English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت دوازدهم)

۱۴۰۰-۰۴-۲۱

صبح که از خواب پرید تمام بدنش درد می‌کرد. صدای قارقار کلاغ بود؟ چشم‌هایش همچنان بسته بود. صدای بحث دو نفر آدم بود، نه کلاغ. «صفیه و زینب دارند این‌قدر بلند باهم بحث می‌کنند؟ چه بوی گندی میاد…» با احساس دستی زیر سرش، پلک‌هایش مثل عروسکی که تکان داده‌شده، ناگهان از هم باز شد «خدای من، خواب نبود؟» همه‌چیز یادش آمد. تمام اتفاقات دیروز ظهر تا دیشب با دور تند روی سقف کوچک ترک‌دار بالای سرش پخش می‌شد.

انگشت زدن روی آن مربع نوری، ظاهر شدن وسط اتاق آیسا، شستن لباس‌ها، ظرف‌ها، کار با کامپیوتر، رفتن به مهمانی و عرق خوردن. ازآن‌پس دیگر انگار تلویزیون دچار قطعی شده باشد، صحنه‌ها منقطع می‌آمد و می‌رفت. از گوشه چشم به اطمینان نگاه کرد که روی تیغ بدنش خوابیده و سه رخ صورتش توی بالش فرورفته. یک دستش زیر سر و دست دیگرش روی شکم عطیه بود. پوست بدن‌هایش آنجا که به هم اتصال داشت، نوچ و چسبناک شده بود. کولرآبی با تمام وجودش صدای را را را را را از خودش درمی‌آورد، اما نمی‌توانست حریف گرمای ماهِ تیر مشهد شود. «چقدر بوی فرشته خانم میاد».

هم‌زمان با به خاطر آوردن شلوغ‌کاری‌های شب قبلش، بدون آنکه سرش را تکان دهد، مثل آدمی که از گردن قطع نخاع شده، با چشم‌هایش دنبال لباس یا چیزی می‌گشت که بتواند بپوشد و خود را از آن مخمصه نجات دهد. یادش می‌آمد که دیشب فرمان را از دست آیسا گرفته بود، وقتی داشت با آهنگ شِیپ آو یو، اِد شیران خودش را تکان می‌داد «رقص نبود که … یاد آقاجان خدابیامرزم افتادم وقتی پارکینسون گرفته بود». به‌جای آن آهنگ‌های لوس و رقصِ آدم‌آهنی وار، درخواست آهنگ ای جونم سامی بیگی را داده و جلوی همه که با دهان‌های باز از تعجب او را نگاه می‌کردند رو به اطمینان چنان پیچ‌وتابی به خودش داده بود که گویی دارد برایش ویدیو کلیپ عاشقانه می‌سازد «خاک تو سرم… منم آب ندیدما… شناگری خوبیم ظاهراً».

نزدیک‌ترین چیزی که دستش می‌توانست به آن برسد، تی‌شرت سفیدی بود که اطمینان دیروز عصر توی خانه پوشیده بود و انداخته بود کنار تخت. مثل دستمال ابریشمی خودش را از لای بازوها و پای اطمینان بیرون کشید و تی‌شرت او را تنش کرد «وای اینم که بوی تن می‌ده» و وقتی به خودش آمد، توی اتاق آیسا به پشت در تکیه داده بود و نفس‌نفس می‌زد «دیگه چه غلطی کردم دیشب؟». این حس فراموشی را هیچ‌وقت توی عمرش تجربه نکرده بود. او حتی برای به دنیا آوردن بچه‌هایش بی‌هوش نشده بود، تا معنی حرف‌هایی که بقیه راجع به فحش دادن بعد از بیهوشی یا مستانه خندیدن و کارهایی که خودشان یادشان نمی‌آمد، می‌زدند، درک کند. تازه فهمید که چقدر سرش درد می‌کند و چقدر نور خوشید می‌تواند آزاردهنده باشد. لب‌هایش خشک‌شده و بهم چسبیده بود. دستش را گرفت جلوی دهانش و «ها» کرد. «چه بوی بدی … خدای من…» چند دقیقه همان‌جا زانو در بغل روی زمین نشست. «باید با مسواک آیسا دندونامو بشورم؟» صحنه دیگری از مهمانی دید. پسر تازه‌واردی را ضایع کرده بود که دخترها را دور خودش جمع کرده بود و داشت توی تبلتش به آن‌ها عکس کلکسیون پروانه‌های خشک‌شده‌اش را نشان می‌داد:

  • ایو ایو ایو… عقم گرفت…
  • میدونی چقدر ارزشمندند اینا؟
  • چندشی زشت… از پروانه‌ها با اون زبون گردشون متنفرم… همچی دورش جمع شدین فک کردم شاهکار هنری خلق کرده… چند سال دیگه به امثال شماها میگن قاتل سریالی قربان… این‌قدر به خودتون مفتخر نباشین…

بعد هم دست دخترها را گرفته و کشیده بود وسط به رقصیدن.«پسره دیلاق دراز تا آخر شب چپ‌چپ نیگام کرد… این دیگه من نبودم … آیسا بود… من اصلاً نمیدونم دیلاق یعنی چی!». چنددقیقه‌ای نشست و به صحنه‌های مبهم مهمانی دیشب چشم دوخت و به خودش لعن و نفرین فرستاد. فرمان را داد دست آیسا. لباس‌هایش را که عوض کرد، چشمش به ساعت افتاد. «شیش و نیم صبحه هنوز؟ من چرا بیدارم پس؟ روز جمعه کله‌سحر چه خبره؟».

مغزش بیدار بود و تنش خسته. احساس می‌کرد دیشب کتک‌خورده.«خیلی بو می‌دم… برم حموم اطمینان بیدار میشه؟ زشت نیست سرصبح جمعه برم حموم؟» از اتاق بیرون رفت و توی نشیمن چندثانیه‌ای ایستاد. صدای بگومگوی زن و شوهر آپارتمان کناری را ازآنجا می‌توانست به‌وضوح بشنود. «سرصبح روز جمعه؟ دیواراشون چه نازکه که صدا به این راحتی میاد تو».

پاورچین‌پاورچین توی خانه را گشت. به حمام سرکی کشید. درش را کمی هل داد، صدای قیژ بلند لولای در او را از دوش گرفتن پشیمان کرد.«ولش کن با این دیوارای نازکشون همسایه‌ها میگن دیشب چه خبر بوده…». روی سر انگشت‌های پا به‌طرف آشپزخانه رفت. در کابینت‌ها را آرام باز و بسته می‌کرد و دنبال لیوان می‌گشت. روی در یخچال خبری از آب‌سردکن نبود. توی یخچال پارچِ آب یا شیشه آب‌معدنی نبود. کلافه لیوان را گرفت زیر شیر آب و چند قلپ خورد و آخر هم نتوانست تحمل کند، تف کرد توی ظرف‌شویی و شیر آب را باز کرد تا آن را بشوید، مبادا ظرف‌هایی که می‌گذارند توی سینک تفی شود. احساس کرد آیسا دارد مسخره‌اش می‌کند.

بعد دنبال چای‌ساز گشت. نه از کتری خبری بود، نه از سماور. «اینا چای نمی‌خورند؟ چند ثانیه صبر کن، چند ثانیه مکث…» قهوه ساز کوچکی را گوشه آشپزخانه پشت مایکروفر پیدا کرد. صدای فریاد زن همسایه را می‌شنید که به شوهرش می‌گفت:

  • تو عمداً منو حامله کردی… میدونستی بچه نمیخوام الآن.

«خدا مرگم بده … چقدر راحت داد میزنه این حرفا رو». یاد ثمین افتاد. پای تلفن عربده می‌کشید که تو عمداً هر دو بچه‌ات را با من حامله شدی. «حداقل اون بین دو تا خانوم بود. پای تلفن بود. نه این‌طور وسط خونه مردم!» حمیدرضا و دختر چهارم ثمین به فاصله شش ماه از هم به دنیا آمدند و عطیه نمی‌دانست قطراتی اشکی که با مهربانی دارد از گونه‌های ثمین پاک می‌کند، به‌جای آنکه او را آرام کند، چند سال بعد نفت می‌شود به‌پای آتش کینه و حسدش.

بازهم احد توی مهمانی ولیمه‌ای که پدرشوهرش به‌افتخار دومین نوه پسری‌اش برگزار کرده بود، با یک جفت گوشواره بلند ستاره‌ای شکل، با برلیان‌های سه قیراطی و مارکیزهایی به درشتی گندم که دور آن می‌چرخیدند و مثل آبشار با سه دنباله تا پایین شانه‌اش آویزان می‌شدند، حسادت همه را علیه او تحریک کرده بود. احد شوهر خوبی بود. مراقبش بود. به او احترام می‌گذاشت. هیچ‌وقت جلوی دیگران حتی بدون پسوند خانم صدایش نمی‌کرد، اما چرا آن کار را کرد؟ کاش حداقل وقتی زنده بود، خودش به عطیه می‌گفت. عطیه که زیاده‌خواه نبود. کاش عطیه جوابی برای این چرا می‌یافت.

بالاخره با هر بدبختی‌ای که بود قهوه ساز را راه انداخت. «این دختره که تو خونه هیچ کار نمیکنه، چطوری دستاش این‌قدر زبر و پر از خط و خشه؟» خودش را روی صندلی رها کرد. فنجان قهوه را بین دو دستش گرفت و به آن خیره شد. حال سارقی را داشت که گاوصندوق پر از طلا را باز کرده و حالا وسط اخطار پلیس که می‌گوید محاصره‌شده، دارد به طلاها نگاه می‌کند. لذتی که به آن عادت نداشت. هیجانی که تمامش با احساس گناه و شرم همراه بود.

دست در دست اطمینان توی خیابان تلوتلو می‌خوردند و آواز می‌خواندند.«کسی ندیده باشمون. خوب شده پلیس نگرفتمون». قبلش توی آسانسور خانه ممل گیر کرده بودند. آیسا نشسته بود کف آسانسور و نوحه می‌خواند. بقیه آن بیرون می‌خندید و می‌گفتند آیسا امشب رد داده. «آبروشو بردم؟ من بودم یا خودش؟». توی راه‌پله‌ها داشتند هم را می‌بوسیدند که یکی از همسایه‌های طبقه اول، در آپارتمانش را بازکرده و آن‌ها را دیده بود؛ بعد خندیده و به اطمینان گفته بود:

  • ای ول داداش، حالشو ببر.

«خاک‌برسرم… لازم نیست همسایه‌ها با حموم رفتن سرصبح من چیزی بفهمند، خودشون پخش زنده شو دیدند دیشب، الهی بمیرم ایشالا». آیسا غش‌غش خندیده بود و عطیه از خجالت آب‌شده بود «نکنه راجع بهمون فکری بدی کنند؟ کاش حداقل می‌گفتیم نامزدیم».

سرش دوران می‌رفت. «خاک‌برسرم الهی» خواست طبق عادت معمول موهایش را بدهد پشت گوشش که دستش خورد به دسته عینک و تازه فهمید چرا آن‌قدر همه‌جا تاریک است. آیسا وسط لباس پوشیدن به چشم‌هایش عینک دودی زده بود «فک کنم واقعاً یه کاریش شده این طفلی… شاید اثرات جانبی جا به جاییه». عینک را طبق عادت گذاشت روی سرش، اما همان میزان اندک نور چنان به چشمانش فشار آورد که انگار دارند سوزن می‌کنند توی سرش. تازه راز عینک آفتابی را کشف کرد و آن را دوباره برگرداند روی چشمش. مثل توله‌سگی گرسنه، یک‌تکه نان تست به دهان گرفت «صبونه همین؟ نون تست خالی؟». آیسا نشست پشت میز کامپیوتر کارهایش را انجام داد و عطیه هم با خودش کلنجار می‌رفت که آیا کار درستی کرده که از این جابه‌جایی استقبال کرده؟ «دوماه و نیم؟ چی میشه یعنی تو این مدت؟ چه کار بدی کردم».

ساعت حوالی ده بود که اطمینان مثل خواب‌زده‌ها توی چهارچوب در ظاهر شد.

  • عه کی رفتی از پیشم؟
  • دو سه ساعته…
  • یعنی فقط سه ساعت خوابیدی تو؟
  • سه اومدیم خونه؟
  • سه و نیم…

اطمینان کف اتاق نشست. سرش را به کمد تکیه داد و گفت:

  • هنوز مستم… تو دیشب خیلی باحال شده بودی آیسا…

عطیه چیزی نگفت و از خجالت به صفحه مانیتور خیره شد. اطمینان ادامه داد:

  • فکر کردم دیگه دوسم نداری… ولی دیشب… آخ صدام تو سرم میپیچه لامصب… بیا تو بغلم…

عطیه با اینکه خجالت می‌کشید، مثل بره‌ای مطیع و رام رفت روی زانوی اطمینان نشست و احساس کرد آیسا دارد سرزنشش می‌کند که آدم این‌قدر شل؟ بیشتر خجالت کشید. خواست از جا بلند شود که اطمینان گفت کجا؟ دوباره نشست.

  • آیسا … میشه قول بدی همیشه مثه دیشب باشی؟

عطیه ترسید جواب دهد، اما توی فکرش گفت «فقط دو ماه و نیم میتونم قول بدم…». اطمینان مثل بچه‌ای که دارد پیش مادرش چغلی آدم دیگری را می‌کند، گفت:

  • چند وقت گذشته همش احساس می‌کرد با نگاهت بهم میگی بی‌عرضه احمق…

آیسا و عطیه باهم گفتند:

  • چرا؟
  • نمیدونم… شاید چون من سی و شیش سالمه و پولدار نیستم؟

آیسا گفت:

  • مگه پول مهمه واسه من؟ اگه مهم بود فرهادو ول می‌کردم با تو دوست شم؟
  • میگی نیست… ولی هست… اما دیشب انگار نبود… دیشب احساس می‌کردم مثه روزای اول دوستیمون شدی که هنوز واست استاد باحاله دانشگاه بودم… به نظرت یه لوزر پیرکی نبودم…

این جمله آخر قلب عطیه را چنگ زد. «به خودش میگه پیر؟ پس به من چی میگه؟» سکوت کرد. آیسا هم چیزی نگفت. اطمینان از جا پرید و گفت:

  • ببخشید میخوام بالا بیارم…

عطیه دستپاچه از جا پرید و اطمینان دوید طرف دستشویی. عطیه نمی‌خواست صدای عق زدنش را بشنود. احساس می‌کرد هم خودش بدش می‌آید، هم او خجالت می‌کشد. در را بست. رفت دم پنجره و پرده را کنار زد. ازآنجا گوشه‌ای از تراس خانه‌شان را می‌توانست ببیند «حتماً الآن محمودرضا اونجاست، یعنی آیسا داره چی کار میکنه؟ خواست بیاد جای من چی کار؟ اینکه دلش بخواد پولدار باشه، قابل درکه، ولی آخه حسرت منو بخوره؟». اطمینان داد زد:

  • آیسا یه سوپ کثافتی میذاری واسه ظهر؟

عطیه احساس کرد اشتباه شنیده، از اتاق رفت بیرون که بپرسد سوپ چی؟ اما همین زمان کافی بود تا دستور پخت آن را بداند. اطمینان درحالی‌که دستش را دور دهانش می‌مالید، گفت:

  • دیشب توی وروجک ما رو کله‌پا کردی… چطوری خودت داری راست‌راست راه میری؟

عطیه که دقیقا از همین وضعیت و آبروریزیهایش میترسید، تقریبا از لیوان پنجم همه را میرخت دور گردن و توی یقه اش تا بخواهد بخورد «همینه که این قدر بو میدم».

  • بالا آوردی؟
  • نه فقط حسش اومد… خیلی حالم بده آیسا…
  • سوپ کثافتی بخوری حالت جا میاد …

«اینم شد اسم؟ چرا سوپ کثافتی آخه؟» از توی فریزر یک بسته مرغ در آورد و با یک پیاز انداخت توی قابلمه «یخ زدایی نمیکنه؟». نصف قابلمه را آب کرد و با حرارت بسیار ملایم گذاشت روی شعله کوچک گاز. بعد دو تا سیب زمینی کوچک را مربع مربع برید و ریخت توی قابلمه «بعد خورد کردن، نمیشوره؟».

ظهر بعدازاینکه کار نقشه‌های ملک‌آباد را تقریباً تمام کرد، رفت سراغ قابلمه و یک‌مشت ورمیشل ریخت توی آن، بعد چند قطره آب‌لیمو و نمک. «همین؟». مایع آب‌زیپوی رقیق را با کمی سیب‌زمینی و رشته‌های دراز و نرم ورمیشل ریخت توی یک کاسه و با قاشق برد توی اتاق اطمینان «بدون سینی؟ بدون نون؟ بدون جعفری؟ بدون آرد؟ هیچی؟ نه حتی هویج؟ بیخود نیست اسمش سوپ کثافتیه». اطمینان با همان قیافه درب‌وداغان نشسته بود پشت کامپیوتر و داشت روی نماهای ملک‌آباد کار می‌کرد. چشمش به کاسه سوپ که افتاد آن را همان‌طوری برداشت و سر کشید:

  • دااااااغه!
  • آخ… زنده شدم بخدا… این سوپ تو معجزه هَنگ اُوِرِه…

آیسا می‌خواست بنشیند پای کامپیوتر اطمینان و کارهایش را تمام کند، اما عطیه از کنجکاوی مزه سوپ داشت می‌مرد. صبحانه هم نخورده بود. هرچند جسمی شاید احساس گرسنگی نمی‌کرد، اما ذهنی احساس روزه‌داری می‌کرد. برگشت به آشپزخانه و کمی برای خودش هم کشید. «مممم… زشت و بدقیافس… ولی مقویه … احساس می‌کنم خودمم لازم داشتم… ولی کاش اسمشو میذاشت سوپ سلامتی حداقل». اطمینان کاسه به دست پشت سرش ظاهر شد. عطیه ته قابلمه را خالی کرد توی کاسه و پرسید:

  • نهار چی بخوریم؟
  • نهار؟ همین نهار بود دیگه!

«گند زدم؟ نهار همین؟ بیخود نیست بااین‌همه مشروبی که میخوره، شکمش این‌قدر تخت چسبیده به پشتش… تنها دلیل لاغریش همینه… ورزشم نمیکنه؟». خاطرات کوتاهی از شنا کردن‌های گاه‌وبیگاه و دیگر هیچ.

  • میخوای نهار بریم بیرون؟
  • نه بابا … کلی خرجش میشه بیخود… بریم ملک آبادو تموم کنیم…

«طفلکی‌ها… چه بچه‌های خوبی‌اند… چه دختر خوبیه این آیسا… چقدر زحمتکش و قانع… چرا اطمینان گفت امیدی به رابطه شون نداره؟ اینا که خیلی با هم خوبند؟ یه کم سرمای مقطعی توی روابط که نباید باعث بشه آدم این حرفو بزنه؟ شاید منو خدا فرستاده که رابطه این دو تا رو درست کنم؟ یعنی الآن آیسا داره اونجا چی کار میکنه؟ امروز محمودرضا از صبح خونه است… یعنی آسیه زنگ زده پیله بازی؟». دیگر نمی‌توانست بوی خودش را تحمل کند، باید دوش می‌گرفت.

ادامه دارد…

قسمت سیزدهم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

22 پاسخ

  1. خیلی خووووب بود🤩🤩🤩سوپ کثافتی هم عاااالی بود😁😂خیلی قشنگ و ماهرانه داستان و پیش می‌برید، لذت می برم😍😍😍❤❤❤

  2. “منم آب ندیدم…شناگری خوبیم ظاهرا” شناگرِ.
    .
    ” و چقدر نور خوشید می تواند آزاردهنده باشد” خورشید.
    .
    “چند وقت گذشته همش احساس می کرد نگاهت..” احساس می کردم.
    .
    “عطیه که دقیقا از همین وضعیت و آبروریزیهایش میترسید، تقریبا از لیوان پنجم همه را میرخت دور گردن..”
    آبروریزی هایش، می‌ریخت.
    .
    ” و ثمین نمی‌دانست قطراتی اشکی که با مهربانی دارد..” قطرات.

  3. چقدر خوبه، چقدر حالمو خوب میکنه هر بار که یه قسمت میخونم در طول زمان خوندنش خیلی حس و حال خوبی دارم 😻😻❤️❤️🤩🤩کاش میشد مثل سریال هایی که هی چندین فصل تمدید میشه میبود و حالا حالا ها تموم نمیشد🥺🥺🥺(اینم احتمالا یه اختلال یا مرض هست که من دارم و باعث میشه لذتی که از لحظه میبرم رو واسه خودم کم کنم با این فکرا🤦🏼‍♀️)

  4. ديدين گفتم دو قسمت ميدين؟😍😍😍😍😍😍

    خانوم دكترررررر…. سايتتون با كامپوتر چه خوشگله😍😍😍با موبايل به اين قشنگي نيست… نميشه با موبايل هم همين طوري بشه؟ ريز ميشه خيلي؟
    اين قسمتشم عالي بود … از فكراي عطيه ميميرم از خنده… خيلي خووووبه😍😍😍😍😍😍😍
    امروز ميخوام سالاد بادمجونتونو درست كنم خانم دكتر😍😍😍
    سوپ كثافتي به كارم نمياد، ولي سالادع رو فكر كنم خيلي خوشم بياد
    يعني شوهرش چي كار كرده ؟
    🧿🧿🧿🧿
    بازم دو قسمتي بدين😍😍❤️🙈🙈هر وقت اينو مي گم يه فسمت ميدين🤣🤣🤣🤣

    1. khanoom dr kheyli sheytoone ha! etemad nakon! bad be rishet mikhandan mishi sooje dastane badi🤣🤣🤣🤣🤣
      doros kardi be manam begoo be momy begam
      azmoodast🤣🤣🤣
      ahanga manidar entekhab mishan… be inam deghat kon.

      1. 🤣🤣🤣🤣نه مطمئنم سركاري نيست. باشه خبر ميدم. دقت كردي به پسره كه كلكسيون پروانه داشت؟ مثلا خانم دكتر ازش سرسري رد شد! حالا ببين كي گفتم اخرش آيسا با اين آشنا ميشه… ميخواد بگه عشق آدم ممكنه هموني باشه اول ازش بدت مياد… مثله خود خانم دكتر که روز اول منو دعوا كرد ،بعد اين قد من عاشقشون شدم😍😍😍🙈🙈🙈🙈نه خانوم دکتر؟ اسپویل کردم دعوام میکنین؟

    2. وورجک بلا من هنوز نفهمیدم دقیقا بر چه پایه اینو میگی… حالا این روز دو قسمت گذاشتم یا یکی؟🤣🤣😍😍🧡🧡
      ای جونم خیلی خوشمزست… البته خوشمزه بودن به ذائقه آدما بستگی داره … میتونم بگم من از مزه اش خوشم میاد…. نوش جونت 😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۱

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی پ ن: دیروز از دیجی کالا دفتر نقاشی آبرنگ خریده بودم، خواستم جعبه‌شو بذارم بیرون، چشمم به این

ادامه مطلب »
داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

بخش سوم هنر داستان‌نویسی

هنر داستان‌نویسی: با نمونه‌هایی از متن‌های کلاسیک و مدرن؛ نوشته دیوید لاج، ترجمه رضا رضایی، نشر نی، ۱۳۹۷٫ یادآوری: برای فهم بهتر مطالب کتاب ضروری

ادامه مطلب »