اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

قوری راسل

۱۴۰۰-۰۲-۲۵

 

نمی‌دانم دارم خاطره می‌نویسم یا یک داستان تخیلی که زاییده‌ی ذهنم است و بس؟ تازگی مرز میان خیال و واقعیت را گم می‌کنم. یک چیزهایی را انگار دارم دوباره تجربه می‌کنم. برایم تکراری است. یک حرف‌هایی می‌زنم که آدم‌ها تعجب می‌کنند و می‌گویند چنین اتفاقی نیفتاده؛ اما بعد از یکی دو روز به من زنگ می‌زنند و می‌گویند: «از کجا می‌دانستی این اتفاق می‌افتد؟ خواب دیده بودی؟» مادرم می‌گوید آدم‌های خوب رویاهای صادقه می‌بینند؛ اما او فکر می‌کند که من خوبم. قضیه سوسک و دست و پای بلوری بچه‌اش.  اگر بداند که پشت این چهره آرام و در خلوتی که مادر حضور ندارد چه کارها کرده‌ام به تنها چیزی که فکر نخواهد کرد رویاهای صادقه است. من توی دنیایی که انگار مه خاکستری رنگی پس زمینه‌اش را نقش زده در میان رنگ‌ها و افکار ضد و نقیض تلوتلو می‌خورم و نمی‌دانم چه درست است. چه غلط. کدام اتفاق را دارم واقعا تجربه می‌کنم و کدام اتفاق را دارم توی ذهنم می‌سازم. گاهی حس تصوراتم از تجربیاتم واقعی‌تر است. مثل وقتی که به سسس… مثل وقتی که به  خسرو فکر می‌کنم، به قول سینا حجازی وقتی تصور و صنایع دستی با هم ترکیب می‌شوند. «وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است». دیشب خواب دیدم، سوار یک سفینه‌ام. چیزی شبیه قوری و از درون یک دروازه بنفش عبور کردم، بعد از سیاهی مطلق به نور بنفش دیگری رسیدم. از درون چشم زنی بیرون افتادم و توی حباب یک حبه‌ی انگور زندانی شدم. پسری مرا به دهان برد و جوید. زیر کوبش دندان‌هایش له شدم. دردم گرفت. مثل تکه گوشتی که از چرخ گوشت بیرون می‌ریزد به درونش فرو رفتم. سر خوردم. توی آب زردی شنا کردم. در مایع قهوه رنگی گیر کردم و تا خواستم خودم را از آن باتلاق بوگندو جدا کنم، سر از رویای بنفش پسرکی جوان درآوردم که به رنگین کمان فکر می‌کرد و روی صورتش نقاب زده بود. از لای چشم‌های باز نقاب خوناب بیرون می‌ریخت و کسی نمی‌دید و من قطره‌ای شدم که از آن نقاب به روی زمین می‌ریخت. زمین خاکی که هیچ کس لایه‌های زیرینش را نمی‌دید. من از تمام لایه‌ها پایین رفتم. از زمین چِهرِ قاره‌ای، از اجساد آدم‌هایی که هضم کرده بود و از سنگ خارا گذشتم تا به گرمای گوشته رسیدم. آن‌جا در استنوسفر هرا را دیدم. روحی سرگردانی مرا در مشت گرفت. با او از خاک برخاستم و لب پنجره زنی نشستم به تماشای عشق بازی او با مردی که روح سرگردان حامل مرا کشته بود و حالا آن‌جا از اشک‌های زن، بستر کام‌گیری ساخته بود. همان پیرنگ مثلث عشقی همیشگی. بعد آن‌جا بودم. از درون مرد ارضا شده به درون زن ریختم و به سیاهی مطلقی فرو رفتم که این بار با شیون نوزادی از اتاق زایمان سر در آوردم و روی کفش‌های پرستار به خانه‌ام بازگشتم. پاهایش را که روی میز گذاشت تا خستگی در کند، دوباره از توی قوری بنفش بزرگی سر در آوردم که توی آسمان تاب می‌خورد و باران می‌شد روی سرزمین‌های سبز شمال. خوابم را برای مادرم تعریف می‌کنم. برادرم می‌گوید «یعنی ممکن است این هم واقعیت پیدا کند؟» مادرم می‌گوید «دیشب شام سنگین خورده ای». اما من رژیم داشتم و حالا پسرک نقاب بر صورت را دارم توی اخبار بین‌المللی می‌بینم که دستگیر کرده‌اند و دارند به زندان می‌برند و قاتل روح سرگردانم از طناب دار جرثقیلی آویزان است و هزاران آدم تشنه دیدن آخرین لرزیدن‌های پای آدمی‌اند که زندگی را ترک می‌کند، به تماشا ایستاده و تخمه می‌شکنند. بعضی ها فیلم می‌گیرند و من زنی را می‌بینم که از درون چشمش بیرون افتادم و او دارد برای فاسق و قاتل شوهرش اشک می‌ریزد. شبکه را عوض می‌کنم. سرآشپز شبکه وُگ حبه انگور بنفشی را می‌گذارد توی دهانش و می‌جود. دردم می‌گیرد. شبکه را عوض می‌کنم. عارفی دارد راجع به خدا حرف می‌زند و مجری برنامه با قوری بنفش برایش چای می‌ریزد.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

5 پاسخ

  1. من چند بار گوش دادم و خوندم تا يه چيزايي كشف كردم
    به نظرم خيلي حرف داره واسه گفتن
    بخصوص خواب رو ميشه با شبكه عوض كردنها درك كرد
    سرنوشت هر كدوم از رخدادهاي توي خواب در واقعيت…
    سرنوشت پسري كه به رنگين كمان فكر مي كنه : زندان
    فاسقي كه شوهر زن رو كشته اعدام
    قوري و مرد عارف: اثبات و عدم اثبات وجود خدا يا حالا هر موضوعي كه در اون دلايل له و عليه موضوع عيني نيس و شهودي يا مبتني بر ايمان يا نفيه …
    واقعا قشنگ بود…😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿
    كاش خودتون هم تفسيرشون مي كردين

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تنها اما راسخ!

کاترین کامو می گوید: روزی در خانه بابا را دیدم که با چهره‌ای درهم سر در گریبان فرو برده‌است. از او پرسیدم: «بابا غمگینی؟» سربلند

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

راهم بده…

من براهه، تو ابرنواختر منی…! به ذات‌الکرسی‌ات راهم بده … زمین دیگر ‏جای زیستن نیست! بلوره بهشت قرن‌هاست زیر پای سم اسبان مارِد خردشده…

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

آنتونیوس ساماراکیس

  ساماراکیس، شاعر و نویسنده یونانی است که در ایران خیلی معروف نیست. اولین بار با داستان کوتاهِ «سوارکار بور»اش در کلاس مبانی نقد استاد

ادامه مطلب »