ساعت ۸ و نیم صبح روز دهم مهر ۱۳۶۸
بالاخره بعد از چهلوپنج سال زندگی مشترک، آقای سلیمی آنقدر پول پسانداز کرده بود که زنش را ببرد مکه. عصا زنان از پلههای بانک بالا رفت و داخل شد. دفترچه حساب را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- میخواهم حسابم را ببندم.
بستههای پول را گذاشت توی یک پوشه زرد و لبه آن را فروکرد توی شلوارش. بعد دکمههای پالتویش را محکم روی آن بست. پشت سرش جوانی از بانک خارج شد، یقه کاپشن سیاهش را بالا کشید و به موتورسوارِ منتظر اشاره کرد.
(۹۳ کلمه)
یک پاسخ
الهی بگردم….🥺🥺🥺