وقتی از عروسی برگشتیم، نزدیک صبح بود. ساحل خودش را گلوله کرد روی تخت کتی و نرفت توی اتاق مامان بخوابد.
- نگا من مِرم تو اتاق مامان سوری مِخوابم. ای رِ بیدار نکنیم…
میدانستم خواب نیست. میدانستم زیر پتو بغض کرده و بیصدا اشک میریزد. هنوز توی خانه قبلیمان زندگی میکردیم که ساحل گیر داد پیانو میخواهد که پیانو میخواهد. مامان و بابا حرفش را نشنیده میگرفتند، اما ساحل آنقدر همه جا تکرارش کرد که آخر هم عمو مجتبی برایش یک ارگ رولند بزرگ خرید. بر خلاف درس خواندش، پیشرفتش در یادگیری موسیقی فوق العاده بود.
- ساحل دلبرم دلبر هم یاد بگیر…
مامی نگاه عاقل اندر سفیهی به عمو مجتبی کرد و گفت:
- هنوز هم دلت پیانو میخواد یا همین بسه برات؟
ساحل چشمهایش را شبیه گربه چکمه پوش کارتون شرک کرد و سرش را طوری تکان داد که یعنی پیانو میخواهم.
- پس مثل آدم برو کلاس… این خل گیری ها اسمش موسیقی نیست!
مامی رو به عمو مجتبی کرد:
- مجتبی ثبت نامش کن کلاسهای آقای صحاف.
و بعد به ساحل گفت:
- هر وقت تونستی قطعهی قلعهی قدیمی موزورگسکی رو بزن برات پیانو میخرم.
ساحل از خوشحالی شروع کرد به جیغ کشیدن. همه میدانستیم برخلاف بابا مامی حرفش حرف است و قول بیخود نمیدهد. به یک سال نرسید که ساحل قلعه قدیمی را زد. مامی هم به قولش وفا کرد. فکر کنم هیچ وقت توی زندگی ام ساحل را آنقدر خوشحال ندیده بودم. آن یکی دو سال اول خیلی تمرینهایش را جدی میگرفت.
- مامان میخوام برم دانشکده هنر…
- بیخود کردی! هنر چیه ؟
- مامان همه میگن من خیلی با استعدادم… این قطعه ای که الان دارم مثه آب خوردن میزنم، شاگردای آقای صحاف بعد پنج شیش سال میزنن…
- با استعدادی که باش! هنر مال آدمای هیپی و خل وضعه! هنر برای دختر یعنی آشپزی!
- خب آشپزیم که خوبه… میخوام پیانیست بشم… موزیسین بشم… شغلم میشه هنر! میرم هنرستان موسیقی….بعدش هم دانشکده هنرهای زیبا…
- این فکرای بیخودو از سرت بیرون کن!… فقط تجربی میزنی! کنکور هم یا پزشکی یا دندانپزشکی یا داروسازی… فهمیدی چی گفتم؟
- ولی مامان میتونم بعدش برم کنسوارتوآر پاریس یا منهتن یا حتی نیوانگلند… وای مامان برای خودم کلی معروف میشم…. به خدا بقیه شاگردای آقای صحاف حسرتمو میخورن…
- بیجا کردی!
کم کم انگیزه اش از بین رفت و دیگر پیانو را فقط برای پز دادن تمرین میکرد. خانه مان را که عوض کردیم، خر بازی در آورد و خواست کلاس بگذارد، گفت میخواهد معلمش بیاید به او درس بدهد. این شد که دیگر به جای آنکه برود پیش آقای صحاف درس بگیرد، اشکان آمد خانه مان. هیچ وقت از اشکان خوشم نمی آمد. هیچ وقت. همیشه از آدمهای دو رو که خودشان را یک جور دیگر نشان میدهند بدم می آمده. اوایل ساحل رابطه اش با اشکان را از من قایم میکرد. اما کم کم مجبور شد برای پنهان کاری از مامان دست به دامن من شود:
- سایه ؟ بهانه میگیری مامان ببردت خانه کوچک ما خرید کنی؟
- سایه امروز خودتو به دل درد میزنی مامان ببردت دکتر؟
- سایه کشیک میدی مامان نیاد تو اتاقم به اشکان زنگ بزنم؟
- سایه حواس مامانو پرت میکنی من با اشکان حرف بزنم؟
- سایه اشکان اومده دم در … مامانو میبری توی اتاقش من یه لحظه برم پایین توی ماشین ببینمش؟
وقتی هم که ترانه و سامیار با هم دوست شدند، با همین روش از سامیار باج گیری میکرد:
- امروز یه جوری مامانو ببر بیرون تا منم واسه مامانِ ترانه دلبری کنم شب بیاد اینجا…
خوشبختانه هیچ کدام از مردهای خانواده سهرابی مثل کلیشه مردهای ایرانی سوپر غیرتی نبودند. اما برادر و پدر ترانه بودند. آنقدر که مادر ترانه حتی از آنها پنهان کرده بود که ساحل برادر بزرگتر دارد. وقتی یاد آن روزها می افتم از آن بلم بشوی پشت صحنه خنده ام میگیرد. شترمرغهای سر در خاک فروکرده و ماتحت هوا کرده! مامان ترانه بیشتر از ترانه به ساحل اعتماد داشت و مامان ما به ترانه و آن دو مثل بازیکنان حرفه ای تنیس چنان با هم بده و بستان میکردند که دو مادر ساده و خام و دور از حقیقت زندگی بچه هایشان را فریب میدادند. پشت صحنهی خبرهایی بود که توی آن خانه فقط من جیک و پوکش را میدانستم. آخر سامیار هم فکر نمیکرد روابط ساحل و اشکان تا آن حد پیش رفته باشد. نمیدانست اشکان زن دارد. در واقع هیچ کداممان نمیدانستیم. کتی که از اتاق بیرون رفت، پای تخت دو زانو نشستم:
- ساحل؟ ساحل جونم؟ ولش کن به درک … غصه نخور باشه؟
صدای فخ فخش را که شنیدم، پتو را کمی را کنار زدم. با بغض گفت:
- چراغو خاموش کن…
چراغ را خاموش کردم، اما هوا داشت روشن میشد. روی تخت نشستم و دستم را فرو بردم زیر پتو. دست هم را گرفتیم و ساحل بلندتر گریه کرد:
- پسره پست کثافت دروغگو…
- به درک … لیاقتتو نداشت ساحل جونم… دیدی امشب همه عاشقت شده بودند؟
پتو را زد کنار. مژه های بلند و تاب دارش خیس اشک بود. دلم میخواست چشمهایش را ببوسم. میان اشک و گریه با هیجان گفت:
- دیدی زنش چقدر زشت بود؟
- آره …
از این حرفها بدم می آمد، از حرفهای مامان و ساحل راجع به زشتی و زیبایی و چاقی و لاغری و لباس و پول بقیه. اما دلم میخواست دلداری اش بدهم:
- آره … چاق هم بود…
- آره دیدی؟ اصلاً انحنای کمر نداشت… یعنی به نظرت بچه هم دارند؟
- زنه خیلی پیر بود… فکر کنم همسن زن دایی هانیه بود…
- اصلا به اشکان نمیاومد نه؟
- لیاقتش همونه بی ترتبیت…
- فردا بهش زنگ میزنم فحشش میدم…
- به نظرم محلش نده. کلاساتم باهاش کنسل کن…
دوباره قطرههای درشت اشک از کنار گونه اش سر خورد و لای موهای پریشان روی بالشش پنهان شد. لبهای و بینیاش قرمز قرمز شده بود. نمیدانم داشت به چه فکر میکرد اما بارش اشکهایش شدیدتر شد. هر بار که هق میزد و فخ میکرد دلم از غصه جمع میشد. سعی میکردم هر طوری شده حواسش را پرت کنم:
- عمو گفت فردا فیلمای دوربینمو میبره عکاسی دوستش یک شبه برامون همهی عکسا رو چاپ میکنه. فکر کنم بیست تا تکی از تو گرفتم… تو خوشگلترین دختر امشب بودی…
- زنه بهم نگاه میکرد؟
- مگه زنه میدونه؟
- نه همینطوری میگم… مثل بقیه نگاهم میکرد؟
- دقت نکردم… من فقط به تو نگاه میکردم…
باز لبهایش جمع شد و هق هق کرد:
- دیدی چند تا خواستگار برات پیدا شد؟
اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
- یکیشون دکتر بود… دیدی؟ پسره بیشعور حمال…
- اونجا که خونه دایی اینا بودیم، وقتی داشتی با دایی رجی میرقصیدی هم، سیمین جون به مامان گفت یکی دیگه شماره خونمونو گرفته…
ذوق زده شد:
- پسره چی کاره بود؟ اونجا بود؟ خوش تیپ بود؟
از خودم دلخور بودم که حواسم را به اندازه کافی جمع نکرده بودم تا الان حرفی برای گفتن داشته باشم:
- نه … ولی فکر کنم خیلی خوب بود…
به دروغ گفتم:
- باباش کارخونه دار بود…
ساحل توی تخت نشست:
- راست میگی؟
از دروغم خجالت کشیدم. سرم را الکی تکان دادم. یکی دو ساعت دیگر راجع به عروسی و حرفهایی که دربارهی ساحل شنیده بودم حرف زدیم تا اشکهایش ته کشید و خوابید. فکر میکردم دیگر هیچ وقت به اشکان زنگ نزند. فکر میکردم همانطور که ادعا کرده بود کلاسهایش را با اشکان به هم میزند.
- با من میای یا با مجتبی و مامی؟
رستوران خلوت شده. به صندلی رو به رو نگاه میکنم. خبری از دختر روسری زرشکی نیست. شادی باز مشکوک لبخند میزند. خوابم می آید. خسته ام. شلوغی کلافه ام کرده. باید دوش بگیرم. دستم را به میز میگیرم تا از جا بلند شوم.
- میای خونه مامی؟
- اگه بخوام تو رو بذارم آره…
- اوه نه… پس من با عمو میرم…
مهمانهای غریبه رفته اند و فقط عموها و دایی ها و مامان و سامیار دم در رستوران ایستاده اند . نوبتی مامان و سامیار را بغل میکنند و حرف میزنند و اشک میریزند و خداحافظی میکنند. عمو مجتبی دستش را میگذارد روی شانه ام:
- جوجه اردک زشت عمو …
بعد با یک دستش سر شادی را میگیرد و به خودش نزدیک میکند و پیشانی اش را میبوسد. در جواب نگاه شماتت بار عمو مصطفی میگوید:
- زنمه! منم زن ذلیلم!
عمو مصطفی لبخند میزند اما شادی زیر لب زمزمه میکند:
- مرتیکه ی بی پدرو دیدی؟سرتو برنگردون…
از این که شادی راجع به عمو مصطفی این طوری حرف میزند و عمو مجتبی هم هیچ واکنشی نشان نمیدهد عصبانی میشوم. از این دورویی ها و پشت سر حرف زدنها متنفرم. تمام علاقه ای که به شادی داشتم در یک لحظه رنگ میبازد. شاید هم از آن آدمهایی است که فقط چهار تا جمله شیک بلدند و باید مثل کتابهایی که فقط جلدشان قشنگ است روی کتابخانه ببنی و هیچ وقت بازشان نکنی تا نفهمی نویسنده چه مزخرفاتی آن تو نوشته. شادی میگوید:
- اون طرف خیابون پارک کرده…
عمو مجتبی طوری مستقیم توی چشمهای شادی حرف میزند که انگار اگر سرش را برگرداند بهش شلیک میشود:
- حرف حسابش چیه؟
شادی سعی میکند عادی رفتار کند. اما او هم مثل یک ربوت گردنش را صاف گرفته که مثلا وانمود کند پشت سر کسی حرف نمیزند:
- نمیدونم… تو خواجه ربیع هم نزدیک جایی که پارک کرده بودم دیدمش. توی ماشین تمرگیده بود…
- لابد اومده خاطر جمع شه که دیگه تموم شد همه چی؟
- چه میدونم… سنده سگ وامونده… حالا که ساحل مرده لابد اومده دنبال رها.
- گه خورده… به خدا سامیار ببینش لت و پارش میکنه…
مثل اینکه راجع به عمو مصطفی حرف نمیزنند. بی اختیار میپرسم:
- کی؟
عمو مجتبی میگوید:
- هیچی عمو… هیچی… تو هم به روی خودت نیار…
دور و بر را نگاه میکنم. هر دو طرف خیابان احمد آباد پر از ماشین است و نمیتوانم بفهمم شادی راجع به کدام حرف میزد. ترانه می آید بغلم میکند. پسری هفت هشت ساله خودش را به ترانه آویزان کرده که حدس میزنم پسر سامی باشد. اسمش یادم نیست. یک بار همان هفت هشت سال پیش وقتی مامی آمده بود سوئیس عکس نوزادی اش را دیدم. خیلی شبیه سامی است. چاق تر و درشت تر والبته سبزه تر. دایی رجی بغلم میکند و همزمان به سامیار میگوید:
- مامانتو داریم میبریم خونه خودمون… شب با ترانه و هامی بیایین پیش ما… تنها نمونین این روزا…
زن دایی سیمین هم موقع بوسیدنم میگوید:
- تو هم بیا سایه جون … میگم ایرج جان چمدون و وسایلتو بیاره از خونه مامی…
- نه ممنونم کار دارم…
مامان نگاهم میکند. نمیتوانم بفهمم معنی نگاهش چیست. همه چیز یک جوری عجیب و غریب است. حسی تازه شبیه به آن روزی که توی خانه مامی آرایشم میکرد و آتش خشمی زیر خاکستر از یادآوری روزی که جلوی همان اتاق با دمپایی روفرشی پاشنه دارش کتکم میزد. نمیدانم به کدام باید اعتماد کنم. سیمین از مامان میپرسد :
- بریم فرنگیس جون؟
مامان در کیفش را باز میکند. یک چیزی در می آورد و میگذارد کف دستم. مشتم را بین دو دستش میگیرد و محکم فشار میدهد. انگار میخواهد مطمئن شود آن را به آدم امنی داده. سردی تکه ای فلز و نرمی یک گلوله ابریشمی را توی مشتم احساس میکنم. این نگاه مامان برایم تازگی دارد. ترکیبی از عشق، اعتماد، درماندگی و التماس. زیر لب زمزمه میکند:
- کلید خونه ساحل…
ادامه دارد…
پ ن ۱:موزورگسکی یا موسورگسکی یکی از بزرگترین موزیسینهای روسه که اعتقاد داشت باید موسیقی روسیه رو از یوغ غرب نجات بده…ولی برای رسیدن به این هدف زندگیش رو گذاشت. نه این که مثل بعضیا توی ایران فقط شعار مرگ بر بده و کل زندگیش کپی اغراق شده ای از سرمایهداری امریکایی باشه…!! منظورم از آقای صحاف توی این قسمت هم قاعدتا یعقوب صحاف بود، نه شهاب پسرشون که معلم منه الان.😁😁 و کاملا ماجرا ساختگی بود. این کارو دوست دارم. آوردن آدمهایی که دوسشون دارم توی متن داستان، برای گرامیداشتشون… یه جورایی ترکیب واقعیت و تخیل… مگه کل زندگی همین نیست؟
پ ن ۲: نقاشیبازی… سرم بنده به جرمشناسی و هِرّم گرفته به مقاله نوشتن … یه جورایی انگار دلم برای کار پژوهشی تنگ شده… نمیفهمم لعنتی کی زمان میگذره. هی هر روز میگم امروز دیگه سایه مینویسم، ولی سر برمیگردونم میبینم شب شده… دوست دارم زندگی همیشه همینطوری باشه…سر آدم اونقدر شلوغ باشه به کارهایی که دوست داره انجام بده و فرصت فکر کردن به غمهای دنیا رو نداشته باشه…
(امروز دو تا پست دیگه هم میذارم. صوتی این قسمت سایه که صبح رکورد کردم و باید وسط کارام ادیت کنم و یه داستان کوتاه صوتی که قبلا رکورد کردم و نمیدونم اسمش چیه ولی واسه اینکه خودمو برسونم به تاریخ روز مجبورم از این تقلبا کنم😁😁)
13 پاسخ
خیلی خوب بود قسمت جدید داشتیم😍😍😍😍
خوشحالم که به کارهایی که دوست دارین مشغول هستین، امیدوارم همه روزهاتون سرشار از عشق به زندگی و لذت از اون باشه ❤️
نقاشی عالیه💓 مامان آقای دکتر 😍😍😍😍
جان دلم مهربونم.. آرزوی متقابل… گوش شیطون کر دارم می افتم روی روال … 😍😍
بعله كه دوستون داريم😍😍😍 عاشششششقتونيم😍😍😍 اون كلاساي ايران داكو ثبت نام كردم خانوم دكتر😍😍 اونقد احساس خوشبختي بهم دست ميده از الان يه چيزايي ياد بگيرم كه دانشجوهاي دكتريش بلد نيستن😍😍😍😍😍😍
خانوم دكتر دقت كردين دعوا كردناي من كارسازه؟ تا غر ميزنم قسمت جديد ميدين🤣🤣🤣🧿🧿🧿غرررررر! قسمت ٣٥ لدفن
جان جان جان 😍😍😁😁
👍🏼👍🏼❤️❤️
😍😍
یس یس یس به توان بینهایت😍😍😍😍😘😘😘😘
پینوشتهاتون عالی ان😍 به اندازهی داستان لذتبخش 😍😍😍😍
جان دلم 😍😍😍
«پشت صحنهی خبرهایی بود» صحنه یه.
«پتو را کمی را کنار زدم» را دوم اضافه اس.
«لبهای و بینیاش قرمز قرمز شده بود» لبها.
«دوستش یکشبه برامون همهی عکسا رو چاپ میکنه» همهی.
« … و حرفهایی که دربارهی ساحل شنیده بودم» دربارهی.
« باید مثل کتابهایی که فقط جلدشان قشنگ است روی کتابخانه ببنی» ببینی.
❤️
مرسی مرسی که وقت میذاری❤
این دو تا جا موند:
« شاید هم از آن آدمهایی است که فقط چهار تا جمله شیک بلدند» شادی.
«هر وقت تونستی قطعهی قلعهی قدیمی موزورگسکی رو بزن برات پیانو میخرم» بزنی.
❤️
😍😍
آخ جون چقدر داستان و پی نوشت الان پشت سر هم میتونم داشته باشم😻😻😻💃💃💃❤❤❤🤩🤩🤩نقاشیییی🤩🤩🤩👏👏👏👏