او هرروز یک کتاب میخواند. آنقدر که دیگر سرش از بارِ واژهها سنگین شده بود. پاهایش از بس از دنیای این کتاب به دنیای آن کتاب دویده بود بلند شده بود. آنقدر که دیگر وقتی میخواست وارد دانشگاه شود باید خم میشد. سرش میخورد به سقف. کمکم آنقدر قدش بلند شد که دیگر توی جایی جا نمیشد. نه توی دانشگاه، نه توی شهر. او خیلی بزرگ و سبک شده بود. هر جا که سرش میرفت او هم میرفت، مثل یک بادکنک. پس قبل از اینکه بترکد نخ خود را کند و توی آسمان رها شد.
(۹۵ کلمه)
یک پاسخ
عالی بود خوشم آمد 🙌❤️