English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی : فرشته آرزوها (قسمت سیزدهم)

۱۴۰۰-۰۴-۲۲

  • خی‌خی؟ کوشی پس؟

خی‌خی نبود. آیسا یک‌لحظه احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده. روی زمین مثل گربه چهارپا دست افتاد و روتختی را بالا زد. خیلی تاریک بود چیزی دیده نمی‌شد. سر دوزانو از جا بلند شد و اطراف را نگاه کرد که چشمش به موبایل عطیه روی پاتختی افتاد. تقریباً آن را چنگ زد و نور چراغ‌قوه‌اش را انداخت زیر تخت. صدای خی‌خی بلند شد.

  • مگس آزار مریض…
  • ببخشید به خدا فقط داشتم دنبالت می‌گشتم… یه لحظه ترسیدم کسی اومده باشه تو اتاق…

«این خدا رو این زنه انداخته سر زبونم؟»

  • کسی که اومد… این پسره محمودرضا یه لحظه اومد موبایل این خانومه رو چک کرد و رفت…
  • روانی! گفتم موبایله اینجا نبوداااا…
  • آره… از توی جیب اون کیفه کنار میز آرایش برش داشت. بعد این خانوم صفیه اومد تو اتاق مچشو گرفت یه جورایی. اونم موبایله رو ول کرد اینجا و در رفت.

آیسا کنار تخت روی زمین، در وضعیتی شبیه به نشستن توی توالت ایرانی، فارغ از دنیا شیرجه زده بود توی موبایل عطیه. «الآن این حریم شخصی عطیه است؟ یا حریم شخصی خودم؟ خوب اونم حتماً مال منو چک میکنه دیگه… این به اون در! یعنی الآن نترسیده که من بفهمم که به دوست‌پسرم چشم داشته زنیکه خرِ وامونده؟» خی‌خی بی‌آنکه چیزی بگوید از تماشای قیافه مضحک آیسا در آن وضعیت لذت می‌برد.

  • صبونه خوردی یا کوفت؟
  • همینو بگو والا…

آیسا تمام حواسش به موبایل عطیه بود. اسم اطمینان را توی فهرست تماس‌ها و اسامی ذخیره‌شده، جستجو کرد، اما چیزی پیدا نکرد. بعد کلمات دیگری را گشت: مای لاو، عشقم، زندگی‌ام، عشق خالی، اَموغ، لَموغ، حبیبی، عکس قلب و چند تا چیز دیگر. فایده‌ای نداشت. «یعنی به چی سِیوِش کرده؟ اگه این پسره این‌قدر فضوله و حتی شماره عروسشو پاک‌کرده از روی موبایلش، پس… طراح داخلی‌ای چیزی». اَباچی، طراح. «طفلکی… چقدر دل آدم یه جوری میشه که یکی شماره تلفن عشقشو این‌قدر سرد سیو کنه… بااینکه غلط کرده به اطی چشم داشته‌ها… ولی خب… بازم دلم میسوزه واسش… اون که گناهی نداشته… اصلا مگه آدم تصمیم میگیره که عاشق کی بشی؟ مگه اولش تصمیم میگیره که دلش واسه کی بریزه پایین؟».

آیسا قبل از اینکه پیام‌هایشان را باهم چک کند، تلاش کرد اسم اطمینان را از اباچی طراح به بوگندوی دورو تغییر دهد؛ اما هر بار دکمه ذخیره تغییرات را فشار می‌داد، موبایل هنگ می‌کرد «موبایل به این خفنی! چه آشغاله! اینا فقط ظاهر دارند؟».

  • اون احساس دل ریختن در نگاه اول هم اسمش عشق نیست دختر جونااا… کشش شیمیایی هورمونا و چیزای دیگه است …
  • اوهوم…

آیسا بی‌آنکه به حرف خی‌خی توجه کند، چند بار موبایل را بالا و پایین و روشن خاموش کرد. دوباره اسم اطمینان را عوض کرد. صدای خنده خی‌خی و جمله «چه پیگیر هم هست بچمون» را که شنید، با اعتراض گفت:

  • عه! لوس! کار توعه؟
  • نخیر… کار من نیست… گفتم که من جادوگر نیستم…

«از خنده‌ات معلومه کار خودته».

  • میدونی که می‌شنوم؟

«بعله که میدونم… عمدی فک کردم بشنوی». نه در تلگرام، نه واتسپ هیچ پیامی بینشان ردوبدل نشده بود. «حتماً پیاماشو پاک کرده». خی‌خی دور سر آیسا چند بار پر زد و گفت:

  • ازت یه خواهش بکنم انجام میدی؟

آیسا دوباره الکی «اوهوم» کرد. «ایمیل نداره این زنه؟ هاها! پیداش کردم».

  • میشه از خودت یه سِلفی بگیری در همون حالت؟

آیسا نگاهی به خودش کرد و خجالت کشید. هم لجش گرفته بود. هم خنده‌اش. نشست روی زمین و تکیه داد به تخت؛ اما درنهایت تحت تأثیر خنده‌های خی‌خی او هم خندید.

  • خیلی بی‌شعوری… یه ساعته داری همین‌طوری نیگام میکنی و به ریشم می‌خندی؟ آره؟

خی‌خی چند بار پر زد و به خنده ادامه داد. بعد روی زانوی آیسا نشست که حالا جمع کرده بود توی شکمش. از اینکه آیسا به او توجه نمی‌کرد، کمی کلافه بود.

  • هنوزم دوست داری جای این خانومه باشی تا ابد؟ فکر کنم دو ساعت دیگه بشه یک روز کامل که جاهاتونو عوض کردین…

آیسا همان‌طور که مشغول خواندن پیام‌های اطی و عطیه بود و گفت:

  • من نخواستم جای این زنه باشم… می‌خواستم پولدار باشم…
  • به قول خودت، وات؟! تو دقیقاً خواستی جای این خانومه باشی… میخوای تاریخ و ساعت دقیق تمام لحظه‌هایی که با پافشاری و مداومت به این آرزو فکر کردی واست بگم؟ ضمناً باز گفتی زنه بی‌تربیت! فک نکن نفهمیدم…

آیسا یک لحظه سرش را از موبایل بیرون کشید و با طلبکاری گفت:

  • ولی من منظورم این نبود که جای این خانومه باشم… این خانومه فقط یه مثال بود… تو و اون رئیست که هر کی هست خنگین خب… مثه آدم روی مضمون آرزوی آدم فکر کنین دیگه اه…

و دوباره سرش را فرو برد توی پیامهای آن دو. خی خی چند بار پر زد و روی صفحه موبایل نشست:

  • نشنیدی میگن مراقب آرزویی که میکنی باش؟

آیسا خواندن پیامها را بیخیال کرد و گفت:

  • نمیشه حالا که منظورمو فهمیدی، بهش بگی درستشو برآورده کنه واسم؟

خی خی دستهایش را به صفحه موبایل تکیه داد و پاهایش را انداخت روی هم.

  • میخواستی قبلا فکرشو بکنی… به من چه … گفتم که من مامورم و معذور…

آیسا انگشت شستش را روی صفحه جا به جا کرد تا بقیه پیام ها را بخواند. خی خی بی اختیار از روی آن پر زد. «اه اه … چه پسره خر بَبوییه …».

  • خی خی! ببین جون من! عطیه واسش بوس فرستاده، این گُه براش پروانه آبی فرستاده… اونقدر بدم میاد از این آدم بی جنبه ها که این شکلکا رو به معنی بر میدارند…یه شکلکه دیگه … ماچ بفرست براش میمیری؟ یا لبات ساییده میشه؟
  • ولی الان خودتم داری به معنی بر میداری… اگه قراره معنی نداشته باشه، پروانه و بوس هیچ فرقی باهم ندارند… تو چرا این قدر ناقض خودتی بچه؟
  • تو چرا این قدر شیرجه میزنی تو عمق من خب… حالا یه چیزی گفتم…
  • چون قبض نمیاد، هر چی دلت میخواد میگی؟ ها؟ آخه امروز، تو دهنت مثه گراز باز نبود که چطوری بفهمی اطمینان با این خانومه رابطه داشته؟ حالا که داری میبینی حتی توی پیامهاش به ادبیات آدمیزادیِ خودتون بهت وفادار بوده، بهش میگی بَبو؟ الان اگه براش چهارتا بوس و قلب و چی میفرستین که به هم نخِ اونطوری میدین؟ کرم خاکی و قطره آب و بادمجون و هلو فرستاده بود، داشتی اینجا رو روی سرت خراب میکردی که… حالا که چیزی پیدا نکردی، اعتراف نمیکنی که اشتباه کردی، به جاش با مسخره کردن اطمینان سعی میکنی روی اشتباهت ماله بکشی… فازت چیه آیسا؟
  • فاز تو چیه این قدر به من گیر میدی؟ فکر کردم دوستمی!
  • بهت گیر نمیدم… اتفاقا چون دوستتم دارم بهت کمک میکنم… مگه روز اول نخواستی مِنتورت باشم؟
  • چی چیم باشی؟

خی خی از اینکه بالاخره توجه آیسا را به خودش جلب کرده بود، خوشحال شد:

  • مِنتور یه چیزی شبیه مرشده ولی تو زبون شماها شاگردِ مرشد یه آدم توسری خور و ظلم پذیره … استاده نقش یه موجود مقدسِ قلدرو ایفا میکنه که شاگرد بدبخت باید دهنشو به خاطر سن و سالش و موقعیتی که استاد بابت دانش و مهارتش داره ببنده و هر چی مقام شامخ استاد فرمودند به دیده منت بخره و در نهایت تحت انواع و اقسام استثمارهای مادی و معنوی و سایر سوءاستفاده های استاد معظم قرار بگیره… ولی تو رابطه مِنتور و مِنتوری یا منتور و مِنتی که واقعا نمیدونم به فارسی باید براش چی گفت، معلم و راهنما با شاگردش یه رابطه برابر، دوستانه و نزدیک داره، این رابطه هم آموزشیه هم عاطفی، هم عشق داره توش، هم تنبیه…
  • مثه رابطه ما با مامان باباهامون؟
  • نه راستش نه مثه اونا… والدین معمولا سعی نمیکنن با بچه هاشون رفیق باشن… همین انتظارات مسخره که باید احتراممو حفظ کنی و به حرفم گوش کنی و حرمتمو نگه داری و … همین مامان بابای مثلا روشنفکر خودتو نیگا کن که تازه کلی هم باهات رفیق و بهت نزدیکن… با اون قضیه تخت و مخت و اینا… این دوری و خودسانسوری و فریبکاری توی رابطه منتور و شاگردش نیست…
  • راستشو بگم؟ اطمینان برای من واقعا همچین آدمی بود… ولی تا یه مدتی فقط… بعدش خنک شد… خی خی کاش میشد تو تا ابد توی زندگی من بمونی… اگه الان این آرزو رو بکنم، برآورده …

آیسا که حالا داشت آلبوم عکسهای موبایل عطیه را نگاه میکرد، حرفش را قطع کرد. خی خی منتظر ادامه حرف آیسا بود؛ اما او با دقت داشت یکی از عکسها را درشت میکرد. «عزیزممم… به بهانه عکس گرفتن از طراحی عن اطمینان، خاک تو سر! باز من بالا سرش نبودم چه گندی هم زده تنهایی… یه جوری عکسه رو گرفته که تصویر این پسره میمون تو شیشه، تو عکس بیفته تا بتونه نگاش کنه… عزیزمممم. احتمالا از این پسره فضولِ میمون، محمودرضا هم میترسیده…نه؟ چقدر دلم براش میسوزه…». خاطره ای از شب اول عروسی عطیه توی ذهن آیسا رد شد. روبدوشامبر ساتن سفید به تن داشت. دستهایش را روی شکمش میمالید و انگار درد داشت. گریه کنان کف دستشویی چمباتمبه زده بود و به آرمان فکر میکرد. اشک توی چشمهای آیسا حلقه زد. «طفلکی…». با همان چشمهای پر آب به خی خی نگاه کرد و نتوانست حرف دیگری بزند:

  • خی خی…

خی خی هم متاثر شده بود. با اینکه از بی توجهی آیسا داشت کلافه میشد، اما سرش را با همدردی تکان داد که یعنی می فهمم.

  • فردا با این آرمانه قرار دارم… میخوای مخشو بزم واسه عطیه؟

قبل از اینکه خی خی جوابی بدهد، فکرهای عطیه را شنید، وقتی دو هفته پیش، برای اولین بار بعد از سی و دو سال آرمان را دوباره دیده بود: «چرا دیگه بهش حسی ندارم؟ چرا اون داغی و اون حال و هوایی که با اطمینان هست اینجا نیست؟ نمیتونم دوباره بدون عشق… یعنی میتونم دوباره ازدواج کنم؟ محمودرضا چی؟ مردم چی میگن؟ کاش میشد از این زندگی پاک میشدم… کاش مثه دوست دختر اطمینان همونقدر آزاد بودم… «اون وسط به من فکر کرده؟» کاش جرئت میکردم پای پنجره، پسری رو که باهاش زندگی میکنم ببوسم و نگران هیچی نباشم… خدایا من همه عمرم به خاطر دیگران زندگی کردم… حقم نیست چند سال برای خودم زندگی کنم؟ من برای احد یا خونوادم یا پسرام کم گذاشتم؟ حالا اجازه ندارم تا پیرتر از این نشدم عاشق بشم؟ من چه گناهی کردم که دلم برای یه پسری همسن پسر خودم میطپه؟ اصلا مگه دست من بود؟ خودت این عشقو انداختی توی دلم… خودتم باید جواب خواسته هامو بدی».

  • جوابتو گرفتی؟
  • ولی به نظر منم عطیه راست میگه… بابا! این طفلی وقتی شوهرش مُرده، فقط چهل و دو سالش بوده… خی خی راستی تو چند سالته؟
  • خود من یا گونه من؟
  • هردوش؟

خی خی اخمهایش را در هم کشید و گفت:

  • اول اون موبایل وامونده رو بذار کنار! وگرنه میرما! من بخاطر تو اومدم توی این اتاق تنگ و… حالا بزرگ و بیخود خودمو حبس کردما…

آیسا که انگار تازه به خودش آمده بود، گفت:

  • باشه ببخشید…

کف دستش را گذاشت روی یکی از زانوهایش و گفت:

  • اصلا بیا اینجا بشین…

خی خی خوشحال نشست روی نرمه انگشت میانه آیسا و پایش را روی هم انداخت.

  • خب حالا بگو…
  • مممم … گونه من حدود چهارصد میلیون سال پیش…
  • وات؟
  • وات و کوفته…
  • مگه اصلا زمین بوده اون موقع…
  • نه زمین و کهکشان و همه چی بعد از پیدایش موجودات گرانقدری به نام آدمیزاد و برای خدمت به این اشخاص شخیص خلق شدند که در مرکز کائنات قرار دارند …
  • خب مسخرم نکن دیگه … دارم یاد میگیرم… چه مِنتور بدی هستی… یعنی من اگه ته تهش صد سال هم عمر کنم، توی تاریخ زندگی شماها …
  • یه باکتری هم نیستی چه برسه به یه حشره … ولی خودمونیما امید به زندگیتم بالاست بچه جون… صد ساااال…
  • خواستم محاسبه اش آسون شه بابا… واسه من که چهل سال هم بسمه… با این زندگی بی پولی!

سر انگشت میانه اش را کمی بالا برد تا خی خی راحت تر بنشیند، اما همین حرکت کوچک کافی بود تا او را بی اختیار از جا بپراند:

  • واقعا مریضی آیسا…
  • بخدا واسه اینکه راحت تر بشینی اینکارو کردم… چمیدونستم از جا میپریی…

«ای بابا! داره چم میشه؟»

  • اصلا دستتو بردار میشینم رو زانوت…
  • خودت چند سالته حالا؟

خی خی دستش را به چانه اش گرفت و فکر کرد:

  • ممم فک میکنم دو میلیون سال… یه زمانی حواسم بودا… ولی خیلی وقته که دیگه نمیشمرم…

آیسا با تاکید بر دو و میلیون تکرار کرد:

  • دو میلیون سال پیش؟ باورم نمیشه…  گفتی میلیون دیگه نه؟

فکر کرد خی خی الان جواب تند وتیزی به او میدهد؛ اما به نقطه ای در دور دست خیره شده بود، اولین بار بود که آیسا او را این قدر جدی میدید:

  • اوهوم… آره دیگه … همون موقع ها بود… ما با یه دسته بوونوبو کنار رودخونه کنگو زندگی میکردیم… حتی تصور خاطره اون هوای خوب هم برام خوشاینده… برای من بونوبوها محبوبترین موجودات روی زمین اند… البته الان که شما آدما به فاک دادین اون طفلیا رو…یه جورایی دارند منقرض میشن دیگه … ولی خب در مجموع همیشه روزگار گذشته به نظر بهتر میاد… چون خوشیاش توی ذهنت میمونه فقط…
  • بونوبوها چی هستن؟
  • یه کم با دنیای اطرافت آشنا شو بچه جون … یه جور شامپانزه کوتوله… ولی شامپانزه نیستن…
  • نسل ما آدما بر میگرده به اونا؟
  • هِ هِ! به همین خیال باش! یعنی هیچ ربطی به بونوبوها ندارین… ولی اگه بر میگشت به اینا که خیلی خوشبخت بودین…
  • چرا خیلی خوشبخت بودیم؟
  • البته فکر میکنم نسل یه عده خیلی کمتون … اوناتون که ذاتا صلح طلبین… ذاتا برابر طلبین و متاسفانه ذاتا هم ظلم پذیرین احتمالا بر گرده به بونوبوها … مثه همه اون زنایی که توی کنگو هر روز بهشون تجاوز میشه …
  • داری راست میگی اینا رو یا سرکارم میذاری؟
  • نه احمق خودت سرچ کن… تازه خیلی هم باحالند… هر مشکلی رو با اون کار حل میکنند…
  • باچه کاری؟
  • خودت میدونی دیگه …
  • با سکس؟
  • اوهوممم…
  • گاهی احساس میکنم یه آدم واقعی هستی و خجالت میشکم…
  • بمیرم! تو هم که باحیاااااا…

آیسا واقعا خجالت کشیده بود. خواست حرف را عوض کند:

  • خی خی فردا با آرمان قرار دارم، چی کار کنم که واسه عطیه خوب شه ها؟
  • ای وورجک سیاستمدار! میخوای مخ آرمانو بزنی و رقیب خوشگلتو از سر راهت برداری، آره؟

آیسا باز آیسا شد، طلبکارانه گفت:

  • نه خیرم… واقعن دلم براش میسوزه… رابطه من و اطمینان از نظر من تموم شده است! واسه من وفاداری لزوما نخوابیدن با یه آدم دیگه نیست! وفاداری یعنی احترام گذاشتن به شخصیتم… به تصویرم… پسره میمون یه بارم نیومد به من بگه از یه سری کارام ناراحته… اونوقت چپ و راست توی خاطره های این خانومه … دیدی گفتم خانومه؟! نشسته از من اراجیف گفتن… به جون خی خی اگه با این خانوم به این قشنگی دسته گل به آب داده بود… میفهمی منظورمو که؟ اونطوری نگام نکن گفتم شاید فکر دیگه ای بکنی… میتونستم ببخشمش… کدوم مردیه که این زیبایی رو ببینه و این همه نخ دادنو ببینه و خام نشه؟
  • اطمینان؟
  • نخیرم اون از بیعرضگیش بوده نه از وفاداریش… به هر حال اون برام قابل درک تر بود تا این … بی ادب! آبروی منو برده پیش خانومه … واقعنی میخوام به خود عطیه کمک کنم… بابا من تو این یه روز فهمیدم! همه مشکلات عطیه واسه خاطر اینه که با عالم و آدم تعارف داره… ای بابا به جای اینکه هی بخوای همه رو راضی کنی و آخرشم بقیه رو با خودت بد کنی، واستا محکم حرفتو بزن دیگه … لج درآر شل مشنگ بی عرضه… تازه اگه خود الانم توی بدن عطیه بود، مخ اطمینانم به دو ثانیه میزدم… دو تا تابستون با ترس و لرز اومده لب استخر خودشو به پسره نشون داده تو ملاعام… یه کلمه نیومده بگه بابا بیا بعله! خل مشنگ! تازه واقعا از دوسال پیش عجیب و غریب خودشو لاغر کرده ها… حالا بگو فردا چی کار کنم؟

خی خی با چشمهای تنگ شده، مثل کسی که حوصله اش سر رفته گفت:

  • کنارش باش… هیچ کاری نکن… اگه لازم شد مثه امروز که خدمت آسیه رسیدی و گفتی اگه کمک لازم داشتم زنگ میزنم، همونطوری مداخله کن…

آیسا دستش را به چانه برد و متفکرانه و در انتظار تحسین خی خی، شروع کرد به برنامه ریزی:

  • بعد از این پروژه آقای آرمان … میرم سراغ محمودرضا آدمش میکنم… اصلا میدونی چیه؟ فک کنم رسالت من اینه که بیام توی زندگی عطیه تا این محمودرضاعه رو آدم کنم… کثافت چه خوووب هم هست… دیدیش؟
  • بعله … افکار قشنگتونو میشنیدم سر صبونه …
  • به جون خودم هیشکی جز خودم حریف این پسره ننر پر سر و صدا نمیشه… رسالتم همینه… من اومدم اخلاق عن اینو درست کنم… بعدشم بشم عروس عطیه، اونوقت چون عطیه دست من آتو داره … قضیه اطمینانو میگم، واسم میشه بهترین مادرشوهر دنیا… نظرت چیه؟

خی خی خندید و گفت:

  • تو زندگی خودتو درست کن! نمیخواد دنبال رسالتت واسه اصلاح زندگی بقیه بگردی. من یه آدمایی دیدم… متوهم اندر متوهم … زندگی خودشونو گُه گرفته بوده، میخواستن مصلح اجتماعی بشن… دختر جون تو اگه میخوای زندگی کسیو رو هم بر فرض مثال درست کنی، باید اولویت زندگی خودت باشه! یه جوری زندگی کن که بقیه دلشون بخواد مثه تو زندگی کنن، همین!

موبایل عطیه دینگی کرد و آیسا آن را برداشت. مریم زن برادرش بود. عکسی از عطیه لب استخر برایش فرستاده بود و با کلی شکلک استفهامی پرسیده بود:

  • عطیه این تویی؟

ادامه دارد…

قسمت چهاردهم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

15 پاسخ

  1. motasefane vagheiate talkhe jameye mast!
    filme shenaye parvaneh ro didin kh dr?
    albateh already midoonam oon etefagh nemiofte … chon aysa barmigardeh sar jash…

  2. چقدر وقتایی که حالت های نشستن خی خی توصیف میشه یا حرف میزنه من توذهنم فقط دلم ضعف میره و چشام قلب میشه😻😻😻🤩🤩🤩کاش میشد یه خی خی داشته باشه آدم🤩🤩😻😻❤️❤️❤️❤️عالییییی بود ، مکالمات آیسا و خی خی هم که محشرهههه😂😂😂

      1. 😂😂😻😻❤❤خیلییی نفسه اون من خودمم همون رو تصور میکنم با حالت هایی که شما ازش توصیف می کنین و دلم ضعف میره واسش

  3. عااااالی عااااالی😍😍😍😍🤩🤩🤩محمودرضا رو می‌سپارم به آیسا😁😁خودش میدونه چیکار کنه😂😂خی خی چقدر خوووووبه دلبریه برای خودش😍😍😍

  4. “روی زمین مثل گربه چهارپا دست افتاد” چهار دست پا.
    .
    “میخوای مخشو بزم واسه عطیه” بزنم.
    .
    “چمیدونستم از جا میپریی” میپری.
    .
    “ما با یه دسته بوونوبو…” بونوبو.
    .
    “ای وورجک سیاستمدار” وروجک.
    .
    “تو اگه میخوای زندگی کسیو رو هم بر فرض مثال درست کنی” کسی رو.

  5. 😍😍😍😍😍😍😍
    خااااانوم دكتر سالاد بادنجون درست كردم عالي بود عالي😍😍😍😋😋😋😋بچه ها اگه نخوردين واقعني درست كنين. خيلي دلم براي عطيه سوخت منم… آيسا بي اعصابع ولي خيلي مهربونه هااااا… ولي ما اگه ببينيمش بدون اينكه بسناسيمش چقدر ممكنه فكر بد بكنيم راجع بهش… اين كه آدم سعي كنه هر چقدرم با يكي فرق داره، اونو از زاويه چشم اون ببينه و درك كنه رو خيلي دوست دارم توي اين داستان خانم دكتر😍😍😍😍

  6. خانم دكتر
    شما به معناي واقعي منتور همه ماهايي بوده و خواهيد بود كه اينجا كامنت ميذارند يا نميذارند… سعه صدرتون، مهربانيتون، نگاه برابرتون… هميشه و هميشه و هميشه از هم كلاسي ها شنيده ام كه تواضع و رفاقت شما رو ستوده اند… اين كه بي مهريها شما رو از ما دور و محروم كرد بحث ديگري است… كما اينكه من باور دارم سبك زندگي اجتماعي شما نبايد و نميتونست شباهتي به بقيه داشته باشه. اگر مثل بقيه بوديد نميتونستيد توي دنياي كتابها غرق بشيد . به شخصه با كمال خودخواهي باورم دارم شما از دسته آدمهايي هستيد كه معاشرت با جماعت از خودتون دورتون مي كنه. ارزشمندي زمان رو ميتونم در زندگي شما درك كنم. ممنون كه هستيد. ممنون كه مينويسيد و به قول يكي از خانمهاي محترم همراه در اين سايت، مطالعه مي كنيد، خلاصه مي كنيد و با جذابيت تمام با ما به اشتراك مي گذاريد. آدم بايد فقط دانشجوي شما باشه تا درك كنه ، شما عاشق به اشتراك گذاشتن سخاوتمندانه دانشتون هستيد ( برخلاف بعضياااااااا )
    👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼شاد و برقرار باشيد

  7. وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات!؟؟؟؟ عکسش رو کی فرستاده؟!!! بقیه ش رو میخوااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممم!!! 😭😭😭😭😭

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

اهانت به تماشاگر

پیتر هانتکه، اهانت به تماشاگر، ترجمه علی‌اصغر حداد، نشر چشمه، ۱۳۹۵، ۴۵ صفحه. امروز صبح اولین مطلبی که خوندم این نمایشنامه از پیتر هانکه (دال

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

هاويه

هاویه به معنای جهنم مجموعه ١٤ داستان كوتاه در ١٢٠ صفحه، نوشته ابوتراب خسروی است.      

ادامه مطلب »