آدمها دانه دانه مثل صف مورچههایی که از لانه بیرون میآیند و خیال تمام شدن ندارند، من مامان و سامیار در آغوش میگیرند. فقط حرکت لبهایشان را میبینم و با خودم فکر میکنم پشت این حرفهای بیمعنی و بیخودی که به زبان میآورند چه فکری نشسته است. به ابراز محبت هیچ کدامشان اعتماد ندارم. سعی میکنم از دستشان فرار کنم. احساس میکنم تمام وجودم پر از ویروس و باکتری و موجودات نامرئی موذی شده. کیفم را میخواهم. باید دست و صورتم را بشورم. روی تمام پوستم احساس سنگینی میکنم. شادی میفهمد مرا از توی جمعیت فراری میدهد.
- گندش بزنن که هنوز خان رستوران مونده…
- مگه رستوران هم داریم؟
- آره بابا… بعد اینجا میریم کاکتوس…
- مامی کجاست؟
- همون وسط که داشتیم مامانتو میذاشتیم رو ویلچر حال اونم بد شد بابا… مصطفی بردش…
- میشه منو ببری خونه مامی؟
موبایلش را از توی جیبش میکشد بیرون و همانطور که به من مسیر حرکت را نشان میدهد، شمارهی کسی را میگیرد.
- بعید میدونم مامی رفته باشه خونه … فکر کنم توی ماشین مصطفی باشه… شایدم از الان رفته باشن رستوران؟
- مامی هم با اون حالش میره رستوران مگه؟
- آره بابا… یادت رفته انگار اینجا چه جوریهها… با نبودن بابات هم اینا بیشتر خودشونو میکشن که دهن بقیه رو ببندند…
- ولی مامی که این چیزا براش مهم نبود هیچ وقت…
- واسه خودش شاید… ولی واسه خاطر مامانت و بقیه اونم مجبوره تن بده به این مسخره بازیها… کل زندگیمون اجبار و نمایشه بابا… ما فقط بلدیم ادعا کنیم و همهچی رو مسخره کنیم… پای عمل که میرسه… سلام مصطفی جان خوبی… مامی با شماست؟ میاد رستوران؟ آها … باشه باشه میبینمت… نه من جدا میام… سایه با منه… باشه قربانت…
تلفن را قطع میکند و بدون آنکه دستش را از جیبش در بیاورد در ماشین را باز میکند. جوری که انگار از پیشبینی خودش راضی است، میگوید:
- دیدی گفتم… رفتن رستوران…
دلم میخواهد زودتر همه چیز تمام شود. به محض اینکه توی ماشین مینشینم دستهایم را ضدعفونی میکنم و بعد به النا زنگ میزنم. چقدر خوب است که او هر شماره ای را جواب میدهد. کاری ندارد آشناست یا غریبه. طرف را میشناسد یا نمیشناسد. النا همیشه همه تماسهایش را جواب میدهد. هیچ وقت موبایلش را سایلنت نمیکند. هیچوقت آن را از دسترس خارج نمیکند. هیچوقت از آدمها خسته نمیشود. دلم او را میخواهد. لمس ذره ذره تنش را. بوی موهایش را . عطر پوست تنش. انرژی وجودش را. نمیتوانم بگویم خواهرم مرده. فقط میگویم خاله سوری توی کماست و حال مادربزرگم بهتر است. قطع میکنم و به شادی نگاه میکنم. دلم تماس انسانی میخواهد. لبخندی معنیدار روی لبهایش مینشیند. دست و پایم را گم میکنم و خودم را جمع وجور میکنم. یعنی کاری کردهام که فهمیده درونم چه میگذرد؟ مثل مجرمی که میترسد گرفتار شود، فقط برای اینکه رد گم کنم، میگویم:
- نمیشه رستورانو بپچونیم؟ مامی رو برداریم بریم خونه ؟
شادی همچنان مشکوک لبخند میزند. از کنار دنده یک بسته سیگار کمل بیرون میکشد و همزمان که اشاره میکند میکشی یا نه، توضیح میدهد:
- تو رو میتونم بذارم خونه مامی برگردم… تا ملت جمع شن، طول میکشه ولی مامی و بقیه تا آخرش میمونند…
من هم سرم را تکان میدهم و پیشنهاد سیگار کشیدنش را رد میکنم. همزمان با شادی شیشه ماشین را پایین میکشم. از بوی سیگار متنفرم.
- سوم و هفتم و دهم و صدم و کوفتم و زهرمارم هم داریم؟
خودم را به طرف پنجره کج میکنم که تا جای ممکن بوی سیگار نگیرم. اگر قرار باشد چند ساعت دیگر بیرون باشم برایم خیلی سخت است این بو را تحمل کنم. شادی به سیگارش پک میزند و دستش را بیرون پنجره نگه میدارد. وقتی میخواهد دودش را بیرون بدهد سرش را میگیرد دم پنجره.
- سی ساله سیگاریام ولی هنوزم از بوی سیگار بدم میاد. سوم که آره حتماً…. ولی فکر کنم واسه هفتم و چهلم یه کمی قراره ماجرا رو خصوصیتر برگزار کنند… تو میمونی؟
بر خلاف تصورم باد مثل مکش عمل میکند و حتی ذره ای از دود سیگار توی ماشین نمیپیچد.
- یک هفته رو آره… ولی …
- ولی چی؟
شادی در حد یک ثانیه چشم از خیابان بر میدارد و به من نگاه میکند. منتظر است حرفم را ادامه دهم. از لبخند مشکوکش خبری نیست.
- ولی مامی صبح طوری حرف میزد که انگار مجبور باشم بیشتر بمونم.
- آها…
تلفن شادی زنگ میزند. چند بار اسم ساحل میآید. انگار عمو مجتبی دارد راجع به ساحل حرف میزند و شادی دلداریاش میدهد. عمو مجتبی دست و پایش را گم کرده بود. سگ بیچاره را همان شب رد کرد و رفت. من و زن دایی هانیه از خرید کتاب برگشته بودیم. بعد از آن کتک مفصلی که روز قبل از مامان خورده بودم یک روز و نیم از اتاق بیرون نیامده بودم. خودم را زیر لحاف قایم کرده بودم. احساس خجالت، ترس، وحشت، شرمساری، بدبختی و تمام غمهای کل آدم روی وجودم سنگینی میکرد… دلم میخواست بمیرم. لحظاتی که انگار هیچ وقت تمام نمیشد و حس گندش تا همین الان ادامه دارد. هنوز هم گاهی کابوس آن روزها را میبینم. بالاخره زن دایی هانیه آمد و به زور مرا از زیر لحاف کشید بیرون تا با هم برویم به قول خودش «کتاببازی». وقتی داشتیم میرفتیم همه توی باغ بودند. هوا خیلی خوب بود. الوند و البرز داشتند بادبادک هوا میکردند. سرم را انداختم پایین و به هیچ کس نگاه نکردم. مامی و خاله سوری قربان صدقهام رفتند و سعی کردند وانمود کنند اتفاقی نیفتاده. کتی دوید و دستم را گرفت:
- سایه بیا مجتی سگ خریده. الان یارو میارش…
- یارو چیه کتی خانم؟
- مجتبی گفت یارو…
دلم میخواست زودتر از آنجا فرار کنم. نمیخواستم آنجا باشم. جانی از روی میز یک خوشه بزرگ مغز کاهو داد دستم.
- نچ نچ نچ… بمیرُم الهی … بِچهم رنگ به رخ نِدِره …
بهانهی خوبی بود. به همان خیره شدم. هنوز هم تصویر تک تک آن برگهای نازک و سبز کمرنگ مایل به سفید که مثل آدمهای خوابیده در گورهای دسته جمعی در هم فرو رفته بودند و آن ساقه سفید که لبهی تیز چاقو به جانش افتاده بود مثل روز توی ذهنم روشن است.
- الان میریم بیرون با هم یه چیزی میخوریم جانی، نگران نباش.
زن دایی هانیه قول داده بود چند ساعت مرا ببرد بیرون. فقط به این شرط حاضر شده بودم از زیر پتو و توی اتاق بیایم بیرون. آنجا احساس خفگی میکردم. میفهمیدم زن دایی دارد با ایما و اشاره به جمع چیزی میگوید. تمام این سالها وقتی به آن روز فکر میکنم از خودم میپرسم، چرا نمیتوانستم مثل ساحل طوری که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بروم توی جمع و بخندم. چرا نمیتوانستم مثل مامان یا بقیه وانمود کنم همه چیز خوب است؟ چرا آنقدر رفته بودم توی خودم. کار بد را ساحل کرده بود. کار بد را مامان کرده بود. کار بد را اشکان کرده بود؛ اما من پر از احساس شرم و گناه بودم. گاهی فکر میکنم اگر من آنقدر توی خودم فرو نمیرفتم شاید ماجراها طور دیگری پیش میرفت. بعد به خودم جواب میدهم، بعید میدانم. تنها، گناهی به گناهان نکردهام اضافه میشد. وقتی برگشتیم حالم خیلی خوب شده بود. شاید اگر با آن وضعیت مواجه نمیشدیم باز هم رابطهی من و مامان عادی میشد. زندگیمان عادی میشد. شاید هم نه. چند دقیقه طول کشید تا مش حسن در را باز کند. زن دایی چند بار دیگر بوق زد:
- سرشون بنده … لابد بابات و سامی اومدند باز ضبط و بساط رقص و قر و اطوار برقراره …
آن روز پنج فروردین بود و قرار بود مهمانهای بابا بروند؛ اما بابا همیشه دروغ میگفت. همیشه با وعده و وعید کارهایش را پیش میبرد و مامان هم مثل ساحل خام قولهای دروغی بابا میشد. برخلاف هفتهی قبل، حالا دعا دعا میکردم مهمانهای بابا زودتر بروند و برگردیم خانه. دلم تنهایی میخواست. یک لحظه با مش حسن چشم تو چشم شدم؛ اما سریع نگاهم را دزدیدم. احساس گناه میکردم و با صدای زن دایی سرم را بالا گرفتم:
- خدا مرگم بده الهی… چی شده…
همانجا ترمز زد و ماشین را نگه داشت. عمو مجتبی همزمان که لگد محکمی به سگ زرد و کرمی پشمالوی کوچک پایین پایش میزد داد زد :
- روشن کن هانیه … ماشینتو روشن کن…
زن دایی دست و پایش را گم کرده بود. سگ زوزهای کشید و پرت شد زیر درختها. ساحل جیغ میزد. چشمم که به او افتاد نزدیک بود قالب تهی کنم. دستش روی صورتش بود و همانطور از آن خون میچکید. مامان و مامی و خاله سوری داشتند از پلهها میدویدند پایین و انگار که همه چیز داشت روی دور کند و توی مه اتفاق میافتاد. در میان آن غبار سایههای در حال حرکت فقط صورت ساحل و سگی کوچکی که مدام برمیگشت و پاچه عمو مجتبی را میگرفت و عمو آن را با لگد پرت میکرد زیر درختها به وضوح به خاطرم مانده. کنار لب ساحل به اندازه دو بند انگشت پاره شده بود. روی صورت و دست و لباسش پر از خون بود. یکی دیگر از کابوسهای تکراری سالهای گذشته که مرا با تنی خیس از عرق و نفسهای منقطع از خواب میپراند. مامان و عمو مجتبی و زن دایی هانیه و ساحل و سامیار سوار ماشین زن دایی هانیه شدند و رفتند. جانی گریه میکرد وخودش را میزد. الوند والبرز وحشتزده روی پلهها کز کرده بودند و الوند دستش را انداخته بود دور شانهی البرز. کتی سعی میکرد ماجرا را برای مامی و خاله سوری تعریف کند:
- نگا… ساحل سر سگه رِ گرفت جلو صورتش… بهش موچ موچ کرد… یهو سگه وق زد، صورتشه کند…
جانی همانطور که توی صورتش چنگ میزد، به ما نگاه کرد و بعد خودش را جمعوجور کرد:
- مو برم گل گاو زِبون بیارُم… این بچگهها الان قالب تهی مُکنن… خدایا ای چه بِلایی بود به سرما نازل شد… چشم بود… چشم…
کتی خودش را انداخت توی بغل خاله سوری.
- سگش خیلی بیتربیت بود مامان سوری…
مامی به مش حسن گفت زود خونهای روی زمین را بشوید. مامان و ساحل از بیمارستان رفتند خانه. شب بابا و سامیار آمدند دنبالم. تمام آن لحظات احساس میکردم مجرم و مقصر کل ماجرا من بودهام و هنوز هم این خود-مجرمپنداری یک جوری در من زنده است. هر جا که ناظر اتفاق بدی باشم احساس میکنم من مقصرم. یا میترسم مبادا کل ماجرا بیفتد پای من.
شادی کنار خیابان احمدآباد پارک میکند. با اینکه همه چیزش تقریبا فرق کرده، آنجا را خوب میشناسم. وقتی بچه بودیم هر هفته جمعهها مامی دعوتمان میکرد کاکتوس. پیاده رو پهنتر شده. خیابان هم همینطور. انگار همهچیز از قبل تمیزتر و نوتر شده. دوباره یاد خیابان ملک آباد میافتم و دلم به اندازهی مردن ساحل برای آنجا میگیرد.
در تمام این سالها به ندرت از ایران برای النا حرف زدم. اما خیابان ملکآباد ، گورستان عشاق و پارک هفتحوض جزو جاهایی بود که قول داده بودم وقتی آمدیم او را با خودم ببرم ببیند. هر چند ته دلم مطمئن بودم با دروغهایی که راجع به گذشتهام به او گفتهام تمامش وعدهای تو خالی است.
عمو مصطفی و یکی دو نفر دیگر که نمیشناسم دم در رستوارن ایستادهاند. عمو دوباره من را توی بغلش میگیرد و میبوسد. باز یاد سالار می افتم. مامی توی طبقه هم کف رستوران کنار زن عمو مهوش و عمه طرلان نشسته. عمه طرلان مثل آن روز که بابا حبیب مرده بود، به زور مرا میگیرد توی بغلش و گریه میکند. اصلا مفهوم این محبتهای لحظهای و مختص به مرگ و میر و عروسی را درک نمیکنم. توی کل عمرم عمه طرلان را ده بار هم ندیدهام. اما اگر یک نفر غریبه این صحنه را ببیند فکر میکند : وای چه خانوادهی مهربانی. چه عمهای. چه رابطه گرم و سوزانی. واقعاً چطور باید برای النا از این خانواده هنرپیشه تئاتر و مدعی مهر و محبت و در درون سرد و تو خالی و پر از کینه حرف میزدم؟همه چیزمان تظاهر است. هیچ کداممان تکلیفمان با خودمان معلوم نیست. اطرافمان پر از آدمهایی است که نمیدانیم چرا تحملشان میکنیم؟ چرا وانمود میکنیم دوستشان داریم؟ بیشتر روابطمان غیرواقعی است. تصویر خودم را توی بغل مامان به خاطر میآورم و نمیدانم این که بین ما اتفاق افتاد چه بود؟ هیجان؟ دلم برای مامان سوخت؟ یا دلم برایش تنگ شد؟
النا دو تا مادر اندر داشت. مادر خودش وقتی سه سالش بود مرده بود. بعد پدرش با خوآنا ازدواج کرده بود و او هم النا را مثل بچهی خودش بزرگ کرده بود. وقتی النا پانزده ساله شد خوآنا و پدرش از هم طلاق گرفتند و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد که دو تا بچه داشت. تمام این پنج سال گذشتهای که او را میشناسم و خانواده اش را دیده ام، حسرت رابطه او را با مادرهای اندر و خواهران و برادران ناتنیاش خوردهام. یک عمر توی سرمان را پر کردند که بچه های طلاق ال میشوند و بل میشوند. اما روح و روان النا از من و ساحل که مثلا پدر و مادر بالای سرمان بود، سالمتر است.
به شادی اشاره میکنم که من را از دست اینها نجات بده. به بهانهی دستشویی از پله های رستوران میبردم بالا. بیاختیار نگاهم به دختری گره میخورد که به تنهایی پشت میزی کنار نیم طبقهی اول نشسته. زیبایی وحشی و خیره کنندهای دارد. دو تا چشم درشت و کشیده سیاه بدون آرایش. موهای کوتاه. روسری زرشکیای که پشت دو گوش ظریفش محکم کرده؛ اما با این حال تا پس سرش عقب رفته. انگشتهای استخوانی و دستهای کشیدهاش توجهم را جلب میکند. شادی میخندد. با تعجب میپرسم:
- چرا میخندی؟
ابروها و شانههایش را با شیطنت میدهد بالا. انگار باز آن دختر بیست و چند ساله توی وجودش متبلور شده.
ادامه دارد…
پ ن: هنوز فرصت نکردم نقاشی کنم. ولی کلی سوژه و ایده دارم واسه نقاشی😍😍.
یکی از کتابهای قبلی رو فرستادند واسه بازخوانی و بازنگری نهایی، یکی دو روز مشغول اونم. واقعن واقعنی از شنبه دیگه احتیاج به یک لش کردن اساسی دارم 😜 هرچند ترجیح میدم سرم بند باشه تا ول باشم و سیخ به معنی زیستن کنم و بعد افسردگی بگیرم و همه چی برام بی معنی بشه😁. روی سنگ قبرم بنویسید:
- وی تمام عمر با جدیت و مرارت تمام به یک کار مشغول بود: «خود_درگیری!»😜😁😝
این کتابا رو واسه بخشهایی خریدم که قراره مامی برامون داستان تعریف کنه.
مخصوصا کتاب ایران سال ۱۳۲۰ از نگاه نقاش ژاپنی خیلی جذابه. خیلی.
هنوز نمیدونم مامی براتون داستان تعریف کنه یا دفترخاطرات بخونین. واسه دفتر خاطرات باید خیلی روی سبک نگارشی مامی یا احیانا سالار کار کنم. دست کم در این ورژن آنلاین و روز به روزش بعید میدونم بتونم خاطره نویسی سالهای ۱۳۲۰ اینا رو تقلید کنم. خیلی مطالعه و تمرین میخواد. ولی خب از یه طرف هم چالش خیلی باحالیه.
نمیدونم توی خونهتون ازین عکسها یا نامههای قدیمی پیدا میشه که مامان بزرگا و بابا بزرگا توی فاصلهی سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ نوشته باشند؟ یا حالا یه کم جلوتر، تا قبل از تولد شما مثلا …
من عاشق اینم که ساعتها به اون کلمهها زل بزنم و فکر کنم وقتی داشتند اونا رو مینوشتند به چی فکر میکردند و شرایط دنیا در نقاط مختلف کره زمین احتمالاً چطوری بوده؟ بعد دوست دارم تصور کنم سالها بعد چه کسانی ممکنه به دست خط کج و معوج من زل بزنند و همین فکرا رو بکنند. اون وقت توی ذهنم مثل دو تا آینه که در برابر هم میگیری، هزارتا تصویرِ تو در تو ایجاد میشه، تصور در تصور، تخیل در تخیل، گذشته در آینده، آینده در گذشته…
البته بعد محمود بیاد توی اتاقم بگه معاون رفاه اجتماعی وزارت تعاون گفته خط فقر توی شهرستان ۴ میلیون تومنه توی تهران و شهرهای بزرگ ۵ میلیون تومن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد یهو هالک درون اون هانی آرومی که داشت واسه خودش تخیل و تصور میکرد، میزنه بیرون و به جای واژههای شاعرانهی چند دقیقه پیش انواع واژگان زیبای چاله میدانی بر زبانش جاری میشود و …! این که میزان توانمندی من رو در حواله به جد و آباد این موجوداتِ بووووب! چقدر ارزیابی میکنید، به تخیل خودتون واگذار میکنم😁😜
13 پاسخ
آخ جون چقدر منتظر بودم😍😍😍😍 ديگه ميخواستم كم كم بيام غر غر فك كردم دارين استراحت ميكنين بعد اون كتابه نميدونستم سرتون به يه كار ديگه بند شده🙊😅 ايشالا كه هميشه حالتون خوب و عاليباشه . حالا ميخواد سرتون شلوغ باشه ميخواد خلوت😍😍😍. دوستون دارم😍
اون قسمت پي نوشت هم كلي خنديدم از دستتون😍😍😍😍 اون فسمت سنگ و منگ هم دور از جونتون…
جانمی 😍😍😍منم دارم مهربون گل
😍😍
عاشقتونم با آخرای پینوشتی که نوشتید😂😂😂😁😁😁😘😘😘😘
من دوست دارم دفترخاطرات و بخونم😻😻😻و کلی هم براش هیجان دارمممممم😍😍😍😍
چقدر عشق میکنم وقتی برای نوشتن هر بخشی از داستان کلی مطالعه میکنید اونم در جایی که مطالعات و اطلاعاتتون خیلی خیلی زیاده👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻❤️❤️❤️❤️❤️
کتابهای جالبیان منم میخونمشون حتما😍😍😍😍👌🏻از این سبک کتابها هم خوشم میاد😍
به نظرم واقعنی به یه استراحت اساسی نیاز دارید🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
داستان هم خیلی خوووب بود👌🏻👌🏻👌🏻😍یعنی تا شنبه سایه نداریم؟🥺
😍😍😍عزیز دلی خب 😍😍😍
نمیدونم داشتیم؟ فکر کنم داشتیم
« و تمام غمهای کل آدم روی وجودم سنگینی میکرد». عالم.
«سایه بیا مجتی سگ خریده» مجتبی
❤️
عه پس نوشته بودم آدم که توی صوتیش هم خوندم آدم؟🤣🤣🤣
😅😅👍🏼👍🏼
😍😍🙌
اومدم اینجا پی نوشت بخونم بعد برم گوش بدم🤩😻😁آرهههههه نامه از بابا بزرگم خوندم مال اون زمانا بابام هنوز دارتش خیلییییییی باحالهههه (دلیل نوشتنشو بعدا یادم باشه بهتون بگم😁😎) ولی دقیقا یادمه چقدر واسم حس های عجیبی داشت وقتی میخوندمش 🤩🤩🤩🤩 دور از جونتون😠😠 رو سنگ منم بعدا فکر کنم فقط یه عکس پاندا مثلا بکشن خیلی خوب میشه و راضیم😂🐼
😍😍😍😍
کوفته 😒😒واسه سنگ
😂😂😂😝😝😝🙈🙈🙈❤❤❤❤🐼⚰⚰اون دو تا استیکر تابوته سنگ پیدا نکردم😂😂😂
🤣🤣🤣دور از جونت …. دارم میبینمت الان روی صفحه رخدادهای تصادفی ای 🤣🤣