«همه چی از اون استخر لعنتی شروع شد… کاش هیچوقت نیومده بودیم لب استخر؛ یعنی خود خیخی میدونست که قراره لب استخر بمیره؟ کاش به حرفای اطی گوش داده بودم. کاش حریم خصوصی دیگرانو نقض نکرده بودم. این بلا بود یا معجزه؟ خیخی جونم این چه معجزهای بود؟ دیدی حالا میگم رئیست روانیه؟ آخ … عمق روحم درد میکنه عطیه …» صدای خیخی توی گوشش پیچید «شاید باید دردت بگیره آیسا … شاید بهاندازه کافی دردت نگرفته… این خاصیت درده که آدمو از خواب غفلت بیدار میکنه…» آخه این درد به چه دردم میخوره خیخی جونم؟ حالا باید دو ماه صبر کنم تا خیخی برگرده؟ اصلاً برمیگرده؟ عطیه خیخی جوابمو داد وقتی ازش پرسیدم خودش برمیگرده یا نه؟»
آیسا جوابی پیدا نکرد و زار زار گریه کرد.
«الهی دستت بشکنه صفیه… الهی بمیری. الهی تیکه تیکه بشی. ازت متنفرم.” انرژیتو صرف نفرت نکن بچه” … خیخی جونم… خیخی جونم… اصلاً چرا حواسم بهت نبود. چرا همهش دنبال مشروب خوردن بودم؟ دیگه نمیخورم. قول میدم. برگرد پیشم. توروخدا. غلط کردم. غلط کردم… رئیس خیخی؟ خدا؟ کهکشان؟ یونیورس؟ کائنات؟ انرژی برتر؟ هوش کهکشانی؟ هر چی که هستی… تو رو جون خودت هم که شده خیخی رو بهم برگردون… هیچی نمیخوام… قول میدم حکمتمو بیابم… قول میدم همه کارای بدمو بذارم کنار… قول میدم… من فقط خیخی رو میخوام… خیخی جونم… خیخی جونم… بیا واسهم حرف بزن… به خدا گوش میدم… دیگه فکرم پی چیز کلک بازی نیست… خیخی جونم … الهی بمیری صفیه… الهی دستت بشکنه… خدایا توروخدا منو یه مگس بال صورتی کوچولو کن… اینکه دیگه کاری نداره… چرا اینقدر بیرحمی؟ چرا این کارا رو با ما میکنی؟ من اگه قدرت داشتم همه دنیا رو بهشت میکردم… تو چرا اینقدر بیماری آخه؟ غلط کردم… غلط کردم… کفر نمیگم… خیخی… خیخی جونم من فقط تو رو میخوام… دیگه هیچی نمیخوام… هیچی.»
آیسا تا خود صبح گریه کرد. عطیه بهدروغ به آرمان گفت سردرد شدیدی دارد و عذرخواهی کرد که نمیتواند او را ببیند. حمیدرضا اجازه گرفت که تا صبح خانه مارال اینها بماند و صبح او را با پدر و مادرش ببرد فرودگاه. عطیه خوشحال بود که حمیدرضا قرار نیست بیاید خانه و او را با چشمان گریان ببیند. آنقدر گریه کرد که چشمهایش از بی اشکی میسوخت. با پلکهای خشک و لبها و بینی قرمز و ورمکرده، بدون اینکه لباسهایش را دربیاورد یا حتی زیر لحاف برود همانطور روی تخت مرتب عطیه خوابش برد.
صبح با صدای هوار و داد از خواب بیدار شد. هنوز نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. وقتی رسید وسط هال هنوز خواب بود. محمودرضا از پلهها میدوید بالا و فحش میداد. آیسا بین هر کلمه فقط میشنید:
- مااااامااااان…ماااااامااااان…
صفیه دم در آشپزخانه بالا ایستاده بود و لبش را میگزید و تماشا میکرد. عطیه گیج بود. آیسا هم تنها چیزی که توی مرکز ذهنش تاب میخورد همین بود که «خیخی مرده. صفیه خیخی را کشته». تصویر لهشده خیخی یکلحظه از جلوی چشمهایش کنار نمیرفت. تا به خودش بیاید، محمودرضا روی پلهها ظاهرشده بود و دو تا خوابانده بود توی گوش او. عطیه پرت شد وسط هال. تازه داشت مفهوم کلمات را میفهمید:
- عزیز راست میگفت… تو یه هرزهای… هرزه… خاله عاطفه راست میگفت… تو هرزهای… حالا مثه یه تیکه آشغال پرتت کنم بیرون از خونه؟ من بهت میگم استخر زنونه نرو… میری بغل گوش خودم همه جاتو واسه مردم میذاری به نمایش؟
آیسا نمیتوانست جوابی بدهد. لال شده بود. شاید اگر خیخی نمرده بود الآن محمودرضا را لهولورده میکرد؛ اما برخلاف آرزویش این محمودرضا بود که با لگد میزد روی کمر و پاهای عطیه. صفیه خانم مثل مجسمه دم آشپزخانه ایستاده بود و فقط نگاه میکرد و میکوبید توی صورتش.
- کثافت… همهتون کثیفید… یه تیکه نجاستی که باید پاتو به تختت زنجیر کنم همون جا بخوری و برینی؟ کاری که میخوام با غزال بکنم با تو هم میکنم هرزه… نمیذارم آبرومونو ببری… میفهمی؟
موبایلش را پرت کرد روی صورت عطیه… موبایل خورد به بالای پیشانیاش.
- این عکس چیه؟ بابا مُرد که تو رسماً بیفتی دوره به هرزهگردی؟ چی میخوای مامان؟ بگو خودم بهت همونو بدم؟
محمودرضا دندانهایش را با خشم به فشار میداد و با تمام توان با پاهایش میکوبید روی پاها و کمر عطیه:
- چه مرگته کثااااااافت؟ تو هم لنگه غزالهای … همهتون مثه همید…
عطیه حتی گریه نمیکرد. فقط خودش را مثل بچهای در جنین مادر، وسط گل قالی تبریز طرح گنبد جمع کرده بود. بغض داشت خفهاش میکرد؛ اما اشکی نداشت که بریزد. آیسا فکر میکرد این یک کابوس است. مثل همان خواب خیخی که دستها و بالهایش کنده شده بود. «همهش کابوسه… اینا کابوسه… هیچیش واقعی نیست… آیسا بیدار شو… آیسا بیدار شو…». آنقدر دیشب تا صبح برای خیخی گریه کرده بود که دیگر حتی اشکی نداشت که بریزد. نصف صورتش روی پرزهای قالی بود و کمر و قلبش تیر میکشید. انگار نقطهای در قلبش و نقطهای توی کمرش سوراخ شده بود. ناگهان تمام طعنههای سالهای گذشته، تمام حرفهای تلخ، تمام چیزهایی که آزارش داده بود داشت از همان نقطه سوزان قلب و کمرش میریخت روی زمین. مثل جوهر سیاهی داشت تمام دنیا را سیاه میکرد. پرزهای قالی مثل سوزنهای ماشین آبپاش که آرمان تعریف میکرد داشت پوست صورتش را سوراخ میکرد. احساس حقارت او را کوچک کرده بود و آیسا فکر میکرد کاش زودتر اینقدر کوچک شده بود تا دستکم یکبار هم که شده خیخی را واقعاً در آغوش میگرفت.
صدای فریاد حمیدرضا که توی خانه پیچید، عطیه ذهنش را از منطقه سیاه بین قلب و کمرش کشید بیرون. حمیدرضا با سر انگشتهایش محمودرضا هل داد عقب. عطیه نگران بود دو برادر بلایی سر هم نیاورند. «لب پله» خواست از جایش بلند شود، اما نتوانست. حمیدرضا موبایلش را داد دست محمودرضا و دوید عطیه را بغل کرد. تمام بدنش میلرزید. صورتش آنقدر سرخ شده بود که عطیه فکر کرد مبادا بچهاش سکته کند. مبادا مثل احد… حمیدرضا با نگرانی مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده میگفت:
- مامان؟ مامان؟ خوبی مامان؟ مامان خوبی؟ مامان؟
محمودرضا فریاد کشید و عطیه نفهمید چه پرسید، اما حمیدرضا که دستش را زیرشانه عطیه گرفته بود داد زد:
- کوری؟ کری؟ تو چه مرگته؟ دارم بهت میگم ماراله… مارال کوئین… از خودش بپرس… تو که یه بند روش داری خرناس میکشی کثافت!
حمیدرضا دوباره داد زد. وقتی داد میزد عطیه را هم با فریادهایش تکان میداد:
- محمودرضا تو چه مرگته؟ انتقام غزالو میخوای از کی بگیری؟ گورتو گم کن از جلوی چشام…
برای اولین بار بود که عطیه و محمودرضا داشتند، فریاد حمیدرضا را میشنیدند. فریادی که از آخرین نقطه تحمل آدمی برمیخیزد. توی آن ضجه دارد. نفرت دارد. بیطاقتی دارد. فریادی که وقتی آدمیزاد آن را میکشد دیگر از هیچچیز و هیچکس هراسی ندارد. محمودرضا خشکش زده بود. به صفحه موبایل خیره شده بود و لام تا کام حرف نمیزد. مثل سر میز صبحانه. وقتی فهمید که ته لیوانش آلوهای خیسخورده از شب قبل پنهانشده بودند تا او را ضایع کنند. حمیدرضا فریاد میکشید و «کُ» را چند ثانیه تا جایی که مطمئن شود محمودرضا کاملاً پیامش را گرفته کشید تا به «ن» برسد.
- گفتم گورتو گم کن…
مثل شیری که در برابر کفتاری در کمین لاشه شکارش نعره میکشد. سرش را دوباره بهسوی مادرش چرخاند. حالا با صدای ملایمی داشت، میگفت:
- مامان جانم… خوبی؟ هیچی نشده … هیچی نشده…
سعی میکرد آرام حرف بزند اما هنوز آن خش عمیقی که روی تارهای صوتیاش افتاده بود روی صدایش هم خط میانداخت. حمیدرضا زیر بغل عطیه را گرفت، سر عطیه مثل بادکنکی که به نخی وصل باشد، قل خورد روی سینه حمیدرضا. حمیدرضا بالای سر مادرش را بوسید:
- مامان جانم… مامان جانم…
دستش را مثل جک انداخت زیر شانه عطیه و او را با آن قدبلند مثل پر کاه از زمین بلند کرد؛ اما عطیه خودش را ول کرد و سنگین شد. حمیدرضا عطیه را به خودش چسباند. سعی کرد میکرد تا عطیه را نگه دارد که تعادلش را حفظ کند. داشت او را کشانکشان به اتاقخواب میبرد که محمودرضا فریاد کشید. صندلی کنار پله را پرت کرد پایین و دوباره فریاد کشید. چشمش افتاد به یکی از انگارههای نقره سیاهقلم که از بس سابیده بودنش سفید شده بود. انگاره را برداشت و رو به صفیه که مثل مربای آلو کنار در آشپزخانه ایستاده بود و فقط نگاه میکرد داد زد:
- کی زده ریده به این؟ مگه صد دفعه نگفتم یه دستمال نرم؟
و آن را با شدت پرت کرد طرف صفیه. دسته انگاره خورد توی صورت صفیه. حمیدرضا عطیه را برده بود دم اتاقش، اما با جیغ تیزی که از نهاد صفیه بیرون آمد، عطیه را کنار در ول کرد. عطیه که زانوهایش هنوز تاب راه رفتن نداشت همانجا روی زمین نشست و در بهت کامل به صفیه نگاه کرد که دستهایش پر از خون بود. حمیدرضا بهطرف صفیه دوید و با صدای گرفتهاش، فریاد زد:
- چی کار کردی؟ چی کار کردی محمودرضا؟ زنگ بزن اورژانس… زنگ بزن اورژانس…
اما وقتی بهطرف محمودرضا برگشت از او خبری نبود. مثل همیشه، دادوهوارهایش را کرده و تا دیده بود بر حق نیست، بهانهای گرفته و حالا هم فرار کرده بود. حمیدرضا درمانده شماره اورژانس را گرفت. عطیه حالا همهجا را سرخ میدید، به رنگ خونی که از چشم صفیه روی صورتش روان بود. مثل افتادن برگی از درخت پاییزی، نرم و ملایم کنار در اتاقش از هوش رفت.
وقتی چشمهایش را باز کرد، آرمان، آسیه و مریم را توی اتاقش دید. آرمان، توی اتاقخواب او و احد. قلبش تیر کشید. پلکهایش دوباره رفت رویهم. آرمان یکلحظه پلکهای باز عطیه را دید. دوید پای تختش زانو زد. دستش را گرفت جلوی لبهایش:
- عطیه جانم… عطیه… عطیه…
عطیه چشمهایش را باز نمیکرد. اشکهایش از گوشه چشمش سر میخورد و میریخت روی بالش سفیدش. آرمان به عطیه خیره شده بود و پشت دستش را بوسه باران میکرد. مریم و آسیه هقهق میکردند. خبری از آیسا نبود. آیسا گوشه ذهن عطیه سوگوار خیخی بود. عطیه زیر لب پرسید:
- صفیه؟
اما لبهایش به هم چسبیده بود. آرمان لیوان آب را از روی پاتختی برداشت. دستش را انداخت زیر گردن عطیه و سرش را مثل یک چینی ظریف بااحتیاط بالا داد. لیوان را گذاشت روی لبهایش و کمی آب ریخت بین دو لبخشکش که دیگر مثل همیشه قرمز نبود. لیوان را از دم لبهای عطیه برداشت و سرش را گرفت نزدیک لبهایش و آرام نجوا کرد:
- چی گفتی نفس من؟
لبهای عطیه از هم باز شد:
- صفیه…
آرمان گوشه لبهای عطیه را بوسید:
- خوبه … نگرانش نباش.
- راستشو بگو…
بلافاصله و در کوتاهترین کلمات ممکن گزارش داد تا از عطیه انرژی بیشتری برای اصرار کردن نرود:
- حمیدرضا بردش بیمارستان. توی اتاق عمله. چشمش آسیبدیده.
آرمان دست عطیه را در میان دو دستش گرفته و جلوی لبهایش نگه داشته بود. توی چهره درهم و چشمهای خاکستری شدهاش از اندوه، میشد کلافگی و نگرانی و خشم را دید. آسیه و مریم از اتاق رفته بودند بیرون.
- محمودرضا نیاد؟
- نمیاد. نترس.
عطیه که تازه دوباره داشت تمام آن اتفاقات را با چشمهایش میدید، با التماس و با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- آرمان برووووو. بلایی سرت نیاره. تو رو خخخخدا برو…
- ششششش… نگران نباش. هیچی نمیشه… هیچی…
آرمان موهای عطیه را نوازش میکرد و برای نگاه عطیه بیتاب بود؛ اما عطیه پلکهایش را به هم فشار میداد و فقط اشک میریخت. آرمان گوشه چشمهایش را بوسید.
- خستهام آرمان… خستهام…
- میدونم نازنینم… میدونم… تموم میشه همه اینا… تموم میشه… من پیشتم… همیشه پیشت میمونم…
صدای عمید میآمد که تازه رسیده بود. پچپچهای مریم و آسیه درهم گرهخورده و مبهم بود. آرمان لبهایش را گذاشت روی پیشانی عطیه. روی جایی که ضربه موبایل محمودرضا آن را بهاندازه یکسانت خراش عمیقی داده بود، ورمکرده بود و در حال کبودشدن بود. عطیه آه کشید. اشک آرمان ریخت روی گونهاش. عطیه دستش را گذاشت روی اشک آرمان و بعد انگشتهایش را گذاشت روی لبهایش. شوری اشک آرمان به صورتش رنگ داد. آرمان نفس عمیقی کشید ولی آن را بیرون نداد. عمید نجواکنان پرسید:
- عطیه جان؟
آرمان از روی زانوهایش بلند شد؛ اما دست عطیه را ول نکرد. عطیه سرش را بهطرف در چرخاند و چشمهایش را باز کرد. رویش نمیشد به آرمان نگاه کند. آرمان نفس حبس شدهاش به شکل آه بلندی بیرون داد که گویی از عمیقترین نقطه روح آدمیزاد برمیخیزد. عمید دستش را انداخت دور شانه آرمان و بعد خم شد پیشانی عطیه را بوسید. صدای مریم آمد که پای تلفن داشت میگفت:
- خدامرگم. چشمشو تخلیه کردند؟
آرمان عصبی هیس کرد و به آسیه که در تیررسش قرار داشت چشمغره رفت. آسیه در اتاق را بست. عطیه با التماس به عمید گفت:
- عمید… آرمانو ببر… آرمانو ازاینجا ببر…
عمید هم تمام صورتش پر بود از اندوه، خشم، کلافگی و استیصال. به عطیه گفت:
- بیا ببرمت خونه خودم…
روبه آرمان گفت:
- میتونیم ببریمش؟ میتونیم حرکتش بدیم؟
آرمان بغض داشت. سرش را تکان داد که یعنی نمیدانم.
آسیه دستهایش را زده بود به کمرش وسط نشیمن اینطرف و آنطرف میرفت:
- راضیش میکنم بیاد خونه ما. خودم پرستارش میشم. همه کار میکنم واسهش. پسره لات بیلیاقت…
با دست بهطرف مریم اشاره کرد، انگار او مسئول این اتفاق است یا میداند که چرا:
- یعنی چی؟ پسره لات بیشعور دست بلند کرده رو مامانش؟ یه عکسه دیگه …
- اصلاً عطیه نبوده… حمیدرضا دختر آورده بوده…
- حالا هر چی… هر چی باشه… به خدا گاهی میبینم آرمان حق داره یه حرفایی میزنه، من بهش میگم بیبندوبار. راست میگه دیگه چیه حالا؟ زمین به آسمون اومد؟ همینه دیگه… چه فرقی داره؟ این صفیه و مفیه به محمودرضا میگن بیبندوبار… محمودرضا به ما میگه بیبندوبار…ما به آرمان… اونا واسه یه دست دادن، این واسه یه عکس، من واسه …
آسیه حرفش را خورد. مریم اما در همین شرایط هم دست از کنجکاوی برنمیداشت:
- چی؟
- هیچی ولش کن بابا…
- یه کلمه بگو دیگه حالا …
- الآن وقتش نیست…
- خب بگو دیگه…
- بابا آرمان از ایناست که کلاً به هیچ قیدوبندی اعتقاد نداره… حتی ازدواج…
مریم با تشر و اخم گفت:
- یعنی چه؟
- یعنی ازدواجو پیوند روحی میدونه… میگه من و عطیه همون روز که به هم گفتیم همو دوست داریم باهم ازدواج کردیم… بقیهاش نیاز جسمه…
- وا؟ مگه با بیانکا ازدواج نکرد؟
- چرا…
- خب؟
- خب ازدواجشون باز بود…
- باز بود یعنی چی؟
- مریم دیگه تو هم این وسط … برو سرچ کن… الآن میشه این پسره وحشی رو انداخت زندان؟
- نمیدونم… بعید میدونم… اینا خیلی آشنا ماشنا دارند همیشه سروته همه قضیهها رو یه جور هم میارن…
مریم هنوز ذهنش درگیر کلمه ازدواج باز بود، بااینحال مثل گزارشگر خبری که فکرش توی خانهاش باشد به وظیفهاش عمل میکرد:
- خیلی سال پیش وقتی احد هنوز زنده بود، محمودرضا حتی گواهینامه نداشت، دم افطار ماشین احدو بلند کرد، زد به یه زن بیچارهای… از روش رد شد، لباسِ زنه گیرکرده بود زیر سپرش، از قسطنطنیه تا میدون احمدآباد زن بیچاره رو زیر ماشینش کشید و بعدم ترمز کرده بود، زنه از ماشین که جدا شد پاشو گذاشته بود روی گاز و دررفته بود.
- خب؟
- هیچی دیگه اون پرونده رو پیچوندن… تازه زن بیکسوکاری نبود. از یه خانواده متنفذ بود… ولی تمام!
- زنه مرد؟
- آره… ماه رمضون هم بود… بعد افطار تا سحر تا چندین ساعت خیابونا تاریک بود و پرنده اونجا پر نمیزد که زن بیچاره رو ببرند بیمارستان… میگفتن اگه همون موقع که زده بود بهش برده بودش بیمارستان، زنده میموند… ولی احد پرونده شو سر هم آورد… اینکه دیگه چیزی نیست… طفلی صفیه اینام از یه خونواده ضعیف، یه دیه میگیرند راضی و خوشحال میرن پی کارشون…
- ولی حمیدرضا گفت این دفعه از اون دفعهها نیست… گفت خودش پشت پرونده صفیه وا میسته… گفت تا محمودرضا رو بهزانو نندازه از مامانش عذر بخواد ول کن نیست…
- اون یه چیزی میگه حالا… عطیه مگه میذاره دو تا برادر به جون هم بیفتد… تو عطیه رو نمیشناسی که چقدر باگذشته …
- من عطیه رو نمیشناسم؟ من تمام عمرم سعی کردم عطیه باشم… هیشکی عطیه رو اندازه من و آرمان نمیشناسه… هیشکی… عطیه با هیچ کدومتون خودش نبوده… اینی که شماها دیدید عطیه نیست… یه عروسک خیمه شب بازیه… میبرمش خونه خودمون… مریم توروخدا تو هم کمک کن راضیش کنیم…
- نمیاد… میدونم که نمیاد… بیخود برنامه نریز…
صدای تق و تق آسانسور آمد. حمیدرضا در را باز کرد و با اضطراب بیرون دوید. صورتش قرمز بود. معلوم بود از گرما دارد لهله میزند. مریم دوید توی آشپزخانه برایش آب بیاورد.
- مامان چطوره؟
- تازه چشاشو بازکرده … تو اتاقه با آرمان و عمید…
- چی شد؟
- هیچی دیگه رفت ریکاوری… منم اومدم… شوهره میخواد محمودرضا رو جر بده… محمودرضا لات ندیده… آخ با چوب و زنجیر بیفتند به جونش جروواجرش کنن حال کنم… به شوهره گفتم هستم پشتت… پول هم میدم بزن ناقصش کن…
- نگو این حرفا رو حمیدرضا… میتونی مامانتو راضی کنی ببریمش خونه ما؟
- خونه شما چرا؟
- نیاد پسره اینجا؟ آرمان هم که میبینی دیگه ول کن مامانت نیست… میترسم بشیم سرخط همین خبرای بکشبکش توی روزنامهها…
حمیدرضا وسط حرفهای آسیه گفت:
- نه نگران نباشین… الآن تو پرواز استانبوله… بعد هم جرئت داره پاشو بذاره اینجا…
- یعنی چی؟ فرار کرد؟
- نه بابا رفت دنبال زنش، اصلاً نمیدونم چطوری از مشهد سر درآورد بیشرف… تهران بود، قرار بود از همون جا بره سروقت غزال …
حمیدرضا موبایلش را از جیبش درآورد و همزمان گفت:
- راستی غزال هم گفت چند تا فیلم برام میفرسته که اگه خواستم محمودرضا رو بهزانو بندازم…
- غزال چی کار میکنه؟
- هیچی داره جمع میکنه بره یه شهر دیگه… چی کار کنه؟ همون دیشب که محمودرضا زنگ زد به غزال گفتم پیداش کرده…
حمیدرضا سرش پایین بود و معلوم بود دارد دنبال اسم غزال میگردد؛ اما ذهنش آشفته بود. توی موبایلش سرگردان بود بین کلیکهای اشتباهی که کلافهاش کرده بود. فیلم اول از دوربین باغ خودشان بود. محمودرضا دور گردن زن لختی افسار بسته بود و او را مثل سگ روی زمین راه میبرد و میخندید. فیلم صدا نداشت. تصویر مبهم و شطرنجی بود. حمیدرضا ردش کرد. سرش را تکان داد که یعنی اهمیتی ندارد این فیلم. آسیه و مریم سرهایشان را کج کرده بودند روی موبایل حمیدرضا. زیر فیلم دوم نوشته بود:
- حمیدرضا به خاطر مارال، به خاطر مامانت، به خاطر تو نمیخواستم هیچوقت این فیلم و عکسو ببینین. فقط نگه داشته بودم واسه روزی که خواست بیاد سراغم تهدیدش کنم دست از سرم برداره. ولی حالا که قضیه اینطوری شده هر کاری خواستی باهاش بکن. هر جایی هم که لازم باشه من میام. حتی اگه توی اون خراب شده که میگه با زنت هر غلطی خواستی میتونی بکنی، هیچ ارزشی نداشته باشه، اجازه داری پخشش کنی. آبروشو ببر. واسهم مهم نیست. ولی من باهاتم.
حمیدرضا فیلم را پخش کرد. تصویر کامل نبود. معلوم بود که سایه انگشت کسی جلوی آن است. ولی صدای محمودرضا و گریه بچه شنیده میشد. صدای نفسنفس زدنهای آدم دیگری هم به گوش میرسید. صدای فخ فخ مقطع بالا کشیدن بینی:
- من اینو میکشم هیچ کاری هم باهام ندارن… بفهم غزاله تو!
انگار کسی میزد روی سینهاش:
- بفَـــــــــهم! تو مایملک منی… مال منی! تو مارال! همهتون … میتونم بکشمتون و آب از آب تکون نخوره … فک کردی چی؟ منو تهدید میکنی که شکایت کنی؟ هههه … باشه … شکایت کن ببین چی کارت میکنم… خودت مثه آدم استعفا میدی وگرنه یه کار کوچیکه واسه من… با حکم دادگاه حبست میکنم… میگم شغلت با شئون خانوادگی من تناسب نداره …منم که پولدارم … نفقه تو میدم… هر چی بخوای واسهت مهیا کردم! قانون به من حق میده. پس چموش بازی رو بذار کنار… در بیار … گفتم در بیار… میخوای جلو چشای خودت بچه تو پرپر کنم؟
صدای غزاله شنیده شد:
- نه نه … غلط کردم… بده هاجر ببرش. هر چی تو بگی. باشه…
صدای فریاد محمودرضا شنیده شد.
- هاجر؟ هاجر؟ بیا مارالو بگیر…
صدای حرکت. موبایل جایی روی مبل تکیه داده شد. صدای خشخش.
صدای محمودرضا دوباره تبدیل به فریاد شد.
– مگه کری؟
صورت گریان غزال دیده میشد که داشت موبایل را تنظیم میکرد. کیفش را کشید جلوی آن.
صدای باز و بسته شدن در و گریه بچه.
تصویر رو به تخت خواب غزال و محمودرضا بود. غزال لباسش را درآورد و آن را گلوله کرد جلوی موبایل اما هنوز دید به تخت کامل بود. با سایه اریب خط بند کیف غزال که تصویر را به دونیمه نابرابر تقسیم کرده بود.
حمیدرضا موبایل را داد به مریم:
- من نمیتونم نگاه کنم.
حالا مریم و آسیه با چهرههایی کنجکاو و پریشان تا جای ممکن در صفحه موبایل فرورفته بودند. حمیدرضا مدام بند انگشتهایش را فشار میداد. اولش چند تا تقتق به گوش رسید؛ اما بعدش فقط حرکتی تکراری بود که از سر اضطراب انجام میشد. عمید از اتاقخواب عطیه آمد بیرون. صدای ناله غزال و ضربههای شدید برخورد کف دست با پوست شنیده میشد.
- چی شد دایی؟
- چشمشو تخلیه کردن.
- اونو فهمیدم. پسره عوضی کدوم گوریه؟
- تو پرواز استانبول.
صدای جیغ و گریه غزال. صدای فریاد محمودرضا که عربده میزد:
- بگو چشم… بگووووو!
- اینا دارن چی میبینن؟
- یه فیلم از گهکاریهای محمودرضا. نمیدونم با غزال چی کارکرده. من نتونستم نگاه کنم.
عمید به مریم و آسیه نگاه میکرد. آسیه جلو دهانش را گرفته بود. مریم یک دستش را مشت کرده بود و نرمه انگشت اشارهاش را گاز میگرفت. مریم سرش را چرخاند و گفت:
- خاکبرسرم ایشالا…
چشمهای آسیه دو گوی یخ شده بود. ناگهان زیر حدقه چشمهای هر دویشان گود افتاده بود. صدای فیلم قطع شده بود؛ اما دوتایی هنوز سرشان روی موبایل خم بود. مریم گفت:
- اونجاشه؟
آسیه سرش را کج کرد تا عکس را بهتر درک کند.
- اینا سوختگی سیگاره؟
مریم با خشم فحش میداد:
- پدرسگ… بیشرف… بدذات…
عمید تشر زد و به اتاق عطیه اشاره کرد:
- مریم خانم… مریم خانم…
بعد دستش را با اشاره تندی روی بینیاش گذاشت:
- ششش…
مریم با لحنی پرخاشی اما تن صدایی پایینتر به حیمدرضا گفت:
- این بیشرف چی بود ما نشناختیم اینهمه وقت؟
حمیدرضا خودش را روی مبل انداخت.
- حالا که همه چی به گه رفته… محمودرضا بابامو کشت…
هر سه حتی عمید که چند دقیقه قبل مریم را دعوا کرده بود، با صدای بلند پرسیدند:
- چی؟
حمیدرضا آه کشید:
- بابا وقتی سکته کرد که فهمید محمودرضا با همدستی عزیز هر چی به نام مامان و خودش هست، زده به نام من و خودشو عزیز.
مریم پوآرو وار گفت:
- پس همین بود هیچی برای عطیه ارث نذاشت… گفتم احد همچی آدمی نبود… تو خبر نداشتی؟
- نه… پنج شیش ماهه فهمیدم…
- نمیشه واسه کلاهبرداری انداختش زندون؟
- نه بابا … کلاهبرداریِ چی؟ وکالت بلاعزل بوده. خودمون بهش داده بودیم…
حمیدرضا با خشم گفت:
- همه رو از حلقومش میکشم بیرون. مثه آدم میاد همه رو برمیگردونه به اسم مامان … بعدشم اعلام استعفا میکنه از روی وکالت… دایی منو نبین یه عمر آروم بودم و بیصدا… تموم شد… جوابِ های، هویه… جواب ابلهان خاموشی نیست، یک لگد محکم توی دَک و دندونشونه… دوره نجابت من تموم شد… از اون عزیز موذی کثافت شروع میکنم. جلوی چشمای خودم به سکته میدمش… رسواشون میکنم. یا مثه آدم دست از سر من و مامان برمیدارند یا دهنشونو صاف میکنم. ببین حالا… فک کردند من آروم میشینم؟ از وحید شروع میکنم…
- وحید چی کار کرده؟
- وحید؟ هههه… وحید یه لاتیه بدتر از محمودرضا… یه دخترشو حبس کرده تو یه خونه مثه اسیر واسه اینکه لزه.
- لز چیه؟ ها!
- خب؟
- یه دختر دیگهش که با باغبون خونه و هر کقال و بقالی میخوابه … خودشم که نگم دیگه … اینا همه زندگیشون آبروشونه… منم که زدم به در رسوایی و بیآبرویی… اونقدر از خود وحید چیزی دارم که ثمین و دارو دستهشو بندازم به جونش… باید کمکم کنه عزیز و محمودرضا رو بتمرگونم سر جاشون… تمام روابط اینا گروکشیه دایی. اصلاً این چیزایی که ما باهم داریمو نمیفهمن که … تمام روابطشون بوی گند لجن میده. این از اون آتو داره. اون از این. این از این وکالت داره. اون از این. این میگه اول تو امضا کن، اون میگه اول تو. این از دست اون چنگ میزنه. اون از دست این. این سر اون عربده میزنه اون سر این. این به اون دندون نشون میده. اون به این. همهش هم کثافت و زد و بند و فساد… مثه آدم شدند که شدند، وگرنه پته پوته خونواده بنی رضا رو با این همه ادااطوار و مالهکشی و نقابشون میریزم روی آب… پی همه چیزو هم به تنم مالیدم… من دیگه اون حمیدرضای سابق نیستم…
- حمیدرضا اینا خطرناکاند… نمیشه باهاشون دربیفتی…
- هههه … اینا نمیدونن با کی درافتادن مریم جون … مارال بهترین و به قول خودش شارلاتانترین وکیلای شهرو بهم معرفی کرده، وکیلایی که گفتن تو فقط به ما یه درصد درست و درمون پیشنهاد بده کاریت نباشه چطوری پرونده رو به نتیجه میرسونیم …
- چرا شارلاتان؟
- چون تو ایران وکلای سالم یا مطرود میشن یا سر از زندون در میارن. یا جواز کارشون تعلیق میشه یا باطل. جوابِ های هویه. نمیتونی تو جنگل استیک درست کنی، آقا کفتاره رو دعوت کنی سر میز. دندون نشون میدن؟ باید دندون نشون بدی. چنگ میزنن؟ باید چنگ بزنی یا اگه چنگ و دندون نداری با اسلحه واستی سر درخت به وقتش شکارشون کنی… تا الآن وارد عمل نشده بودم میگفتم بذار همه چی با آرامش پیش بره، همون طور که مامان دوست داره…
- به خدا دست مامانتو بگیر برو ازاینجا… تو اونقدر مال و اموال داری که بزنی بری… دو روز زندگی چی هست که با اینا دربیفتی؟ عطیه دو تا تیکه جواهرش اندازه کل زندگی من و عمید می ارزه. با همونا میتونه بره زندگی کنه مثه آدم با …
کلمه آخرش را با شک گفت:
- آرمان…
آسیه با مریم مخالفت کرد.
- نه چی میگی مریم؟ آدم نباید میدونو خالی کنه… تا جایی که چاقوت میبره بِبُر حمیدرضا… هی سکوت هی سکوت… همینه که اینا دریده میشن… به خدا خودم برات خبرشو جنجالی میکنم که نفهمن چطور بیچاره شدن… من پشتتم حمیدرضا…
تلفن حمیدرضا و عمید به فاصله اندکی از هم زنگ زد. مریم دست آسیه را کشید توی آشپزخانه. پلاستیک گوشت و پیاز پوست شده روی تخته برش از صبح روی کابینت مانده بود. مریم پلاستیک را برداشت و بو کرد:
- خراب شده؟
آسیه دستهایش را به سینه زد و با چهرهای در هم گفت:
- گرفتی دم دماغت نمیفهمی؟ بوی گندش پیچیده همهجا…
- ایییی… خب من از وقتی دماغمو عمل کردم بو نمیفهمم…
مریم پلاستیک گوشت را با دو انگشتش گرفت و در کابینت را باز کرد.
- آسیه این قضیه آرمان چیه؟ من نمیتونم بذارم عطیه از یه بساط و بدبختی بیفته تو یه بساط دیگه. اگه آرمان اومده یه جور دیگه این بچه رو زجر بده از الآن بگو ها … ببین زندگی شو… من خر فکر کردم آرمان عاشقشه… چمیدونستم یکی مثه این صیغه بازای وامونده از کار در میاد…
- دِ! تو هم … کی گفت صیغه باز؟
- خب هرزه باز… فرقش یه جمله است دیگه!
- نخیر! خاکبرسرت… اولاً که من خودم بیشتر از تو روی عطیه غیرت دارم… چی فکر کردی؟ بعدشم آرمان واقعاً عاشقشه… تو چی میدونی که آرمان چی کشیده؟ تو چی میدونی که الآن چقدر براش سخته پاشه بیاد توی خونه احد عطیه رو ببینه؟ حرف بیخود نزن پس مریم… آرمان اصلاً سطح درکش با من و تو یکی نیست… مغز این آدم هیچ مرزی نداره…
- من این روشنفکر بازیا رو نمیفهمم… میتونه به عطیه وفادار بمونه یا میخواد واسه خودش دوره بیفته اسپرم پراکنی تو همه دنیا؟ من و عطیه خیلی حسودیم هر دومونا… از این اروپایی بازیهای شمام نداریم… ازدواج با آرمان واسه عطیه توی این مملکت و جامعه داغون کار سادهای نیست آسیه… اگه قرار باشه از الانش بدبختترش کنه من یکی نمیذارم اتفاق بیفته…
- ایبابا… باز میگه ها … چه غلطی کردم گفتم بهت…
- من خودم فهمیدم همون روز که گفتی آرمان با این زنا میرفت خالیتر میشد… ایدز میدز نداشته باشه … عطیه ایدز نگرفته باشه…
- حرفا میزنی مریمااا… نخیر نداره … داداشم سلامت سلامته… بعدشم مگه چیزی خبرداری که من ندارم؟
- آره فک کنم اینا خیلی وقته که باهماند کل ماجراشونم بازی بوده واسه من و تو …
- یعنی چی؟
- یعنی صفیه دیشب میگفت فک کنه عطیه حامله است…
- چی؟ مگه میشه؟
- میگفت صبا بالا میاره… ویار شیرینی داره … دیروزم سر اینکه صفیه زده یه خرمگسو تو حیاط کشته، اونقدر گریه کرده که نگووو…
- عطیه گریه کرده؟ واسه خرمگس؟
- آره …
- امکان نداره… اگه چیزی بین آرمان و عطیه بوده باشه از یکشنبه شروع شده… قبلش آرمان داشت دق میکرد…
- آسیه؟ از کجا مطمئن باشم آرمان به عطیه وفادار میمونه؟
- من آرمانو از خودم بهتر میشناسم… از شنبه که تو کافه با عطی قرار گذاشت زمین تا آسمون عوض شده… مثه یه پسربچه بازیگوش بلا شده… مامان بابام در حسرت دیدن این قیافه آرمان مردند طفلیا… پسرشون تو بیستسالگی جلوی چشمشون صدسال پیر شد… حالا تو پنجاهسالگی سی سال جوون شده … دیشب وقتی واسه ش خط و نشون میکشیدم که خودم چشاشو درمیارم، اگه بخواد همون کارایی که با بیانکا کرد با عطیه هم بکنه، گفت: یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم…
- زنش چطوری قبول کرد؟
- بیانکام مثه آرمان خاص بود… اصلاً یه دنیایی داشتن که من درک نمیکردم.
- الآن این با صیغه بازی مردای ایرانی چه فرقی داره خب؟ اه اه …
- فرقش اینه که اینا یه طرفه همه چی رو به نفع خودشون میخوان… ولی واسه آرمان و بیانکا هر دو طرف آزادی دارند…
- وا! چه چیزا… زنا اصلاً اینطوری نیستن… اصلاً نمیتونن اینطوری باشن… اسمش اینه که آزاد باشن… چیش…مگه ما میتونیم؟ اصلاً اینجور آزادیا رو نمیتونم درک کنم… زندگی حیوانی…
- روانپزشک من میگفت اینجور اعتیاده که آرمان دچارش شده… یه سال پیش بردمش پیشش… گفت این با اعتیاد به الکل یا مواد مخدر فرقی نداره… آرمان هم قبول کرد منطقی… ولی خوشبختانه مشکل آرمان حاد نبود… یعنی از کنترلش خارج نشده بود… میگفت ملت هستند که اصلاً افتضاح! مثه حرص و ولع واسه مواد کشیدن… تازه زنام بیشتر از مردا دچارش میشنا… بیخود نگو زنا نمیتونن یا میتونن… بیماری یا اعتیاد مرد و زن نداره که، میتونه گریبون هرکیو بگیره.
- اینا که رابطهشون اینطوری بود چرا آرمان همون موقع که احد مرد نیومد سروقت عطیه؟
- خواست بیاد… من گفتم فکرشو از سرت بیرون کن. یا طلاق بگیرین یا عطیه این چیزا رو نمیتونه بپذیره…
صدای حمیدرضا پای تلفن رفته بود بالا. هر دو گوشهایشان را تیز کردند:
- داره با محمودرضا حرف میزنه…
آسیه و مریم از آشپزخانه پریدند بیرون. عمید هیش کرد. آرمان همزمان از اتاق آمد بیرون. همه سرها بهطرف او برگشت. حمیدرضا دستش را گرفت جلوی دهان و موبایلش و از پلهها رفت پایین.
- چی شد؟
- خوابید. کجا میشه سیگار کشید؟
آسیه با نگرانی گفت:
- آرمان؟ خیلی داری زیاده روی میکنیا…
آرمان سرش را تکان داد که یعنی مهم نیست الآن. عمید از جایش بلند شد و او را بهطرف تراس هدایت کرد.
آرمان و عمید و مریم هر سه روی تراس داشتند سیگار میکشیدند. آسیه با فاصله زیاد از همهشان روی صندلی نشسته بود. حمیدرضا هم خودش را به لب نرده تکیه داده بود و به حیاط نگاه میکرد. یکلحظه چشمش به آیسا افتاد که از پشت پنجره اتاقش داشت آنها را نگاه میکرد. برایش دست تکان داد. آیسا چند ثانیه از لای پرده به آنها نگاه کرد و بعد پرده را کشید.
آرمان به فیلتر زرد سیگار بهمن نگاه میکرد و لبخند میزد. مریم هم به سیگارش نگاه کرد و گفت:
- بهمن از کجا پیدا کردی؟
آسیه گفت:
- آرمان بیخود میگه عرق ملی نداره… همین عرق ملیه دیگه… ولی سنگین نیست واسه ت آرمان؟
عمید دود غلیظی از دهان و بینیاش بیرون داد و به تلخی گفت:
- بهمن بکش دنیایمان یک زیرسیگاری است.
آرمان تلختر لبخند زد.پکی که به سیگارش زده بود، با چند بار صدای هییییف کشید توی ریههایش:
- بهمن بکش! این آخرین نخهای این درد است.
لبخند تلخش حالا ته رنگی از عشق و خاطرهای شیرین داشت.
ادامه دارد…
12 پاسخ
Wow
Breathtaking
🥵🥵🥵🥵👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼
What can i say?
You
Are
Unique
🙌🏼🙈😍😝
اي جان اي جان اي جان 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😝🧿🧿🧿🧿🧿🥺😍😍😍😍😍😍
چي بگم ؟ منم تمام مدت نفسم حبس بود🥺🥺🥺🥺😍😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️
جان به خودت😍😍😍😍مواظب دخترم باش😘😘
چقدرررررررر این قسمت هیجان داشت نصف پوست انگشت دستم و پوست لبم رو کندم در حین خوندنش😱😱😱👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😨😨😨😨عالییییی بود، چقدر قوییییی بود چقدرررر حس انزجار رو نسبت به محمودرضا تو خواننده به صورت واقعی انگار به وجود می آورد، نمیدونم چطور توصیف کنم اما هر لحظه هر حسی که موقع خوندنش داشت درونم ایجاد میشد خیلی عمیق و واقعی بود، حس هایی مثل هیجان، استرس، ترس، استیصال، انزجار، ترحم، محبت و….👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️❤️
😍😍😍😍🙈🙈🙈🤣جان دلمممممم
دو قسمت گذاشته بودین بد عادت شدم انتهای این قسمت وسط هیجان و اینا چند بار هی رو عبارت قسمت چهل و چهارم هی زدم اعصابم خورد شده بود چرا عمل نمیکنه😂😂😂😂😂
فردام دو قسمت 😍😍😍ولي خب كوتاه كوتاه
چقدررررر خوشحالم که حمیدرضا مصمم شده حال محمودرضای وحشی رو بگیره، آدمهای آروم و صبور وقتی قاطی میکنن خیییلی خطرناک میشن که باید ازشون ترسید.
😍😍❤❤
چقدر این قسمت هیجان داشت تمام مدت استرس داشتم چرا محمودرضا اینجوری کرد؟!!!😱😱😱
چه آدم ترسناکیه😼😼تو جامعه بودنش خیلی خطرناکه😰😰😰 ترسناکتر از محمود رضا، عزیزه😒😒طفلی عطیه و غزال🥺
خوشم اومد از حمیدرضا دمش گرممممم👏🏻👏🏻👏🏻❤❤❤
محمودرضا دندانهایش را با خشم به فشار میداد” به اضافه اس یا اینکه هم بعد از به جا افتاده.
.
“حمیدرضا با سر انگشتهایش محمودرضا هل داد عقب” را بعد از محمودرضا جا افتاده.
.
“سعی کرد میکرد تا عطیه را نگه دارد” کرد اضافه اس.
.
“همه کار میکنم واسهش” واسهش.
.
“عطیه مگه میذاره دو تا برادر به جون هم بیفتد؟” بیفتند.
.
“به حیمدرضا گفت” حمیدرضا.
.
“بعدشم مگه چیزی خبرداری که من ندارم؟” از بعد مگه جا افتاده.
.
❤