آخرش علی با هزار بدبختی پدرش را راضی کرد تا تولدش را توی باغ بگیرد. تمام باغشان یک استخر بزرگ و درخت میوه. علی گفت:
- بچهها مراقب باشید عمق این استخر چهار متر و نیم است. برای آبیاری از آن استفاده میکنیم. همه که شنا بلدید؟
همه بلند بودند. پسرها کنار استخر بساط کباب به پا کردند. آخرش سر شوخی، دست و پای رضا خالیبند را گرفتند و پرت کردند وسط آب. علی گفت:
- قلب رضا مریض است.
(۸۱ کلمه)
یک پاسخ
😭😭🤭🤭🤭