ناگهان الوند مثل سوپرمن از میان جمعیت ظاهر میشود و به کمک زن دایی هانیه و شادی میرود. چند ثانیه بعد از او کتی و احمد آقا هم با ویلچر سر میرسند. جمعیت نمیگذارد بقیهی ماجرا را ببینم. باز صدای یکی از دوستان مامان را میشنوم:
- اینها خانوادگی کارشون شوهر عوض کردن بود بابا…
به طرف صدا برمیگردم و این بار واقعاً میخواهم برینم به هیکل این گرگهای گوسفند نما که نه معرفت دارند نه حیا؛ اما از دوستان مامان خبری نیست. چند نفر دیگرند. صدای بلند مردی که دعا میخواند و با جمعیت حرف میزند وزوز این کفتارها را ساکت میکند. با نگاه دنبال مامان و شادی و بقیه میگردم و صدای مرد دیگری انگار دارد به دایی رجی و سامیار دستورالعمل میدهد که با جنازهی ساحل باید چه کار کنند، توجهم را جلب میکند. صدای مرد را واضح نمیشنوم. نمیتوانم بفهمم ماجرا چیست. اما معلوم است که سامیار دل دل میکند. مدام نگران حال بقیه بود و حالا رنگ خودش مثل گچ سفید شده. دایی تورج میفهمد. مثل پدری کناری بچهای که تازه به راه افتاده کنار سامیار میایستد. باز با نگاهم دنبال مامان و شادی میگردم و نمیفهمم کی دایی رجی میرود وسط چالهی قبر و ساحل را میگیرد توی بغلش. ساحل که نه یک طاقهی پارچه سفید بدون آنکه آن لولهی پلاستیکی وسطش باشد. چیزی شبیه جنازههای پلاستیک پیچ شده توی فیلمهای ترسناک که از این ور به آن ور وا میرود. عمو مجتبی هم خم میشود توی قبر. او و آن مرد دیگر که لباسهایش شبیه مرد نوحه خوان است به دایی رجی میگویند باید چه کار کند. زنی کنارم بلند بلند دعا میخواند. صدای او با دعای مرد نوحه خوانی که بالای قبر ایستاده در هم گره میخورد. چند بار لا به لای واژههای عربی اسم بابا و ساحل را میشنوم. چند نفر سراغ بابا را میگیرند و با نگاهم دنبال مامان میگردم.
- مامان؟ چطوری این کرمه رو بزنم به صورتم؟
چشمهای مامان برق زد. معلوم بود خوشحال شده. انگار که میخواستیم کار مجرمانهای انجام دهیم، دوید و در اتاق را قفل کرد. دستم را گرفت و من را نشاند روی صندلی میز آرایش اتاق مهمان مامی. اول سر کرم را باز کرد و بعد انگار پشیمان شد و از روی تخت یک کیف سیاه با زیپ طلایی آورد. بعد از سالها دست مامان را برای چیز دیگری جز تو سری خوردن و نیشگون، روی پوست حس میکردم. انرژی خوبی داشت. خوشم میآمد. انگار داشت نقاشی میکرد. سعی میکرد با احتیاط روی جوشها و لکهای صورتم را بپوشاند، اما در عین حال مراقب بود در این کار زیاده روی نکند. هر بار که کمی ازآن کرم را روی صورتم میمالید، سرش را کج و راست میکرد تا مطمئن شود خوب کارش را انجام داده. بعد یک دفعه دوید طرف پنجره و پرده را کنار زد. نور شدید یک لحظه باعث شد تا همهی اتاق را سیاه ببینم. بعد مامان را دیدم که کرم را از روی میز آرایش برداشت و نجوا کرد:
- بشین روی تخت سایه . اونجا نورش بهتره.
گاهی گداری سرانگشتش را میزد سر زبانش و بعضی جاها را روی صورتم پاک میکرد. بدم میآمد؛ اما به خودم قول داده بودم بدقلق بازی نکنم. قول داده بودم، دست از لجبازی با مامان بردارم و یک کمی از کارهای ساحل تقلید کنم. از چند روز قبل بعد از شنیدن حرفهای جانی راجع به یتیم بودن و مادر نداشتن احساس دیگری به مامان پیدا کرده بودم و دلم میخواست رابطهام را با او خوب کنم.
- به ساحل چیزی نگفتی که نه؟
ابروهایم را بردم بالا که یعنی نه. از چهرهی مامان رضایت میبارید. اولین باری بود که داشت راجع به ساحل به من چیزی میگفت:
- ساحل ترمز نداره … الان بهش اجازه بدم یه کرم پودر به صورتش بزنه، از فردا مثل زنای چهلکره زاییده آرایش میکنه…
خندیدم. او هم خندید. کارش تمام شده بود. خواستم از جایم بلند شوم و بروم لباسهایم را بپوشم که پرسید:
- میخوای یه خط چشم کمرنگ و نازک هم برات بکشم؟
خیلی بدم میآمد ولی باز بدون آنکه حرفی بزنم سرم را تکان دادم که آره. مامان ذوقزده شد. دوباره رفت سروقت همان کیف سیاه پوست ماری. اول ریملش را درآورد:
- پلک نزن خب؟
بعد هم مداد چشمش را. کارش که تمام شد دستم را گرفت و برد جلوی آینه. قیافهام خیلی بهتر شده بود. هر دو توی آینه به هم لبخند زدیم. آن لحظه دلم میخواست با تمام وجودم بغلش کنم.
- مامان دقت کردین وقتی توی آینه به هم میخندیم صورتمون کج میشه؟
دوباره هر دو در آینه به هم خیره شدیم. مامان خندید. دستگیرهی در اتاق چند بار چرخانده شد، اما وقتی در باز نشد، ساحل گفت:
- مامان؟ مامان؟
مامان رو به من هیش کرد و به ساحل گفت:
- لختم ساحل… چی کار داری؟
- تموم شدم… دیدی؟
ساحل کنارم ایستاده. دایی رجی از توی قبر آمده بیرون و مرد دیگری دارد توی چاله خاک میریزد. رقص تکی ساحل همه را توی عروسی انگشت به دهان گذاشت. انگار که او عروس باشد روی سرش نقل و شادباش میریختند و بچهها میدودند و پولها را جمع میکردند.تنها دختری بود که با عروس و داماد رقصید و ازش فیلمبرداری کردند. مردی نقادانه میگوید:
- آخه با بیل؟ زشت نیست؟چرا نمیذارن جمعیت مشت مشت خاک بریزن توی قبر؟ مثه خارجیا؟ بهتر نیست؟
- تو اسلام مکروهه… مخصوصاً اگه وابستگان میت باشند. میگن آدمو قسیالقب میکنه.
مرد دیگری با طعنه میگوید:
- خون مردمو توی شیشه کردن و جوونای مملکتو سرکوب کردن و واسه آب خوردن و چای خوردن ملتو شلاق زدن و حبس فرستادن، آدمو قسی القلب نمیکنه، یه مشت خاک ریختن توی قبر …
ساحل که شروع به حرف زدن میکند دیگر صدای مرد را نمیشنوم:
- اینم آخرین مدرکی که باید توی زندگی بگیریم… باز خوبه تو قبلِ اینکه سنگ قبرتو بهت بدن یه درسی خوندی سایه… من چی؟ از گواهی تولد تا گواهی فوت این شد کل زندگیم…
همه میگفتند توی آن عروسی ساحل را چشم زدهاند. همان شب چند تا خواستگار خوب برایش پیدا شد. یکیشان پزشکی بود که توی امریکا داشت تخصص میگرفت. به مادرش گفته بود زن ایرانی میخواهم . یک دختر چشم و گوش بسته و زیبا که ترجیحا حتی انگلیسی هم بلد نباشد. خالهاش توی عروسی با مامان حرف زده بود و حتی گفته بود، اگر موافق باشند قبل از دیپلم گرفتن سایه مراسم عقد را برگزار کنند. از آن عقدهای تلفنی و با عکس داماد که آن موقعها خیلی مرسوم بود. اما بعد از ماجرای زن عمو مهوش ، دیگر کسی نیامد خواستگاری ساحل. او هم سال آخر دبیرستان آنقدر افسرده شد که حتی نتوانست دیپلمش را بگیرد. واقعا الان زن عمو مهوش چطور میتواند در این مراسم شرکت کند؟ من خر بودم. من بچه بودم. من با عقل ناقص خودم داشتم تلاش میکردم ساحل ساده را که باز خام حرفهای فریبندهی آن اشکان مارمولک شده بود نجات بدهم، زن عمو مهوش فازش چه بود که حرفهای من را توی کل فامیل جار زد؟ بابا آن موقعها چند بار گفت:
- مهوش یک حساب قدیمی رو با فرنگیس تسویه کرد…
اما من هیچوقت نفهمیدم چه حسابی را. تمام این سالهای گذشته وقتی یاد آن ماجراها افتادم، دلم خواست از چند نفر از آن آدم بزرگها چند تا سوال بپرسم. یکیش زن عمو مهوش. دلم میخواهد همین الان ازش بپرسم چطور توی آینه به خودش نگاه میکند. حالا راجع به زندگی ساحل چه حسی دارد؟ آیا اصلا ما آدمها به عواقب کارهایی که به نظرمان ساده و عادی میآیند فکر میکنیم؟ به نقش و تاثیری که حرفهایمان بر زندگی و سرنوشت دیگری میگذارد فکر میکنیم؟ وقتی مامان فهمید زن عمو مهوش برای چند تا از خواستگارهای ساحل همهی ماجرا را تعریف کرد، سوژهی نفرینهایش را از من و عمو مجتبی به او تغییر داد:
- الهی سر بچههات بیاد مهوش … الهی دردی که من میکشم تو هم بکشی…
اما ظاهراً نفرینهای مامان برای هیچکس درست کار نکرده.
- سایه خاکم کنند دیگه منو جایی جز خونهی خودم نمیتونی ببینی… قول میدی؟
حرفش را باور نمیکنم. اگر ساحل توهم نباشد و قاعده این باشد که فقط بتوانم او را در خانهی خودش ببینم، پس سالار خانهی مامی چه کار میکرد؟ یا حسن خان؟ تصویر ساحل مدام جا به جا میشود و مثل چراغی نیمسوز خاموش و روشن میشود.
- قول میدی مراقبشون باشی سایه؟
رنگ عوض میکند و پِرپِر میکند. وقتی مرد با چند بار کوبیدن بیلش روی سینهی خاک قهوهای ختم پر کردن آن چاله را اعلام میکند، یکی از دوستهای مامان روی خاک، ترمه سیاه بزرگی پهن میکند. یکی دیگر قاب عکس ساحل را میگذارد روی ترمه و تا چشم از نگاه ساحل در عکسی که خودم گرفتهام بردارم، روی آن پر میشود از ظرف حلوا و شیرینی و شمعدان با روبانهای ساتن سیاه.
- مامان دیدی عکس عروسو بزرگ قاب گرفتن گذاشتن کنار سفره عقد؟ منم میخوام واسه عروسیم همین کارو بکنم. توی یکی از این مجله خارجیهایی که عمو برام از ترکیه سفارش داده آوردم، دیدم عکسای عروس دومادو چاپ کرده بودند با روبان سفید از درختای باغ آویزون کرده بودند. منم همین کارو میکنم. عروسیمو توی باغ مامی میگیریم، باشه مامی؟
مامان چشم غرهی بدی به ساحل رفت:
- وا؟ یعنی چی این حرفا؟ یکی بشنوه فکر میکنه تو چقدر شوهری و بدبختی …
بعد با حالتی تهدیدآمیز لبش را رو به ساحل گاز گرفت که یعنی ببند دهانت را . مامی خندید:
- ما که میگیم شوهر چیه شما دعوامون میکنین… این بچه هم که از آرزوهاش حرف میزنه دعواش میکنی… یک بوم و دو هوا نباش دیگه فرنگیس خانوم…
مامان به هوش آمده. با ویلچر می آورندش تا لب ترمه روی خاک. خودش را پرت میکند روی زمین و گریه میکند. سامیار رها را میدهد بغل دایی رجی و همزمان با زن دایی هانیه میدود به طرف مامان. با شنیدن نالهی درد آلود مامان که ساحل را صدا میکند، بغض او هم میترکد. پیرزنی از زیر ترمه یک مشت خاک بر میدارد و میریزد روی سر و شانههای مامان و سامیار. معنی این حرکت تهاجمی را نمیفهمم. این هم تسویه حساب اجتماعی دیگر است ؟ یعنی نمیتوانست صبر کند یک جای دیگر یک بلای دیگر سر مامان بیاورد. نگاهم به نگاه مامان گره میخورد. لبهایم میلرزد. دستهایش را به طرفم میگیرد و با ضجه اسم من و ساحل را صدا میزند. تا به خودم بیایم دارم توی بغل مامان زار زار گریه میکنم و پچ پچ اطرافیان را میشنوم که گزارش حضور من و غیبت بابا را به هم میدهند. اگر ساحل الان اینجا بود میگفت تغییر قیافهی تو الان از مردن من مهم تر شده. زندگی اجتماعی انسانها وحشتناکترین داستانی است که تا کنون در جهان خلق شده.
ادامه دارد…
پ ن: واقعاً ویش می لاک… خب؟😍😍😍
دیگه نقاشی نکشیدم. ولی به توصیهی اون استادم که میگه به در و دیوار رنگ بپاشین. دستاتونو بکنین توی جوهر بکشین روی کاغذ بعد سعی کنین از توی این خطوط و اشکالی که میبینید تصویر و مفهوم خلق کنید، هر یکی دو روز یه بار یه مقوا میچسبونم روی تخته شاسی تا هر بار که از کنارش رد میشم یه سیخی به سوخولش بزنم.😁😁 هفتهی دیگه قراره کلی نقاشی هیجانانگیز بکشم که البته بعضیاش اینجا به اشتراک گذاشته نمیشه… پست فردا رو هم امروز زمانبندی کردم، خودش ساعت پنج و شیش صبح آپلود میشه. احتمالاً فردا تا حوالی شیش و هفت عصر اصلاً نتونم اینجا رو چک کنم.
9 پاسخ
ازين نقاشيا خيلي دوست دارم😍😍😍😍
مرسي كه هر روز بودين با همه مشغله هاتون😍😍😍😍
منم بودم خودتون ميدونين فقط به اون خاطر خاص نتونسته بودم كامنت بذارم😍😍😍
مرسي كه هستين😍😍 مرسي بابت بقيه زحمتا😍😍😍
مرسی که خودت هستی عزیز دل😍😍😍
👍🏼👍🏼
😍😍
امروز هم مثل هر روز براتون آرزوی موفقیت و شادی دارم ❤️
مرسی که برنامه تون رو گفتین، امیدوارم هر جا هستین، هر کاری میکنین، حالتون عالی باشه😘
😍😍
چه خوب به توصیه ی استادتون این نقاشی و کشیدید خیلی جالب شده فکر کنم خیلی هم حس خوبی و داشته باشه کشیدن بدون چهارچوب و قاعده😍😍😍😍😍نقاشی براتون شده مثل آب خوردن 🤩🤩🤩🤩🤩 کیف میکنم کنار هر پستی یه نقاشی هست🤩🤩🤩🤩امیدوارم دستهاتون همیشه پرانرژی باشه برای نقاشی کشیدن، نواختن پیانو، تایپ کردن داستانها و ترجمه هاتون و هرکاری که بهتون احساس خوب و عالی میده دلبر مهربون😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️ما هم حظ کنیم از تماشای آثار شما و گوش کردن و خوندنشون😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
«و بچه ها میدودند و پولها را جمع میکردند» میدویدند.
«سوژهی نفرین هایش را از من و عمو مجتبی…» سوژهای.
❤️
چه باحال شده 😻😻😻❤️❤️❤️برم صوتیشو گوش کنم🤩🤩🤩