه زنبور مشک بود و حداقل سی شیشه بطری شراب مثل زنبورهای عسل توی خانه‌شان پنهان‌شده بودند. طوری که فقط شاخک‌ها یعنی چوب‌پنبه‌های بیرون زده از شیشه‌ها یا درهای قرمز، سبز و طلایی‌شان را می‌شد دید.

«تنها بخش خوب این آرزوی لعنتی تا حالا همین بوده. از فردا خودمو خفه می‌کنم. خی‌خی جون اصلاً من آرزو نخواستم، احدم که مرده، اینام که مشروب بخور نیستن، همینو می‌زنم زیر بغلم باهاش برمی‌گردم پیش همون اطمینان پیزوری که تا آخر عمرم چاره‌ای ندارم جز اینکه باهاش زندگی کنم، ما را بخیر شما را به سلامت».

بعد هم دو تا شیشه زد زیر بغلش و خواست برگردد به‌طرف اتاقش که خی‌خی نجوا کرد:

  • ششش… دخترجون زینب اومده دم در اتاقش واستاده ببینه از پایین صدا میاد یا نه…جُم نخور از جات…

«یعنی اینجام نیروی انتظامی داخلی داریم… اصلاً هر چی سنگه مال پای آیسای لنگه».

  • مال پای لنگ آیساست…
  • ای خدا… تو کجای آرزوهام گفتم معلم ادبیات میخوام آخه؟
  • ششش…

آیسا در شیشه کنیاکی را که زیر بغلش زده بود، باز کرد و همان‌طور که خی‌خی کشیک می‌کشید، چند جرعه داد بالا. «غصه خوردی؟ ما بی لیوان هم می‌خوریم… الآن تو بشقاب هم بود مثه بچه‌گربه لیس می‌زدم… واسه ما تو این حوزه سنگ بندازی کم میاری! زینب هم اونقدر دم اتاقش بمونه تا زیر پاش علف سبز شه». کف زمین سرد، گوشه پذیرایی نشست و به پایه میزی که کنارش بود، تکیه داد و باز چند جرعه دیگر نوشید.

«آخ آخ … اصلاً رگام داره باز میشه… خدا جون اگه هستی بگم بهت‌ها از قدرتت خیلی ناجور داری استفاده می‌کنی… اصلاً خلاقیت نداری… اصلاً ازش استفاده بهینه نمی‌کنی… ما تو معماری یه چیزی داریم به اسم بهینه‌سازی، باعث می‌شد ازلحاظ مصالح مصرفی، اتصالات، موارد اقلیمی، عملکردی و هر کوفت دیگه ای بهترین استفاده رو از شرایط بکنیم… برو آموزش ببین شما… هم به نفعته … هم کلی از بار مسائل جهان کم میشه… آخ… هر قورتی که میخورم مغزم رها میشه…

خلاصه که اسمت هر چی هست، من هم‌زمان با کشف مشکل عطیه یعنی تعارف کردن و خودسانسوری و تحمل کردن بقیه و البته مشروب نخوردن! مشکل شما رو هم کشف کردم، شما بهینه‌سازی بلد نیستی… خب دو میلیون سال که فقط عمر این خی‌خی جونمه… شما خجالت نمی‌کشی بعد دو میلیون سال وضع آرزو برآوردن کردنت اینه؟ اصلاً نیازی نبود دو ماه و نیم خودتو خی‌خی و عطیه و عالم و آدمو عنتر و منتر کنی … دو تا کلیک ساده می‌خواست ته ‌مانده حساب من ده تا صفر میذاشتی، یه خی‌خی هم در قالب آدمیزاد برام می‌فرستادی، یه تغییرات جزئی هم توی ستینگ کله عطیه ایجاد می‌کردی… تامام! همه هپی لی اور افتر بودن. بَده! شما که فرشته آرزوت این‌قدر می فهمه، بَده خودت این‌قدر بلانسبت نفهم باشی! ایشالا که ارتباط برقرار باشه و اینا رو شنیده باشی! از ماکه گذشت واسه نسل‌های بعدی رعایت کن. خواستی صاعقه هم فرود بیاری، بیار. من الآن مارم! خی‌خی کجا رفت؟»

چشمی راه‌پله‌ها مدتی بود خاموش شده بود. آیسا توی ظلمات نشسته بود. خم شد، دستش را روی زمین سرد تکیه داد و نجواکنان پرسید:

  • خی‌خی جونم؟ کجایی چی شد زینب رفت؟ خی‌خی حالت بده؟ این صدای چیه؟ داری می‌خندی؟
  • هیششش…
  • زینبی در کار نبود؟ تو داشتی حرفای منو گوش می‌دادی ریسه بودی از خنده؟
  • آیسا تو بی‌نظیری …

خی‌خی از خنده نفس‌نفس می‌زد. نشست روی مچ دست آیسا، اما آیسا ناخودآگاه او را پر داد.

  • میتونم تا آخر عمرم با بلاهتت سرگرم باشم…
  • این‌قدر آخر عمرتو نزن توی سر من… بیا دوباره بشین همونجا، دیگه دستمو تکون نمیدم.
  • آخرِ اون یکی عمرمو گفتم که دو میلیون ساله، نه این‌یکی عمرم که هیجده روزه.
  • وای هیجده روزه؟ اون روز که اومدی پیشم چند روزت بود؟

خی‌خی غصه خورد. برای عوض کردن بحث، آیسا را یاد مارال انداخت.

  • خی‌خی جونم، چرا من این‌قدر بدبختم؟ الآن همه بُردشو عطیه کرده، نکرده؟ ببین! من اینجا دارم بی زبونیشو درست می‌کنم… اصلاً اگه من به آرمان نگفته بودم هرروز بهت فکر می‌کنم که این مثه مجسمه آقابزرگ به رومیزی کافی‌شاپ خیره می‌شد حرف نمی‌زد که. الآن هم خانم داره با اطمینان حالشو میبره. لابد اینم، خدا یا کیه اینی که آرزومونو برآورده کرده؟ میدونسته عطیه پنج ساله تمرین نداشته، فرستادش اون ور کارآموزی رو اطمینان که خودم همه کار بهش یاد دادم نره خر گنده بی عرضه رو… بعدشم حرفه ای میشه میاد اینجا با آرمان حالشو میبره … تا اون موقع لابد تمام سختیهای مقدماتی دامادی پسرش هم من باید بکشم… حمیدرضا رو هم من باید تحمل کنم که پاشه بیاد تو تخم چشای من نیگا کنه از یه دختری حرف بزنه که درست مثه خود منه، فقط اسمش ماراله… محمودرضا رو هم لابد من باید آدم کنم… خب حالا نصیب من چی میشه؟ عطیه خانم ولخرج که لابد با دوزار دشی نمیتونه سر کنه، میره اون ور میرینه به پس اندازم که البته همچینم زیاد نیست… اطمینانم که خودم ازش بدم اومده دیگه کات… پول و طلا هم که نمیتونم از اینجا ببرم… این چه وضعش بود آخه؟ حداقل توی خونه خودمون هر شب تا خرخره میخوردم! اصلا میشه در چشم بر هم زدنی همین کمده رو با اون کمد سفیده که روش گل رز کشیدیم ریدیم بهش، عوض کنی؟ به جون آیسا این رئیست خیلی بی عقله… من احساس میکنم اداره شما مثه اداره های آدما دچار کاغذبازی و قوانین احمقانه شده… دِ به جون خودم جای این دو تا کمدو عوض کرده بودین من الان زندگی بهتری داشتم… خی خی بهت یه قلوپ بدم؟
  • نه بچه جون …
  • اصلاً با الکل زندگی قشنگ‌تر میشه… تو مستی آدما دوباره مهربون میشن… تو تا حالا تو زندگیت مست شدی؟
  • نه ولی حیوونای مست، زیاد دیدم که باعث شده ساعت‌ها بهشون بخندم…
  • منظورت از حیوون ماییم یا حیوونا.
  • البته که شما هم حیونین، ولی منظورم حیونای غیرانسانی بود.
  • مگه اونام مست میشن؟
  • آره با بعضی از میوه‌ها …
  • بگو واسم شاد شم…
  • خب باید ببینی … گفتنش که خنده‌دار نیست… تازه مال خیلی قدیمه … اون قدیم قدیما… یه مدت با یه دسته بابون میپلکیدم…
  • بابون اسمه؟
  • نه فعله! شما بهشون میگین عنتر دم‌کوتاه … یه جور میمون خیلی بداخلاق اخمو با دم کوتاه و چشم‌های فرورفته که من اصلاً ازشون خوشم نمیاد، موجودات پرخاشگر بی اعصابی‌اند و مثه تو علاقه زیادی به الکل دارند… اصلاً احتمال داره تو بابونِ تکامل یافته باشی…
  • خیلی دلقکی…
  • اوهوم گفتم که بخندی، ولی نخندیدی…

خی‌خی دستپاچه بود. حرف می‌زد و دلش می‌خواست حال آیسا را خوب کند. تلاش می‌کرد تا حواس او را به خودش جلب کند، شاید کمتر مشروب بخورد:

  • خب مارولا یه میوه از خونواده عنبه که میزان الکلش اونقدر زیاده که حیوونا رو مست میکنه. زرد و آبداره. فقط تو غرب آفریقا و اون ورا پیدا میشه. یه جور بوی گرم گل و میوه میده. مزه کارامل میده. فیلا و بابونا عاشق مارولان…
  • خاک تو سرم که آرزو نکردم بابون بشم! یا اون چی بودن هر مشکلی رو با تختخواب حل میکردن؟ دلم شکلات میخواد.
  • بونوبوها… آخه حیوونا تختخواب دارند؟
  • حالا یه بارم من خواستم با ادب حرف بزنما… ببین! شنیدی میگن کونی که خارش میکنه خودش سفارش میکنه؟ حکایت توعه. خودت هر چی دلت میخواد به من میگی، من یه کلمه حرف بد بزنم دعوام میکنی. هی به کلمه هام گیر میدی، الان نمیدونم چه جوری بگم یه چیزی زشته یه چیزی زیبا…
  • هیچی زشت و زیبا نیست. تو یه چیزایی رو دوست داری، یه چیزایی رو دوست نداری، از یه چیزایی خوشت میاد، از یه چیزایی بدت میاد… شیرفهم؟ قرار نیست واسه زشتی و زیبایی، شما تنهایی حکم بدی…
  • اگه تا فردا یادم نرفته باشه… من گشنمه خی خی… وای چقدر خیلی حالم خوبه… خی خی بریم بالا تو اتاق خواب عطیه… اوخ اوخ پاهام خواب رفت.

آیسا به‌سختی از روی زمین بلند شد.

  • وای پام … خی‌خی تو نمیتونی چهار پنج تا شیشه تله پورت کنی تو اتاق عطیه؟ همین بالاست نزدیکه ها…
  • نه بچه جون… هیشش…
  • باز کسی اومد؟
  • نه زودباش، زینب خوابه، حمیدرضام داره اس ام اس میزنه به خودت…

آیسا با تمام توانی که داشت، دو شیشه زیر بغلش گرفته و روی نوک انگشت‌های خواب‌رفته پایش از پله‌ها به‌طرف اتاقش دوید. «تو با این دوتام ارتباط داری؟ گوش کن فکرامو کره‌خر مالیاتی. حمیدرضا چی لاس میزنه هی با من؟». در اتاقش را که بست، روی زمین نشست.

  • ایست بازرسی منو گرفته بود این‌قدر نمی‌ترسیدم… آی خدا چقدر مستی خوبه…
  • خب مستی رو لازم نیست فقط توی الکل پیدا کنی بچه جون… میتونی…

آیسا دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و گفت:

  • خی‌خی لطفاً اینو ازم نگیر… الآن هر کلمه‌ای که از دهنم در میاد هی با خودم فکر میکنم بده یا خوبه… ما خودمون از بچگی اندر باب مضرات الکل شنیدیم… ببین ما چه آدمایی هستیم که مثه خر شلاقمون می‌زنند و بار سوم اگه شلاق بخوریم حتی ممکنه اعداممون کنند، بازم پیگیر و پیوسته رتبه نهم جهانی مصرف الکلو داریم… چی فکر کردی راجع به ما ایرانیا تو؟ فکر کردی از این بچه سوسولای تو آلبانی‌ایم؟

بعد همان‌طوری که از پشت بطری به خی‌خی نگاه می‌کرد، یک قلپ دیگر خورد.

  • باشه … اصلاً مگه من ناجی تو عم… برین به کبدت و…
  • کبد کیلویی چند خی‌خی جونم! میدونی ما سالانه چند تا کشته میدیم واسه خوردن الکل تقلبی؟ چقدر مردممون کور میشن؟ توی این زمینه اطلاعات من از تو بیشتره ها… واقعاً فکر کنم تنها کاری که توی زندگیم با در نظر گرفتن تمام جوانبش انجام میدم خوردن همینا باشه…

آیسا یک قلپ دیگر خورد. بعد هم همان‌طور که روی زمین ولو شده و به در تکیه داده بود، شروع کرد به درآوردن لباس‌هایش. خی‌خی چند دور آیسا بار پر زد و بعد نشست روی لباسی که کنارش غنچه کرده بود.

  • چرا می‌خوری؟

آیسا نفس بلندی کشید و گفت:

  • آه ای روزگار… می‌خورم که این زندگی چیزی رو بتونم تحمل‌کنم خی‌خی جان…

یکی از شیشه‌ها را از کنارش برداشت و بین دوزانوی لختش نگه داشت:

  • میدونی الان همین دو تا شیشه ناقابلی که گوشه خونه اینا افتاده و محل سگ بهش نمیدن، اندازه دو ماه حقوق من قیمت داره؟ تازه اگه از این کَل کَلیا نباشه… یه وقت هم دیدی یه شیشه اش اندازه کل پولی که من توی سال گذشته درآوردم قیمت داشته باشه… امشب شکست عشقی خوردم حوصله ندارم بررسیشون کنم چی به چیه … ولی می‌خورم که اینا یادم برم خی‌خی جانم…
  • ولی با پاک کردن صورت‌مسئله زندگیت عوض نمیشه… خود دانی… من میگم به‌جای این، مخدر ذهنیتو پیدا کن، اونم همین اندازه مست میکنه …
  • من با یه نقاشی حالم خوب می‌شد که اونم اینجا با خودم ندارم… ببین چه آرزوی عنی واسه من برآورده کردی خب! بعدشم فک کن که من الآن اینو با این طعمش ول کنم!
  • من برم پی کارم… امشب به خاطر تو اومدم که حالتو خوب کنم. ولی تو که اصلاً فردا یادت نمیاد من اینجا بودم یا نه … پس خداحافظ.
  • هاها… این دفعه مختو خوندم. میخوای من این شیشه رو بذارم کنار که نمیذارم. چی فکر کردی؟ مگه من بعد از جابه جایی چیزی یادم میمونه؟ با این حال تو میای پیشم… پس خرم نکن الکی…
  • بچه پر رو…
  • خودتی…

آیسا از جایش بلند شد و از توی یکی از کمدهای عطیه یک روب‌دوشامبر بیرون کشید و پوشید:

  • خی‌خی یه آمار بده ببینم حمیدرضا و زینب بیدارند؟
  • نه زینب خوابه. حمیدرضا هم همین الآن دوباره به تو اس ام اس زد.
  • چی کارم داره؟
  • نمیدونم. ولی تو جوابشو نمیدی.
  • دمم گرم. پسره عن… اصلاً چرا بهم اس ام اس میزنه میمون؟ وای چقدر سرم گیجه … چه حالی داد… خی‌خی میخوام برم از تو آشپزخونه خوراکی بیارم. اوضاع امنه؟
  • آره بیا بریم …

آیسا پاورچین‌پاورچین به آشپزخانه رفت. در یخچال را که باز کرد، صدای بولوپ بلندی توی خانه پیچید. آیسا کمی مکث کرد. خی‌خی گفت:

  • امنه.

آیسا یک قوطی شکلات از توی در یخچال قاپید و در آن را بست و دوید طرف اتاق عطیه.

  • آخیش…

در قوطی شکلات را باز کرد و آن را پرت کرد وسط اتاق. در قل خورد به پایه تخت برخورد کرد و افتاد روی زمین. بعد خودش را پرت کرد روی تخت و زانوهایش را از آن آویزان کرد. انگشتش را توی قوطی فروکرد و به دهان برد.

  • خی‌خی جونم میگم یه زوری بزن، شاید تونستی به یه طریقی اون شیشه‌ها رو تله پورت کنی اینجا…
  • نمیتونم بچه … بعدشم الآن که تا خرخره خوردی… چی میخوای دیگه؟ نیگاش کن…

آیسا انگشت شکلاتی‌اش را به‌طرف خی‌خی گرفت و با صدایی شل‌وول گفت:

  • میخوری؟
  • نه خیلی ممنونم!
  • خب پس خودم میرم با حمیدرضا حرف می‌زنم، مخشو می‌زنم که این کمد مشروبای باباشو هدیه کنه به همین دختر همسایه روبه‌رویی، آیسا… این کارو که میتونم بکنم… آره میگم پسرم خوبیت نداره این آت آشغالا تو خونه ما باشه ما مؤمن و معتقدیم… ببر بده به همین دختره. هم خونمون از نجسی پاک میشه هم ثواب میکنیم… اصلا هوش من از تو و اون رئیسیت خیلی بالاتره …
  • بعله … دارم میبینم…!
  • با این طرز آرزو برآورده کردنتون… این کهکشان از پای‌بست ویران است بابا… همتون طرفداره پولدارایین… خوش به حالت عطیه خانم… ولی دلم واسه عطیه خیلی سوخت خی‌خی… اونا آدم عاشق شدن داشتن، فرصتشو نداشتن، ما فرصتشو داریم، آدمشو نداریم… آرمانو می‌خواستم قورت بدم لامصب… تودل‌برو… یه کم وحشی و متلک‌گو بوداااا… ولی تهش که مخشو زدم، آروم شد… بعد اونقده گناه داشتن، دست همو گرفته بودند… ما بودیم؟ همون جا تو ماشین…
  • حالا تو هم خیلی فکر نکن چیزی که عطیه و آرمان دارند عشقه … هنوز نمیشه راجع بهش قضاوت کرد…

آیسا همان‌طور انگشت‌به‌دهان خندید.

  • ای بدجنس! ته دلت خوشحال شدی آره؟
  • نخیرم هیچم خوشحال نشدم. فقط خنده‌ام گرفت.
  • خب آدمیزادی دیگه …

آیسا از جا بلند شد تا شیشه مشروب را از دم در بردارد. خی‌خی تلاش کرد تا حواسش را پرت کند.

  • بیا برات یه قصه بگم راجع به همین. دست کثافتتو بذار روی تخت، بشینم روش.

آیسا یک‌طرفی دراز کشید و کف همان‌ دستی که زیر سرش گذاشته بود به‌طرف سقف گرفت تا خی‌خی آنجا بنشیند.

  • پنج شیش سال پیش‌ها، یه مأموریت داشتم پیش یه دختر دوست داشتنی که خیلی شبیه تو بود…
  • اسمش چی بود؟
  • مینا سیکارا.
  • هندی بود؟

خی‌خی که از حسادت آیسا به مینا سیکارا خوشش آمده بود، ماجرا را کمی آب‌وتاب داد:

  • نه تو ماساچوست… یه دختری… مممم بذار نگات کنم… آره یه کم شبیه تو … با چشای یه ذره مهربونتر… موهای تیره تر… مثلا خرمایی قهوه ای…
  • بگو گه مرغی … واسه چی رفته بودی پیشش…
  • نمیتونم بگم… چند سالی بود که دکترای روانشناسیشو گرفته بود و تازه استادیار شده بود توی دانشگاه ملون…
  • خب؟
  • خب مینا یه تحقیق انجام داد و دید که مردم معمولی هم از موفقیت بقیه آدما متنفرند، هم از بدشانسی افراد موفق لذت می‌برند. حالا بااینکه بیشتر از هفتاد درصد مردم این‌طوری‌اند، یعنی همون طبقه هوشی متوسط رو به پایین، ولی تو یاد بگیر به‌جای اینکه ته دلت از بدبختی بقیه لذت ببری، واسشون خوشحال شی آیسا… از بد پیش رفتن رابطه عطیه و آرمان واسه تو یه حمیدرضا از آسمون نمی افته پایین… زمین با همه کوچیکیش اونقدر چیزی داره که شما آدما بتونین تا آخر عمر محدودتون خوشحال و راضی زندگی کنین… به جای اینکه مثه ما مگسا دستاتو به هم بمالی و از اینکه برای فلانی فلان بدبختی از آسمون اومده خوشحال بشی، دنبال خوشبختی خودت باش…
  • تو هم زورت به من میرسه فقط…
  • زورم که اصلا بهت نمیرسه بچه جون،مسئله اینه که دوست دارم … زیاد…

آیسا از خوشحالی داشت پر درمی‌آورد. انگشتش را تا مچ کرده بود توی ظرف شکلات و دور لب‌ها و لپش مثل بچه‌های سه‌ساله قهوه‌ای شده بود. با صدایی که کاملاً شل شده بود گفت:

  • تنها اتفاق خوب این آرزو تو بودی خی‌خی…

بعد دوباره دستش را کرد توی دهانش. خی‌خی که نمی‌خواست به روی خودش بیاورد چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شده ادامه داد:

  • به نظر من بدبخت‌ترین آدمای دنیا آدمای حسودند. اصلاً همون شکلات هرشیزی رو که داری کوفت می‌کنی تا عطیه رو چاق کنی می‌دونی صاحبش چی کار کرد که اینطوری جهانی شد؟
  • چی کار کرد؟

خی‌خی دور سر آیسا پر می‌زد و مثل معلم‌های مدرسه برایش قصه می‌گفت تا خوابش ببرد و خیال بیشتر نوشیدن را از سرش بیندازد:

  • میلتون هرشی تو شهر خودش یه کارخونه شکلات معمولی داشت. یه روز یکی از کارمندانش استعفا داد و رفت یه کارگاه آب‌نبات سازی درست کرد. ولی هرشی به‌جای حسادت کردن و زیرآب زدن و مسخره کردنش که بابا فلانی؟ اون زیر دست من بوده! اون کارمند جزء من بوده! اون عن من بوده، تشویق و حتی از طرح های کارمند سابقش حمایت کرد. بهش کاکائو فروخت و خلاصه هر دوشون به‌جای اینکه زیرآب همو بزنند و انرژیشونو صرف این بدجنس بازی‌ها کنند، به هم کمک کردند و شدند دو تا آدم سوپر موفق شاد.
  • بعدش چی شد؟
  • خوبه فقط دو ساعت با مریم هم‌نشینی کردیا!
  • بعد مرگشون کارخونه هاشون با هم ادغام شدند و الآن تو تا کمر توی یکی از قوطی‌های شکلاتشون فرورفتی و تمام فکری که تو کله پوکته اینه که عطیه رو تا آخر شهریور اونقدر چاق کنی که توی لباس عروسیش شکل عنتر شه. منم این‌همه راجع به حسادت حرف زدم، رو تو هیچ اثری نکرد.

آیسا به بینی‌اش چین داد و ردیف دندان‌های بالایی‌اش را مثل سگی که چنگ و دندان نشان دهد، به خی‌خی نشان داد. خی‌خی درحالی‌که با تأسف همراه با سرگرمی سرش را تکان می‌داد گفت:

  • همه دخترای عالم یه جوری فیگور می‌گیرند که خوشگل‌تر شن، اینو نیگا صورتشو عین عنترِ دم کوتاهِ کون قرمز میکنه…

موبایل عطیه دینگ کرد و آیسا همان‌طور که روی تخت خوابیده بود، خودش را تا دم پاتختی کشید و موبایل را از توی کیف بیرون آورد. تمرکز کافی نداشت و نمی‌توانست حرکاتش را درست کنترل کند. با صدایی که لحظه‌به‌لحظه شل‌تر می‌شد و پلک زدن‌هایی که مدت‌زمان بسته بودنش از باز بودنش طولانی‌تر بود، موبایل را چک کرد:

  • آخ جون آرمانه خی‌خی… زده:

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم

عطیه، میشه فردا عصر دوباره همو ببینیم؟

آیسا جواب داد:

  • یسسس!

و خندید. بعد موبایل از دستش افتاد روی تخت و در همان حال خوابش برد. خی‌خی کنارش نشست و به او خیره شد. «دختره کله پوک!»

ادامه دارد…

قسمت بیست و هفتم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

19 پاسخ

    1. ای جان ای جان 🤣🤣😍😍😍😍 امیرحسین ممنوعت میکنم این داستانو نخونیا…. لعنتی این آیسا روی تو تاثیر بد داره ها…. بخدا من همیشه منتقد مدیری بودم که یه جوری نقد میکنه که عادات زشت رو در مردم تثبیت میکنه … حالا ما اون همه در مضرات آن باب حرف زدم تو واسه ما اونو رویایی میبینی؟ من الان به بابات جواب چی بدم لطف هم میکنن به اینجا سر میزنن؟🤣🤣🤣😍😍😍 باید یه دوره با خود خی خی یه کلاس درس جدی داشته باشی

  1. عاااااالی بوووود،ای جااااانم خی خی😍😍😍چه حرفای خوبی میزنه چقدر حس خوب میده به آدم😍😍😍(البته شما🤩🤩❤).
    این قسمت خیلی چسبید چون زیاد بود، دو قسمتم که داشتیم امروز 🤩🤩
    حرف‌زدن های آیسا با خودش خیلی جالبه🙌🏻😅و حرف های خی خی که هم دل و میبَره هم خنده میاره رو لبمون و هم کلی اطلاعات میده و هم حرفهای نصیحت طور رو طوری بیان میکنه که اصلا شبیه نصیحت نیست و آدم و به فکر میبره👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻
    برای شما👈🏻❤👉🏻
    برای خی خی👈🏻❤👉🏻

  2. ” بعد دو میلیون سال وضع آرزو برآوردن کردنت” برآورده.
    .
    “یا اون چی بودن هر مشکلی رو با تختخواب حل می کردن” اونا.
    .
    “وای چقدر خیلی حالم خوبه” فکر کنم خیلی یا چقدر یکیشون اضافه است.
    .
    “خی خی چند دور آیسا بار پر زد” چند بار دور آیسا.
    .
    “هوش من از تو و اون رئیسیت خیلی بالاتره” رئیست.
    .
    حیوان هم بعضی جاها یه دونه واو بعضی جاها دو واو داره،
    حیون، حیوون. فرقی نداره؟🙈

    1. مرسی سارا جون اصلاح میکنم حتما😍🙌 من اصلا محاوره نویسی و رسم و رسومش رو بلد نیستم، باید ببینم کتاب داریم واسه ش یا نه … در هر حال اگه قرار به چاپ چیزی باشه ، در کنار مهربونی تو و ملیحه جون و بازنویسی خودم حتما باید بدم ویراستار تخصصی رمان نوشته هامو بخونه 😍😍واسه همین نمیدونم حیوون یا حیون… یه چیزایی مثه ضرضر کردن یا زر زر کردن یا همین حیوون چون دیکته درستش توی مغزم تثبیت نشده شیفت میکنم بین درست وغلط …🙈🙈

      1. منم نمیدونم رسم و رسوم محاوره نویسی چیه😅😅اگه کتاب باشه که عالیه، خیلی دوست دارم بدونم چی به چیه، چون برای خودمم بارها پیش اومده به شک افتادم، هیچوقت هم جوابی پیدا نکردم…
        فداتون بشم❤❤😘😘

      1. آخر هفته جابجا میشم به امید خدا، تا الان درگیر خونه دیدن و قرارداد و… بودم، الان هم مشغول جمع کردن و بسته بندی.
        .
        .
        من اون قدر درگیر خی خی😍 شدم که توی شلوغی های خونه میخواستم تیتو (عروس هلندی پسرم) رو صدا بزنم که یه موقع روی زمین نباشه نبینمش، بلند بلند میگفتم‌‌: خی خی..خی خی… پسرم عزیزم.. کجایی؟ 😅 یه لحظه به خودم اومدم دوروبرم رو نگاه کردم ببینم کسی متوجه شد یا نه؟!!! 😂😂😂
        خلاصه که معتاد شدم، تا فرصت گیر میارم یه سر به سایت میزنم😬.
        قسمت قبل که عطیه داشت پیاده میرفت سر کوچه پیش حمیدرضا، با خدا حرف میزد، کلی گریه کردم، یعنی کلی به دلم نشست حرفاش، گریه بد، نه ها، یه جور حال خوب و دلگرم شدن، خلاصه که عالی هستین👏👏👏👏👏❤️❤️❤️❤️❤️❤️

        1. به شادی و سلامتی 😍😍آرزو میکنم هر جا هستی خوب و خوشحال باشی😍😍

          عزیزممممم🤣🤣🤣 الهی بگردم… 😍😍😍😍

          ای جانم عزیز دلمممممممم … مرسی که هستی. از صمیم قلبم میگم واقعا خوشحالم 😍😍😍😍😍

          1. ممنونم، زنده باشید 🙏🌹
            منم خییلی خوشحالم😍 سالها بود که دلم میخواست هر روز باهاتون در ارتباط باشم و بدونم که حالتون خوبه و خوشحال هستین و الان این اتفاق افتاده 😍😍😍❤️❤️❤️
            امیدوارم همیشه سالم باشید و قلبتون لبریز از شادی و عشق و امید و احساس خوشبختی باشه🌹😘😘😘😘😘

  3. چقدررررررر خوب بودددددد🤩🤩🤩🤩چه تایم خوبی هم خوندمش، قبل از خواب شب😻😻😻فقط حالت چهره آیسا که تو ذهنمه الان😂😂😂😂 و کلی هم باعث دل تنگ شدن بیشتر شد تصورش🦖😻😻😻😻❤️❤️❤️اونقدری که من از صحبت های خی خی اطلاعات کسب میکنم از مطالعات تخصصی کتاب ها اطلاعات کسب نمیکنم😂😂😂🤩🤩🤩🤩قسمت هایی که خی خی و آیسا با هم هستن کل تایم خوندن چشمای من قلبه😻😻😻😻😻

    1. ای جان دلم … دیشب من نه و نیم خواب بودممم🤣🤣😍😍🙈🙈🙈 عزیزمممم نه بابا دیگه ساناز … الان ازون تیکه های خی خی واری بهت میندازختم وروجکااااااااااااااا!!! تو از طیف حمیدرضا و امیرحسینی، با سرگرمی بیشتر درس یاد میگیری تا کتاب…

  4. آخ جون قسمت بعدي يا آرمانه يا آريل😍😍😍🧿🧿🧿🧿خانوم دكتر خيلي قشنگه😍😍😍😍😍🥺🥺🥺😭😭😭😭من واقعني راست مي گم تازه هي شما بگين تازه نويسه بازنويس نيست ، ولي تا حالا كتابي اينطور منو درگير خودش نكرده😍😍🥺🥺🧿🧿😂اونقد تو خونه خي خي خي خي مي كنم 🤣🤣🤣😍😍😍🧿🧿 خيلي خوبه. به قول ساراجون هر قسمت تو رو ميكشونه هاااااا😍😍😍😍قسمتاي خي خي رو من دو بار دوبار ميخونم😍😍😍

    1. ای جان دلم من کشته مرده پیش بینی های تو ام تازه نویس نه وروجک: آزادنویسی چون بهم لطف داری… چون مهربونی… همه اون حرفایی که تو قسمت قبل واسه سارا نوشتم و مرسی یه دنیا مهربونترینم😍😍😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و سوم

  وقتی از عروسی برگشتیم، نزدیک صبح بود. ساحل خودش را گلوله کرد روی تخت کتی و نرفت توی اتاق مامان بخوابد. نگا من مِرم

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: خی خی

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت دهم)

آیسا از اتاق بیرون رفت و چشمش به پنجره بزرگ تراس افتاد که حالا پرده‌هایش را کشیده بودند.«وااااای… چه منظره‌ای… لعنتی… عالیه ….» پنجره قدی

ادامه مطلب »