اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

حسادت و عشق مانعه الجمع اند!

۱۴۰۰-۰۲-۲۵

پسرها را من بزرگ کردم. از وقتی پدر مرد، ناگهان شدم مادر خانواده. هیچ‌کس این مسئولیت را به من نداد. خودم برش داشتم گذاشتم روی دوشم و حالا می‌خواهم این بار را بگذارم زمین. آخر پسرها بزرگ‌شده‌اند. مادر به سلامت نسبی قابل قبولی رسیده و من خسته‌ام. می‌خواهم خودم را صرف خودم کنم. صرف لذت بردن در آغوش تورج بدون آنکه نگران باشم، آرتا می‌تواند روابطش را با دوست‌دخترش ترمیم کند یا نه؟ آسا بالاخره در این شغلش هم موفق می‌شود یا نه؟ و آراز کی می‌خواهد این شعله‌های خشم و کینه‌ای که هرازگاهی تمامیت وجودش را در چنگ می‌گیرد، مدیریت کند. میدانی؟ گاهی آدم به یک نقطه‌ای می‌رسد که نه‌تنها از مسئولیت‌هایی که درواقع وظیفه‌اش نیستند خسته می‌شود، بلکه می‌خواهد مسئولیت‌هایی را هم که بر دوش دارد بگذارد زمین و فرار کند و من نمی‌دانم چرا این برای برادرهایم قابل‌درک نیست. شاید چون تصور می‌کنند بعدازآن قضیه‌ای که بین من و آراز اتفاق افتاد لابد لج کرده‌ام. شاید فکر می‌کنند می‌خواهم منت بگذارم. شاید … نمی‌دانم. هر چه که فکر کنند برایم مهم نیست. من فقط خسته‌ام. من به‌اندازه کافی کارکرده‌ام. به‌اندازه کافی غصه خورده‌ام. به‌اندازه کافی مسئول بوده‌ام و به‌اندازه کافی به آن موفقیت‌هایی که باید مرا از خودم، زندگی‌ام و انتخاب‌هایم به رضایت برساند، دست‌یافته‌ام. حالا وقت آن است که به خودم مشغول باشم. فقط خودم و تنها کسی که مرا به خودم مشغول می‌کند؛ تورج است. تورج. او مصداق بارز اول آن‌کس است که خریدارم شد. من تمام بیست‌وچند سال گذشته، بیش از آنکه باید توجهم معطوف به خانواده‌ام بوده و نه تورج. نمی‌گویم از هم دور بودیم یا باهم مشکلی نداشتیم؛ نه! اما همیشه من بخش بزرگی از ذهن و قلبم مشغول مادر مریض و برادرهای در حال رشدم بود. فکر می‌کنم حالا مستحق اینم که به خودم و به تورج بیشتر برسم و خودم را صرف خودمان کنم؛ اما میدانی یک‌وقت‌هایی فداکاری و ازخودگذشتگی برای اطرافیانت می‌شود وظیفه. اگر دیگر نخواهی به رویه قبلی ادامه بدهی، بدتر از تو کسی نیست. این را شاید نگویند، (البته تردید ندارم آراز به‌زودی این را هم خواهد گفت)، اما توی چشم‌هایشان می‌توانی بخوانی. مثل مادری که فرزندش را می‌گذارد پیش شوهر قبلی و می‌رود با مرد دیگری ازدواج می‌کند. همه مُهر بی‌مِهری بر زن می‌زنند. هیچ‌کس نمی‌گوید بابا شاید این زن آن‌قدر از آن مرد آزاردیده که حالا حتی حاضر نیست یادگار او را کنار خودش ببیند. شاید حاضر است از بخشی از پاره تنش بگذرد اما دیگر چهره روزهای مشترکی که با آن مرد داشته توی صورت آن بچه نبیند. همه به آن زن می‌گویند بی‌عاطفه؛ اما اگر مردی این کار را بکند، کاملاً عادی رفتار کرده! چرا؟ چون توی تاریخ همیشه همین‌طور بوده. خب تاریخ را می‌شود عوض کرد. مثل من که باید تاریخ روابطم با برادرانم را عوض کنم. جالب است اگر من و تورج بچه داشتیم، همین برادرها این‌قدر انتظار نداشتند که من خودم را صرفشان کنم. چون ظاهراً کسی از آسا انتظار ندارد که خودش را صرف بقیه کند. هرچند با من تنها سه سال فاصله سنی دارد. چون آسا بچه دارد. هیچ‌کس نمی‌گوید تو زودتر ازآنچه باید به‌طور ناگهانی صاحب سه فرزند شدی که باید بزرگشان می‌کردی. درست وقتی‌که هنوز خودت بچه بودی. هیچ‌کس نمی‌گوید اصلاً شاید فرار کردن تو از بچه‌دار شدن خسته بودن از مسئولیت بزرگ کردن برادرهایت باشد. هیچ‌کدامشان نمی‌آیند بگویند: «خواهر! مسئولیت ما باعث شد تا تو از شیرینی داشتن بچه بگذری! خواهر مسئولیت ما بار گرانی بود بر گردنت! خواهر وقت آن رسیده که بار را به زمین بگذاری … ما برمی‌داریم تو نگران نباش». در عوض میگویند «تو نباشی ما چه‌کار کنیم؟» «تو نباشی ما می‌پاشیم». «تو نباشی ما بزرگ نمی‌شویم». «تو نباشی ما هیچ کار بلد نیستیم». تو نباشی …! تو نباشی… !و نمیگویند «وقت آن رسیده ما هم بزرگ شویم. مسئولیت به دوش بکشیم». نمیگویند « آن زمان که ما مشغول بچگی کردن بودیم تو داشتی مادری میکردی». نه نمیگویند چون نمیخواهند به معنای خودخواهانه این حرف اعتراف کنند : «تو باش و همچنان بار را به دوش بکش، ما هر وقت دلمان خواست دستی به سرت بکشیم و هر وقتِ دیگر که دلمان خواست تو را بکنیم کیسه بکس تمام عقده‌ها و حقارت‌هایمان، مثل تمام این سالهای گذشته، مثل تمام تاریخچه ای که با هم داشتیم، آن‌وقت تو چون خودت نقش مادر خانواده را به دوش کشیده‌ای، مثل کلیشه تمام مادران کلاسیک ایرانی، بسوز و بساز! مگر مادری کردن جز این است؟ و اگر هم بخواهی این بار را زمین بگذاری، ازنظر ما تبدیل می‌شوی به زنی بی‌مسئولیت، بی‌بندوبار، بی‌عاطفه» … میدانی خیلی سخت است. همه از تو توقع داشته باشند، ببخشی، فراموش کنی، بگذری، مثل همیشه باشی. هیچ‌کدامشان حتی باور نمی‌کنند که من نه قصد تلافی دارم نه درس دادن. من فقط خسته‌ام. شاید کاری که آراز با من کرد، مدتی دچار اندوه، یاس، خشم و مدت کوتاهی هم دچار نفرت و کینه‌ام کرد؛ اما همه‌مان میدانیم این‌ها مراحلی بود که باید سپری می‌شد، اثر نهایی کار آراز این بود که بیدارم کرد: تو می‌توانی با آدمی هم‌خون باشی و هزاران فرسنگ با او فاصله داشته باشی. تو می‌توانی سالیان سال آدمی را روی دوشت تا بالای کوه بکشی و بعد بفهمی او تمام این مدت به‌جای آنکه فکر کند اگر تو نبودی من الآن آن بالا نبودم، کینه به دل گرفته باشد که تو مرا از راهی سنگلاخی بالا بردی و من همه‌اش تکان خوردم و تهوع داشتم. آن وقت منتظر بماند ساعت دوازده شب به تو پیام بدهد :«میخواهم مطمئن شوی که چقدر ازت منزجرم نفرت انگیز هرزه» و آن وقت تو می‌توانی توی یک خیابان خلوت، با روسری عاریه‌ای دخترهای خیابانی ای که توی دستشویی پارک دیده ای، سوار ماشین پسر جوانی بشوی و بگویی من پولی‌ام. بعد پیشش گریه کنی و خودت باشی و او هم تو را با تمام این ها بخواهد. با تمام مشکلاتت. با تمام بدبختی‌هایت. پا به‌پای تو از آن مسیر سنگلاخ بالا بیاید. هلت بدهد. گاهی بارت را از دوشت بردارد و به دوش بگیرد، تشویقت کند، آفرین بگوید، تحسینت کند، به تو امید بدهد، خودباوری بدهد و همچنان بی‌هیچ توقعی کنارت باشد. حتی گله نکند که چرا این‌قدر خانواده خانواده می‌کنی؟ حتی نگوید این پسرها تن لش و نره‌خر شده‌اند، به تو چه که مدام نگران پول‌توجیبی‌شان باشی؟به تو چه که مدام نگران شکستها و ناامیدیها و تردیدهایشان باشی؟  آن‌ها دیگر بچه نیستند! تو بزرگشان کردی. فرستادیشان سرخانه زندگی‌شان. تو به آن‌ها هویت دادی. از سرگردانی نجاتشان دادی. تو همه کار کردی بس است! به خودمان برس. در عوض همیشه با لبخند کنارت بماند. حتی وقتی به کنارت نگاه نکنی، او آنجا باشد و تو تا سر بگردانی او را ببینی که با چشمهایی پر از عشق ایستاده و دارد از تو مراقبت میکند بی آنکه خودت فهمیده باشی.  تو می‌توانی برادرت را به دندان بکشی و از مهلکه نجات دهی و وقتی به نقطه امن رسیدی، برادرت دست‌هایش را بگذارد دور گردنت و فشار بدهد و بگوید چرا با دندان‌هایت مرا از مهلکه رهاندی؟ بعد دست‌هایش را بگذارد روی تخم چشم‌هایت و فشار بدهد. صبر کند، ساعت دوازده شب چهارتا صفر که کنار هم قرار گرفت، به تو پیام بدهد تا بدانی که چقدر از تو منزجر است. بعد دنیا را برایت جهنم کند. به تورج فحش بدهد. گند و کثافت بالا بیاورد و حالا بنا بر کدام چرخش سیارات آسمانی یا بیرون آمدن خورشید از ناحیه ای خاص از آسمان، دلش برای تو تنگ شود و تا  برگردد بگوید: «خواهر تا ندارد!» تو بپری و بغلش کنی و مثل همیشه باشی. و اگر تو او را ببخشی، اما دیگر نتوانی مهری نثارش کنی، دیگر نتوانی مثل گذشته با او باشی، دیگر نتوانی به این دروغ بزرگ که «خواهر تا ندارد» دل ببندی، چون هنوز همان پیام «ازت منزجرم هرزه»، دارد جلوی چشمت رژه میرود، از دید دیگران داری موضوع را کش می‌دهی و این دردناک است. دردناک. من فکر میکنم تنها آدمی که توی جهان اجازه دارد به من بگوید «هرزه» تورج است. تورج. جالب است، بعضی‌ها می‌گویند آراز تمام این مدت به موفقیت‌های تو حسادت می‌کرده. درکش کن! و من یاد زمانی می‌افتم که یک احمقی به من گفت اینکه تو داری فوق لیسانی می‌گیری و تورج لیسانس مانده ممکن است روابط شما دو تا را دچار مشکل کند. مردها دوست ندارند زن‌هایشان از آن‌ها بالاتر بروند. به تورج گفتم. گفتم اگر درس خواندنم بخواهد ذره‌ای مرا از تو دور کند گور پدر تمام درس‌های دنیا؛ اما تورج که همه مردها نبود. شاید اگر می‌گفت «آره، فلانی راست گفته درس نخوان!»  الآن این‌قدر عاشقش نبودم. نمی‌دانم آن روز که این حرف را به او زدم چه تصوری می‌کردم؛ اما تورج فقط خندید. گفت «تو که این‌قدر بی‌عقل نبودی. من با بالا رفتن تو بالا می‌روم، با پایین رفتنت پایین؛ از شاد شدنت شاد می‌شوم، از اندوهت غمگین. روزها اضطراب نتیجه کنکورت را داشتم، حالا نگرانی که آن‌قدر بدبختی و حسادت به من فشار بیاورد که از این پیشنهادت استقبال کنم و بگویم: آره تو درس نخوان تا من گشاد بودن خودم را فراموش کنم؟» وای چقدر احساس حماقت کردم از اینکه سطح تورج را در حد گفته های آن آدم مغزمعیوب آورده بودم پایین؛ اما حالا عزیزانم به من میگویند خشم آراز را درک کن. متاسفانه حتی این توجیه هم وضعیت آراز را در قلب من بهتر نمیکند. چون باور دارم آراز اگر به خواهر بزرگ‌ترش حسادت داشته باشد، پس دیگر  اصلا دوستش ندارد. حسادت و عشق مانعه الجمع اند. اصلا امکان ندارد بتوانی این دو تا را کنار هم جمع کنی. کسی که عشق تورج را تجربه کرده، دیگر به این راحتی ها با کلیشه عوام از عشق کنار نمی آید. میدانی، از کاری که با من کرده کینه‌ای توی دلم نگه نداشته‌ام. فقط بیدار شده‌ام. وقت من است و آراز باید خودش تنهایی، مشکل درونی‌اش را نسبت به خواهرش پیدا و حل کند. باید ببیند چه شد که آن‌طور وحشیانه و مثل آقا محمدخان قاجار به خواهری حمله کرد که امروز برایش توی اینستاگرام میزند؛ «خواهری دارم تا ندارد». آن هم نه یک روز نه یک‌بار که روزها در آن ماه کذایی که حال مادر باز رو به وخامت گذاشته بود. میدانی تا نداشتن را فقط من می‌توانم بگویم برای تورج. آه تورج. تورج. چقدر خوب است که تو را دارم. تو همه‌کس منی و من دلم می‌خواهد این‌ها را به تو بگویم. یعنی باید اینها را به تو می‌گفتم. یک‌طوری که انگار تو شخص سوم ماجرا باشی. فکر کن من این‌ها را داشتم برای صمیمی‌ترین دوستم می‌گفتم و تو شنیدی. آخر من که جز تو کسی دیگری را ندارم و میدانی؟ خوشحالم که تنها کسی که دارم تویی. آدم یک نفر توی دنیا داشته باشد که تمامیتش را باور کند، دیگر هیچ‌کس را نمی‌خواهد. میدانی من فکر می‌کنم اگر خدا واقعاً وجود داشته باشد و همین‌قدر که توی سر ما کرده اند، محتاج پرستیده شدن؛ طفلکی هنوز نتوانسته انسانی خلق کند که او را چنان‌که تو به من باور داری، باور کند! لابد برای همین است که هی جمعیت آدم‌ها بیشتر می‌شود، برای همین است که بعضی آدم‌ها مدام در حال دوست و رفیق و آدم عوض کردن‌اند. آن‌ها هنوز آدم زندگی‌شان را پیدا نکرده‌اند و من حالا که به این شعور رسیده‌ام که هوای نفس کشیدنم تویی، می‌خواهم خودم را صرف خودمان کنم. به من بگو این خواسته زیادی است؟

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

4 پاسخ

  1. چقدرررر خالصانه و از ته دل بود، تو هر جمله اش وجود غم عمیق و دل شکستگی بابت سال ها از خود گذشتگی و زحمت و در نهایت متهم شدن به بدترین اتهامات که باعث میشه خستگی اون سال ها تو تن بمونه از یک طرف و از طرف دیگه هم زمان، نور و روشنی به خاطر وجود تورج و عشق واقعی و عمیق و حس فوق العاده ای که تو زندگی نصیب هر کسی نمیشه وجود داشت. عالیییی بود❤❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

شب

تو گریستی به‌خاطر شب شب فرا رسید اکنون در تاریکی گریه کن.   ساموئل بکت از پیش در آمدِ کتابِ آخر بازی ( نمایشنامه) :

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ناتور دشت

ناتور دشت، نوشته جی دی سلینجر، ترجمه محمد نجفی، تهران: انتشارات نیلا، ۱۳۸۴٫

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

عن در باب نقد!

  و آن دو نوع باشد؛ نقد خصمانه یا همان انتقاد نقد منصفانه یا نقد در برابر انتقاد در هردوی این‌ها اشتراکات است در سوژه‌ی

ادامه مطلب »