اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت چهل و دوم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۶

چهارشنبه صبح حمیدرضا آیسا را رساند سر کار. با خودش قهوه نیاورده بود. گفت که مادرش زینب را فرستاده مرخصی و مهمانی آخر هفته به‌هم‌خورده. ماجرای مهمانی شب قبل را برایش تعریف کرده بود و عطیه تمام‌روز گوشه ذهن آیسا داشت به آینده فکر می‌کرد.

«یعنی به همین راحتی آرمان منو بخشید؟ یعنی هیچ کینه‌ای ازم نگرفته؟ من که با ظرف چینی دست خواهرم و ثمین و عزیز آب دادم این‌طوری باهام رفتار می‌کردند… اما آرمان… چطور تونسته منو ببخشه؟ سر منو جلوی همه بوسیده؟ آیسا تو داری چی کار می‌کنی اون طرف؟ مهره مار با خودت بردی؟ چقدر حمیدم خوشحال بود. ایشالا که محمودرضا هم بره دست زنشو بگیره با خوشی و شادی برگرده؛ یعنی محمودرضا هم به همین راحتی می‌پذیره مامانش با یکی ازدواج کنه؟ خدایا ببخش منو که به حکمتت و به فرشته‌ت شک کردم. منو ببخش».

عصر وقتی رسید خانه، اطمینان نبود. «از دیروز پکره … نمی‌دونم آیسا چی کارش کرده؛ اما صداش در نمیاد. چطوری بپرسم که بهم بگه چی شده؟ کاش حالا که نمی‌تونم ورزش کنم، می‌تونستم یوگا کنم».

آیسا به عطیه یاد داد که با یوتیوب جلسه آموزشی یوگا سرچ کند. «چه خوب… منو بگو با هزارتا ناز و ادا باید از فری وقت بگیرم. از این به بعد توی خونه خودمون هم همین کارو می‌کنم. وای خدا چقدر مغزم آزاد شد. خدایا منو ببخش که می‌خواستم مانع عشق پسرم بشم. با خودم چی فکر می‌کردم؟ یعنی حاضر بودم دل حمیدرضا رو بشکنم؟ چرا بیخود این‌همه روز از دست آسیه و آرمان فرار کردم؟ یعنی اگه خودم هم قبول می‌کردم با آرمان قرار بذارم اوضاع همین‌طوری پیش می‌رفت؟ اگه خودم با مارال قرار می‌ذاشتم؟ آیسا تو فرشته آسمون بودی که بر من نازل شدی… خدایا تو منو از شر رسوایی نجات دادی».

بعد از مدت‌ها دوباره حال عطیه خوب بود. احساس رهایی و شادی می‌کرد و حالا دیگر می‌دانست که با شیطان پیمان نبسته. حوالی ساعت هفت و نیم بود که پدر و مادر آیسا با یک کیک کوچک آمدند خانه‌شان. «خاک‌برسرم تولد باباش بود یه هدیه نخریدم؟» آیسا مثل دختربچه‌های لوس دوساله پرید و از گردن پدرش آویزان شد. عطیه همه‌اش نگران بود که به کمر پدرش فشار نیاید. کمی بعد اطمینان هم رسید. بااینکه عطیه آیسا را به حال خودش وا‌گذاشته بود تا هر کار می‌خواهد بکند؛ اما پدرش در اولین فرصتی که پیدا کرد، وقتی آیسا به‌جای مبل، روی زانوی او نشسته و دلبری می‌کرد، گفت:

  • این چشا چشای همیشگی دختر من نیست… می‌دونی که هر چیزی رو می‌تونی بهم بگی بابا جون… اگه من به این درد نخورم به چه دردت می‌خورم؟

عطیه که هیچ‌وقت به خاطر نداشت پدرش به او کلام محبت‌آمیز مستقیمی گفته باشد، چه برسد به اینکه او را در آغوش گرفته باشد یا به چشم‌هایش نگاه کرده باشد؛ احساساتی شد و گفت:

  • شما سایه‌سرم منین بابا جونم…

بابای آیسا هم با شنیدن این جمله متأثر شد و دخترش را محکم توی بغلش فشار داد و آرام زمزمه کرد:

  • دخترم دیگه داره بزرگ می‌شه …

عطیه تمام شب غرق در رابطه صمیمی آیسا و پدر و مادرش بود و مدام از خودش می‌پرسید چرا این‌قدر از محمودرضا دور بوده؟ چرا او را به عزیز واگذاشته؟ «همینو یاد گرفته بودیم. کی بهمون یاد داد که با بچه هامون حرف بزنیم؟ کی بهم گفت که با شوهرت دوست باش؟ گفتند با لباس سفید میری با کفن برمی‌گردی. مبادا بهش خیانت کنی. مبادا بهش بی‌توجهی کنی. منم موبه‌مو انجام دادم. چی برای بچه‌هام کم گذاشتم از رسیدگی و خوردوخوراک و سرووضع؟ خدایا منو به خاطر همه غفلت‌هام ببخش. خدایا بهم فرصتی بده تا دوباره به بچه‌هام نزدیک شم».

پدر و مادرش ایستاده بودند و به اسبی که عطیه کشیده بود نگاه می‌کردند:

  • چه چشم‌های خوبی داره… چه آرامشی داره …

پدرش پرده‌های اتاقش را کشید کنار. خانمی داشت از کنار استخر چیزی برمی‌داشت و روی میز را جمع می‌کرد.

  • از این خانم خوشگله‌ت چه خبر؟ هنوز هم میاد آفتاب می‌گیره و کتاب میخونه؟

عطیه به مائده نگاه کرد که داشت سینی به دست به داخل خانه می‌رفت.

  • خبری نیست… نمیاد تازگی…

مامان آیسا همچنان داشت به نقاشی اسب او نگاه می‌کرد:

  • هوای مشهد این روزا خیلی گرم بود… تازه امروز عصر یه کم خنک شد. کولر ما که اصلاً جواب نمی‌داد. آیسا همیشه از همینا بکش… چیه هی لب‌ولوچه تفی شیر و پلنگ می‌کشی؟

عطیه لبخند زد. موقع خداحافظی پدرش دوباره در گوشش گفت:

  • آیسا جان بابا… می‌دونی که هر چیزی رو می‌تونی به بابات بگی؟ می‌دونی که حتی اگه بدترین کارای دنیا رو هم کرده باشی بازم پاره تن منی؟ می‌دونی که همیشه تو خونه کوچیک و نقلی مامان بابات تاج سری؟

عطیه نتوانسته بود جلوی اشک‌هایش را بگیرد، این بار او بود که دست‌هایش را دور گردن پدر آیسا حلقه کرده و زمزمه کرده بود:

  • دوست دارم بابا…

جمله‌ای که هیچ‌وقت نتوانسته بود به پدرش بگوید. «اصلاً آقاجونمو دوست داشتم؟»

موقع پایین رفتن از پله‌ها، پدر آیسا به مادرش گفت:

  • خانم خانوما فکر می‌کنم باید یه صحبت مادر و دختری با آیسا داشته باشی. احتمالاً توی تصمیمی گیری سختیه.

مامان آیسا با نگرانی پرسید:

  • چی شده؟ نکنه پسره کار دستش داده حامله شده.
  • خانم گلم، وقتی دخترمون اومد توی این خونه با اطمینان زندگی کنه، فکر این روزا رو هم کرده بودیم. نکنه فکر کردی این تختای جدا لابد مانع بزرگیه؟
  • من این‌قدر خام فکر نکردم، ولی فکر می‌کردم آیسام حداقل مراقبت کنه که به این بلا گرفتار نشه. حالا تو مطمئنی؟

بابای آیسا در مجتمع را باز کرد. با اشاره دست به همسرش گفت اول شما و با خنده گفت:

  • من اصلاً کلامی راجع به مسئله خاصی حرفی زدم؟ فقط گفتم احتیاج به یه صحبت مادر دختری دارید. آیسا بهت نیاز داره. این بچه‌ای که من امشب دیدم، دختری نبود که من تمام عمرم بزرگ کردم.

مامان آیسا نفس راحتی کشید و گفت:

  • ایشالا که می‌خواد با این پسره به هم بزنه. به نظرم اطمینان نمی‌تونه تکیه‌گاه آیسا باشه. آیسا وحشیه یکی باید باشه که گاهی براش ترمز باشه. آیسا پرشوره… یکی باید باشه که هلش بده. حالا تو هی میگی دخالت نکن ولی این پسره به نظرم خیلی بی‌مسئولیت و الکی خوشه. شور و نشاط آیسا با این پسره تبدیل شد به پرخاشگری و خل‌بازی…

بابای آیسا دست مامانش را گرفت و با خنده گفت:

  • آیسا عین مامانشه…

مامان آیسا خندید:

  • پس امیدوارم یکی مثل باباش گیرش بیاد…

آن‌ها دست در دست هم از کنار دختر و پسری رد شدند که باهم راجع به محل برگزاری عروسی دعوا می‌کردند. دخترک با گریه از پسر جدا شد و نشست توی ماشین.

عطیه خیلی خوشحال بود. برای برگشتن به خانه‌اش لحظه‌شماری می‌کرد. برنامه‌ریزی می‌کرد که بتواند رابطه‌اش را با محمودرضا هم بهبود ببخشد. «حمیدرضا راست می‌گفتم بچه‌م این چه وضعیه که ما اصلاً از احوال هم خبر نداریم؟ چقدر بابای آیسا زرنگ بود. با یک نگاه به من فهمید، یه چیزی مثه همیشه نیست… تقصیر من هم هست خب. هیچ‌وقت نخواستم با این بچه‌ها حرف بزنم. همیشه وانمود کردم همه چی خوبه… حمیدرضا راست می‌گفت. خدایا ازت ممنونم».

حوالی عصر روز پنج‌شنبه بود که عطیه پرده را کنار زد و تا به حیاط خانه‌اش نگاه کند. مدتی بود از حمیدرضا خبری نبود؛ اما از چیزی که می‌دید داشت شاخ از سرش سبز می‌شد. حمیدرضا، آسیه، مریم، عمید و آرمان روی تراس خانه او داشتند سیگار می‌کشیدند. حمیدرضا برایش دست تکان داد. عطیه که انگار می‌ترسید بقیه بفهمند او کیست، سریع پرده را کشید و وانمود کرد چیزی ندیده. تا شب خودش را کشت که به حمیدرضا پیام ندهد اما دیگر طاقت نیاورد.

  • سلام حمیدرضا … خوبی؟ چه خبر؟

اما حمیدرضا جواب نداد. صبح جمعه که از خواب بیدار شد دید حمیدرضا ساعت چهار صبح برایش زده:

  • اوضام یه کم نامناسبه. بعد باهات حرف می‌زنم. تو خوبی؟

«یعنی چی شده؟ آرمان خونه ما چی کار می‌کرد؟ آیسا داره چی کار می‌کنه؟ خدایا به خودت پناه می‌برم. آیسا کجا بود؟ نکنه محمودرضا یه بلایی سرش آورده؟»

  • خوبم. کمکی از من بر میاد؟
  • نه … مرسی از پیامت. دارم کارامونو می‌کنم که سفرمونو بندازیم جلوتر. اوضاع ردیفه. دمت گرم. برگردم همه چیو برات تعریف می‌کنم.

ادامه دارد…

قسمت چهل و سوم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

8 پاسخ

  1. استرس گرفتم 🥶 موقعی که عطیه داشت رابطه بابای آیسا با آیسا رو میدید خیلی تاثیر گذار بود😻😻😻❤️❤️❤️ خی خی جونم 💔🥺

  2. احساس مي كنم باباي خودتون بودند😍😍😍🥺🥺🥺
    پيامشونو اون روز خوندم اونقدر خدمو كنترل كردم قربون صدقشون نرم
    چشم حسود كف پاتون🧿🧿🧿🧿😍😍😍😍😍ايشالا سايشون باشه هميشه
    خيلي خوب بود
    اگه يه قسمت گذاشته بودين الان با من برنامه داشتين🤣🤣🤣
    بهانه گيرم هستم🥺🥺🥺

  3. چه خوشحال شدم که عطیه از کارایی که آیسا اونور به جای اون انجام داده بود راضی بود و دیگه آیسا عذاب وجدان نداره👌🏻👌🏻❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۱۶

    قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی   پ ن: هنوز از اون ویدیوی برف دیروز فرصت نکردم بیشتر روش کار کنم… با خودم

ادامه مطلب »
داستانک

اشاره

ساعت ۸ و نیم صبح روز دهم مهر ۱۳۶۸ بالاخره بعد از چهل‌وپنج سال زندگی مشترک، آقای سلیمی آن‌قدر پول پس‌انداز کرده بود که زنش

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ناتور دشت

ناتور دشت، نوشته جی دی سلینجر، ترجمه محمد نجفی، تهران: انتشارات نیلا، ۱۳۸۴٫

ادامه مطلب »