-
- عمو؟ چرا بعد از شادی با لیلا ازدواج کردین؟
- چرا میپرسی جونور؟
- میخوام بدونم چرا این کارو کردین اگه عاشقش بودین؟
- حرفای مامی رو تکرار میکنی؟ تو هم طعنه زدن یاد گرفتی تخم سگ؟
- اما مامی هم خودش همین کارو کرده… پس شاید نمیخواد بهتون طعنه بزنه… میخواد واقعاً دلیلشو بدونه …
عمو شانه انداخت بالا. معلوم بود دارد فکر میکند. دستش را بیهدف برد توی هوا برد و چند برگ از شاخهی درختی که زیر آن ایستاده بودیم کند. دلم برای برگهای پارهای که روی شاخه باقی ماند سوخت.
- خب شاید واسه اینکه بهش نشون بدم بعد اون بدبخت و بیچاره باقی نموندم…
برگهایی که کنده بود با سر انگشتانش تکهتکه کرد. مثل وقتی که ساحل از باغچه گل میکند و پر پر میکرد و با هر پری که از تن گل بیچاره جدا میکرد میگفت:
- دوسم داره … دوسم نداره …
نمیدانم چرا آدمها به جای دقیق دیدن اطرافشان به این روشهای احمقانه متوسل میشوند. عمو کف دستش را که حالا کمی سبز شده بود، گرفت جلوی لبهایش و برگهای ریزریز شده را مثل کاغذ فوت کرد توی هوا :
- نمیدونم…راستش خریت کردم… شایدم از تنهایی میترسیدم…
- یعنی بودن با آدم اشتباه از تنهایی بهتر بود؟
عمو با دقت توی چشمهایم خیره شد:
- میدونی واسه یه بچهی سیزدهساله گندهتر از کلهات فکر میکنی؟
شانه هایم را بالا انداختم.
- به نظرم فکر کردن بهتر از حرف زدنه…
- شادی عاشقم بود … تو باورت میشه؟
بعدش یادم نمیآید. چه گفتیم؟ اما فکر نمیکنم آنقدر مهم بوده باشد که عمو بعد از این همه سال یادش مانده باشد و برای شادی هم تعریف کرده باشد. بادیلنگوئج و نحوهی حرف زدن شادی ناگهان تغییر میکند. دیگر از آن دختر بچهی بیست و چند ساله خبری نیست. شبیه به زن دایی هانیه یا سیمین شده. انگار من بچه کوچکی باشم با تحکم میگوید:
- سایه همینجا بشین. مجتبی گفت نیم ساعت دیگه احتمالاً طول میکشه تا بیان. من برم ببینم این تشریفاتچیه همهچیش مثل آدم باشه فرنگیس جوش نزنه…
سرم را با تاسف تکان میدهم. همیشه توی این مراسم همه نگران پذیرایی از مهمانها و رعایت دقیق مناسبات احمقانهی اجتماعیاند. نزدیک چالهای با ابعاد حدودا هفتاد سانتیمتر در دومتر چند ردیف صندلی گذاشتهاند. خاک قهوهای… از آنیم و به آن باز میگردیم. خبری از ساحل یا بقیه نیست. قدرت نور آفتاب لحظه به لحظه بیشتر میشود و حالا کمی احساس گرما میکنم. دلم میخواهد این شال مسخره را از دور گردنم باز کنم. باد ملایمی به صورتم میخورد و انگار همان صدای تیز زنی را به گوشم میرساندکه راجع به ساحل حرف میزند:
- فرنگیس بدبخت هم شانس نیاورد از زندگی … اون از شوهر کلاهبردارش… اینم از این دختر معتاد و بی بند و بارش…
سرم را برمیگردانم و به زنی که پشت سرم نشسته نگاه میکنم. خودش را جمعوجور میکند. زن دیگر بدون آنکه متوجه نگاه من شده باشد، با صدای آرام میپرسد:
- مگه دختره معتاد هم بود؟
رویم را بر میگردانم. زن سوم میگوید:
- آره بابا این اواخر خیلی خراب شده بود…
- طفلک فرنگیس.
- ساحل از بچگیش دختر ناراحتی بود…
- آره بابا… بهار میگفت دختره نیم وجب قدی چهارده پونزده سالش بیشتر نبوده که داشته قاپ شوهرشو میدزدیده … بهار به خاطر هانیه آبرو داری کرده …
- بعدش هم که زن افسری شد…اونم اون طور…
- خوشششگل هم بود…
- فقط جوونیای خود فرنگیس…
- بابا آدم یک جو شانس داشته باشه …
ساحل با آن لباس نقرهایاش شبیه فرشته ها شده بود. عمداً مثل مانکنها راه میرفت. به آن بدن خوش فرم و کمر باریک که انگار پری دریایی بود که به ساحل برگشته، پیچ و تاب میداد و قر و اطوار می آمد. از پلههای تالار عروسی بی هدف بالا و پایین میرفت.من هم توی دلم قند آب میشد و چپ و راست از او عکس می گرفتم.
- فرنگیس جون توی کل مجلس دخترت تکه…
مامان با غرور به ساحل نگاه میکرد. مامی اما هر بار پوزخند میزد:
- آدم یک جو شانس داشته باشه مادر… یک جو شانس… نه زیبایی… نه هوش … نه هیچی… یه ابله خوش شانس باش تا دنیا به کامت بگرده…
مامان باز در حضور زن دایی هانیه و دوستانش شیر شده بود:
- ما که نداشتیم مامی جان… ایششششالا که اینا داشته باشند…
خاله سوری خواست جو را آرام کند:
- سیمین جان چقدر خوشگل شده…
اما مامی باز با شیطنت گفت:
- مامانش چرا این قدر توی عق و پقه… انگار انتظار داماد بهتری داشته …
مامان بهش برخورد:
- وا چه حرفا میزنین مامی جان… استرس داره لابد… مراسم عروسی اول تا آخرش استرسه والا… به خصوص این طفلی که همهی کارا رو خودش تنهایی کرد… من باید خواهری میکردم که مگه شاهکار آقا محسن گذاشت؟ مادر زن نیست که به خدا یک تیکه جواهره … جواهر… ایرجمون شانس آورد… صد هزار مرتبه شکر …
- آدم نون از باطنش میخوره فرنگیس خانم…
- شوهرش واقعاً کلاهبرداری کرده؟
هیچوقت نفهمیدم چرا آدمها باید با هم حرف بزنند، وقتی قرار است به هم زخم بزنند. هیچوقت نفهمیدم چرا دور هم جمع میشوند وقتی قرار است کلهشان توی خشتک آدمهای غایب در جمع باشد. هیچوقت نفهمیدم چرا به مراسم عزا و عروسی و زاییدن و گاییدن هم میروند. مگر قرار نیست در این شرایط کنار هم باشیم تا در غم و شادی هم شریک شویم؟ من هیچوقت الگوریتم ذهنی آدمها را نمیفهمم. برای همین هم از آنها گریزانم. زن دیگری در دفاع از بابا میگوید:
- نه طفلی مرد خوبیه… مجیدمون میگه تو قمار همه چیشو باخته…
- وا؟! چطور قمار باز بودن آدمو خوب میکنه؟ الهی خدا به فرنگیس صبر بده ایشششالا…
چقدر آدمها بیرحماند. چطور میتوانند در این مراسم شرکت کنند، ادای آدمهای نگران را در بیاورند و بعد این حرفها را بزنند.
- بابا خیلی فرق داره کلاه مردمو برداری یا سر یه بازی زندگیتو به باد بدی…
- یه بازی؟ ما که از وقتی یادمونه محسن خان داشت میباخت… خدا مرد قمارباز و رفیقباز و خانومباز نصیب آدم نکنه…
- فرنگیس که همهش نصیبش شد… میگن پسرشم خیلی زن بازه پدرسگ…
- کی همون سامیش؟ مگه دختر دکتر تیموری زنش نیست؟
- خب باشه … چه حرفا میزنی ملک جون… مرد هارِ هرزه ، مرد هارز هرزه است…
- بچهی سومش چی کار میکنه؟
صدای لاالهالاالله میآید. بیاختیار از جایم بلند میشوم و به طرف صدا بر میگردم. سه زن و همهی کسانی که نشستهاند همزمان از جایشان بلند میشوند. کلافهام. دلم میخواهد از اینجا فرار کنم. باز احساس بیقراری میکنم. شادی چرا ولم کرد رفت. کاش به النا زنگ بزنم. کیفم را توی ماشین شادی جا گذاشتهام. زن میخواهد آرام تر حرف بزند اما نجوایش از وقتی که عادی حرف میزد هم بلندتر است:
- والا اونم معلوم نیست همون هیفده هیجده سالگیش چه گندی زد که قبل اینکه تشت رسواییش بیفته از آسمون، فرستادنش رفت…
سرم ناخودآگاه به طرفشان برمیگردد، باز نگاه من و زن وسطی در هم گره میخورد. رویش را از من بر میگرداند و تن صدایش را تا جای ممکن پایین می آورد:
- آره بابا… منم تعجب کردم… وسط اون بساط محسن خان چطوری تونستن دخترشونو بفرستن فرانسه؟
نفس عمیقی میکشم و پوزخند میزنم. دلم میخواهد دهانم را باز کنم و برینم به هیکلشان. چرا هدفون لعنتیام را نیاوردم.جمعیت نزدیک و نزدیکتر میشود. سامیار، عمو مجتبی، عمو مصطفی، دایی رجی، دایی تورج و البرز زیر تابوت ساحل را گرفتهاند.
- الان محسن خان واقعاً رفته دبی یا زندونه دوباره؟
زندان؟ دوباره؟من هم دیوانهام. کدام حرفشان درست است که این یکی باشد.
- چه میدونم.. تو اگه یک کلمه حرف راست از دهن فرنگیس شنیدی؟
- طفلی مجبوره آبرو داری کنه… نکنه چی کار کنه؟
- بمیرم براش الهی…
رها و راز با فاصله کمی پشت سر تابوت راه میروند. ساحل هم خاکستری و سیاه و سفید کنارشان قدم میزند. تاج گل روی سرش دارد و لبهایش کبود است. زن عمو مهوش و سیمین جون زیر بازوهای مامی را گرفتهاند و با فاصله زیادی از جمعیت آرام آرام به سوی ما میآیند. دستی از پشت به شانهام میخورد. از جا میپرم. شادی است.
- چه زود رسیدن… مجتبی گفت ترافی…
- سلام شادی خانوم…
- سلام ملک جون… سلام بهجت جون… اوا سلام افرا جون خوبین؟
- تسلیت میگم عزیزم… از اینجا رد شدین سلام کردم خدمتتون نشنیدین…
- ببخشید بخدا حواس نداریم هیچ کدوممون… به دل نگیرین این روزا…
- حق دارین عزیز دلم… خدا صبر بده بهتون…
- راستی شما سایه جونو دیدید؟سایه جون … دوستای قدیم ماماناند… یادت میاد؟
زنها با ترس نگاهم میکنند. آنها یخ زدهاند و من پر از نفرت و انزجارم. قبل از اینکه شادی بفهمد چه ماجرایی این جا رخ داده،میدود به طرف مامان. مامان دارد تلوتلو میخورد. پیش از رسیدن شادی، زن دایی هانیه مامان را در آغوش میگیرد. مامان غش میکند. جمعیت و تابوت ساحل به این اتفاقها کاری ندارد. چنان با سرعت راهش را به سوی ما باز میکند که گویی برای خاک شدن عجله دارد. صدای زنی از پشت سرم میگوید:
دل به دنیا نداشته … ببین تابوت چطور جمعیتو داره میکشه به طرف قبر…
ادامه دارد…
قسمت بعدی
پ ن: آبرنگبازی… هنوز کار داره…
18 پاسخ
👍🏼👍🏼❤️❤️
😍😍😍
واقعا چرا بعضی ها هر چی به ذهن شون میرسه میگن؟ اصلا ذهن دارند؟ فکر میکنند؟ یا هر چی میبینن به زبون میارن و هیچ فیلتری هم ندارن!
.
نقاشی ها هم که هر روز حرفه ای تر میشن 🤩
_ قدرت نور «آقتاب»… آفتاب
_ آدم «نون» از باطنش نون میخوره… «نون» اولی باید حذف بشه
_ لا اله الله….. لا اله الا الله
_ساحل به این «ات فاقها» کاری ندارد…. «اتفاقها»
نمیدونم واقعا ولی همینقدر بی رحم و حتی گاهی بی رحمانه تر حرف میزنند… من بچگیم خیلی آدم معاشرتی ای نبودم . یه جورایی شبیه همین ساحل بودم… البته نمیدونم چطور به لحاظ اجتماعی بلد بودم با آدمها احوالپرسی کنم و به نظر دیگران هم اجتماعی و خوش مشرب بیام؛ اما واقعیتش اینه که این جمع گریزی همیشه از بچگی با من بوده و هست… هر از گاهی که واسه خاطر یه مراسمی مجبور میشدم برم این جور جاها و کسی منو مثلا به اندازه خواهرم هدیه که ماشالله از بچگیش عاشق انواع مراسم خواستگاری تا … بوده و هست، نمیشناخت زیاد از این حرفا میشنیدم.. اولین بارشو خیلی خوب یادمه … مراسم فوت یکی از دوستا و فامیلای بابا بود که خیلی اون آدم رو دوست داشتم و واسه همین رفتم مسجد و نمیدونی چه حرفهایی پشت سر اون آدم و زن و بچه هاش میزدند و بعد هم چه چاپلوسیهایی توی صورت «پری خانم» طفلی… چه داستانهایی راجع به مرگ اون طرف د رآورده بودند و گاهی فکر میکردم کل ماجرا براشون سرگرمیه… مثه یه فیلم یا سریال که دنبال میکنند، رنج و درد دیگران براشون میشه یه هابی… منتها فرقش اینه که اینجا اونا هم توان کنش گری دارند… میتونند روغن داغ ماجرا رو زیاد کنند… قصه رو عوض کنند و خلاصه بی رحمانه به هم زخم های نامرئیی بزنند که عادت کردیم تحمل کنیم… بگذریم… برم سراغ ترجمه هام 😁😅
مرسی که وقت گذاشتی 😍😍😍
ای وای چه خاطره بدی توی عالم بچگی توی ذهن تون به جا گذاشتن😔
کاشکی بفهمن حتما نباید دزدی کنن که مدیون مردم باشن، حتما لازم نیست کسی رو کتک بزنند و ضرب و جرح وارد کنند، گاهی اوقات آسیب های روحی و روانی که وارد میکنند یا بردن آبروی کسی خیلی زشت تر و بدتر از اون صدمات جسمیه.
مرسی از شما ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چه جالب… همین امروز سایه توی قسمت سی و یک تقریبا همین حرفا رو میزنه … من کاملا موافقم باهات… گاهی اوقات حتی حرفهای خیلی بی اهمیتمون چنان اثری ممکن روی دیگری بذاره که آدم باورش نشه … حکایت همون قضیه سایه و عمو مجتبی که سایه بخش خاله زنک گفتن عمو یادشه و عمو … باید ببینیم… ولی خب من از اینجور تجربه ها هم در جایی که خودم سایه بوده ام و رنجیدم و هم در حایی که عمو مجتبی بودم و رنجوندم دارم که اصلا به نظر من یا طرف مقابل ماجرا اون طور به نظر نمیرسیده …
مرسی که هستی ملیحه جون 😍😍😍😍
آره همون که خودتون همیشه میگین : «هر کسی از ظن خود شد یار من» هر کدوم از ما برداشت خودمون رو داریم از هر واقعه، اگر بتونیم طرف مقابل رو درک کنیم و خودمون رو به جاش بذاریم، خیلی چیزا فرق میکنه.
مرسی از شما بابت همه خوبی هاتون❤️😘
😍😍جان دلی
چقدر آهنگ های این سبکی جَز طور دهه ۹۰ رو من دوست دارمممم😻😻😻❤❤❤نقاشیاااااا رووووو🤩🤩🤩👏👏👏😻😻😻
آره منم 😍😍
این قسمت واقعا حرف دل بود👌🏻👌🏻👌🏻بعضی از آدمهایی که نه تو مراسم عروسی دست برمیدارن نه عزا، نه میان تو شادی شریک باشند نه غم. و خیلی از تشریفاتی که فلسفشونو هنوز درک نکردم😑
با آبرنگههههه؟👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻👌🏻🤩🤩🤩🤩🤩 ای جانممممم که با این همه هنر جای حرف باقی نمیذارید😍😍😍😍😍😍😍از نزدیکتر هم عکس بذارید از پرتره با آبرنگتون😍😍😍😍
برامون پیانو نمیزنید؟🙈🙈🙈🙈❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ای جانم… 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍ایشالا .. از پونزده شونزده بهمن دیگه واقعن واقعن واقعنی تصمیم گرفتم به خودم استراحت بدم… فقط نقاشی و داستان و پیانو و زبان… بی حرف پیش … اون وقت حتما 😍😍😍😍
آخجووون😍😍😍😻😻💃💃💃
ولی یه ۶ ماهی استراحت بدید به خودتون😍😁 (منم اونی که از راه به در میکنم😂😂😂😂)
😁😁همیشه از این قرار میذارم با خودم ولی بعد بلافاصله سر شار میشم از احساس انگلیت … بعد یه کاری رو قبول میکنم که انجام بدم که از فاز انگلیت خارج شم… بعد پشیمون میشم که چرا خودمو گرفتار کردم لحظه شماری میکنم زودتر تموم شه از دستش راحت شم… بعد روز دوم یا سوم راه میرم غر میزنم که چه زندگی بیهوده ای دارم و دوباره این لوپ تکرار میشه …. 🤣🤣🤣 راجع به ماجرای اینکه بشر چطور لباس پوشیدن یاد گرفت و بعد سعی کرد همه جاشو بپوشونه و بعد هی چیزی اختراع کرد واسه پوشیدن و بعد لباس پوشیدن شد یه قانون و اجبار و بعد بشر شروع کرد به اعتراض کردن که لباسشو در بیاره و تا جایی که در این ماجرا موفق میشه و یک روز دوباره وسط جنگل انسانهای لخت یک برگ میذارن جاهای ممنوعه و دوباره همین لوپ تکرار میشه میخوام یه انیمیشن بسازم… یعنی همه ابعاد زندگی آدمیزاد همینه . لوپ اندر لوپ اندر لوپ اندر لوپ و دارم به یک رمان لوپ طوری فکر میکنم … ولی احتمالا کسی خوشش نیاد… 😁😁😁
همیشه من رفقای نابابمو به راه میارم 😁😁😍😍😍😍 هر چند سالهاست دارم سعی میکنم با این بخش کنترلگر وجودم بجنگم..
«آدم نون از باطنش نون میخوره فرنگیس خانم» نون اول اضافهاس.
«مرد هار هرزه مرد هارز هرزه است» هار.
❤️
مرسی مرسی … 😍😍
🤕🤕 من از همين آدمام كه تو مجلسا هي حرف ميزنم با بغل دستيم😖😖😖 ولي به جون خودم ايقدر رسوا حرف نميزنيم خانم دكتر😳😳😳😳
خانم دكتر اون ايميل با اون اطلاعاتي كه گفتين فرستادم براتون😍😍😍باعث زحمت وسط اين شلوغيا
ای بگردمت… همین که میدونی و به خودت دروغ نمیگی عالیه به نظرم … خیلی از ماها به خودمون دروغ میگیم یا متوجه رفتارمون نمیشیم… کما اینکه تا الان احتمالا متوجه این تضادها درون سایه شدید… از همه انتقاد میکنه اما به خودش هم تمام اون انتقادا وارده … حالا وقتی با سامیار دعواش بشه بیشتر متوجه میشی که خیلی خوبه آدم دست کم به خودش دروع نگه و با خودش صاف و صادق بابشه .. باشه خوشگلم الان چک میکنم 😍😍